رفتن به مطلب

MAFIAII خاطره هایی نه چندان دور


rock-star
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

وقتی پول داشته باشی همه چیز داری,قدرت داری,وقتی قدرت داشته باشی به تنهایی میتوانی از خود,خانواده,دوستانت و حتی مردم محله و کشورت محافظت کنی,افراد قدرتمند قانون وضع میکنند,بعد خود همان قوانین را میشکنند,برای قدرت مند بودن بایستی دوستان قدرتمند داشت,شجاع بود,باید …کشتن انسانها راحت نیست ولی مرگ آنها ساده است,خون ریختن آسان نیست ولی دیدن خون راحت است,دروغ جرم بزرگی است ولی دروغگو موفق است,جنایت زشت ترین تعبیر انسانیت است ولی جنایت کار دوست شماست,حاضرید هرکجا,هروقت,به هردلیلی کشته شوید ولی دوست شما قاتل شما نباشد,قاعده این است,یک روزی با دستان نزدیک ترین دوستت قربانی خواهی شد,از اینکه شب به خانه بیایید و به همسر خود بگویید سلام عزیزم من امروز ده نفر را باید میکشتم خجالت میکشید ولی قاعده این است,بکش تا زنده بمانی,سوالی نپرس فقط قوانین را رعایت کن,بدان همه چیز آن طور نیست که به نظر میرسد,یک روزی از اینکه حتی برای نوشیدن لیوان آبی دلهره داشته باشی که سمی نباشد,راه بروی و نگاهت همیشه به پشت سرت نباشد,تماسی به تو صورت بگیرد و مرگ فرد نزدیکی به تو را نگویند,با فرزندت صحبت کنی بدون آنکه تصویر قربانیان خود را در پس ذهن خود نبینی به سرنوشت خود لعنت خواهی فرستاد ولی این آن چیزیست که خود انتخاب کرده ای,همه چیز عادتهاست,مافیا عادت به فرار از قوانین انسانی دارد ولی قانونی دارد که به تمام قوانین میارزد,به خانواده خیانت نکن و همیشه وفادار بمان…

MAFIA-2.jpg

اسلحه,سیاست,جنایت هر سه روی یک سکه هستند

وقتی یک راننده تاکسی شود یک گانگستر,وقتی راهی جز ورود به سازمانی مخوف و غیر قانونی نباشد,وقتی عقده دل را از کسانی که اتومبیل تو را خراب کرده اند خالی کنی و حسابشان را برسی,وقتی بدانی پشتت پر است و جیبت پرتر,وقتی پیشرفت کنی بدون هیچگونه حد و مرزی,وقتی دوستانی پیدا کنی که همیشه آرزوی داشتنشان را میکردی,وقتی بتوانی از دختری حمایت کنی و نظر او را جلب کنی,وقتی دستت به خون آغشته شود و دلت از سنگ سنگتر,وقتی قرار باشد زنی را بکشی که میدانی بی گناه است,وقتی سیاست کثیفی را میبینی که شورای شهر کشورت هم خراب خانه ای بیش نیست وقتی پدر کلیسایت هم رشوه گیری باشد که طلب آمرزشی برای قتل ده ها نفر برای تو در ازای چرک کف دستی بکند,وقتی دوستت خیانت کند که جان او را بارها نجات داده باشی,وقتی,وقتی,وقتی…آن وقت زمان فحش دادن به این دنیا فرا میرسد,زمانیکه مرور دل بستگیهایت تکرار ملامت بار اسلحه و پنجه بوکس و پیک های شراب است.زمانیست که همسر شما پیش روی شما نشسته است و تامل برای توضیح کار روزانه و انتظاری از تکه نانی حلال که در ذهن و قلب او آرام گیرد,انتظار اینکه شوهر او امروز دستش به خون بی گناهی آلوده نشده باشد…

وقتیکه از روی نداری دزدی میکنی,رفتن به جنگ را به زندان ترجیح میدهی,وقتیکه تنها دوست و هم محله ایت به استقبالت میاید و پیشنهاد بی شرمانه ای میدهد,میدانی خطا است میدانی گناه است میدانی بی راهه است,ولی خواهر تو تا کی باید منت فرد طلبکار را بکشد,مادر تو از خطای تو سرزنش شود,مادرت از فشار فقر دو سه خط بر روی پیشانی اش افتاده است,حال تو,بعد جنگ,گذشته بدرنخور,جیبی خالی,نگاه در نگاه دوستت درگیر میشود,باشد من هستم خیلی وقت است دستم به جیبم نمیرود,لحظات خوبی است,چقدر مرگ انسانها لذت بخش است,ولی آیا مرگ همه؟وارد دنیایی شده ای که احساس جایی ندارد,حتی موقع دیدن سلاخی شدن دوستت هم نباید جیک بزنی نریز,اشک نریز,این قسمتی از ماجراست,تو میدانستی عاقبت کار چنین است ولی لعنت به پول لعنت به آن که آزادیت,رفاهت,زنده بودنت به بیشتر بودن آن است…وقت تنگ است ولی تازه بعد مرگم فهمیده ام همه ما در این دنیا خواب بوده ایم این را تازه بعد مرگم فهمیده ام…همه ما بعد از مرگ تازه بیدار خواهیم شد.

MAFIA-4.jpg

جنایتکاران

سالیاری

رئیس خانواده سالیاری که دوست صمیمی موریلو نیز بوده است شایان ذکر است مردم احترام زیادی برای ول قائل بودند او و موریلو دشمنان بزرگی برای هم شدند.

توماس

کاراکتر اصلی نسخه اول بازی که راننده تاکسی بیش نبود ولی بعدها به عضو اصلی خانواده تبدیل گشت.

پائولی

فرد پر زور و البته دوست نزدیک توماس که در اثر خیانت سام کشته میشود.

سام

همکار سوم توماس و پائولی که به خانواده وفادار بوده ولی به دوستان خود پشت کرد.

ویتو

کاراکتر اصلی نسخه دوم بازی که در اثر دله دزدی به جهت نرفتن به زندان جنگ را انتخاب کرد و قهرمان جنگ شد ولی پس از برگشتن به خانه مجدادا به اعمال خفیف خود ادامه داد و یکی از بزرگان مافیای شهر شد.

جو

دوست نزدیک ویتو که او را وارد سازمان کرد و البته بسیار خوش گذران و اهل تفریح نیز بود,سرنوشت او در پایان بازی کاملا مشخص نشد.

MAFIA.jpg

طعم تلخ خون

صدای قدم های کفش های واکس زده، سایه هایی چهار شانه که تا پایین خیابان بر روی زمین و دیوار ها کشیده می شوند، نور آتش سیگاری که فقط لحظه ای کوتاه چهره های سیاهشان را روشن می کند.سکوت هشدار دهنده ای از طرف خیابان ها شنیده می شود. اما معنای این سکوت را باید فهمید. کت مشکی و کلاه لبه دار خاکستری ام را می پوشم. تق… تق… تق… از پله های آپارتمانم پایین می آیم. نگاهی به آپارتمان گمنام می اندازم. پنجره اتاقم خاموش بود اما انگار سایه هایی در پشت پنجره اتاقم در حرکت بودند . با حرکتی آهسته شروع به حرکت کردن می کنم. از زیر چراغی عبور می کنم و سایه من به حرکت در می آید و دوباره ناپدید می شود. به چهار راهی نزدیک می شوم . ماشینی از خیابان روبرو به چهار راه نزدیک می شود. نور چراغ های ماشین، اطراف چهار راه که غرق در تاریکی بودبه آرامی با رنگ طلایی روشن می کند و ساختمان های اطراف چهار راه را روشن می کند. حالا می شد چند نفری را در پیاده روی خیابان روبرویی دید. پلیسی بی خیال مشغول قدم زدن بود. زنی کمی جلو تر از او به سرعت راه می رفت. برق دسته چتری را در دستانش دیدم. تازه متوجه شدم امشب چقدر تاریک است. به آرامی به آسمان نگاه می کنم و رعدی پهنای آسمان را خراش داد . باران شروع شد و چهره این شهر فریبنده تر شد. به کیوسک تلفنی نزدیک می شوم. مردی در حال صحبت کردن با تلفن بود. زیر چشمی او را مراقب بودم که ناگهان برق شیئی را در دستان مشکی پوش او دیدم. یه سکه بود… از کیوسک تلفن رد شدم . صدا باز و بسته شدن در کیوسک را شنیدم و مرد به دنبال من راه افتاد. شدت باران بیشتر شد و صدای شلپ شلپ قدم هایش سریع تر میشد. من به طور ناگهانی تصمیمم را می گیرم و سوار ماشینم می شوم. مرد نیز سوار ماشین من می شود. چهره های همدیگر را نمی دیدیم. ماشین را روشن می کنم و حرکت می کنیم… از کوچه های تنگ و تاریک … از خیابان های شلوغ .موسیقی های مختلفی از رستوران ها و کافه ها به گوش می رسد… قطار های شهری که میان ساختمان ها مثل یک کرم وُل می خورند. و حتی محله های چینی. به رودخانه ی خروشانی که از دل این شهر عبور می کند می رسیم. چراغ های این شهر، در میان باران سو سو می زند. از بزرگترین پلی که بر روی این رودخانه ساخته شده است عبور می کنیم. همیشه حس خوبی در حال عبور از این پل به من دست می دهد. حتی الان.قرارمان این شده بود. باید به محله هایی می رفتیم که همه چیزش رنگ و بوی آرامش و رفاه را می داد. خانه های بزرگ و اعیانی و محله های تمیز. اما از الان به بعد نه. خیلی خونسرد از ماشین پیاده می شویم… سایه هایمان روی زمین کشیده می شوند و به در خانه می رسند. قدم های آرام و صدای ضامن اسلحه… بنگ بنگ. پوکه ای بر روی خون می غلتید… تقریبا خوابم برده بود، شاید صدای کر کننده سوت قطار بود که مرا یاد این رویا انداخته بود. همه جا را تار می دیدم. اما بعد متوجه شدم که بخار روی شیشه قطار باعث شده بود تا منظره بیرون را درست نبینم. قطار به آرامی می ایستاد و من به آرامی از قطار پیاده می شوم. شب بود و شهر با برف یکی شده بود. مه همه جا را فرا گرفته بود. بالاخره خودم را به شهر می رسانم. من خواسته یا ناخواسته به فضای اطرافم بی اعتماد می شوم. صدای قرچ قرچ برف از همه طرف به گوش می رسد. چراغ ماشین ها در فضای مه آلود، مثل یک فانوس شناور در خیابان ها حرکت می کنند. از پیاده رویی عبور می کنم. از ورای بنجره هایی که به آرامی از کنارشان عبور می کنم، نوری طلایی رنگ ساطع می شود. از محله های فقیر نشین بیشتر از این انتظار ندارم. صدای داد و فریاد و صدای مشت و لگد. صدای شکستن ظروف. تحمل هم حدی دارد. بالاخرهاثرات دهه پنجاه را هم باید می دیدم. جوان ها دلشان را به خواننده های این روز ها خوش کرد اند. تیپ های جدیدی همدیگر را نشانه گرفته بودند. موسیقی نیز با زمانه عوض شده است. مقصدم جای جالبی نبود. قبرستان ماشین ها. چند نفری می خواستند ماشینی را غر کنند. عقب ماشین سنگین تر بود. نگاه نگهبانان سرد بود. نگاه من به آنها نیز سرد بود. سوییچ ماشینی در دستان من قرار می گیرد و دوباره مقصدی دیگر. دوباره همان حس آشنای قدیمی. دهه پنجاه یا سی، فرقی نداشت. این را زمانی فهمیدم که اسلحه به دست در میان افراد سیاه پوش در حرکت بودم…

MAFIA-3.jpg

حرف های شنیدنی

اون با ماست چون راه حل دیگه ای نداره,من اصلا بهش اعتماد ندارم.(فرانک)

مافیا به کفن و دفن افرادش خیلی اهمیت میده!

اون همیشه با لیموزین ضدگلولش این ور و اون ور میره مثل حلزونی که خونشو با خودش میبره(پائولی)

اونا میدونن که تو میتونی بهشون کمک کنی یا خانوادشونو نابود کنی برای همین میخوان که نظرتو به خودشون جلب کنن(توماس)

همسرت نباید بین خونه و کارت قرار بگیره,هیچوقت مسائل کاری رو به خونه نبر(فرانک)

اینقدر از این نخور ما وسط کاریم جو,نمیدونی ویتو وسط کار خیلی تشنم میشه(جو)

به خاطر مرگ همه چیز فراموش میشه(توماس)

وای خدای من,تو چیکار کردی فرانک؟تو مثل برادر من بودی,حالا دیگه کسی رو ندارم تا حرفامو بهش بزنم!(سالیاری)

MAFIA-1.jpg

کوچه های خلوت جنایت

در اتاق حقیرانه ام نشسته بودم و بسته ی سفیدی که بر روی میزم قرار داشت را نگاه می کردم. ولی در حقیقت به بسته نگاه نمی کردم، آینده را می دیدم، آینده ای که با باز کردن آن بسته می توانست تغییر کند. اما واقعا من آینده را دیده بودم؟ واقعا بدشانس بودم ولی حق انتخاب که داشتم. حتی نتوانستم به همان کار تاکسیرانی ادامه بدهم، چون باید تاوان بدشانسی ام را پس می دادم. اگر آن شب سروکله آن گروه مافیایی پیدا نشده بود… اما آنها باید به من کمک می کردند. چوب بیسبالی برداشتم و همان بلایی که سر ماشین نازینم آورده بودند سر ماشین های آنها آوردم! اما این فقط شروع کار بود. کاری که با خشونت شروع شده بود. من هم مثل آنها شدم. از کوباندن چوب بیسبال بر روی ماشین ها تا کوباندن سر آدم ها! طولی نکشید که وحشیگری شکل تازه ای به خود گرفت. من دست به اسلحه کشیدم و تعقیب و گریز در زیر باران سیل آسا شروع شد. اما رفیقم، پائولی هم همراه من بود. شاید اگر او آنجا نبود من هم اینجا جلوی شما نشسته بودم. اعتماد آنها را به خودم جلب کردم. ولی واقعا سخت بود. گاهی اوقات تیر می خوردیم. خیانت می دیدیم. و البته من اولین خیانتم را کردم. قرار بود فرانک، یکی از اعضای با اعتماد سالیاری را بکشم، اما واقعا با وجود زن وبچه اش، چطور می توانستم این کار را بکنم. فراریشان دادم، در فرودگاه، سوار بر هواپیما، به جایی دور از اینجا. ولی من هنوز در خانواده بودم. من توان فرار کردن را نداشتم. به سالیاری دروغ گفتم. پاداش دروغ من ماموریت های بیشتر بود. نابودی رقبا. گاهی از پنجره زندان، گاهی در کشتی تفریحی، گاهی در بندرگاه. کم کم من و پائولی پی به حماقتمان بردیم! پائولی به درآمدی که از این کار درمی آورد اعتراض داشت. در بعضی از مهموله های سیگار، الماس پیدا کردیم! حالا باید نقشه سرقت از بانک را اجرا می کردیم. بله چرا که نه؟ ما برده های سالیاری بودیم. حقوقمان این موضوع را ثابت می کرد. نقشه عالی بود. ولی اگر سام به ما خیانت نکرده بود… وقتی جسد پائولی را دیدم تازه متوجه شدم که چقدر من اشتباه کردم. پس تمامش کردم. در کلیسا و اعتراف به حقایق تلخ . گلوله ای را به قلب کسی که فکر می کردم دوست من است، نثار کردم. خونِ سام، بر پولی که خون های زیادی برای به دست آوردنش داده شده بود، جاری شد. هشت سال به آسمان نگاه کردم البته از پشت میله های فلزی… با بی خیالی به چمن های حیاط خانه ام آب می دهم که دو نفر به سوی من می آیند. “آقای سالیاری سلام رساندند” و صدای شلیک یک دو لول و دیگر هیچ.

بعد از دزدی های فراوان، بعد از جنگ، ملاقات با دوستی که همیشه کنارم بوده، یعنی جو واقعا لذت بخش بود. اما واقعیت های تلخ دوباره برگشتند. فقر خانواده مرا از پا در آورده بود. جو می توانست به من کمک کند. اما من الان نمی توانم به او کمک کنم. او را از من دور می کردند و واقعا نمی دانستم برای او چه اتفاقی می افتد. یاد هنری افتادم. کی فکرش را می کرد که هنری توسط مافیای چینی این طوری به قتل برسه. یا مارتی بیچاره، خیلی بچه بود. جو خیلی با او بد رفتاری می کرد. اما وقتی کشته شد، جو واقعا افسرده شد. یا از همه بدتر، مادر بیچاره و مریض احوال من، در حالی که من در زندان سپری می کردم، فوت کرد. با رفتن جو، تمام خاطرات تلخ از جلوی چشمان من عبور می کردند.

نوازشی با دستان خونیMAFIA-5.jpg

چشیدن طعم لحظه هایی که تجربه آنها غیر قابل تجربه است واقعا جذاب است. مافیا ما را بزرگ کرد,مافیا به ما درس خیانت داد,درس رفاقت داد,درس داد راه دیگر مذاکره گلوله است.هیچ چیز به اندازه در کنار خانواده بودن با ارزش نیست,هیچ چیز رفاقت بی کلک نیست,مهمترین چیز خانواده است,اما چه خوب است قبل از آنکه گلوله در قلب ما بنشیند آن را دریابیم,چه خوب است لحظه هایی را که با مافیا داشتیم تجدید خاطره کنیم,حال اگر کسی به اتومبیل یک راننده نگون بخت حمله کند او را باید در دادگاه ها جست ولی مافیا هنوز حضور دارد مافیای زندگی خود را باید کشف کنیم آن را از زندگی خود دور کنیم ما انسانها برای مافیا شدن خلق نشدیم ما برای ماورایی شدن آفریده شدیم.وقتی کشتن برای انسان عادت گردد,وقتی رشوه امری عادی شود,وقتی فروش مواد مخدر و مشروبات منبع درآمد شما باشد شما دیگر یک فرد عادی نیستید شما تبهکار هستید,همیشه مافیایی بودن به کشتن جسم افراد مربوط نمیگردد,کشتن قلب یک انسان از جسم او مهمتر است و البته بدتر,گرفتن امید یک فرد باارزشترین چیزی است که او دارد وقتی آن را از او بگیرید او را کشته اید پس حال که درس گرفتیم مافیایی بودن یعنی انسان نبودن سعی کنیم مانند یک مافیایی زندگی نکنیم.من چند تا چیز اضافه کنم 1.گرافک خوب2.داستان عالی عالی عالی عالی عالی عالی 3.ماشین سواری فوق العاده زیبا و اینکه ما رو واقعا به دهه ها قبل برد اینا ویژگی های منحصر به فرد این بازی بود. :wub: منبع:دنیای بازی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

یادش بخیر بهترین بازی تمام عمرم . مخصوصا شماره یکش :wub:

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یادش بخیر بهترین بازی تمام عمرم . مخصوصا شماره یکش :wub:

یکش واقعا بی نظیر بود اصلا یه مزه خاصی داشت یاد جفتشون بخیر

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

درود

واقعا بازی زیبا و همه چیز تمومی بود.من که بعضی وقتا احساس میکردم خودم رفتم 1940-50....

لینک به دیدگاه
Share on other sites

درود

واقعا بازی زیبا و همه چیز تمومی بود.من که بعضی وقتا احساس میکردم خودم رفتم 1940-50....

واقعا که گل گفتی .همه چیز تموم بود :wub:

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری

×
  • اضافه کردن...