رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

مصيبتي از اين بزرگ تر؟؟ افلاطون گفت: مصيبتي از اين بزرگ تر چه باشد؟ كه جاهلي مرا بستايد و كار من او را پسنديده آيد! ندانم كه چه كار جاهلانه كرده ام كه او را خوش آمده است!(قابوس نامه)

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

اشکي براي شوق شوقي براي درس درسي براي ميز ميزي براي کار کاري براي نان ناني براي تخت تختي براي خواب خوابي براي مرگ مرگي براي سنگ سنگي براي ياد يادي براي اشک . . . اين است مفهوم زندگي

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.

معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : ..........این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

زندگی همچون بادکنکی دردستان کودکی است که همیشه ترس از ترکیدن ان لذت داشتنش را ازبین می برد:-?

--------------------------------------------------------

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با

لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با

لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند

و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای

پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

آخــرین مــدل حال گیری !!!! ...

دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چند ماهه به آرژانتين منتقل شد.

پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:

لورای عزيز، متأسفانه ديگر نمیتوانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام!!!

و می دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم.

مرا ببخش و عکسی که به تو داده بودم برايم پس بفرست

باعشق : روبرت

.

.

دختر جوان رنجيـده خاطراز رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش مي خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به او قرض بدهند ... او همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بي وفايش، در يک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند ، به اين مضمون:

روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهاي توي پاکت جداکن و بقيه را به من برگردان !!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

هرگز جا نزنید !!!! ...

در 30 سالگي کارش را از دست داد

.

در 32 سالگي در يک دادگاه حقوق شکست خورد

.

در 34 سالگي مجددا ور شکست شد

.

در 35 سالگي که رسيد، عشق دوران کودکي اش را از دست داد

.

در 36 سالگي دچار اختلال اعصاب شد

.

در 38 سالگي در انتخابات شکست خورد

.

در 48،46،44 سالگي باز در انتخابات کنگره شکست خورد

.

به 55 سالگي که رسيد هنوز نتوانست سناتور ايالت شود

.

در 58 سالگي مجددا سناتور نشد

.

در 60 سالگي به رياست جمهوري آمریکا برگزيده شد

.

نام او آبراهام لينکلن بود

.

جا نزد

.

هرگز جا نزنيد

.

بازندگان آنهايي هستند که جا زدند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

لبخند

بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .

قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .

پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.

يك لبخند زندگي مرا نجات داد

بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها من حقيقي وارزشمند نهفته است. من ترسي ندارم از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند وسبب تنهايي و انزوايي ما مي شوند."

داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم روي من طبيعي خود نكشيده است و با همه وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ مي دهد .

لبخند بهانه ايست براي زنده ماندن.......... لحظه هايت سرشار از اين بهانه

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

نجس ترين چيز دنيا !!!

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست.

برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم، شاید جواب تازه ای داشت.

بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.

وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری.

وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد.

سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

استاد و شاگرد

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

اشتباه فرشتگان

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد

جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و

جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن

كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناک تر ولي از اين دو دردناک تر اين است که نداني بايد صبر کني يا فراموش

ستاره ي بخت کسي شوم نيست، اين ما هستيم که آسمان را بد تعبير مي کنيم/ ارنست همينگوي

بر زمين لجبازي "پاي نفشار" که سخت "لغزنده" است

لینک به دیدگاه
Share on other sites

يا چنان نمای که هستی، يا چنان باش که می‌نمايی

«بايزيد بسطامی»

بدترين و خطرناکترين کلمات اينست: «همه اين جورند».

تولستوی

حقيقت چيزي نيست که نوشته مي‌شود .. آن چيزي است که سعي مي‌شود پنهان بماند!

به جاي اين كه سعي كنيد مرد موفقيت باشيد، سعي كنيد مرد ارزشها باشيد.

آلبرت انيشتين

اگر همواره مانند گذشته بينديشيد، هميشه همان چيزهايي را به‌دست مي‌آوريد كه تا بحال كسب كرده‌ايد .

فاينمن

وقتی انسان دوست واقعی دارد كه خودش هم دوست واقعی باشد.

«امرسون»

در بين تمامي مردم تنها عقل است كه به عدالت تقسيم شده زيرا همه فكر مي‌كنند به اندازه كافي عاقلند.

رنه دكارت

فرق انسان و سگ در آنست كه اگر به سگی غذا بدهی هرگز تو را گاز نخواهد گرفت.

تولستوی

کسی که می‌خواهد رازی را حفظ کند بايد اين واقعيت را که رازی دارد، کتمان کند.

گوته

هيچ شعری شاعر ندارد، هر خواننده‌ی شعری شاعر آن لحظه‌ی شعر است.

پابلو نرودا

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

صداقت

سالها پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .

وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .

دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد

روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...

همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

پس از خرید، خانم خوش پسند هم برای خود یک جفت شورت انتخاب کرده و پس از اینکه هر دو بسته بندی آماده شد پول را به صاحب مغازه دادیم و هنگام تحویل غافل از اینکه شاگرد خرازی بسته ها را اشتباهی داده، یعنی بسته دستکش را به خانم و بسته شورت را به من داده ، من با اطمینان خاطر آن را باز نکردم و به منزل آمدم . نامه ای به خیال خود با انشا خوب برای نامزدم نوشتم و دستکش ها را برای او فرستادم

.

.

وقتی نامه به دست او می رسد در حضور پدرش بسته را باز می کند و دو عدد شورت را در آن می بیند و چون نامه را می خواند می بیند چنین نوشته ام

.

.

.

سرکار علیه مهری خانم عزیز

با تقدیم این نامه خواستم کمال معذرت خود را از ارسال این هدیه ناقابل که نمونه ای از محبت خالصانه من نسبت به شماست خواسته باشم و ضمناً یقین بدانید که هرگز تاریخ تولد شما از ذهن من محو نمی شود

این هدیه مختصر را مخصوصا بدین منظور انتخاب نمودم که یقین دارم شما احتیاج خاصی به آن دارید و هرگز بدون پوشیدن آن به مهمانی نمی روید. البته این یک جفت نمونه را با انتخاب خانم همکارم خریده ام و ایشان به من اطلاع دادند که شما نوع کوتاه تر آن را می پسندید

چنانچه ملاحظه می فرماید در انتخاب آن دقت کافی به کار رفته که خوش رنگ و ظریف و چسبان باشد. خانم خوش پسند خود یکی از این نمونه ها داشت و به من نشان داد و بخواهش خودش چند بار در مقابل من آنها را امتحان کرد

عزیزم چقدر آرزو داشتم که آن را برای اولین بار که استفاده می کنی در مقابل خودم باشد، ولی یقین دارم تا دیدار آینده دستهای فراوانی آن را لمس خواهند کرد. درهر حال امیدوارم که هنگام پوشیدن و درآوردن آن مرا به خاطر داشته باشی

البته اندازه واقعی آن را به خوبی نمی دانستم لیکن مطمئن هستم که هیچ ** بهتر از خودم به اندازه تقریبی آن واقف نیست. ضمناً اگر هم تنگ و چسبان باشد بهتر است چون پس از چند بار استفاده گشاد و به اندازه خواهد شد

عزیزم خواهش می کنم شب جمعه آینده آن را در مهمانی خانه عموجان بپوشی تا زیبایی ان را به چشم خود ببینم

ضمناً لازم می دانم این نکته را هم به عرض برسانم به عقیده من بهتر است برخلاف سابق که به هرجا می رسیدی فوراً آن را در می آوردی چنین کاری را تکرار نکنی زیرا تکرار این عمل آن را گشاد خواهد کرد و ممکن است در مجالس مهمانی بر اثر گشاد شدن بیافتد و موجب شرمندگی تو بشود

در خاتمه امیدوارم با قبول این هدیه ناقابل که با کمال ادب تقدیم می شود این افتخار را داشته باشم با قلب پر از ارادت چند بوسه آبدار بر آن نثار نمایم

با تقدیم احترام – نامزدت

در روز بعد نامه ای با بسته به دستم رسید که در آن حلقه نامزدی را پس فرستاده و نوشته بود خدا رحم کرد که با کمال ادب تقدیم کرده بودی اگر بی ادبی بود چه می شد؟ بهتر است آقای با ادب مرا به فراموشی بسپاری!

نتیجه اینکه اقا خواهشا ببین چی کادو کردی بعد بفرست جایی!!!

برای من که پیش اومده... البته نه اینجوریش ها!!! @};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

سه ماجرا، يك پند

ماجرای اول: مگس

مطمئنا تا به حال مگسی را که در اتاقی گیر افتاده، دیده‌اید! اگر مگس به شیشه پنجره برسد به ظن اینکه این تنها راه فرار است مدام به همان شیشه چسبسده و هی پر و بال می‌زند. محال است به ذهن این موجود مفلوک برسد که ممکن است راه دیگری نیز برای خروج وجود داشته باشد!

ماجرای دوم: فروشنده

فروشنده‌ای که میزان فروش محصولاتش رقمی بین 80 تا 95 درصد از کل بودجه‌اش بود، دلسرد از این تجارت تصمیم گرفت با یک مشاور تجاری و بازاریابی قرار ملاقاتی گذاشته، در مورد کارش مشورت نماید. زمان مقرر به دفتر مشاور رسید. وقتی وارد دفتر شد به جای اینکه با منشی و بخش پذیرشی روبرو شود دو در دید. روی یکی از درها نوشته شده بود: "فروش کمتر از 100٪ " و روی در دوم نوشته شده بود "فروش بالای 100٪ " از آنجایی که میانگین فروش وی کمتر از 100٪ بود، وی وارد اتاق اولی شد.

بعد از ورود به اتاق مجددا دو در دید که روی اولی نوشته شده بود "وجود انگیزه "و روی دیگری نوشته شده بود "عدم انگیزه" . فروشنده که دیگر انگیزه و شوق کارش را از دست داده بود در دوم را انتخاب کرد. اما به محض ورود به اتاق به دو در دیگر برخورد کرد که روی یکی نوشته شده بود: " خشنود از خود"، روی در دوم نوشته شده بود: "ناخشنود از خود" فروشنده که چندان از مؤفقیت خود راضی نبود، در دوم را انتخاب کرد ولی با کمال تعجب خود را داخل همان خیابان، جلوی دفتر مشاور، روبروی دری که از آن وارد شده بود، دید!

حکمت نهفته در پشت این دو داستان

اگر با همان دیدگاه همیشگی به قضایا نگاه کنیم و با همان روش معمول به کارمان برسیم، اگر سبک و سیاق عملکرد‌ روزانه‌مان همچنان ثابت و غیرانعطاف بماند، هرچه در مسیر زندگی گام برداریم باز به همان خط محکوم سرنوشت می‌رسیم. انجام دادن پیاپی عملکردهای مشابه مطمئنا همان نتیجه همیشگی را دربردارد. برای ایجاد تغییر یا رسیدن به نتیجه دلخواه می‌بایست اول از همه در نگرش خود، بعد در روش برخورد خود و متعاقب آن در سبک عملکردمان تغییری ایجاد کنیم تا کم‌کم این تغییر موجب باز شدن درهای جدیدی به سوی آینده‌ای بهتر گردد.

ماجرای سوم: زنبور و مگس

اگر تعداد یکسانی زنبور و مگس را داخل بطری شییه‌ای قرار داده، و شیشه را بصورت افقی طوری روی روی سطح بگذاریم که از طرف باز بطری هیچ نوری وارد نشود ؛ زنبورها نمی‌توانند از شیشه بیرون بیایند، درحالیکه مگس‌ها می‌توانند.

علت اینست که زنبورها حشرات بسیار باهوشی هستند و می‌دانند که راه خروج باید جایی باشد که نور از آنجا دیده می‌شود. آنها متوجه شیشه نیستند و بدنبال نور مدام خود را به شیشه می‌زنند. درحالیکه مگس‌ها کاملا از فلسفه نور و ارتباط آن با رهایی‌ نا‌آگاه هستند، هی به این ور و آن ور می‌زنند و بالاخره شانسی راه فرار را می‌یابند. درحقیقت اینجا اطلاعات زنبور مایه شکست و ناکامی وی شد!

براستی چه تعداد از ما همانند زنبور این ماجرا به همان قواعد فورمول شده چسبیده‌ایم و هیچ‌گاه هم راه نجات را نمی‌یابیم؟! کدام‌یک از ما ساختار‌شکنی‌های مثبتی را تنها با کمی تغییر زاویه‌‌دید شروع کرده‌ایم؟

فراموش نکن هنگام تغییر و تحول، پاسخ مسئله در بطن سؤال نهفته است!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

تمام داستانهایی که از موفقیت‌های چشمگیر این و آن شنیده‌ایم درحقیقت داستان شکست‌های بزرگ آنها نیز می‌باشد. ما پیرزوی‌ها را می‌بینیم و در مورد آن می‌شنویم درحالیکه فقط چشم نکته‌بین متوجه وجود شکست‌های پیاپی در مسیر این پیروزی است. تفاوت اصلی افراد موفق با دیگران در اینست که انسان‌های موفق هربار که شکست می‌خورند قوی‌تر از قبل به صحنه مبارزه برمی‌گردند. شاید بتوان اینگونه برداشت کرد که شکست، بیشتر آنها را به جلو سوق داده تااينكه باعث عقب‌افتادگی آنها شده باشد. آنها شکست می‌خورند ولی از آن تجربه می‌کنند و به پیش می‌روند.

به عنوان مثال "هنری فورد" در اولین ماشینی که ساخت فراموش کرد دنده عقب کار بگذارد. اما آیا جهان از وی به عنوان فردی شکست‌خورده یاد می‌کند؟ تک تک افراد نام‌آور با وجود مشکلات پیروز شدند نه در نبود مشکلات! تا به حال دیده نشده که فرد موفق و نامداری بدون وجود مشکلات پیروز شده باشد. گرچه ما که فقط دستاوردها و محصولات آنها را می‌بینیم فکر می‌کنیم اینها افراد خوش‌شانسی هستند که تمام شرایط برای رشد آنها میسر بوده.

"توماس ادیسون" در سال 1914 در سن 67 سالگی تمام کارخانه‌اش را که قیمتی معادل چندین میلیون دلار داشت در اثر آتش‌سوزی از دست داد. وی بیمه کمی داشت، جوان هم نبود و تمام ماحصل تلاش و تجربیات علمی‌اش در اثر کوچکترین سهل‌انگاری دود شد و به هوا رفت. نقل شده که وقتی وی بالای تلی از خاکستر و دود و آتش کارخانه‌اش ایستاد فقط زمزمه کرد:« حتما این فاجعه دارای ارزش والایی است. چرا که لااقل تمام اشتباهاتم را سوزاند و خاکستر کرد. خدا را شکر! حال می‌توانم از نو شروع کنم.»

درست سه هفته بعد از این فاجعه وی گرامافون را اختراع کرد!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

صبح یك روز بهاری از خواب تكراری برمی خیزم در ابتدای این روز تكراری به فكر اینم كه چگونه رنگ تكرار را با تفاوت، از این روز كمرنگ كنم.

تكرار بر همه اعمال و رفتارو كردار آدمی سایه انداخته است.

در حیرتم كه چگونه جمله "دوستت دارم" خود را از این معركه جدا كرده است گویا این جمله هرگز رنگ تكرار را به خود نمی گیرد.

هر زمان و هر مكانی كه از لسان آدمی بیرون می آید رنگ تازه ای دارد.

تك تك حروف این جمله گویا مثال بازیگران هر بار برای گوینده صحنه های نویی را بازی می كنند وشاید هم برای شنونده...

آری "دوستت دارم" جمله ای كه بر خلاف سایر جملات آدمی هرگز رنگ تكرار به خود نمی گیرد.

این جمله را از یك دیگر دریغ نكنیم!!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به منصف بودن خدا شكی نیست ولی وسعت غم دنیا كجا و تنگی دل انسان كجا...

چگونه وسعتی بدین بی مثالی در دلی، به قدر مشت دستم جای گیرد؟؟؟

خسته ام از آنان كه خواسته هایشان را در غالب باید ها و ناخواسته هایشان را در كالبد نبایدها به من تحمیل می كنند...

به كجا و كه پناه برم از محبت های آتشین، كه آمدند به تن سردم گرمی دهند حال آنكه ذره ذره ی وجودم را ذوب می كنند.

كجاست كه فریاد زنم من به جرم زندگی در كنار شمایم...هم قفسان

حال كه همه در قفس دنیا در كنار هم هستیم!!! چرا... آری چرا ای دوست برای قدری فضای بیشتر در قفس این چنین بی پروایی؟؟؟

تو نیز در قفسی و اسیر این دنیا...

منصف باش...

از باید ها خسته ام و در حسرت نباید ها...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

زندگی مثل پیازاست که هربرگش راورق بزنی اشکت درمیاره06.gif دیوانگی است که ازهمه گل های رزتنهابه خاطراینکه خاریکی ازانها دردست مافرورفته متنفرباشیم11.gif

دیوانگی است که همه رویاهای خودرا تنها به خاطر اینکه یکی از انها به حقیقت نپیوسته رهاکنیم21.gif

ازشیشه جلوبه زندگی نگاه کنیدنه ازاینه روبه عقب13.gif

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

داستان شریک

سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...

كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید .

نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم....

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

دو همسفر

کشتی در طوفان شکست و غرق شد.فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.نخست، از خدا غذا خواستند.فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد.اما سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید.در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد.فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند.پیش خود گفت، مرد دیگر حتماً شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام.درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می کنی.زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست های خود ما نیست، نتیجه دعای دیگران برای ماست.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

شانس خود را امتحان کنید !

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .

باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.

گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .

جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

کامپـیوتـر زن است یا مـرد؟I%20Do%20not%20Know.gif

استاد زبان فرانسه در مورد مذکر یا مونث بودن اسمها توضیح میداد که پرسید :

کامپیوتر مذکر است یا مونث؟

همه دانشجویان دختر جنس رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند:

- وقتی به آن عادت می کنیم گمان می کنیم بدون آن قادر به انجام کاری نیستم.

- با آن که داده های زیادی دارند اما نادانند.

- قرار است مشکلات را حل کنند اما در بیشتر اوقات معضل اصلی خودشانند.

- همین که پایبند یکی از آنها شدید متوجه میشوید که اگر صبر کرده بودید مورد بهتری از آن نصیبتان می شد.

و همه دانشجویان پسر به دلایل زیر جنس رایانه را زن اعلام کردند:

- به غیر از خالق آنها کسی از منطق درونی آنها سر در نمی آورد.

- کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد.

- کوچکترین اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره می کنند تا بعد ها تلافی کنند.

- همین که پایبند یکی از آنها شدید باید تمام پول خود را صرف خرید لوازم جانبی آنها بکنید .

ویرایش شده توسط MR_mohammad
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با تشکر از دوستان که همیشه برای این تایپیک زحمت کشیده اند و در تلاش برای بهبودی این تایپیک هستند...خیلی ممنون میشم که یه مقدار توجه داشته باشید که یک مطلب، مکررا ذکر نشه تا یه تایپیک نمونه باقی بمونه و یه منبعی هم برای جمع اوری این مطالب زیبا و مفید ایجاد شده باشه ...

شرمنده از این که این حرف رو مجبور شدم بزنم و اگر باعث ناراحتی دوستان شدم واقعا معذرت می خوام. @};-

از یکی از دوستان و مسئولین نیز در خواست دارم تکراری ها رو پاک نمایند تا یک تایپیک نمونه بشه... بازم ممنون ;)

ویرایش شده توسط nima2007
لینک به دیدگاه
Share on other sites

با تشکر از دوستان که همیشه برای این تایپیک زحمت کشیده اند و در تلاش برای بهبودی این تایپیک هستند...خیلی ممنون میشم که یه مقدار توجه داشته باشید که یک مطلب، مکررا ذکر نشه تا یه تایپیک نمونه باقی بمونه و یه منبعی هم برای جمع اوری این مطالب زیبا و مفید ایجاد شده باشه ...

شرمنده از این که این حرف رو مجبور شدم بزنم و اگر باعث ناراحتی دوستان شدم واقعا معذرت می خوام. @};-

از یکی از دوستان و مسئولین نیز در خواست دارم تکراری ها رو پاک نمایند تا یک تایپیک نمونه بشه... بازم ممنون ;)

درود

نیما جان به روی چشم و هر پستی که دید تکراریه بفرمایید تا انجام بشه .

در ضمن تو زندگی همیشه به غیر از کار اصلی به نصایح و بحث و گفتگو در زمنیه نحوه بهتر زندگی کردن و انجام کار درست نیاز داریم و یک انجمن بدون اموزش زندگی به درد نمیخوره و واقعا از دوستانی مثل شما ممنونم و واقعا عاشق این انجمن هستم .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...