رفتن به مطلب

۞ حكایتها و داستانهای كوتاه ۞


AL! REZA
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

با سلام

در این تاپیک میخوام حکایتها یا هر چیز جالبی که د رادبیات غنی خودمون وجود داره رو قرار بدم در واقع قرار بدهیم چون این حکایتها واقعا درک درستی از زندگی به ما خواهد داد .

با تشکر

درویشی قصه زیر را تعریف می کرد

يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ًبه بهشت می رود

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد

فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد

در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود

مَرد وارد شد و آنجا ماند

چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت

اين کار شما تروريسم خالص است

نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت :« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ًاين مَرد را پس بگيريد وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت :

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 86
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

پسرك و میخ دیوار

يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد!

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند

يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

با سلام

علیرضا جان بسیار مفید و خودم به شخصه عاشق داستانهای کوتاه هستم .

البته یه چیزهایی هم در زمانی کودکی نوشتیم و سعی میکنم اونها رو راست و رسیت کنم و اینجا بزارم . شاید به درد کسی خورد .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟

استاد در جواب گفت:

به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار،

به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:

هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم .

استاد گفت: عشق يعني همين!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد كه:

به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي.

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت.

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:

به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم.

ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم .

استاد باز گفت:ازدواج هم يعني همين!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد...

يه خرگوش از کلاغ پرسيد:

منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟

کلاغ جواب داد: البته که می تونی!...

خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد...

يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!

نتيجه ی اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

واقعا قشنگ بودن علیرضا جان داستان هات

دستت دردنکنه و خسته نباشید

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شتر دیدی؟ ندیدی

اگر یك نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او می‌گویند شتر دیدی ندیدی.

‌گویند: سعدیاز دیاری به دیار دگر می‌رفت. در راه چشمش به جای پای یك مرد و یك شتر افتاد كه از آنجا عبور كرده بودند. كمی كه رفت جای پنجه‌های دست مسافر را دید كه به زمین تكیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: «یك لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد دید علف‌های یك طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریك چشم كور، یك چشم بینا داشته»

از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از مقابلش گذشته بود به خواب می‌رود و وقتی كه بیدار می‌شود می‌بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: «شتر مرا ندیدی؟» سعدی گفت: «ترا شتر یك چشم كور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یك لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان كه همه نشان‌ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیده‌ای همه نشانی‌ها نیز صادق است.» بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامت‌ها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت:

سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!:rolleyes:

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دزد و ملا

روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و

کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد .همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر

افتاد وکفشها از زیر سرش خارج شدند. دزد آمد و کفشها را برداشت و برد . وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید

دانست مطلب ازچه قرار است .پس برای فریب دادن و بهچنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خودخیال کرد که لباس

هایم را ازتنم بیرون میآورم و آنرا تانموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین

میاندازم دراین موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را بیرد ومن مچ او را فورا میگیرم. و همین کار را کرد

اما از قضا درخواب عمیقی فرورفت .وقتی ازخواب بیدار شد دید لباسهارا هم برده اند .

موقع چلاندن مرد

حكيمي بر سر راهي مي‌گذشت. ديد پسر بچه‌اي گربه خود را در جوي آب مي‌شويد. گفت: گربه را نشور، مي‌ميرد! بعد از ساعتي كه از همان راه بر مي‌گشت ديد كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، مي‌ميرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!

چگونگی ماه عسل

گويند: پسري قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت مي‌كني و زنت گوش مي‌دهد. مرحله دوم او صحبت مي‌كند و تو گوش مي‌كني، اما مرحله سوم كه خطرناكترين مراحل است و آن موقعي است كه هر دو بلند بلند داد مي‌كشيد و همسايه‌ها گوش مي‌كنند!

ميگن مردا جنبه ندارن يعنی اين!!!

مردي مي‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سيگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايه‌گذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اينها كه مي‌گويي كه چيز بدي نيست! مرد گفت: ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگر اين زن در شان من نيست !

همون ۹ دينار خوبه

شبي ملانصرالدين خواب ديد كه كسي ۹ دينار به او مي دهد، اما او اصرار مي كند كه ۱۰ دينار بدهد كه عدد تمام باشد. در اين وقت، از خواب بيدار شد و چيزي در دستش نديد. پشيمان شد و چشم هايش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دينار را بده، قبول دارم.»

اينطوری

شخصي از ملا پرسيد: مي داني جنگ چگونه اتفاق مي افتد؟ ملا بلافاصله كشيده اي محكم در گوش آن مرد مي زند و مي گويد: اينطوري!

نه ولی...

ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود. همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟ آن مرد گفت : نه ... ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!

تنبيه قبل از اشتباه

ملا کوزه اش را دست دخترش داد و سیلی محکمی هم به صورت او زده و گفت:به سر چشمه برو آب بیاور.مبادا آن را بشکنی.دخترک گریه کنان از پیش او رفت.پرسیدند:

چرا کودک بیچاره را اینطور بی جهت زدی؟ گفت:او را زدم که کوزه را نشکند،زیرا اگر بعد از شکستن او را تنبیه نمایم فایده ندارد و آن کوزه برای من کوزه نمی شود.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

کس ديگر آن بالا نيست؟

روزي مردي هنگام كوه نوردي پايش لغزيد ، ولي خوشبختانه توانست به شاخه اي بچسبد و خود را نگه دارد همچنان كه شاخه را محكم گرفته بود ، نگاهي به زير پايش ، به دره اي به عمق 500 متر كرد

نگاهي به بالا انداخت و حساب كرد تا بالا ي كوه فقط 10 متر فاصله است .نفس زنان فرياد زد :

«كمك ، كمك ! كسي آن بالا نيست ؟ كمك ! »

غرشي به گوش رسيد : « من اينجا هستم ، اگر من را باور كني نجاتت مي دهم .» مرد فرياد كنان گفت : « باور مي كنم ! تو را باور مي كنم ! »

صدا گفت : « اگر من را قبول داري شاخه را رها كن تا تو را نجات دهم .» جوان به شنيدن آنچه صدا گفته بود دوباره به زير پاي خود نگريست و به ديدن آن دره ژرف ، دوباره بالا را نگاه كرد و فرياد زد :

« كس ديگري آن بالا نيست ! ؟ »

لینک به دیدگاه
Share on other sites

تله موش

موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .» اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »

مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»

ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»

موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چرا شد.

سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟

در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.

او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»

مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.

اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.

روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.

حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانات زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!

نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

با سلام

علیرضا جان من تمام داستانها رو خوندم و واقعا و بازم میگم واقعا عالی بود . شاید خیلی ها بگن ربطی به سخت افار نداره ولی من میگم چرا ربط داره . چون نه تنها با سخت افزار مربوطه و ارتباط داره بلکه مستقیما با زندگیه شخصی آدمها که از همین سخت افزار و دانشگاه و مشکلات تشکیل شده مربوطه .

موفق باشید و ادامه بده

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از iriali عزيز براي اين مطالب بسيار زيبا تشكر ميكنم.

همين طور از مديريت سايت كه بصورت تك بعدي و كوته نظرانه به قضايا نگاه نميكنند متشكرم.

هميشه در زندگي موفق باشيد%

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

خواجه امام محمد حمدان در نوقان یک روز می گفت که « کار ما با شیخ بو سعید همچنان است که پیمانه ای ارزن. یک دانه شیخ بو سعید است و باقی من .» مریدی از آن شیخ ما ابو سعید آنجا حاضر بود، از سرگرمی برخاست و پای افراز کرد و پیش شیخ ما آمد و آنچه از خواجه محمد حمدان شنوده بود با شیخ حکایت کرد. شیخ گفت :« خواجه امام مظفر را بگوی که آن یک هم تویی ، ما هیچ نیستیم.»

(اسرار التوحید)

عیب دیگران

گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می دید و می رمید. او می پنداشت که از دیگری می رمد، نمی دانست که از خود می رمد. همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر ، چون در توست نمی رنجی ، چون آن را در دیگری می بینی می رمی و می رنجی.

( مولوی ، فیه ما فیه )

حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به خوردن شتابد؟گفت:

توانگر هرگاه که گرسنه باشد و درویش هرگاه که بیابد!

بهارستان جامی

نابینایی در شب،چراغ به دست و سبو بر دوش،بر راهی می رفت.یکی او را گفت:

تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟گفت: چراغ از بهر کور دلان تاریک اندیش است

تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند!

بهارستان جامی

دزدی در خانه ی فقیری می گشت تا چیزی به دست آورد،در همان حال،فقیر از خواب بیدار شد و گفت:

« آن چه تو در شب تاریک می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم!»

کلیات عبید زاکانی

اندر احوال عشق

مجنون را پرسیدند که : ابوبکر فاضل تر است یا عمر؟

گفت : لیلی نیکوتر!

( میبدی کشف الاسرار)

گویند مردی به زنی عارفه رسید و جمال آن زن در دل آن مرد اثر کرد. گفت : کلی بکلک مشغول. ای زن ، من خوشتن را از دست بدادم در هوای تو! زن گفت : چرا نه در خواهرم بنگری که از من با جمال تر است و نیکوتر! گفت : کجاست آن خواهر تو تا ببینم؟

زن گفت: برو ای بطال که عاشقی نه کار توست. اگر دعوی دوستی ما ت درست بودی تو را پروای دیگری نبودی !

مردی را زنی بود و در کار عشق وی نیک رفته بود و آن زن را سپیدی در چشم رفته بود و مرد از فرط محبت از آن عیب بی خبر بود .

تا روزی که عشق وی روی در نقصان نهاد . گفت : این سفیدی در چشم تو کی پدید آمد ؟

زن گفت : آنگه که کمال عشق تو را نقصان آمد !

( میبدی ، کشف الاسرار)

نقل است که جنید را در بصره مریدی بود. در خلوت مگر روزی اندیشه گناهی کرد . در آیینه نگه کرد وروی خود

سیاه دید . متحیر شد . هر حیلت که کرد سودی نداشت . از شرم روی به کس ننمود تا سه روز بر آمد . پاره

پاره آن سیاهی کم می شد. ناگاه یکی در بزد ، گفت: « کی است ؟ » گفت: « نامه ای آورده ام از جنید».

نامه بر خواندف نبشته بود که : « چرا در حضرت عزت به ادب نباشی ؟ که سه شبانروز است تا مرا گازری می

باید تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود»

شريف رضى گويد : من مى گويم :

امام (ع) راست گفته است و در بيمارى اجر و ثوابى نيست زيرا بيمارى از چيزهايى است كه آن را عوض است نه مزد. عوض در برابر دردها و بيماري هايى است كه از سوى خداوند بر بنده مى رسد ، ولى اجر و ثواب در برابر عملى است كه از بنده سر زده است پس ميان عوض و ثواب فرقى است كه امام با علم نافذ و رأى صواب خويش بيان فرموده است

ابن سنان گويد به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم :

مرديست عاقل كه گرفتار وسواس در وضو و نماز مى ‏باشد :

فرمود : چه عقلى كه فرمانبرى شيطان مى ‏كند؟ گفتم : چگونه فرمان شيطان مى ‏برد ؟

فرمود : از او بپرس وسوسه ‏اي كه به او دست مي دهد از چيست ؟

قطعا به تو خواهد گفت از عمل شيطانست

ملا نصر الدين بر در خانه اش نشسته بود كه شخصی با اسبش از آنجا عبور كرد. ملا به آن شخص گفت بفرماييد وآن شخص سريع از اسبش پياده شد و گفت چشم ميخ اسبم را كجا بكوبم . ملا گفت ميخ اسبت را بر سر زبان من بكوب كه ديگر تورا تعارف نكنم

بيچاره ای قرض بسيار داشت روزی يکی از طلبکاران به او گفت: خودت را به ديوانگی بزن و هر کس که برای گرفت قرض آمد فقط به بگو پلا س و آنها گمان ميکنند ديوانه شدی دست از سرت بر ميدارند. و قرض دار هم به مدت زيادی چنين کرد . تا اينکه همه طلبکاران باورشان شد که اوديوانه شده و از پول خود صرف نظر کردند.

بنا بر اين همان شخصی که اين کار را به او ياد داده بود روزی به در منزلش رفت و ضمن اينکه به او گفت: کارت را خيلی خوب انجام دادی مبلغ پولی که به او قرض داده بود از او درخواست کرد اما او درجواب می گفت « پلاس » و مرد گفت :« ای مردک با همه پلاس با ما هم پلاس»

مردي به دوستش گفت: شرابي در خانه دارم كه هفت ساله است.

دوستش گفت :پس زود تر آن را بياور تا نوش جان كنيم.

ودوستش گفت : اگر ميخواستم به كسي بدهم هفت ساله نميشد و سال اول تمام شده بود.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید: چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده تا یا بیست تا ... جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش را تکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست فقط اون کسی نیست که تو بهش سلام می کنی

دوست دستیه که تو رو از تاریکی و نا امیدی بیرون می کشه درست هنگامی که دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون آن بکشند

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائیه که نام تو رو زنده نگه میداره

حتی زمانیکه دیگران تو رو به فراموشی سپردن

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است

یک دیوار محکم و قوی

درژرفای قلب انسانها

جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید !

پس به آنچه می گویم خوب فکر کن

زیرا تمام حرفهایم حقیقت است

و فرزندم یکبار دیگر جواب بده

چند تا دوست داری؟

سپس ایستاد و مرا نگریست

در انتظار پاسخ من

گفتم اگر خوش شانس باشم فقط یکی و آنهم تویی

بهترین دوست کسی است که شانه هایش را به تو می سپارد در تنهائیت تو را همراهی می کند

و در غمها تو رادلگرم می کند

کسی که اعتمادی را که تو به دنبالش هستی به تو می بخشد

وقتی مشکلی داری آنرا حل می کند

و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به تو گوش میسپارد

بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

سليمان ديلمى گويد : به امام صادق عليه السلام عرض كردم فلانى در عبادت و ديانت و فضيلت چنين و چنانست.

فرمود : عقلش چگونه است؟

گفتم نمى ‏دانم ، فرمود :

پاداش به اندازه عقل است ، همانا مردى از بنى اسرائيل در يكى از جزاير دريا كه سبز و خرم و پر آب و درخت بود عبادت خدا مى ‏كرد يكى از فرشتگان از آنجا گذشت و عرض كرد پروردگارا مقدار پاداش اين بنده ‏ات را به من بنما خداوند به او نشان داد و او آن مقدار را كوچك شمرد ، خدا به او وحى كرد همراه او باش پس آن فرشته به صورت انسانى نزد او آمد. عابد گفت تو كيستى ؟

گفت : مردى عابدم چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم نزد تو آمدم تا با تو عبادت خدا كنم پس آن روز را با او بود ، چون صبح شد فرشته به او گفت : جاى پاكيزه ‏اى دارى و فقط براى عبادت خوب است. عابد گفت : اينجا يك عيب دارد. فرشته گفت : چه عيبى؟

عابد گفت : خداى ما چهارپائى ندارد ، اگر او خرى مى ‏داشت در اينجا مى ‏چرانديمش به راستى اين علف از بين مى ‏رود ! فرشته گفت : پروردگار كه خر ندارد ، عابد گفت : اگر خرى مى ‏داشت چنين علفى تباه نمى ‏شد ، پس خدا به فرشته وحى كرد :

همانا او را به اندازه عقلش پاداش مى‏ دهم (يعنى حال اين عابد مانند مستضعفين و كودكان است كه چون سخنش از روى ساده دلى و ضعف خرد است مشرك و كافر نيست ليكن عبادتش هم پاداش عبادت عالم خداشناس را ندارد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان ميكرد . حكايت اين است :

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت . بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند ، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد . شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد . بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند )) .

مرد ثروتمند خنديد و گفت : (( به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ ))

كارگران يكصدا گفتند : (( نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم )) .

مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود . من از استغناي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم . من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم .))

مسيح گفت : (( بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود . اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند .))

شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه درائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظرها برپا داشته اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

چهار تن دوست در گوشه یی نشسته بودند و هر یک ازایشان از آرزوهای خود دممیزد.ناگهان یکی از آن میانگفت: اگر قرار شود امشب هر فرد بشری هر چه میخواستبدان نائل آید هر یک از شما چه خواهید خواست؟اولی گفت: پول نقد به قدرستارگان آسماندومی گفت:بشکه یی از شراب که هیچ گاه تمام نشودسومیگفت:حرمسرایی مانند حرمسرای هارون الرشیدچهارمی ساکت بود وقتی از او پرسیدند توچه آرزوییداری؟جواب داد:آرزو دارم که به جوار رحمت ایزدی بپیوندیدو منوارث مصیبت زده هر سه نفرتان باشم

===============================

حکایت درویش و ده

درويشي به در دهي رسيد جمعي كدخدايان را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا چيزي دهيد وگرنه به خدا با اين ده همان كار كنم كه با ده ديگر كردم

ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه ساحري باشد كه از او خرابي به ده ما برسد. آن چه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن ده چه كردي؟ گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين ده آمدم ; اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ده را رها مي كردم و به دهي ديگر مي رفتم!

===============================

حکایت سقف خانه

شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوب هاي سقف آن بسيار صدا مي كرد. صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند. او پاسخ گفت: چوب هاي سقف ذكر خداوند مي كنند. گفت: نيك است اما مي ترسم كه اين ذكر به سجود بينجامد!

===============================

حکایت دزد و صاحب خانه

دزدي به خانه اي رفت. چيزهايي يافت آنها را بست و در گوشه اي گذاشت و به اتاق هاي ديگر رفت. در اين هنگام صاحب خانه بيدار شد وبسته را برداشت و مخفي كرد. دزد برگشت و بسته را نيافت. رو به صاحب خانه كرد و گفت: حالا خودت انصاف بده دزد منم يا تو!

===============================

حكايت لباس انيشتين

انيشتين زندگي ساده اي داشت و در مورد لباس هايي كه به تن مي كرد بسيار بي اعتنا بود. روزي يكي از دوستانش از او پرسيد: استاد چرا براي خودتان يك لباس نو نمي خريد؟ انيشتين لبخندي زد و پاسخ داد: چه احتياجي هست؟ اينجا همه مرا مي شناسند و مي دانند من كه هستم.

تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر ديگري با انيشتين رو به رو شد و چون همان پالتوي كهنه را به تن او ديد با حيرت پرسيد: باز هم كه اين پالتو را به تن داريد. انيشتين جواب داد: چه احتياجي هست؟ اينجا كه كسي مرا نمي شناسد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

عباس صفوی در شهر خود اصفهان ، از همسر خود سخت عصبانی شده، و خشمگین میشود و در پی غضب او دخترش از خانه خارج شده و شب برنمیگردد ، خبر باز نگشتن دختر که به شاه میرسد بر ناموس خود که از زیبایی خیره کننده ای بهر ه داشت به وحشت افتاد ماموران تجسس در تمام شهر به تکاپو افتاده ولی او را نمیابند .

دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاب میشود و از در اتفاق به در حجره محمد باقر استر آبادی که طلبه ای جوان و فاضل بود میرود ، در حجره را می زند و محمد باقر در را باز میکند .

دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او می گوید : از بزرگ زتدگان شهرم و خانواده ام صاحب قدرت اگر در برابر بودنم مقاومت کنی تورا به سیاست سختی دچار میکنم

طلبه جوان از ترس او را جا میدهد ، دختر غذا طلب میکند . طلبه میگوید جز نان خشک و ماست چیزی ندارم ، دختر میگوید بیاور ، غذا می خورد و می خوابد.

وسوسه به طلبه جوان روی می آورد ولی طلبه جوان به حق دفع وسوسه میکند . آتش غریزه شعله می کشد او آتش غریزه را با گرفتن تک تک انگشتانش بر روی آتش چراغ خاموش میکند.

ماموران تجسس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می افتد احتمال بودن دختر را در آنجا نمیدادند ولی دختر از حجره بیرون آمد چو اورا یافتند با صاحب حجره او را به عالی قاپو منتقل کردند .

عباس صفوی از محمد باقر سوال میکند : دیشب در برخورد با این چهره زیبا چه کردی ؟ وی انگشتان سوخته را نشان میدهد از طرفی خبر سلامت دختر را از اهل حرم میگیرد . چون از سلامت فرزندش مطلع میشود بسیار خوشحال میشود ، به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را میدهد دختر هم که از شدت پاکی آن طلبه جوان بهت زده بود قبول میکند بزرگان را می خواننند و عقد آن دختر را با طلبه فقیر مازندرانی می خوانند و از آن به بعد است که او معروف به میر داماد میشود و چیزی نمیگذرد که اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ از جمله ملا صدرای شیرازی را تربیت میکند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

سرزميني بود که همه ي مردمش دزد بودند...

شب ها هر کسي شاکليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي خودش هم غارت شده باشد.

و چنين بود که رابطه ي همه با هم خوب بود و کسي هم از قاعده نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت.

ناگهان ـ کسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند.

دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند.

زماني گذشت ... بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي که او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت.

مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت.

آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.

يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود.

رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود. مي گذاشت که از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه کسي بود که سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي که مرد خوب بايد غارتش مي کرد. چنين شد که آناني که غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بي بند و بست تر کرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند.

حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فکري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ که هميشه دزد خواهد ماند ـ مي کوشد تا کلاهبرداري کند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند.

بعضي از غني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين که دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني کنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند.

و چنين بود که چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليکه همه شان هنوز دزد بودند.

مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 5 ماه بعد...

شخصی سر و کارش به دیوان قضا کشید، در هر وقت مقرر پیش از آن که به محکمه قاضی برود در خانه کلاه خود را جلوی خود میگذارد و او را قاضی فرض میکرد و آنچه میبایستی در محکمه در حضور قاضی تقریر کند برای آن تقریر میکرد تا خوب در خاطره اش بماند و نزد قاضی سخنی به ضرر خود نگوید.

[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص913]

لینک به دیدگاه
Share on other sites

جولاهه، بد زبانی ترمه میبافت و مرتب میگفت: «ای زبان، سرم را به دار نبری.» دزدی در کمین بود تا ترمه را برباید، اما از گفته آن مرد تعجب کرد و پیش خود گفت: «از سر ترمه میگذرم و منتظر میمانم ببینم مقصود ترمه باف از این سخن چیست.» بالاخره ترمه تمام شد و جولاهه ترمه را برداشت برد برای پادشاه. دزد هم سایه به سایه او رفت تا رسیدند به قصر پادشاه. در بین راه مرد آن جمله را مرتب تکرار میکرد و میگفت: «ای زبان سرخ، سرم را به دار نبری.»

جولاهه وقتی به حضور شاه رسید ترمه را تقدیم کرد. شاه دستکار او را تعریف کرد و گفت: «استاد، این ترمه برای چه خوب است؟» مرد بدزبان گفت: «خوب است تو بمیری روی تابوتت بکشند.» حاکم از این نفوس بد رنجید و اوقاتش تلخ شد و امر کرد آن مرد را به دار کشند. در این هنگام، دزد پیش آمد و تعظیمی کرد و گفت: «قربان من دزدم، در کمین بودم این ترمه را بدزدم. شنیدم این مرد هی به زبانش التماس میگفت که زبان سرخ، سرم را بر دار نبری. به این دلیل او قلبا آدم بدخواهی نیست بلکه زبانش بد است.» پادشاه شفاعت دزد را قبول کرد و مرد بدزبان را بخشید و دزد را هم به کاری گماشت.

[تمثیل و مثل ، ج2، ص125]

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شخصی در مجلسی دروغی گفت. دیگری برای اینکه او را رسوا کند گفت: «آن که ته کلاهش سوراخ دارد، دروغ گفت.» آن شخص فورا دست به کلاه خود برد که ببیند سوراخ کجاست.

[داستان نامه بهمنیاری ، ص9]

لینک به دیدگاه
Share on other sites

روزی شاه عباس از راهی میگذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده و چنان خود را جمع کرده که به اندازه گلیم خود درآمده است. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از انعام شاه نصیبی ببرد. به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که موکِب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابیده و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هر یک از دستها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد. بطوری که نصب بدنش روی زمین بود. در این حال پادشاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود، قطع کنند. یکی از محارم شاه از او سوال کرد: «شما در رفتن درویشی را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست؟» شاه فرمود: «درویش اولی پای خود را به اندازه گلیم خود دراز کرده بود، اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص81]

لینک به دیدگاه
Share on other sites

افلاطون و ارسطو در خاصیت سموم اختلاف و شرط بندی داشتند. ارسطو با نشستن در ظرف شیر و نوشیدن داروها، زهرهایی را که افلاطون به او میداد میخورد و نجات می یافت. نوبت به ارسطو که رسید آب در هاون ریخت و روزها به کوبیدن و ساییدن آن مشغول بود و افلاطون نمیدانست که چه در هاون است. سرانجام از آن آب به افلاطون خورانید و او بیمار و مسموم شد.

]امثال فارسی در گویش کرمان ، ص89[

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت؛

آرايشگر گفت: «من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد.»

مشتري پرسيد: «چرا؟»

آرايشگر گفت: «كافيست به خيابان بروی و ببيني، مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟»

مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت، به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف. با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت: «ميداني، بنظر من آرايشگر ها وجود ندارند»

مرد با تعجب گفت: «چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجا هستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.»

مشتري با اعتراض گفت: «پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟»

آرايشگر گفت: «آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.»

مشتري گفت: «دقيقا همين است، خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...