رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

من آخرش با یخچال ازدواج می کنم!

وقتی خوشحالی میری در یخچالو وا میکنی!

وقتی ناراحتی میری در یخچالو وا میکنی!

وقتی کسلی میری در یخچالو وا میکنی!

داری با تلفن حرف میزنی میری در یخچالو وا میکنی!

وقتی نمیدونی چته! میری در یخچال و وا میکنی!

و...

آخه موجود اینقدر سنگ صبور !!

اینقدر محرم؟ اینقدر با حوصله!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

درون توست اگر خلوتي و انجمني است

برون ز خويش کجا ميروي جهان خاليست . . .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

تعریف «دخترخوب» در روزنامه زمان احمدشاه

در زمان حکومت احمدشاه، آخرین پادشاه سلسله قاجار اولین روزنامه‌های زنان در ایران منتشر شدند. اولین نشریه‌ای که همه مطالب آن درباره مسائل زنان بود «دانش» نام داشت. این روزنامه را خانم کحال که چشم پزشک بود منتشر می‌کرد.

دانش در سال 1328 قمری در هشت صفحه منتشر شد و انتشار آن یکسال ادامه داشت. روزنامه دانش خود را چنین معرفی می‌کرد: «روزنامه‌ای اخلاقی، علم خانه‌داری، بچه‌داری، شوهر داری. مفید به حال دختران و نسوان و به کلی از پلتیک و سیاست مملکتی سخن نمی‌راند.»

این روزنامه آگهی‌های فراوانی درباره لباس ها و جواهرآلات و لوازم زنانه چاپ می کرد. اخبار مدارس دخترانه را هم به طور کامل چاپ می‌کرد.

دومین روزنامه ویژه زنان در ایران «شکوفه» نام داشت که توسط خانم مزین السلطنه منتشر می‌شد...در ماه دوبار منتشر می‌شد و خود را اینگونه معرفی می‌کرد:« روزنامه‌ای است اخلاقی، ادبی، حفظ الصحه اطفال، خانه داری، بچه‌داری، مسلک مستقیمش تربیت دوشیزگان و تصفیه اخلاق زنان...»

این روزنامه زنان را به استفاده از اجناس ایرانی و تحریم کالاهای خارجی تبلیغ می‌کرد. در مقاله «دختر خوب» در این روزنامه چنین آمده است: «دختر خوب آن است که قوه عاقله او بر قوه هوی و هوسش غالب باشد و از روی عقل و دانش رفتار نماید و به مدرسه برود و تحصیل علم کند. یعنی علوم لازمه مفیده از قبیل خواندن و نوشتن و مسائل دینی و غیره و غیره را یاد بگیرد. دختر خوب آن است که کارهای خانه داری را خوب یاد بگیرد و عمر عزیز خود را بیهوده تلف ننماید...»

مرجع خبر: خبرآنلاین

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت

مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد

متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی

میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش

را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت

و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه

خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را

بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش

تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد

چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر

درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.

او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش

را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین

انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت

مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد

متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی

میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش

را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت

و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه

خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را

بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش

تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد

چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر

درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.

او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش

را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین

انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد

:lol:

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دوستان این شعر رو خیلی دوست دارم گفتم بزارم بد نیست خوندنش

چای

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش کشانده ای

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه سلام برایش رسانده ای

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

می رقصی و برات مهم نیست مرگشان

مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من ...

امروز عصر چای ندارم ...تو مانده ای

ویرایش شده توسط babak_11
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

با درود:

سکه ها همیشه سر و صدا می کنند .....

اما پولهای کاغذی همواره ساکتند.

پس وقتی ارزش شما زیاد می شود ،

ساکت و فروتن باقی بمانید.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

بیل گیتس در رستوران

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در

درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام.

منبع: google

ویرایش شده توسط eftekhar20
لینک به دیدگاه
Share on other sites

بیل گیتس در رستوران

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در

درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام.

منبع: google

تو صفحه قبل دختر بیل گیتس انعام داد اونجا پدرش کشاورز بود!!!!

:blink:

لینک به دیدگاه
Share on other sites

تو صفحه قبل دختر بیل گیتس انعام داد اونجا پدرش کشاورز بود!!!!

:blink:

جالب تر اینه که پدر بیل گیتس نه کشاورز بوده نه نجار

پدرش یک وکیل برجسته و سرشناس در سیاتل بوده و مادرش هم آموزگار و عضو هیئت مدیره یک شرکت مالی

پدر بزرگش هم بانکدار بوده .

کلا بچه پولدار بوده . :D

ویرایش شده توسط Reza-sony
لینک به دیدگاه
Share on other sites

پس با این حساب میشه نتنیجه گیری کرد بیل گیتس برای فرار از انعام دادن ، انواع و اقسام بهانه ها رو می آورده.

احتمالا مواقعی هم که توی دوران تحصیلش می خواسته از امتحان فرار کنه و یا غیب داشته باشه، میگفته عمه یا خالی یا داییم مرده باید برم سر خاک. با این حساب تا حالا 200 تا 300 نفر رو به دیار باقی فرستاده. :D :D

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

آخرين محصول جاسوسي ارتش آمريکا که هفته گذشته لو رفت

اين پشه مصنوعي با کنتر از راه دور علاوه بر دوربين مخفي و ضبط صدا ، خود يک آزمايشگاه کامل است که با گرفتن نمونه سلول فرد و با اناليز DNA آن و تطبيق آن با بانک اطلاعاتي خود ،اطلاعات شخص را مخابره ميکند . در ضمن ميتواند يک Micro RFID را به پوست شخص تزريق کند که رديابي او را ساده کند . بدون اينکه شخص بفهمد .

Mosquito Drone Spy

به به

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

بوی کباب مستاجر

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.

شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند. قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.

مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند. او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم. این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند. به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد.

روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود. قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 3 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

با سلام:

زود قضاوت نکنید!!!!

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!

moo-ghermez-109x150.jpg

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد !

دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند…

زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است….

هیچ گاه زود قضاوت نکنید.

منبع:مجله آنلاین روز شادی

ویرایش شده توسط eftekhar20
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

{داستان مادر شوهر}

madarshoohar.jpg

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

منبع: مجله آنلاین روز شادی

ویرایش شده توسط eftekhar20
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 هفته بعد...

میگن درد رو از هر طــــرف که بخونــــی میشــه درد

ولـــی درمـــان رو از آخــــــر بخونی میشه نـامـــرد

مواظـــب باش واســه دردت به هر درمانـــی تن نـدی...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

...من شيطان هستم...

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش كثيف شد. او بلند شد، خودش را پاك كرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهايش را عوض كرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاك كرد و به خانه برگشت. يك بار ديگر لباسهايش را عوض كرد و راهي خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردي كه چراغ در دست داشت برخورد كرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن كنم. مرد اول از او بطور فراوان تشكر مي كند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين كه به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ به دست در خواست مي كند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي كند.

مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تكرار مي كند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي كند كه چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد ابتدا با شنيدن اين جواب جا خورد.

شيطان در ادامه توضيح مي دهد: ((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم كه باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز كرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نكرد، بلكه بيشتر به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد.

من ترسيدم كه اگر يك بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهكده تان را خواهد بخشيد. بنا بر اين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

با تشکر......

منبع:گوگل

ویرایش شده توسط eftekhar20
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

خداوند برای هر چیزی که اجازه اتفاق افتادنش را میدهد دلیلی دارد...

ممکن است ما هرگز نتوانیم حکمتش را درک کنیم، اما باید به اراده و خواست او اعتماد کنیم.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

مهندس یعنی این!

یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.

پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره

برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از

شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از

من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس

مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.

این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید

ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت

مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.

پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه

کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.

حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى

پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت

و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش

به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز

به درد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها

در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.

مهندس مؤدبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث،

او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد، دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

نخند

به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند و به تو می‌گوید،ارباب. نخند !

به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری . نخند !

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌ رود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند. نخند !

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده . نخند !

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه‌ ای که هرصبح نان سنگک می‌گیرد،

به راننده چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده آژانسی که چرت می‌زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش را باد می‌زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می‌ رود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جار می‌زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می‌ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

به مسافری که سوارتاکسی می‌شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده‌ ای که به جای پول خرد به تو آدامس می‌دهد،

به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی‌ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می‌خواهد برایش برگه‌ ای پر کنی،

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی

نخند ….

نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نا بجای آدم‌ها بخندی!!

که هرگز نمی‌دانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند !!!

آدم‌ هایی که هرکدام برای خود و خانواده‌ ای همه چیز هستند !

آدم‌ هایی که به خاطر روزیشان تقلا می‌کنند،

بارمی برند،

بی‌خوابی می‌کشند،

کهنه می‌پوشند،

جار می‌زنند

سرما و گرما می‌کشند،

وگاهی خجالت هم می‌کشند…

خیلی ساده…

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

درویش ، زاهد و دخترک کنار رودخانه

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.

وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.

دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.

در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»

درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

ساده لباس بپوش!

ساده راه برو!

اما در برخورد با دیگران

ساده نباش!!

زیرا سادگی ات را

نشانه میگیرند!

برای درهم شکستن

غرورت!!!

(حسین پناهی)

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...