رفتن به مطلب

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

سلام 

ضمن تشکر مخصوص از جناب حسینی عزیز بابت تلنگری که بهمون زدن / واقعا دست مریزاد 

والا به شخصه تو خانواده ای بزرگ شدم که از وقتی یادم میومد و میتونستم بفهمم و درک کنم کمک کردن رو یک اصل قرار داده بودن حالا هر جوری که میشد 

خودمم همه جوره اهل بخشش و کمک هستم هر جور و هر مدلی که باشه / لذت اون کمک و بخشش رو با هیچ چیز با ارزشی عوض نمیکنم به هیچ وجه 

 

تو مغازه که هر کاری از دستم بربیاد میکنم از تخفیف تا انجام دادن برخی خدمات به صورت رایگان برای افرادی که کم درامد هستند و خیلی کارای دیگه 

 

از بچه گیام دو سه تاش  بیشتر یادم نمونده که یکیش رو عنوان میکنم که خیلی لذت بخش بود :

بچه گیها من زیاد بستنی و تنقلات میخوردم و ماشالله همه چی هم برام میخریدن از اسباب بازی گرفته تا هر چیزی که میخواستم / چون پدرم نظامی بود ما تو خانه های آپارتمانی ارتش زندگی میکردیم تو تبریز 

من چندتا دوست داشتم اونجا که گهگداهی باهاشون بازی میکردم / یک روزی از روزای خدا که مادرم دوچرخمو اورد پایین تا مثل همیشه به بازی و مدوچرخه سواری با دوستام بپردازم دیدم یک خانواده تازه 

اودن تا تو یکی از واحدهای آپارتمان زندگی کنن و یک پسر معلول هم داشتند که یه پاش کوچیک بود و یه چند مورد دیگر که خیلی هم غمگین و دل شکسته بود / دوستام خیلی نمیتونستم باهاش رابطه برقرار کنن 

و هر کاری هم میکردن نمیتونستن لبخندی تو چهرش ببینن / یه چند روز گذشت و من تصمیم گرفتم که باهاش دوست بشم و .... اون روز طبق معمول مادرم دوچرخمو از واحد بالا اورد پایین تا من مشغول بشم

منم بی درنگ رفتم طرف اون پسری که تازه اومده بود و شروع کردم باهاش ارتباط برقرار کردن بعداز چند دقیقه سکوت اسمشو بهم گفت و گفت از کجا اومدن و و و یه چند دقیقه نگذشته بود که خیلی اروم بهم گفت

ای کاش منم میتونستم مثل شما بازی کنم ... خدایی اینو شندیم دلم یه جوری شد و بهش گفتم خب بیا بازی کنیم ... بهم گفت اخه نمیتونم گفتم بیا بشین تو دوچرخه من و کمی از وضعیتش خجالت کشید ولی من 

به روش نگاه نکردم و به مانند یه انسان سالم باهاش برخورد کردم /  کمکش کردم تا رو دوچرخه بشینه و با تمام زورم نگهش داشتم و گفتم پدال بزنن و من حولش دادم و همین طور حولش دادم و دونفری داشتیم 

سواری میکردیم و خوشحال بودیم / از هیچی خبر نداشتم که نگو پدرم از بغل دیوار انبار داره بهمون نگاه میکنه و وقتی دوباره به بغل انبار نگاه کردم دیدم پدرم نیست و احساس کردم رفته بالا و کمی ترسیدم که نکنه کار خوبی نکرده باشم 

و پدرم ناراحت شده باشه چون پدرم هر دفعه از پادگان میومد منو میبوسید و بغلم میکرد و شکلات یا شیرینی چیزی بهم میداد ولی ایندفعه از هیچی خبری نبود / خلاصه از دوچرخه پیادش کردم و عساشو ازش گرفته و 

زمین گذاشتم و از دستش و پشتش گرفتم و اروم اروم راه میرفتیم / دیگه اون چهره غمگین تبدیل به یه چهره شاد و خوشحال شده بود که همین طور میخندید و مخندید /  یه چند دقیقه بعد هم دوستام ازم تقلید کردن و 

هر کدوم یک کاری برای خوشحال کردنش انجام دادن / یه چند دقیقه نگذشته بود که مادر پسر برای سر زدن به پسرش اومد پایین و همین که صحنه رو دید که چه جوری پسرش داره میخنده و خوشحاله و داره با ما بازی میکنه

چشماش پر اشک شد و همون جا ایستاد و دست به چادرش کرد و صورتش رو تا نصف پوشوند و مارو نزاره کرد ( خدایی نمیدونستم چیکار کنم ! کارم درست بود یا غلط ؟ ) تو همین حال بودم پدرم اروم اومد جلو و دستش رو کشید 

رو صورت و سر من و پسره و به پسره از همون ماشین کنترلی که برام خریده بو بهش هدیه داد اینبار ... اینبار پسره از ذوق و خوشحالی زبونش گرفت و اونجا بود که من فهمیدم کارم درست درست درست بوده و اون لحظه 

رو هیچ وقت فراموش نمیکنم هیچ وقت ( دوستان خیلی خیلی خلاصه وارد بود و اگر نقصی هم داشته ببخشید / هدف رسوندن مطلب بود ) 

___________

مورد دوم هم که میخوام به انتخاب خودم عرض کنم که سال قبل اتفاق افتاد :

سال قبل بنده حدودای ساعت 9 صبح به علت بریدن عمیق دستم توسط تیغ حین بازکردن کارتن هارد  به اورژانس مراجعه کردم و بعداز کلی مکافات و بخیه از تخت پیاده شدم تا به مغازه برگردم که صحنه غم انگیزی و بخش دیدم که یک دختر بچه به علت سقوط از پلکان 

سرش شکسته بود و بدجوری وخیم بود / در حالی که دکمه های دست پیراهنم رو میبستم نزدیک تر اومدم که ببینم چه خبره دیدم یکی از اقوام زن بچه بدجوری داره به پرستار تمنا میکنن تا به وضعیت بچه رسیدگی بشه 

ولی حیف که اینجا تا پول ندی اصلا نگات هم نمیکنن ( متاسفانه ) صحنه خیلی خیلی ناراحت کننده ای بود /  تصمیم گرفتم هزینه رو هر چه زودتر پرداخت کنم تا خدای نکرده مشکلی پیش نیاد / رفتم به پرستار گفتم هزینه بخیه چقدر میشه 

گفت کدوم بخیه گفتم اون دختر بچه ؟ گفت باید ویزیت بشه بعدا منم با عصبانیت گفتم خب زودتر ویزیت کنید من همه هزینشو پرداخت میکنم / پرستار نگاهی بهم کردم و گفت چرا عصبانی میشین باشه همین الان و بهش تاکید کردم اصلا 

بنده رو نشون ندن و حرفی هم نزنن و بگن بیمارستان هزینه رو تقبل کرده و کاغذ ویزیت رو نوشت و من هم تو صندوق حساب کرده و سریع رسوندم به پرستار و گفتم هر هزینه دیگه ای داشته باشه من میدم و نشستم بغل پیشخوان و منتظر موندم 

تا مطمئن بشم که به وضعیتش رسیدگی میشه .. حدود 25 دقیقه گذشت و پرستاری که باهاش صحبت کرده بودم اومد و گفت خیلی خیلی ازت ممنونم و گفت من که خیلی خجالت کشیدم و ازش پرسیدم وضعیت دختر بچه چه طوره گفت میتونی 

خودت بری و ببینی و من بقیه هزینه بخیه و پانسمان رو دادم و به بغل تختی که اون دختره رو رسیدگی کرده بودن نزدیک شدم و صحنه ای غرق در شادی دیدم که مادرش و یک پیرزن هم باهاشون بود همین طور خدارو شکر میکردن و تشکر میکردن

از پرسنل بیمارستان و بقیه و واقعا صحنه ای بود که هیچ وقت یادم نمیره / اون روز اصلا حال و هوای دیگه ای داشتم و خیلی سبک تر و خوشحالتر از روزای دیگه و جالبترش اونروز که من بعداز ظهر به مغازه رفتم به قدری فروشم خوب که بی درنگ 

دلیلش رو فهمیدم و از خدا خواستم که منو بازم در چنین لحظاتی قرار بده 

___________

تو محله هم هر ماه پدر بزرگوارم که امین و معتمد و ریش سفید محله هست کمکهایی جمع اوری میکنه و به دست نیازمندان و افراد کم درامدی که از قبل شناسایی کردن اختصاص میده 

یک شب قشنگ و زیبا با پدرم :

 یک شب پدرم بهم گفت امشب میخوام ببرمت جایی تا دلت باز تر و چشمات بیناتر بشه / منم نپرسیدم کجا و گفتم باشه حدود نیم ساعت دیگه پدرم و من راهیه خارج از محدوده شهر شدیم البته نه زیاد دور 

کمی پیچ و خم و کوچه رد کردیم تا به در خونه کوچیک و کلنگی رسیدیم / پدرم از ماشین پیاده شد و چندتا بیسکوست و شکلات بهم داد و گفت در رو بزن و بقیه کار باخودت من که به قضیه پی برده بودم 

گفتم با دیدن من ناراحت نشن ؟ چون هر دفعه پدرم به این مکانها مراجعه میکرد / گفت نه مشکلی نیست ... در رو اروم با انگشتام به صدا در اوردم و پدرم کمی دورتر شد ... دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید و کمی ترس داشتم

خلاصه چند ثانیه بعد به ارامی در باز شد و چند طفل که لباساشون به تنشون گشاد و پاره بود اومدن در رو باز کردن .. همین که چشمم به وضعیت اون 4 تا طقل افتاد کل بدنم سرد شد و دنیا سرم چرخید یعداز چند ثانیه بچه ها همگی بهمم سلام ارومی دادن 

و منم که هنوز تو خودم نبودم و اشک تو چشام قوطه میزد جواب سلامی نه چندان کاملی دادم و همین طور که بغزم گرفته بود شکلات و بیسکویتهایی که پدرم داده بود بهشون تقسیم کردم ... هر کدوم که چیزی ازم میگرفت جوری خوشحال میشد که 

گویا ثروت کل جهان رو بهشون داده بودن و نگاهی معصومانه بهم انداختند و بهم گفتند ممنون عمو خیلی  ممنون عمو و رفتن داخل و چند ثانیه دیگه یک زن که گویا نصف صورتش به کل سوخته بود دم در ضاهر شد و سلام داد و تشکر کرد و با صدای لغزان

گفت بفرمایین تو خوش اومدین / پدرم نزدیک شد و گفت یک گونی پشت ماشین هست بیارش داخل و رفت داخل خونه .... منم با صورت اشفته و دستایی که حال گرفتن چیزی رو نداشتن گونی رو از پشت  ماشین اوردم داخل خونه و به اتاق نزدیک شدم 

که صحنه ای غم انگیزتر و ناراحت کننده تر دیدم/ پدر خونه که گویا راننده بود در اثر تصاذف قطع نخاع شده بود و مادر خونه هم در اثر اتیش گرفتن اتاق خونه به کل نصف صورتش و برخی از اندامهای دستا و بدنش رو از دست داده بود و چهارتا کوچولوی قدو نیم قد که با دین چندتا شکلات 

داشتن بال درمی اوردن ... من و پدرم حدود 1 ساعت پیش اونا بودیم برای دردو دل ولی برای من چندین سال گذشت و همین طور تو بغض خودم فرو رفته بودم / اونا هیچی نداشتن برای خوردن برای زندگی برای پوشیدن و هزارن چیزی که نداشتن ولی

همیشه میگفتن خدایا شکرت و خوشحال بودن یعنی خوشحالی که من تا به حال ندیده بودم / با اون همه مشکلات باز هم مثل کوه پشت به پشت هم ایستاده بودن و هیچ اهی ازشون بلند نمیشد / خدایا عجب شب بلندی بود و انگار اصلا همه چیز تیره بود و تمومی هم نداشت

از اون دفعه به بعد یک بار در میان به جای پدرم به چنین مکانهای بهشتی سر میزدم تا وجودم پر از لطف و محبت بشه .....

 

ببخشید دیگه سرتون درد اوردم گفتی خیلی زیاده و نمیشه اینجا نوشت 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 73
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

سلام 

ضمن تشکر مخصوص از جناب حسینی عزیز بابت تلنگری که بهمون زدن / واقعا دست مریزاد 

والا به شخصه تو خانواده ای بزرگ شدم که از وقتی یادم میومد و میتونستم بفهمم و درک کنم کمک کردن رو یک اصل قرار داده بودن حالا هر جوری که میشد 

خودمم همه جوره اهل بخشش و کمک هستم هر جور و هر مدلی که باشه / لذت اون کمک و بخشش رو با هیچ چیز با ارزشی عوض نمیکنم به هیچ وجه 

 

تو مغازه که هر کاری از دستم بربیاد میکنم از تخفیف تا انجام دادن برخی خدمات به صورت رایگان برای افرادی که کم درامد هستند و خیلی کارای دیگه 

 

از بچه گیام دو سه تاش  بیشتر یادم نمونده که یکیش رو عنوان میکنم که خیلی لذت بخش بود :

بچه گیها من زیاد بستنی و تنقلات میخوردم و ماشالله همه چی هم برام میخریدن از اسباب بازی گرفته تا هر چیزی که میخواستم / چون پدرم نظامی بود ما تو خانه های آپارتمانی ارتش زندگی میکردیم تو تبریز 

من چندتا دوست داشتم اونجا که گهگداهی باهاشون بازی میکردم / یک روزی از روزای خدا که مادرم دوچرخمو اورد پایین تا مثل همیشه به بازی و مدوچرخه سواری با دوستام بپردازم دیدم یک خانواده تازه 

اودن تا تو یکی از واحدهای آپارتمان زندگی کنن و یک پسر معلول هم داشتند که یه پاش کوچیک بود و یه چند مورد دیگر که خیلی هم غمگین و دل شکسته بود / دوستام خیلی نمیتونستم باهاش رابطه برقرار کنن 

و هر کاری هم میکردن نمیتونستن لبخندی تو چهرش ببینن / یه چند روز گذشت و من تصمیم گرفتم که باهاش دوست بشم و .... اون روز طبق معمول مادرم دوچرخمو از واحد بالا اورد پایین تا من مشغول بشم

منم بی درنگ رفتم طرف اون پسری که تازه اومده بود و شروع کردم باهاش ارتباط برقرار کردن بعداز چند دقیقه سکوت اسمشو بهم گفت و گفت از کجا اومدن و و و یه چند دقیقه نگذشته بود که خیلی اروم بهم گفت

ای کاش منم میتونستم مثل شما بازی کنم ... خدایی اینو شندیم دلم یه جوری شد و بهش گفتم خب بیا بازی کنیم ... بهم گفت اخه نمیتونم گفتم بیا بشین تو دوچرخه من و کمی از وضعیتش خجالت کشید ولی من 

به روش نگاه نکردم و به مانند یه انسان سالم باهاش برخورد کردم /  کمکش کردم تا رو دوچرخه بشینه و با تمام زورم نگهش داشتم و گفتم پدال بزنن و من حولش دادم و همین طور حولش دادم و دونفری داشتیم 

سواری میکردیم و خوشحال بودیم / از هیچی خبر نداشتم که نگو پدرم از بغل دیوار انبار داره بهمون نگاه میکنه و وقتی دوباره به بغل انبار نگاه کردم دیدم پدرم نیست و احساس کردم رفته بالا و کمی ترسیدم که نکنه کار خوبی نکرده باشم 

و پدرم ناراحت شده باشه چون پدرم هر دفعه از پادگان میومد منو میبوسید و بغلم میکرد و شکلات یا شیرینی چیزی بهم میداد ولی ایندفعه از هیچی خبری نبود / خلاصه از دوچرخه پیادش کردم و عساشو ازش گرفته و 

زمین گذاشتم و از دستش و پشتش گرفتم و اروم اروم راه میرفتیم / دیگه اون چهره غمگین تبدیل به یه چهره شاد و خوشحال شده بود که همین طور میخندید و مخندید /  یه چند دقیقه بعد هم دوستام ازم تقلید کردن و 

هر کدوم یک کاری برای خوشحال کردنش انجام دادن / یه چند دقیقه نگذشته بود که مادر پسر برای سر زدن به پسرش اومد پایین و همین که صحنه رو دید که چه جوری پسرش داره میخنده و خوشحاله و داره با ما بازی میکنه

چشماش پر اشک شد و همون جا ایستاد و دست به چادرش کرد و صورتش رو تا نصف پوشوند و مارو نزاره کرد ( خدایی نمیدونستم چیکار کنم ! کارم درست بود یا غلط ؟ ) تو همین حال بودم پدرم اروم اومد جلو و دستش رو کشید 

رو صورت و سر من و پسره و به پسره از همون ماشین کنترلی که برام خریده بو بهش هدیه داد اینبار ... اینبار پسره از ذوق و خوشحالی زبونش گرفت و اونجا بود که من فهمیدم کارم درست درست درست بوده و اون لحظه 

رو هیچ وقت فراموش نمیکنم هیچ وقت ( دوستان خیلی خیلی خلاصه وارد بود و اگر نقصی هم داشته ببخشید / هدف رسوندن مطلب بود ) 

___________

مورد دوم هم که میخوام به انتخاب خودم عرض کنم که سال قبل اتفاق افتاد :

سال قبل بنده حدودای ساعت 9 صبح به علت بریدن عمیق دستم توسط تیغ حین بازکردن کارتن هارد  به اورژانس مراجعه کردم و بعداز کلی مکافات و بخیه از تخت پیاده شدم تا به مغازه برگردم که صحنه غم انگیزی و بخش دیدم که یک دختر بچه به علت سقوط از پلکان 

سرش شکسته بود و بدجوری وخیم بود / در حالی که دکمه های دست پیراهنم رو میبستم نزدیک تر اومدم که ببینم چه خبره دیدم یکی از اقوام زن بچه بدجوری داره به پرستار تمنا میکنن تا به وضعیت بچه رسیدگی بشه 

ولی حیف که اینجا تا پول ندی اصلا نگات هم نمیکنن ( متاسفانه ) صحنه خیلی خیلی ناراحت کننده ای بود /  تصمیم گرفتم هزینه رو هر چه زودتر پرداخت کنم تا خدای نکرده مشکلی پیش نیاد / رفتم به پرستار گفتم هزینه بخیه چقدر میشه 

گفت کدوم بخیه گفتم اون دختر بچه ؟ گفت باید ویزیت بشه بعدا منم با عصبانیت گفتم خب زودتر ویزیت کنید من همه هزینشو پرداخت میکنم / پرستار نگاهی بهم کردم و گفت چرا عصبانی میشین باشه همین الان و بهش تاکید کردم اصلا 

بنده رو نشون ندن و حرفی هم نزنن و بگن بیمارستان هزینه رو تقبل کرده و کاغذ ویزیت رو نوشت و من هم تو صندوق حساب کرده و سریع رسوندم به پرستار و گفتم هر هزینه دیگه ای داشته باشه من میدم و نشستم بغل پیشخوان و منتظر موندم 

تا مطمئن بشم که به وضعیتش رسیدگی میشه .. حدود 25 دقیقه گذشت و پرستاری که باهاش صحبت کرده بودم اومد و گفت خیلی خیلی ازت ممنونم و گفت من که خیلی خجالت کشیدم و ازش پرسیدم وضعیت دختر بچه چه طوره گفت میتونی 

خودت بری و ببینی و من بقیه هزینه بخیه و پانسمان رو دادم و به بغل تختی که اون دختره رو رسیدگی کرده بودن نزدیک شدم و صحنه ای غرق در شادی دیدم که مادرش و یک پیرزن هم باهاشون بود همین طور خدارو شکر میکردن و تشکر میکردن

از پرسنل بیمارستان و بقیه و واقعا صحنه ای بود که هیچ وقت یادم نمیره / اون روز اصلا حال و هوای دیگه ای داشتم و خیلی سبک تر و خوشحالتر از روزای دیگه و جالبترش اونروز که من بعداز ظهر به مغازه رفتم به قدری فروشم خوب که بی درنگ 

دلیلش رو فهمیدم و از خدا خواستم که منو بازم در چنین لحظاتی قرار بده 

___________

تو محله هم هر ماه پدر بزرگوارم که امین و معتمد و ریش سفید محله هست کمکهایی جمع اوری میکنه و به دست نیازمندان و افراد کم درامدی که از قبل شناسایی کردن اختصاص میده 

یک شب قشنگ و زیبا با پدرم :

 یک شب پدرم بهم گفت امشب میخوام ببرمت جایی تا دلت باز تر و چشمات بیناتر بشه / منم نپرسیدم کجا و گفتم باشه حدود نیم ساعت دیگه پدرم و من راهیه خارج از محدوده شهر شدیم البته نه زیاد دور 

کمی پیچ و خم و کوچه رد کردیم تا به در خونه کوچیک و کلنگی رسیدیم / پدرم از ماشین پیاده شد و چندتا بیسکوست و شکلات بهم داد و گفت در رو بزن و بقیه کار باخودت من که به قضیه پی برده بودم 

گفتم با دیدن من ناراحت نشن ؟ چون هر دفعه پدرم به این مکانها مراجعه میکرد / گفت نه مشکلی نیست ... در رو اروم با انگشتام به صدا در اوردم و پدرم کمی دورتر شد ... دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید و کمی ترس داشتم

خلاصه چند ثانیه بعد به ارامی در باز شد و چند طفل که لباساشون به تنشون گشاد و پاره بود اومدن در رو باز کردن .. همین که چشمم به وضعیت اون 4 تا طقل افتاد کل بدنم سرد شد و دنیا سرم چرخید یعداز چند ثانیه بچه ها همگی بهمم سلام ارومی دادن 

و منم که هنوز تو خودم نبودم و اشک تو چشام قوطه میزد جواب سلامی نه چندان کاملی دادم و همین طور که بغزم گرفته بود شکلات و بیسکویتهایی که پدرم داده بود بهشون تقسیم کردم ... هر کدوم که چیزی ازم میگرفت جوری خوشحال میشد که 

گویا ثروت کل جهان رو بهشون داده بودن و نگاهی معصومانه بهم انداختند و بهم گفتند ممنون عمو خیلی  ممنون عمو و رفتن داخل و چند ثانیه دیگه یک زن که گویا نصف صورتش به کل سوخته بود دم در ضاهر شد و سلام داد و تشکر کرد و با صدای لغزان

گفت بفرمایین تو خوش اومدین / پدرم نزدیک شد و گفت یک گونی پشت ماشین هست بیارش داخل و رفت داخل خونه .... منم با صورت اشفته و دستایی که حال گرفتن چیزی رو نداشتن گونی رو از پشت  ماشین اوردم داخل خونه و به اتاق نزدیک شدم 

که صحنه ای غم انگیزتر و ناراحت کننده تر دیدم/ پدر خونه که گویا راننده بود در اثر تصاذف قطع نخاع شده بود و مادر خونه هم در اثر اتیش گرفتن اتاق خونه به کل نصف صورتش و برخی از اندامهای دستا و بدنش رو از دست داده بود و چهارتا کوچولوی قدو نیم قد که با دین چندتا شکلات 

داشتن بال درمی اوردن ... من و پدرم حدود 1 ساعت پیش اونا بودیم برای دردو دل ولی برای من چندین سال گذشت و همین طور تو بغض خودم فرو رفته بودم / اونا هیچی نداشتن برای خوردن برای زندگی برای پوشیدن و هزارن چیزی که نداشتن ولی

همیشه میگفتن خدایا شکرت و خوشحال بودن یعنی خوشحالی که من تا به حال ندیده بودم / با اون همه مشکلات باز هم مثل کوه پشت به پشت هم ایستاده بودن و هیچ اهی ازشون بلند نمیشد / خدایا عجب شب بلندی بود و انگار اصلا همه چیز تیره بود و تمومی هم نداشت

از اون دفعه به بعد یک بار در میان به جای پدرم به چنین مکانهای بهشتی سر میزدم تا وجودم پر از لطف و محبت بشه .....

 

ببخشید دیگه سرتون درد اوردم گفتی خیلی زیاده و نمیشه اینجا نوشت 

 

درود

این دست نوشته شما منو بد جور تو خودم فرو برد

یه لحظه اشک تو چشمام حلقه زد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

سلام 

ضمن تشکر مخصوص از جناب حسینی عزیز بابت تلنگری که بهمون زدن / واقعا دست مریزاد 

والا به شخصه تو خانواده ای بزرگ شدم که از وقتی یادم میومد و میتونستم بفهمم و درک کنم کمک کردن رو یک اصل قرار داده بودن حالا هر جوری که میشد 

خودمم همه جوره اهل بخشش و کمک هستم هر جور و هر مدلی که باشه / لذت اون کمک و بخشش رو با هیچ چیز با ارزشی عوض نمیکنم به هیچ وجه 

 

تو مغازه که هر کاری از دستم بربیاد میکنم از تخفیف تا انجام دادن برخی خدمات به صورت رایگان برای افرادی که کم درامد هستند و خیلی کارای دیگه 

 

از بچه گیام دو سه تاش  بیشتر یادم نمونده که یکیش رو عنوان میکنم که خیلی لذت بخش بود :

بچه گیها من زیاد بستنی و تنقلات میخوردم و ماشالله همه چی هم برام میخریدن از اسباب بازی گرفته تا هر چیزی که میخواستم / چون پدرم نظامی بود ما تو خانه های آپارتمانی ارتش زندگی میکردیم تو تبریز 

من چندتا دوست داشتم اونجا که گهگداهی باهاشون بازی میکردم / یک روزی از روزای خدا که مادرم دوچرخمو اورد پایین تا مثل همیشه به بازی و مدوچرخه سواری با دوستام بپردازم دیدم یک خانواده تازه 

اودن تا تو یکی از واحدهای آپارتمان زندگی کنن و یک پسر معلول هم داشتند که یه پاش کوچیک بود و یه چند مورد دیگر که خیلی هم غمگین و دل شکسته بود / دوستام خیلی نمیتونستم باهاش رابطه برقرار کنن 

و هر کاری هم میکردن نمیتونستن لبخندی تو چهرش ببینن / یه چند روز گذشت و من تصمیم گرفتم که باهاش دوست بشم و .... اون روز طبق معمول مادرم دوچرخمو از واحد بالا اورد پایین تا من مشغول بشم

منم بی درنگ رفتم طرف اون پسری که تازه اومده بود و شروع کردم باهاش ارتباط برقرار کردن بعداز چند دقیقه سکوت اسمشو بهم گفت و گفت از کجا اومدن و و و یه چند دقیقه نگذشته بود که خیلی اروم بهم گفت

ای کاش منم میتونستم مثل شما بازی کنم ... خدایی اینو شندیم دلم یه جوری شد و بهش گفتم خب بیا بازی کنیم ... بهم گفت اخه نمیتونم گفتم بیا بشین تو دوچرخه من و کمی از وضعیتش خجالت کشید ولی من 

به روش نگاه نکردم و به مانند یه انسان سالم باهاش برخورد کردم /  کمکش کردم تا رو دوچرخه بشینه و با تمام زورم نگهش داشتم و گفتم پدال بزنن و من حولش دادم و همین طور حولش دادم و دونفری داشتیم 

سواری میکردیم و خوشحال بودیم / از هیچی خبر نداشتم که نگو پدرم از بغل دیوار انبار داره بهمون نگاه میکنه و وقتی دوباره به بغل انبار نگاه کردم دیدم پدرم نیست و احساس کردم رفته بالا و کمی ترسیدم که نکنه کار خوبی نکرده باشم 

و پدرم ناراحت شده باشه چون پدرم هر دفعه از پادگان میومد منو میبوسید و بغلم میکرد و شکلات یا شیرینی چیزی بهم میداد ولی ایندفعه از هیچی خبری نبود / خلاصه از دوچرخه پیادش کردم و عساشو ازش گرفته و 

زمین گذاشتم و از دستش و پشتش گرفتم و اروم اروم راه میرفتیم / دیگه اون چهره غمگین تبدیل به یه چهره شاد و خوشحال شده بود که همین طور میخندید و مخندید /  یه چند دقیقه بعد هم دوستام ازم تقلید کردن و 

هر کدوم یک کاری برای خوشحال کردنش انجام دادن / یه چند دقیقه نگذشته بود که مادر پسر برای سر زدن به پسرش اومد پایین و همین که صحنه رو دید که چه جوری پسرش داره میخنده و خوشحاله و داره با ما بازی میکنه

چشماش پر اشک شد و همون جا ایستاد و دست به چادرش کرد و صورتش رو تا نصف پوشوند و مارو نزاره کرد ( خدایی نمیدونستم چیکار کنم ! کارم درست بود یا غلط ؟ ) تو همین حال بودم پدرم اروم اومد جلو و دستش رو کشید 

رو صورت و سر من و پسره و به پسره از همون ماشین کنترلی که برام خریده بو بهش هدیه داد اینبار ... اینبار پسره از ذوق و خوشحالی زبونش گرفت و اونجا بود که من فهمیدم کارم درست درست درست بوده و اون لحظه 

رو هیچ وقت فراموش نمیکنم هیچ وقت ( دوستان خیلی خیلی خلاصه وارد بود و اگر نقصی هم داشته ببخشید / هدف رسوندن مطلب بود ) 

___________

مورد دوم هم که میخوام به انتخاب خودم عرض کنم که سال قبل اتفاق افتاد :

سال قبل بنده حدودای ساعت 9 صبح به علت بریدن عمیق دستم توسط تیغ حین بازکردن کارتن هارد  به اورژانس مراجعه کردم و بعداز کلی مکافات و بخیه از تخت پیاده شدم تا به مغازه برگردم که صحنه غم انگیزی و بخش دیدم که یک دختر بچه به علت سقوط از پلکان 

سرش شکسته بود و بدجوری وخیم بود / در حالی که دکمه های دست پیراهنم رو میبستم نزدیک تر اومدم که ببینم چه خبره دیدم یکی از اقوام زن بچه بدجوری داره به پرستار تمنا میکنن تا به وضعیت بچه رسیدگی بشه 

ولی حیف که اینجا تا پول ندی اصلا نگات هم نمیکنن ( متاسفانه ) صحنه خیلی خیلی ناراحت کننده ای بود /  تصمیم گرفتم هزینه رو هر چه زودتر پرداخت کنم تا خدای نکرده مشکلی پیش نیاد / رفتم به پرستار گفتم هزینه بخیه چقدر میشه 

گفت کدوم بخیه گفتم اون دختر بچه ؟ گفت باید ویزیت بشه بعدا منم با عصبانیت گفتم خب زودتر ویزیت کنید من همه هزینشو پرداخت میکنم / پرستار نگاهی بهم کردم و گفت چرا عصبانی میشین باشه همین الان و بهش تاکید کردم اصلا 

بنده رو نشون ندن و حرفی هم نزنن و بگن بیمارستان هزینه رو تقبل کرده و کاغذ ویزیت رو نوشت و من هم تو صندوق حساب کرده و سریع رسوندم به پرستار و گفتم هر هزینه دیگه ای داشته باشه من میدم و نشستم بغل پیشخوان و منتظر موندم 

تا مطمئن بشم که به وضعیتش رسیدگی میشه .. حدود 25 دقیقه گذشت و پرستاری که باهاش صحبت کرده بودم اومد و گفت خیلی خیلی ازت ممنونم و گفت من که خیلی خجالت کشیدم و ازش پرسیدم وضعیت دختر بچه چه طوره گفت میتونی 

خودت بری و ببینی و من بقیه هزینه بخیه و پانسمان رو دادم و به بغل تختی که اون دختره رو رسیدگی کرده بودن نزدیک شدم و صحنه ای غرق در شادی دیدم که مادرش و یک پیرزن هم باهاشون بود همین طور خدارو شکر میکردن و تشکر میکردن

از پرسنل بیمارستان و بقیه و واقعا صحنه ای بود که هیچ وقت یادم نمیره / اون روز اصلا حال و هوای دیگه ای داشتم و خیلی سبک تر و خوشحالتر از روزای دیگه و جالبترش اونروز که من بعداز ظهر به مغازه رفتم به قدری فروشم خوب که بی درنگ 

دلیلش رو فهمیدم و از خدا خواستم که منو بازم در چنین لحظاتی قرار بده 

___________

تو محله هم هر ماه پدر بزرگوارم که امین و معتمد و ریش سفید محله هست کمکهایی جمع اوری میکنه و به دست نیازمندان و افراد کم درامدی که از قبل شناسایی کردن اختصاص میده 

یک شب قشنگ و زیبا با پدرم :

 یک شب پدرم بهم گفت امشب میخوام ببرمت جایی تا دلت باز تر و چشمات بیناتر بشه / منم نپرسیدم کجا و گفتم باشه حدود نیم ساعت دیگه پدرم و من راهیه خارج از محدوده شهر شدیم البته نه زیاد دور 

کمی پیچ و خم و کوچه رد کردیم تا به در خونه کوچیک و کلنگی رسیدیم / پدرم از ماشین پیاده شد و چندتا بیسکوست و شکلات بهم داد و گفت در رو بزن و بقیه کار باخودت من که به قضیه پی برده بودم 

گفتم با دیدن من ناراحت نشن ؟ چون هر دفعه پدرم به این مکانها مراجعه میکرد / گفت نه مشکلی نیست ... در رو اروم با انگشتام به صدا در اوردم و پدرم کمی دورتر شد ... دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید و کمی ترس داشتم

خلاصه چند ثانیه بعد به ارامی در باز شد و چند طفل که لباساشون به تنشون گشاد و پاره بود اومدن در رو باز کردن .. همین که چشمم به وضعیت اون 4 تا طقل افتاد کل بدنم سرد شد و دنیا سرم چرخید یعداز چند ثانیه بچه ها همگی بهمم سلام ارومی دادن 

و منم که هنوز تو خودم نبودم و اشک تو چشام قوطه میزد جواب سلامی نه چندان کاملی دادم و همین طور که بغزم گرفته بود شکلات و بیسکویتهایی که پدرم داده بود بهشون تقسیم کردم ... هر کدوم که چیزی ازم میگرفت جوری خوشحال میشد که 

گویا ثروت کل جهان رو بهشون داده بودن و نگاهی معصومانه بهم انداختند و بهم گفتند ممنون عمو خیلی  ممنون عمو و رفتن داخل و چند ثانیه دیگه یک زن که گویا نصف صورتش به کل سوخته بود دم در ضاهر شد و سلام داد و تشکر کرد و با صدای لغزان

گفت بفرمایین تو خوش اومدین / پدرم نزدیک شد و گفت یک گونی پشت ماشین هست بیارش داخل و رفت داخل خونه .... منم با صورت اشفته و دستایی که حال گرفتن چیزی رو نداشتن گونی رو از پشت  ماشین اوردم داخل خونه و به اتاق نزدیک شدم 

که صحنه ای غم انگیزتر و ناراحت کننده تر دیدم/ پدر خونه که گویا راننده بود در اثر تصاذف قطع نخاع شده بود و مادر خونه هم در اثر اتیش گرفتن اتاق خونه به کل نصف صورتش و برخی از اندامهای دستا و بدنش رو از دست داده بود و چهارتا کوچولوی قدو نیم قد که با دین چندتا شکلات 

داشتن بال درمی اوردن ... من و پدرم حدود 1 ساعت پیش اونا بودیم برای دردو دل ولی برای من چندین سال گذشت و همین طور تو بغض خودم فرو رفته بودم / اونا هیچی نداشتن برای خوردن برای زندگی برای پوشیدن و هزارن چیزی که نداشتن ولی

همیشه میگفتن خدایا شکرت و خوشحال بودن یعنی خوشحالی که من تا به حال ندیده بودم / با اون همه مشکلات باز هم مثل کوه پشت به پشت هم ایستاده بودن و هیچ اهی ازشون بلند نمیشد / خدایا عجب شب بلندی بود و انگار اصلا همه چیز تیره بود و تمومی هم نداشت

از اون دفعه به بعد یک بار در میان به جای پدرم به چنین مکانهای بهشتی سر میزدم تا وجودم پر از لطف و محبت بشه .....

 

ببخشید دیگه سرتون درد اوردم گفتی خیلی زیاده و نمیشه اینجا نوشت 

 

:crying: :crying: :crying:

واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.ینی اگه کسی اینجور مطالب رو بخونه و آب تو دلش تکون نخوره باید برگرده یه بازبینی روی خودش بکنه ببینه چیکار باخودش کرده.

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ما عادت کردیم اصل مطلب رو فراموش کنیم عمدا و بعد بریم تو هاشیه .

 

میدونم الان میگید هاشیه نیست حاشیه درسته . این خودش باز هم رفتن توی حاشیست .

 

هدف تاپیک مشخصه و نظر هر کسی محترم . هر کسی مطلب تاپیک رو گرفت بسم الله شروع کنه و بره جلو مطمئننا اون شخص خودش میدونه هدفش چیه و خدا هم بهش جرعت رو خواهد داد.

 

 

مطالب نا مربوط به موضوع پاک خواهد شد .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

 اونی هم که کارگر بوده خواستش این بوده! میتونستکه نباشه! هر کسی واسه هر چیزی زحمتی میکشه و به اندازش هم مزد میگیره!

البته خیلی می تونند اما گاهی مجالی برای نشون دادن تواناییشون ندارند

در خصوص صحبت این عزیز لازم دیدم با بنیادی که حدودا یک ساله پیش اشنا شدم به  شما عزیزان هم اگر اشنا کنم :)

این هم لینک تبلیغ این بنیاد

http://www.aparat.com/v/PjroO

و این هم ادرس وب سایت بنیاد کودک!

http://www.childf.com

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دوستان راستش ما یه مغازه پروتئینی داریم که درهمسایگی مغازه ما یه مغازه نجاری هست صاحب این مغازه نجاری یه پیرمرده که به دلیل کار با دستگاههای چوب بری (این دستگاهها صدای خیلی زیادی تولید می کنند) درچار کم شنوایی شده به همین دلیل هم هنگام اذان توانایی شنیدن صدای اذان نداره وبنده خدا اصلا نمی فهمه که دارن اذان میگن ازقضا همسایه ما خیلی به نمازاول وقت اهمیت میده ومیخواد نمازهرجور شده اول وقت به جا بیاره به همین دلیل هم من تقریبا هر روز یعنی تا جایی که بتونم ایشون زمانی که وقت اذان باشه باخبر می کنم تا بتونن به نماز اول وقت برسن.

 

یه مورد دیگه هم اینه که همون طور که گفتم یه مغازه پروتئینی داریم طبق رسم چند ساله هر پنجشنبه به تعدادی از نیازمندان کمک غذایی (موادغذایی) می کنیم دوستان عزیز باورتون نمیشه این افراد وقتی بهشون کمک می کنیم چقدر خوشحال میشن وهمین برای من خیلی لذت بخشه.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دوستان راستش ما یه مغازه پروتئینی داریم که درهمسایگی مغازه ما یه مغازه نجاری هست صاحب این مغازه نجاری یه پیرمرده که به دلیل کار با دستگاههای چوب بری (این دستگاهها صدای خیلی زیادی تولید می کنند) درچار کم شنوایی شده به همین دلیل هم هنگام اذان توانایی شنیدن صدای اذان نداره وبنده خدا اصلا نمی فهمه که دارن اذان میگن ازقضا همسایه ما خیلی به نمازاول وقت اهمیت میده ومیخواد نمازهرجور شده اول وقت به جا بیاره به همین دلیل هم من تقریبا هر روز یعنی تا جایی که بتونم ایشون زمانی که وقت اذان باشه باخبر می کنم تا بتونن به نماز اول وقت برسن.

 

یه مورد دیگه هم اینه که همون طور که گفتم یه مغازه پروتئینی داریم طبق رسم چند ساله هر پنجشنبه به تعدادی از نیازمندان کمک غذایی (موادغذایی) می کنیم دوستان عزیز باورتون نمیشه این افراد وقتی بهشون کمک می کنیم چقدر خوشحال میشن وهمین برای من خیلی لذت بخشه.

خدا خیرت بده عزیز و کارت زیباست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 1 ماه بعد...

دیدم مدتیه تاپیک داره خاک می خوره گفتم هم بیارمش بالا هم تجربه خودم رو بگم که یه ربطی هم به لیون داره

من ساکن ساری هستم.  چند روز پیش واسه کاری اومدم تهران. مدتی بود که می خواستم اگه فرصتی دست بده برم فروشگاه لیون و بچه های لیون به خصوص جناب حسینی رو ببینم و یه حال و احوالی از نزدیک با هم داشته باشیم واسه اولین بار.

از تقاطع ولیعصر -انقلاب اومدم به سمت بالا.تو اواسط مسیر یه بنده خدایی رو ویلچر بهم گفت اگه میشه منو تو مسیرت ببر.منم قبول کردم .تو مسیر بهش گفتم که مجتمع ولیعصر مقصدم هست. تا میدون ولیعصر رسوندمش و برگشتم تا مجتمع ولیعصر.اما سعادت دیدار بچه های لیون رو نداشتم چون فروشگاه بسته بود .

تو برگشت به خودم گفتم درست موفق به دیدن دوستان نشدم اما شاید قسمت بود تو این مسیر یه ثواب کوچولو ببرم

باعث این کار خیر لیون بود که مطمئنا لیون هم از ثوابش بی نصیب نمی مونه

یا حق

ویرایش شده توسط Naji
لینک به دیدگاه
Share on other sites

دیدم مدتیه تاپیک داره خاک می خوره گفتم هم بیارمش بالا هم تجربه خودم رو بگم که یه ربطی هم به لیون داره

من ساکن ساری هستم.  چند روز پیش واسه کاری اومدم تهران. مدتی بود که می خواستم اگه فرصتی دست بده برم فروشگاه لیون و بچه های لیون به خصوص جناب حسینی رو ببینم و یه حال و احوالی از نزدیک با هم داشته باشیم واسه اولین بار.

از تقاطع ولیعصر -انقلاب اومدم به سمت بالا.تو اواسط مسیر یه بنده خدایی رو ویلچر بهم گفت اگه میشه منو تو مسیرت ببر.منم قبول کردم .تو مسیر بهش گفتم که مجتمع ولیعصر مقصدم هست. تا میدون ولیعصر رسوندمش و برگشتم تا مجتمع ولیعصر.اما سعادت دیدار بچه های لیون رو نداشتم چون فروشگاه بسته بود .

تو برگشت به خودم گفتم درست موفق به دیدن دوستان نشدم اما شاید قسمت بود تو این مسیر یه ثواب کوچولو ببرم

باعث این کار خیر لیون بود که مطمئنا لیون هم از ثوابش بی نصیب نمی مونه

یا حق

اول اینکه کم سعادت بودیم شما رو ببینیم عزیزم و اقعا امروز که فهمیدم تشریف اوردید و یه متن توی مغازه رو شما گذاشتید ناراحت شدم که نبودیم

 

در مورد این مسئله هیچ چیزی در دنیا تصادفی نیست و شما باید اون لحظه میومدید توی خ ولیعصر و به اون بنده خدا کمک میکردید و خدا خیرتون بده @};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

درود

عجب باید یه لایه روبی کنم تاپیکارو  تاپیک خوبیه 

 

راستش کلا انجام کار خوب روح آدم رو جلا میده اینکه اون طرف چقدر تشکر میکنه یا نه یه طرف  اینکه خود آدم از کاری که انجام داده چقدر لذت میبره خیلی با ارزشه

 

قبلا که سنم کم بود و مجرد بودیم  همیشه تو کمک کردن به افراد مسن پیش قدم بودم  تو راه اگه چشم به یه پیر مرد یا پیر زن میفتاد که با سختی چیزی رو حمل میکرد  حتما تا در خونش کمکش میکردم  .  خیلی شده طرف ماشینش نیاز به حل دادن داشته  کمک کردم  یا هر کاری که از دستم بر میومد  ولی پولی چون منبع درآمدی نداشتم نمیتونستم کمک کنم

بعد از اینکه ازدواج کردم (خدا زن خوب رو نصیب همه جوونا 1 بار بکنه.نه بیشتر  ^_^ ) خدا بهم خیلی لطف داشت تصمیم گرفتم برای اینکه یه گوشه از لطف خدا رو بجا بیارم سال مالی داشته باشم و خمس پرداخت کنم . راستش از کمک کردن به آدمای تو خیابون چشم ترسیده . پارسال بود که روحانی سبد کالا داد ؟  همشو بجز مرغش بردم مسجد محل دادم به پیشنماز مسجد و خواهش کردم اینارو فقط به آدمای نیازمند بده . حس خوبی بود  از اتاق که اومدم بیرون رو هوا بودم از اینکه دست یه گرفتاری روبگیره خیلی خوشحال بودم

هر روز صبح صدقه میدم  .  تو فامیل کسی نیست که براش کاری تو زمینه کامپیوتر انجام نداده باشم از نصب نرم افزار تا بازیابی فایل و سیستم بستن مجانی و ...  

باشد که رستگار شوم.

ویرایش شده توسط teknesian
لینک به دیدگاه
Share on other sites

ان شاا...

خدا واقعا خیرت بده من این قضیه ی صدقه رو خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم ولی ممنون که یادآوری کردی و من دوباره از سر میگیرم ...

منم دقیقا مثل تو ام ...هر جا ببینم کسی کمک لازم داره فرقی نمیکنه زن یا مرد یا پیر یا جوون حتما هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم ...

هر وقت سوار اتوبوس یا مترو میشم جامو به پیر مرد یا پیر زن و خانم ها میدم هرچند ممکنه جا واسه نشستن دیگه پیدا نکنم ...و من این کار هارو واسه خودم به عادت و ارزش تبدیل کردم ...

یه چیز دیگه هم اینکه نیازی نیست همیشه خودت کار خیری انجام بدی که احساس خوشحالی بکنی ...خیلی وقتا وقتی میبینم جوونا به بزرگترهاشون کمک میکنن خودمم خوشحال میشم ...

ویه نکته دیگه اینکه هر وقت کسی کار ثوابی انجام میده واسش تو دلم 10 تا صلوات میفرستم ...باشد که عاقبت به خیر شود ...که حتما میشود و شکی درش نیست ... :cool: :cool: :cool: :cool: :cool: :cool:

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 8 ماه بعد...

داستان یه بنده خدایی رو میخوندم که میخواسته خود کشی کنه و چند ساعت قبل از اون فقط با یه لبخندی که فردی دیگه بهش زده بود منصرف شدش.

چه انسان هایی که نیاز مالی ندارن ، معلول هم نیستن ولی بخاطر مشکلات روحی فقط یه قوت قبل یا شاید یه لبخند بتونه به زندگیشون امید دوباره بده.

کمک و محبت کردن همیشه لازم نیست فیزیکی باشه چه بسا کمک های روحی ای که در بعضی از شرایط برای آدم از هزار میلیار بیشتر ارزش داره.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 1 ماه بعد...

والا موردی که نمیشه گفت . کلا من وقتی کمک میکنم چون خودم احساس خوبی دارم سعی میکنم کمک کنم . 

 

تو این هوای گرم بوشهر هرکی رو ببینم کنار خیابون جاهای بد مسیر یا با باار سوارش میکنم . اکثر اوقات هم موقع پیاده شدن بحثی داریم باهاشون :d . هی میخوان پول بدن هی من میگم تاکسی نیستم .

 

یه مدت هم کارای کامپیوتری یه مدرسه بچه های عقب افتاده رو انجام میدادم مجانی . البته سعادت نشد ادامه بدم . . .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یکروز صبح داشتم میرفتم سرکار تو یه کوچه تنگ و باریک یه پیرزن دست تکون داد معمولا وایمیسم و سوارشون میکنم

این یکی داشت میرفت یه جایی تو یه منطقه دیگه تهران دعا. خارج از طرح ترافیک . من معمولا صبح زود میرم و طرحو جیم میزنم. ولی اون روز خواب مونده بودم و دیرم شده بود ولی جرات سرمو بندازم پایین برمو نداشتم زدم ترمز سوارش کردم.

تو مسیر حرکت همیشگی خودم رفتم تا این هم هرجا شد پیاده بشه. یه جا گفت نگه دار دلم سوخت با خودم گفتم الان تو اون دود و دم ترافیک جمهوری-ولیعصر الانه که خفه شه. گفتم بیخیال کجا میخواید برید. گفت شهر آرا

من گفتم تا یه جایی میام که از طرح خارج نشیم و گرنه دوربین میگیره. دیگه جوگیر شدم و تا ته مسیر رفتم و رسوندمش. گفت دعا میکنم دوربین ها کاری به کارت نداشته باشن. گفتم عیبی نداره ولی دوربین قابل پیچوندن نیست.

البته خواست یه پولی هم بده گفتم من این کاره نیستم اصلا میخوره به من و این ماشین؟!

گفت ببخشید و خداحافظی و من هم دیرم شده بود و عجله داشتم.

اصلا به اونجایی که بالاش دوربین بود حواسم نبود که کمی جلوتر نصبه نه اونجا.

قبلش هم با خودم میگفتم الان به اتوبوس میاد یه جوری به موازاتش میرم دوربین نمیگیره ولی اشتباه بود و دوربین جلوتر نصب بود.

خلاصه بعداً فهمیدم دوربین کجا بود و پیه 20 تومن جریمه رو به خودم مالیدم. اتوبوسی هم نیومد که نیومد

ولی جالبه بدونید که اصلا این جریمه برام ثبت نشد که نشد. 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

این قد کار بد کردم که کار خوبم رو یادم نیست........ @};- :whew:

لینک به دیدگاه
Share on other sites

سلام

راستش من شغلم باتری فروشی هست.سر همین خیلی وقت ها سعی میکنم به بعضیا کمک کنم.

 

 مثلا یروزصبح  یه مشتری برام اومد گفت دیشب باتریمو دزد زده.

از اونجایی که با ماشین  کار میکنم واقعا لنگه باتری هستیم.

پولم زیاد ندارم فقط 50 تومن دارم.

همراه اون مشتری یه  پسر بچه  کوچولو هم بود.پسرشو  که دیدم  دلم  واسش  سوخت.

منم دلم براش سوخت گفتم پس حداقل بیمه ماشینتونو گرو بذارین تا وقتی باقیه پولو آوردین بهتون پسش  بدم.

گفت من  با  ماشین  کار  میکنم  بیمه  حتما  باید  همرام باشه بجاش کارت  ملیمو میدم.

منم  با اینکه  میدونستم کارت  ملی  چندان هم اعتباری  نداره قبول  کردم.

از اونجایی  که باتری اون  آدم  دزدیده  شده  بود و  باتری خراب  هم  نداشت  که  بهم  بده من داشتم هیچ  گونه  سودی ازش  نمیگرفت.(چون  باید خودم  یه  باتری  فرسوده  تهیه  میکردم  و  به  جای  اون باتریه  نو  تحویل  شرکت  میدادم.)

خلاصه باتریو بهش  دادم.بعد  بهم گفت خیلی  مردی  هر  جا  دیگه  میرفتم  بهم باتری  نمیدادن  مخصوصا اینکه  باتری خراب  هم  نداشتم  بهت  تحویل بدم.منم  گفتم  خواهش  میکنم  وظیفه  بود.

 

خلاصه الان دو  سال از  این  جریان میگذره کارته ملی  هنوز دستمه  ولی  رفت  که رفت.....دیگه  پشتشم  نگاه  نکرد....

 

از  این  نمونه ها  زیاده  با  اینکه بارها چوبشو   خوردم  بازم  جو  گیر  میشم  از  این  کارا  میکنم...نمیدونم  چرا :(

 

در  آخر باید  بگم خیلی  ها تو  دنیا بهم بد  کردن  منم  آدم  کینه  ای  نیستم و  همه  رو  میبخشم  ولی  این  آدمو  نمی  بخشم.

چون جوابه خوبی  رو  با بدی  داد.من  حتی  ازش  سودم داشتم  نمیگرفت وفقط  نیتم  ثواب  بود  و با  ضرر داشتم بهش  باتری  میدادم  ولی جواب  اون  ادم دزدی  بود.....

 

البته  بر  عکسشم زیاد  پیش  اومده ولی زمونه  خیلی  خراب  شده و  بیشتر  مواقع سر  این  جور  کمک  کردنا  زیان  دیدم :crying:

 

ولی  مهم  نیست خدایی  هم  هست :big hug:

لینک به دیدگاه
Share on other sites

الان فک  کنم من دقیقا بر  عکس اهداف این  تاپیک   نظر  دادم   ولی  خداییش هر  چی  که  به  عقب  نگاه  میکنم در  بیشتر  مواقع  من  چوب  کمک  کردن  به  دیگرانو  خوردم به  خاطر  همین فقط  افکار  منفی  میاد تو  ذهنم :(

 

حالا  یه چسز  مثبت  هم  میگم  اون  قبلیه  رو  جبران  کنم.

 

چند  سال  پیش من  به  سوریه  مسافرت کرده  بودم.

کلا عربا معروفن به  اینکه  تو  خیابون  خیلی تند  رانندگی  میکنن.

 

از یه  کوچه  داشتم  رد میشدم یهو  دیدم یه  دختر  کوچولوی با  مزه  ی  عرب  نهایتن  3 یا 4  ساله  داره  میاد  سمت  خیابون

بچه هه  اینقد قدش  کوتاه  بود (شاید  تا روی  زانوم  بود)  که وقتی  اومد تو  خیابون ماشن  ندیدش.

منم  سریع دویدم گرفتمش.

یعنی  اگه 2  ثانیه دیر  میکردم بچه  هه میرفت  زیر  ماشین.

بعد  که  راننده هه با تعجب یهو  دید  یه  بجه  زیر  ماشین بود به  زبانه  عربی  سرم  داد  کشید فک  کرد  بچه  با  من  نسبتی  داره.منم که زبونشونو  بلد  نبودم  فقط  سکوت  کردم :|

 

خلاصه بچه  رو  گرفتم  گذاشتم تو  یه  خونه  که  درش باز  بود درم  بستم.(احتمال  زیاد از  همون  خونه اومده  بود  بیرون)بچه هه هم  هیچ  حرفی  نزد  همینجوری  واستاد  بذارشم  اون  طرف.

 

خلاصه اینجا  بود  که من جونه  یک  انسانو  نجات  دادم(ریا نشه  حالا :D )

لینک به دیدگاه
Share on other sites

سلام خدمت اقای حسینی . دم همه ی دوستان گرم تو فروم تا میگی کمک . میبینی ۱۲۷۰ نفر میان ب پستت سر میزنن ببینن مشکلت چیه . سپاس از همه ی دوستان عزیز

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یکروز صبح داشتم میرفتم سرکار تو یه کوچه تنگ و باریک یه پیرزن دست تکون داد معمولا وایمیسم و سوارشون میکنم

این یکی داشت میرفت یه جایی تو یه منطقه دیگه تهران دعا. خارج از طرح ترافیک . من معمولا صبح زود میرم و طرحو جیم میزنم. ولی اون روز خواب مونده بودم و دیرم شده بود ولی جرات سرمو بندازم پایین برمو نداشتم زدم ترمز سوارش کردم.

تو مسیر حرکت همیشگی خودم رفتم تا این هم هرجا شد پیاده بشه. یه جا گفت نگه دار دلم سوخت با خودم گفتم الان تو اون دود و دم ترافیک جمهوری-ولیعصر الانه که خفه شه. گفتم بیخیال کجا میخواید برید. گفت شهر آرا

من گفتم تا یه جایی میام که از طرح خارج نشیم و گرنه دوربین میگیره. دیگه جوگیر شدم و تا ته مسیر رفتم و رسوندمش. گفت دعا میکنم دوربین ها کاری به کارت نداشته باشن. گفتم عیبی نداره ولی دوربین قابل پیچوندن نیست.

البته خواست یه پولی هم بده گفتم من این کاره نیستم اصلا میخوره به من و این ماشین؟!

گفت ببخشید و خداحافظی و من هم دیرم شده بود و عجله داشتم.

اصلا به اونجایی که بالاش دوربین بود حواسم نبود که کمی جلوتر نصبه نه اونجا.

قبلش هم با خودم میگفتم الان به اتوبوس میاد یه جوری به موازاتش میرم دوربین نمیگیره ولی اشتباه بود و دوربین جلوتر نصب بود.

خلاصه بعداً فهمیدم دوربین کجا بود و پیه 20 تومن جریمه رو به خودم مالیدم. اتوبوسی هم نیومد که نیومد

ولی جالبه بدونید که اصلا این جریمه برام ثبت نشد که نشد. 

خیلی جالب بود دوست عزیز

آدم پاداش کار خیر رو(هر چند کوچیک) این طور میگیره @};- @};- @};- @};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 1 سال بعد...

سلام به همه دوستان.والا من کار خیر تا اونجایی که توانم برسه انجام میدم.و تو این کار که انجام میدم یه حرفایی بهم زده میشه که میگم کاشکی انجامش نداده بودم.یکی از دوستام بود به خاطر 7هزارتومن ازم ناراحت شده بود که من اصلا حواسم نبود بعدش که متوجه شدم گفتم خب چرا نمیگی؟؟در صورتی که دو سه رو قبلش خداوکیلی  براش 160هزارتومن دادم باتری واسه ماشینش و پول رو خودم دادم....البته من اینکارو در راه خدا انجام دادم.کار خدا خیلی درسته این پول توسط یکی از دوستام بهم برگردونده شد.و خیلی کارای دیگه که درست نیست بگم.متاسفانه بعضیا بی معرفت هستن و اصلا درک ندارن که کمکشون کردی.به همین بنده خدا هروقت کمک کردم برام دردسر شد.انشاالله بتونیم انسان بهتری باشیم و بتونیم به انسانهایی که نیاز به کمک ما دارن کمکشون کنیم.آرزوی موفقیت برای جناب حسینی و بقیه برادران گرامی دارم.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به به چه دوستان خیری داریم :D

من فقط در حد کامپیوتر بهشون کمک میکنم

{نصب ویندوز و اسمبل و راهنمایی خرید و.....}

چون زیاد بیرون نمیرم نمیتونم جون ادم ها رو نجات بدم

حتی منبا اینترنتی که 32 Kb سرعت دانلود میداد براشون یک کرک 630 مگابایتی GTA V دانلود کردم در صورتی که خودشون سرعت 512 داشتند ~x(

کلا در زمینه کامپیوتر چون بیشتر مطالبو میخونم اطلاعات کافی دارم و توی بحث ها استاد بنده ام :)

لینک به دیدگاه
Share on other sites

کمک کردن چیز خوبیه اگه جنبه خودنمایی نگیره 

اگه ما ایرانی ها به جا کمک کردن به هم دیگر یکم مسئولیت پذیر بودیم و کارمون درست انجام میدادیم نیازی نبود کسی به کسی کمک کنه همه برابر بودن و نیاز به کمک کسی نداشتن

سعی کنیم به خودمون کمک کنیم شاید ایندگان دیگه نیاز نداشت باشن به کسی کمک کنن و همه مشکلشون بتونن خودشون حل کنن

لینک به دیدگاه
Share on other sites

سلام

راستش من شغلم باتری فروشی هست.سر همین خیلی وقت ها سعی میکنم به بعضیا کمک کنم.

 

 مثلا یروزصبح  یه مشتری برام اومد گفت دیشب باتریمو دزد زده.

از اونجایی که با ماشین  کار میکنم واقعا لنگه باتری هستیم.

پولم زیاد ندارم فقط 50 تومن دارم.

همراه اون مشتری یه  پسر بچه  کوچولو هم بود.پسرشو  که دیدم  دلم  واسش  سوخت.

منم دلم براش سوخت گفتم پس حداقل بیمه ماشینتونو گرو بذارین تا وقتی باقیه پولو آوردین بهتون پسش  بدم.

گفت من  با  ماشین  کار  میکنم  بیمه  حتما  باید  همرام باشه بجاش کارت  ملیمو میدم.

منم  با اینکه  میدونستم کارت  ملی  چندان هم اعتباری  نداره قبول  کردم.

از اونجایی  که باتری اون  آدم  دزدیده  شده  بود و  باتری خراب  هم  نداشت  که  بهم  بده من داشتم هیچ  گونه  سودی ازش  نمیگرفت.(چون  باید خودم  یه  باتری  فرسوده  تهیه  میکردم  و  به  جای  اون باتریه  نو  تحویل  شرکت  میدادم.)

خلاصه باتریو بهش  دادم.بعد  بهم گفت خیلی  مردی  هر  جا  دیگه  میرفتم  بهم باتری  نمیدادن  مخصوصا اینکه  باتری خراب  هم  نداشتم  بهت  تحویل بدم.منم  گفتم  خواهش  میکنم  وظیفه  بود.

 

خلاصه الان دو  سال از  این  جریان میگذره کارته ملی  هنوز دستمه  ولی  رفت  که رفت.....دیگه  پشتشم  نگاه  نکرد....

 

از  این  نمونه ها  زیاده  با  اینکه بارها چوبشو   خوردم  بازم  جو  گیر  میشم  از  این  کارا  میکنم...نمیدونم  چرا :(

 

در  آخر باید  بگم خیلی  ها تو  دنیا بهم بد  کردن  منم  آدم  کینه  ای  نیستم و  همه  رو  میبخشم  ولی  این  آدمو  نمی  بخشم.

چون جوابه خوبی  رو  با بدی  داد.من  حتی  ازش  سودم داشتم  نمیگرفت وفقط  نیتم  ثواب  بود  و با  ضرر داشتم بهش  باتری  میدادم  ولی جواب  اون  ادم دزدی  بود.....

 

البته  بر  عکسشم زیاد  پیش  اومده ولی زمونه  خیلی  خراب  شده و  بیشتر  مواقع سر  این  جور  کمک  کردنا  زیان  دیدم :crying:

 

ولی  مهم  نیست خدایی  هم  هست :big hug:

 

خدایی هم هست :x

از این کلاها سر هممون رفته اما مهم اون چیزیه که تو دلت انتخاب کردی

گاهی یه چیزیم دادم رفته اما میگم بیخیال و بیشتر از اون بهم برمیگرده

لینک به دیدگاه
Share on other sites

والا من هم خیلی اهل بیرون رفتن برای خودم، نیستم. برای همین بیشتر کارام توی خونه انجام میشه. و توی همین کارهای خونه هم سعی کردم کارهای خودم و بعضا بقیه رو هم انجام بدم. مثلا در حال حاضر دو تا خواهر مدرسه ای دارم که هر روز باید ببرمشون کلاس و برگردونم و یسری کارهای خونه (مثل تعمیرات و بنایی و ...) و خرید و اینطرف اونطرف بردن پدر و مادرم که سنشون بالاست کلا با منه. یه برادر هم دارم که به ندرت خونه میاد. 

حتی توی همین آفتاب تابستون هم هر روز باید خانواده رو با موتور به کارهاشون برسونم. توی آفتاب قم ساعت 4 خواهرم اونطرف قم کلاس داره که باید ببرمش و برگردونمش.

اعتقادم هم این هست که کمک های هرکسی باید ابتدا و حتما از خونواده خودش شروع بشه. اگر کسی به خونواده خودش نرسه و بره جون بقیه رو نجات بده چندان فایده ای نداره. اون دنیا هم اولین کسی که بعد از خودمون درموردشون سوال میشه خونواده امون هستن. 

از قدیم الایام هم جامعه ایرانی جامعه خونواده محوری بوده و هرکسی با جون و دل سعی میکرده خونواده خودش را در ابتدا حفظ کنه و بهشون برسه. ولی متاسفانه الان ارتباطات بین خونواده خیلی کم شده و طبق آمار چند روز قبل ارتباط بین خانواده های ایرانی حدود 17 دقیقه در روز هست که فوق العاده خطرناک هستش به نظرم. 

طرف برای خونوادش نون از سرکوچه نمیگیره اون وقت کل روز به فکر زدن کمپین برای کمک به بچه ایه که توی آفریقا دوست داره مسی رو ببینه، داره به اون کمک میکنه. نمیخوام بگم نباید به اون ور دنیا کمک کرد ولی اولویت های ما درست نیست.

ویرایش شده توسط indianboy
لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...