رفتن به مطلب

داستانهایی از جنس عبرت (تاثیر گذار)


AL! REZA
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

با سلام

قبلا همچین تاپیکی بوده البته حکایت بود و این با اون تفاوت داره ؛

خوب دوستان سعی میکنم در این تاپیک داستانهای تاثیر گزار رو قرار بدم و همچنین شما هم همکاری کنید

با تشکر

1

صاحب شرکت فلزآلات می خواست یک کارمند جدید استخدام کند. او در روزنامه آگهی منتشر کرد . ده ها جوان با دیدن آگهی به سراغ شرکت فلز آلات آمدند. اما سرانجام تنها سه جوان وارد فهرست نامزدهای اصلی این کار شدند: لی، جان و وانگ. صاحب می خواست از آنان آزمون بگیرد، بدین سبب او به هر یک از سه جوان یک آچار جدید داد و از آنان خواست آن را به آقای سون که در خیابان 314 " یون آن "زندگی می کند، تحویل دهند.

چندی نگذشت "لی "به صاحب کار تلفن کرد و پرسید که آیا او شماره پلاک در آقای سون را بدرستی گفته است . زیرا در این محل شماره 314 وجود ندارد بلکه شماره 413 دیده می شود. چند دقیقه بعد لی به دکان باز گشت و به صاحب کار گفت که آدرس نادرست است .

نامزد دوم نیز باز گشت و به صاحب شرکت گفت که با دقت شماره314 راجستجو کرده و آن را یافته است . ولی آقای سون اسباب کشی کرده و به جای دیگر رفته است .

در این میان وانگ وقت بیشتری برای انجام کار خود صرف کرده بود .او همانند جان متوجه شد که آقای سون اسباب کشی کرده است . اما او تلاش کرد تا آدرس جدید آقای سون را پیدا کند و نزد او برود. آقای سون فراموش کرده بود که آچاری برای خود سفارش داده است . ولی پس از آنکه وانگ آچار را به او نشان داد او نیز موضوع را به یاد آورد و سرانجام آن را خرید.

طبیعی است که از میان این سه نفر صاحب شرکت وانگ را به دلیل انجام نهایی کار استخدام می کند . در واقع ، رمز موفقیت تلاشهای انسان در هر شرایطی و خستگی ناپذیری او می باشد .

بعضی وقت ها انسان بدون تلاش سعی دارد فقط از هوش خود بهره بگیرند .

اما خلاقیت و هوش و تلاش باید در کنار یکدیگر و توام بکار گرفته شود .

2

می گویند در شهر لس آنجلس آمریکا یک جوان آمریکایی پس از فارغ التحصیل شدن مدت ها به دنبال کار مناسب بود . روزی در شنزار کنار دریا زیر نور آفتاب در اندیشه بود . او متوجه شد که بعضی ها هر چند ساعت به سراغ خودروهایشان در پارکینگ می روند. بسیار تعجب کرد و علت آن را از دیگران پرسید. مسافران گفتند که باطری تلفن همراه آنها تمام شده است و آنها مجبورند برای شارژ باطری به خودرو باز گردند. جوان که لس نام داشت فکری کرد . او متوجه شد که اگر دستگاه شارژ مورد استفاده در شنزار نیز وجود داشته باشد آن زمان این مشکل مردم حل خواهد شد. او که بسیار به امور مرتبط با انرژی علاقه داشت به دنبال طراحی دستگاه شارژ همراه با استفاده از انرژی بود . سرانجام موفق شد و شرکتی نیز به نام خود تاسیس کرد. او در گفت و گو با خبرنگار تلویزیون گفت: من سعی کردم که از تلاش و هوش خود بدرستی بهره بگیرم .این رمز موفقیت من است .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

فيلسوفي همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در يک جنگل بودند و درباره ي اهميت ملاقات هاي غيرمنتظره گفتگو مي کردند. بر طبق گفته هاي استاد تمامي چيز هايي که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت يادگيري و يا آموزش دادن را مي دهند.

در اين لحظه بود که به درگاه و دروازه محلي رسيدند که عليرغم آنکه در مکان بسيار مناسب واقع شده بود. معذالک ظاهري بسيار حقيرانه داشت.

شاگرد گفت:

-اين مکان را ببينيد. شما حق داشتيد. من در اينجا اين را آموختم که بسياري از مردم ،در بهشت بسر مي بردند، اما متوجه آن نيستند و همچنان در شرايطي بسيار بد و محقرانه زندگي مي کنند.

استاد گفت:

-من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امري که اتفاق مي افتد، کافي نمي باشد. بايستي دلايل را بررسي کرد. پس فقط وقتي اين دنيا را درک مي کنيم که متوجه علتهايش بشويم.

سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. يک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند، با لباسهاي پاره و کثيف.

استاد خطاب به پدر خانواده مي گويد:

-شما در اينجا در ميان جنگل زندگي مي کنيد، در اين اطراف هيچ گونه کسب و تجارتي وجود ندارد؟ چگونه به زندگي خود ادامه مي دهيد؟

و آن مرد نيز در آرامش کامل پاسخ داد:

-دوست من ما در اينجا ماده گاوي داريم که همه روزه ،چند ليتر شير به ما مي دهد. يک بخش از محصول را يا مي فروشيم و يا در شهر همسايه با ديگر مواد غذايي معاوضه مي کنيم. با بخش ديگر اقدام به توليد پنير ،کره و يا خامه براي مصرف شخصي خود مي کنيم و به اين ترتيب به زندگي خود ادامه مي دهيم.

استاد فيلسوف از بابت اين اطلاعات تشکر کرد و براي چند لحظه به تماشاي آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در ميان راه، رو به شاگرد کرد وگفت:

آن ماده گاو را از آنها دزديده و از بالاي آن صخره روبرويي به پايين پرت کن.

-اما آن حيوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فيلسوف نيز ساکت ماند. آن جوان بدون آنکه هيچ راه ديگري داشته باشد، همان کاري را کرد که به او دستور داده شده بود و ان گاو نيز در آن حادثه مرد.

اين صحنه در ذهن آن جوان باقي ماند و پس از سالها ،زماني که ديگر يک بازرگان موفق شده بود، تصميم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضاي بخشش کند و به ايشان کمک مالي نمايد.

اما چيزي که باعث تعجبش شد اين بود که آن منطقه تبديل به يک مکان زيبا شده بود با درختاني شکوفه کرده، ماشيني که در گاراژ پارک شده و تعدادي کودک که در باغچه خانه مشغول بازي بودند. با تصور اين مطلب که آن خانواده براي بقاي خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مايوس و نااميد گرديد. لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال يک خانواده بسيار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اينجا زندگي مي کردند کجا رفتند؟

جوابي که دريافت کرد،اين بود:

-آنها همچنان صاحب اين مکان هستند.

وحشت زده و سراسيمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت واز احوالات استاد فيلسوفش پرسيد. اما جوان مشتاقانه در پي آن بود که بداند چگونه ايشان موفق به بهبود وضعيت آن مکان و زندگي به آن خوبي شده اند.

آن مرد گفت:

-ما داراي يک گاو بوديم، اما او از صخره پرت شد و مرد. در اين صورت بود که براي تامين معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزيجات و حبوبات شدم. گياهان و نباتات با تاخير رشد کردند و مجبور به بريدن مجدد درختان شدم و پس از ان به فکر خريد چرخ نخ ريسي افتادم و با آن بود که به ياد لباس بچه هايم افتادم ،و با خود همچنين فکر کردم که شايد بتوانم پنبه هم بکارم. به اين ترتيب يکسال سخت گذشت،اما وقتي خرمن محصولات رسيد،من در حال فروش و صدور حبوبات ،پنبه و سبزيجات معطر بودم .هرگز به اين مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسيل من در اين نکته خلاصه مي شد که :چه خوب شد آن گاو مرد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت..... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود

مردى خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و عرض كرد كه شخص ‍ گنه كارى هستم و نمى توانم خود را از معصيت نگهدارم ، لذا نيازمند نصايح آن حضرت مى باشم . امام عليه السلام فرمودند:

پنج كار را انجام بده ، بعد هر گناهى مى خواهى بكن !

اول : روزى خدا را نخور، هر گناهى مايلى بكن !

دوم : از ولايت خدا خارج شو، هر گناهى مى خواهى بكن !

سوم : جايى را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، سپس هر گناهى مى خواهى بكن !

چهارم : وقتى ملك الموت براى قبض روح تو آمد اگر توانستى او را از خودت دور كن و بعد هر گناهى مى خواهى بكن !

پنجم : وقتى مالك دوزخ تو را داخل جهنم كرد، اگر امكان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهى مايلى انجام بده

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟!

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند...

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

استاد زیاد مطمئن نبود. پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: " شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردندکه ناگهان دو تا از انها به داخل گودال عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدندو وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است،به دیگر قورباغه ها که دیگر چاره ای نیست شما بزودی خواهید مرد.دو قورباغه،این حرف ها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.اما قورباغه های دیگر ،مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند،چون نمیتوانند خارج شوند وخیلی زود خواهند مرد.

بالاخره یکی از دو قورباغه،تسلیم گفته های دیگر قورباغه شدودست از تلاش برداشت.سرانجام به داخل گودال پرت شدومرد.

اما قورباغه ی دیگر با تمام توان برای بیرون امدن از گودال تلاش می کرد هر چه بقیه قورباغه فریاد می زدند که تلاش فایده ندارد ،او بیشتر مصمم میشد،تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد .

وقتی بیرون امد ،بقیه از او پرسیدند:مگر تو حرفهای مارو نمیشنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست.درواقع،او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دو فرشته ی مسافر،برای گذراندن شب،در خانه ی یک ثروتمند فرود امدند.این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند ودوفرشته را به مهمانخانه ی مجلسشان راه ندادند،بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار انها گذاشتند.

فرشته ی پیر در دیوار زیرزمین شکافی دید و ان را تعمیر کرد.او پاسخ داد:<<همه ی امور بدان گونه که می نمایندنیستند>>

شب بعد،این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیا مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذایی مختصر،زن ومردفقیر،رختخواب خودرادراختیاردو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد،فرشتگان،زن ومردفقیرراگریان دیدند.گاو انهاکه شیرش تنها وسیله ی گذران زندگیشان بود؟،در مزرعه مرده بود. فرشته ی جوان عصبانی شدواز فرشته ی پیر پرسید:<<چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟خانواده ی قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی،اما این خانواده دارایی اندکی دارندو تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد>> فرشته ی پیرپاسخ داد:<<وقتی در زیر زمین آن خانواده ی ثروتمندبودیم،دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد.از انجا که انان بسیار حریص وبددل بودند،شکاف را بستم وطلا ها را از دیدشان مخفی کردم.دیشب وقتی در رختخواب زن ومرد فقیر خوابیده بودیم،فرشته ی مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد ومن به جایش ان گاو را به او دادم.همه ی امور بدان گونه که منمایند نیستند وما گاهی اوقات،خیلی دیر به این نکته پی می بریم.>>

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مردی تخم عقابی پیدا کردو ان را در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد.در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند،برای پیدا کردن کرمهاوحشرات،زمین را می کند و قدقد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ،کمی در هوا پرواز می کرد .

سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام ،با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریلن شدید باد پرواز میکرد.

عقاب پیر، بهت زده پرسید:<<این کیست؟>>

همسایه اش پاسخ داد:<<این عقاب است ــ سلطان پردگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم>>

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر می کرد مرغ است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آرتور اِش- "Artur esh ستاره سیاهپوست تنیس جهان که قهرمانی در مسابقات جایزه بزرگ ویمبلدون Vimbeldon را در کارنامه درخشان ورزشی اش دارد.

(ستاره فعلی تنیس جهان " راجر فدرر –Rojer federer " اصلیت سویسی).

در سال 1983 مصادف با 1362 به سبب خون آلوده ای که هنگام عمل جراحی قلب به وی تزریق کرده بودند ، با بیماری HIV درگذشت. هنگامی که مشخص شد او به بیماری HIV مبتلا گشته صدها هزار نامه از هوادارانش در سراسر دنیا برای همدردی و حمایت برایش ارسال شد.

در یکی از نامه ها با طعنه از وی پرسیده شده بود که: چرا خدا تو را برای گرفتار شدن به این بیماری ناعلاج انتخاب کرده است ؟

آرتور بسیار در این باره اندیشید، سپس چنین جوابی داد: "دوست مهربانم در سراسر این گیتی پهناور حدود 50 میلیون کودک شروع به بازی تنیس می کنند ، 5 میلیون نفر بازی کردن تنیس را یاد می گیرند،500 هزار نفر تنیس باز حرفه ای می شوند ، 50 هزار نفر در مسابقات تنیس در سطوح مختلف بازی می کنند ، 5000 نفر در مسابقات حرفه ای شرکت می کنند ، 500 نفر در مسابقات مقدماتی گرند اسلم – Grand slem شرکت می کنند ، 50 نفر به مسابقه ویمبلدون راه می یابند، 4 نفر به نیمه نهایی و 2 نفر به مسابقه نهایی می رسند و سر انجام یک نفر پیروز می شود. وقتی من برنده تنیس ویمبلدون شدم ، هرگز از خدا نپرسیدم که : چرا من ؟ ... و امروز که در بستر بیماری افتاده ام و درد سراپای وجودم را گرفته نیز نباید از خدا بپرسم : چرا من ؟!!! "

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدندو بيشتر مي‌خواستند.

توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان رامي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را.

شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد. حالم را به هم مي‌زد. دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.

انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،‌فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام وآرام نجوا مي‌كنم. نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد. مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش رانزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني.تو زيركي و مومن. زيركي وايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند.

از شيطان بدم مي‌آمد. حرف‌هايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.

ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهء عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.

با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.

به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز ریا چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و ریاهای داخل آن توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام.

تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم راپس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.

آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشك‌هايم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.

و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

. نیمه شب از خواب پریدم از درو دیوار صدا می اومد صداهای مرموز ترسناکی با ترس لرز خودم رو به اتاق سیامک رساندم انگار حال خوبی نداشت و مشغول دعوا با چند نفر بود. صداس خش دار بود صداهای دیگری هم می اومد هر چی خواستم در و باز کنم نشد .سیامک عادت نداشت در و قفل کنه اما هر چی زور میزدم باز نمی شد انگار کسی پشت در رو گرفته بود یهو یادم افتاد که اگه بسم ا... بگم و سورهای بخونم از شر ارواح شیطان نجات پیدا می کنم سوره رو خوندم ویهو در رو به طرف تو حول دادم این بار به راحتی باز شد چراغ روشن کردم سیامک دیدم که رو زمین افتاده بود و به زور نفس میکشید انگار کسی روش افتاده بود و زور می زد خودش رو آزاد کنه جیغ زدم سیامک ... سیامک...! یهویی چراغ های خونه خاموش شد و یکی از لامپ ها با صدای زیاد ترکید دندونام قفل شده بود زانوهام می لرزید به زور به سمت تلفن رفتم گوشی رو برداشتم اما قطع بود خدای من یه کاری باید می کردم . از خانه به سمت بیرون دویدم . ساعت ۳ نیمه شب بود دوان دوان خودم رو به سمت سر خیابون رسوندم تا اولین خونه ۱۰۰ متر راه بود جرات نداشتم پشتم رو نگاه کنم انگار ارواخ دنبالم بودند صدای صوت قهقهه میومد البته قبول دارم دچار توهم هم شده بودم اما هرچی بود من به خوبی اینارو میدیدم نزدیک بود ار ترس خودم رو خراب کنم با ترس در خانه خانوم کتی رو زدم چند لحظه بعد در باز شد ملتمسانه از اون شهرش خواستم کمکم کنن گفتم موضوع چیه اما آنها به جای کمک به من خندیدند به اونها گفتم مگه ارواح را در اطراف من نمیبینید با خنده گفتند چرااااا می خوان باهات عکس بگیرند نا امید به سمت همسایه بعدی رفتم اما اونهام من رو از خودشان روندند و از اینکه نیمه شب بیدارشان کردم عصبانی شدند نمیدونستم چی کار کنم به سمت خونه دویدم چراغها روشن شده بود دیدم سیامک پشت میز نشسته موهاش آشفته بود با خوشحالی گفتم حالت خوب شد؟ با یه نگاه نا آشنا منو میدید گفتم چرا اینطوری نگام می کنی؟ جوابم رو نداد نگهش آزارم میداد انگار سیامک نبود. خدای من اون سیامک نبود بدونه اینکه فرصت کنم کفش بپوشم به سمت بیرون دویدم سیامک هم پشت من میدوید به ماشین هایی که تک توک مرفتند اشاره می کردم اما کسی وای نستاد سیامک به من نزدیک شد گلویم رو با دست فشار میداد ... مرگ رو جلوی چشمام میدیدم دستاش یخ یخ بود داد زدم خدایاااااااا کمکم کن! فریادی که به زور از گلوم خارج شد ناگهان دستاش شل شد و روی زمین افتاد!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت.با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد، به شدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود.دخترش گفت که او هم به اين مهمانی خواهد رفت.مادر گفت تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا دختر جواب داد:ميدانم هرگز مرا انتخاب نمی کند،اما فرصتی است که دست کم يکبار او را از نزديک ببينم.روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت:"به هر يک از شما دانه ای می دهم، کسي که بتواند در عرض 6 ماه، زيبا ترين گل را برای من بياورد، ملکه آينده چين مي شود."

دختر پيرزن دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.ماه ها گذشت و هيچ گلی سبز نشد.دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و را گلکاری را به او آموختند.اما بی نتيجه بود، گلي نروييدروز ملاقات فرا رسيد.دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکل های مختلف در گلدانهای خود داشتند.لحظه موعود فرا رسيد.شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده گلی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است.شاهزاده توضيح داد:"اين دختر تنها کسي است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند.گل صداقت.همه دانه هايی که به شما دادم، عقيم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود."

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره ی خدا بود . استادش پرسید : "آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟ "کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسید : " آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ " دوباره کسی پاسخ نداد .استاد برای سومین بار پرسید : " آیا در کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ " برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد . استاد با قاطعیت گفت : " با این وصف خدا وجود ندارد " . دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند . استاد پذیرفت . دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :" آیا در کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟ " همه سکوت کردند ." آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ " همچنان کسی چیزی نگفت ."آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟ "وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد ، دانشجو نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دختر نمی دانست کدام راه را انتخاب کند . پدرش آخرین حرفش را زده بود . باید بین ثروت پدر و عاشق بی پولش یکی را انتخاب میکرد . او پسر را انتخاب کرد ... اما حالا درمانده و خجالت زده راه خانه پدر را در پیش گرفته بود . پسر او را بدون ثروت پدرش نمی خواست .

لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.

زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»

جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»

خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟

لوئيز گفت : اينجاست.

- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!

لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.

خواربارفروش باورش نميشد.

مشتري از سر رضايت خنديد.

مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.

در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.

كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :

« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »

لینک به دیدگاه
Share on other sites

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.

او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.

سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .

در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.

ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد

ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...

ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟

- خدايا نجاتم بده

- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟

- بله باور دارم كه مي تواني

- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...

لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .

فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...

مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.

شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.

مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.

ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.

آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد.مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت.فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...

روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .

رهگذری او را دید و پرسید:"برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی" .

مرد پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم" .

چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

مردي درجهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمدو گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي . مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد .

فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند شما فردا مرا به زمین می فرستید؛اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو درنظر گرفته ام؛او در اتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.

- اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور می تونم بفهمم مردم چه می گویند،وقتی زبان آنهارا نمیدانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و بادقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات،دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه از اینکه دیگر نمی توانم شمارا ببینم ناراحت خواهم بود!

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا کرد: خدایا! اگر باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید؟

خداوند شانه ی اورا نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد؛ به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در هند سقایی بود که دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکافي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار ميکرد. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت :

« من از خودم شرمنده ام و از تو پوزش میخواهم چون در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . به خاطر شکاف های من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا لبخندی زد و گفت : « کوزهء نازنینم!از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه ، کوزهء شکسته گل هاي باطراوت و زیبای کنار جاده را دید که با گرمای آفتاب ميدرخشیدند وعطر شان همهء فضا را فراگرفته بود. سقا گفت :

« من از شکاف هاي تو خبر داشتم و ببین چگونه از آنها استفاده کردم؟! من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين و عطرآگین ساختم . بي وجود تو ، خانه نمي توانست اين قدر زيباو مطبوع باشد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که مي‌خواهد با آن‌ها بازى کند.

او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان مي‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.

فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضي‌ها ٢، بعضي‌ها ٣، بعضي‌ها تا ٥ سيب‌زمينى بود.

معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که مي‌روند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند. روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب‌زميني‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند.

پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اين که سيب‌زميني‌ها را با خود يک هفته حمل مي‌کرديد چه احساسى داشتيد؟»

بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زميني‌هاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.

آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدم‌هايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه مي‌داريد و همه جا با خود مي‌بريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد مي‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل مي‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زميني‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور مي‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ارزشمندترين چيزهاي زندگي معمولا ديده نميشوند ويا لمس نميگردند، بلکه دردل حس ميشوند .

پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.

زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد .

آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم .

آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .

مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟

او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست .

به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.

او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد .

آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.

وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.

با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .

وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم

و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند .

ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .

دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.

پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.

هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .

وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .

وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟

من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .

چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .

کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد .

يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:

نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.

و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم .

در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.

هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .

زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .

شما هم اين متن را مانند من براي همه کساني که والديني مسن دارند بفرستيد به يک کودک، بالغ و يا هرکس با والديني پا به سن گذاشته. امروز بهتر از ديروز و فرداست .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

بابا واقآ دمت گرم

موفق و موید باشی

رضا مقدم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری

×
  • اضافه کردن...