رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

داستاني از چهار فصل زندگي!!

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

  • کاربر ویژه

مار را چگونه بايد نوشت؟

روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.

شياد به معلم گفت: بنويس مار..

معلم نوشت: مار..

نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.

و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟

مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینكه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله كوهی رسید. مرد خردمندی كه او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌كرد.

به جای اینكه با یك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد كه جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌كردند، اركستر كوچكی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یك میز انواع و اقسام خوراكی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختی» را برایش فاش كند. پس به او پیشنهاد كرد كه گردشی در قصر بكند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و كاری كنید كه روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع كرد به بالا و پایین كردن پله‌ها....

در حالیكه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف كرد كه هیچ چیز ندیده، تنها فكر او این بوده كه قطرات روغنی را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به كسی اعتماد كند، مگر اینكه خانه‌ای را كه در آن سكونت دارد بشناسد

مرد جوان این‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حالیكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنری را كه زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و كوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را كه در نصب آثار هنری در جای مطلوب به كار رفته بود تحسین كرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف كرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را كه به تو سپردم كجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:

راز خوشبختی این است كه همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كنی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

با فکر فردا، امروز را خراب نکنيم!

خوشبختي توپي است که وقتي مي‌غلتد به دنبالش مي‌رويم و وقتي توقف مي‌کند به آن لگد مي‌زنيم.

ريشه‌ها به عمق ميروند که درختها سر به آسمان مي‌سايند.

آدمها فقط و فقط در يک چيز مشترکند: متفاوت بودن.

زمستان هيچ وقت ماندني نيست، حتي اگر تمام شبها يلدا باشد.

مواظب باش فکر فردا، امروزت را خراب نکند.

موفقيت يعنى سازگارى با حوادث روزگار.

:-<

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

{ شش راه برای جلب محبت مردم }

1- صميمانه نسبت به غير، علاقه مند باشيد.

2 - تبسمی بر لب داشته باشيد.

3 - به ياد بياوريد كه نام هر كس برای او شيرين ترين و مهمترين لغت قاموسهاست.

4 - شنيدن را بياموزيد ، طرف خود را به شوق آوريد كه از خود سخن بگويد.

5 - با مخاطب از آنچه دوست دارد صحبت كنيد.

6 - صميمانه و صادقانه اهميت او را برای خودش آشكار سازيد . ( ديل كارنگی )

تمام محبت خود را به يكباره برای دوستت ظاهر مكن ، زيرا هر وقت اندک تغييری مشاهده كرد تو را دشمن می پندارد. ( سقراط )

سن هر كس با توجه به ميزان درد و رنجی كه در برخورد با ايده های نو تجربه می كند ، تعيين می شود. ( كوينسی جونز )

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

فقط دانستن كافی نيست ، بايد به كار گرفت ، فقط خواستن كافی نيست ، بايد انجام داد. ( بروس LEE )

اگر ما به دنبال سعادت و خوشبختی هستيم بايد از فكر كردن درباره حق شناسی يا حق ناشناسی خودداری كنيم و محبت و خوبی را تنها برای شادی درون انجام دهيم. ( ديل كارنگی )

نتيجه گيری زود هنگام پس از رخدادهای مهم زندگی از بی خردی است. ( ارد بزرگ )

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

حاصل عمر گابریل گارسیا

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌ دانند ، و گاهی اوقات پدران هم .

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می‌ كند .

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می‌ سازد .

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌ دهیم ، دوست داشته باشیم .

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی ، چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌ افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌ دهند .

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است .

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌ توان ایثار كرد ، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد ، بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌ های خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌ های بد است .

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌ كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه می‌ دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می‌ شود .

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

چشمهاي بي‌قرارم ديوانه‌ام کرده‌اند

مرغک انتظار روي شانه‌هايمان آواز اميد مي‌خواند،‌ پشت تمام ثانيه‌هايمان يک اتفاق بزرگ ايستاده، سفيد، آرام؛ اما اين چشمهاي بي‌قرار ديوانه‌ام کرده‌اند بس که از وقت آمدنت مي‌پرسند.

مي‌گويي چه کنم؟ گاهي با دلم گرم مي‌گيرم زلال شوم مبادا از چشمهايت بيفتم بشکنم!هواي شهر غبارآلود شده، اما من غصه‌ام از گرد و غباري است که روي دهليزهاي جانم نشسته؛ به بزرگي دلتنگي کوچه‌هاي شهر پيامبر، دلتنگ روزهاي وصاليم، که بيايي و بيت الاحزان جانمان را روشن کني.

@};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

داستان موش

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفندو گاو خبرداد، همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد. ماری درتله افتادو زن خانه راگزید،برای خوب شدنش سرمرغ رابریدند و برایش سوپ درست کردند ، برای پذیرایی ازعیادت کنندگان سرگوسفند را بریدند وغذادرست کردند ؛ وچون درمان افاقه نکرد وبانو فوت کرد برای غذای عزاداران گاو راسربریدن.

تمام این مدت موش درسوراخ دیواربود و مینگریست ومیگریست

ویرایش شده توسط maxel134
لینک به دیدگاه
Share on other sites

دست و پا بریده ای هزار پایی را بکشت صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:سبحان ا...

با هزار پایی که داشت چو اجلش در رسید از بی دست و پایی نتوانست گریخت .

چو امد زپی دشمن جانستان

ببندد اجل پای مرددوان

در ان دم که دشمن پیاپی رسید

کمان کیانی نشاید کشید

ویرایش شده توسط rommatti
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

ممكن است بيان عبارت محبت آميز، ساده به نظر برسد ، اما بازتاب آنها تا بی نهايت ادامه می يابد. ( مادر ترزا )

بدگمانی و بدبينی پرده ايست كه ميان ما و ديگران كشيده می شود و هيچ وقت نمی گذارد رشته دوستی خود را با آنها محكم ساخته و از نعمت وفا و محبت بهره مند شويم. ( لرد آويبوری )

به دوستانت خوبی كن ، محبت شان نسبت به تو بيشتر می شود و به دشمنان خوبی كن تا دوست شوند. ( تولستوی )

لینک به دیدگاه
Share on other sites

طنز

یک روز توی پیاده رو به طرف يكي از ميدان‌هاي بزرگ شهر می رفتم... از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده!

خانم‌ها رو که کلا تحویل نمی‌گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار میكرد معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو میداد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم كردن تبلیغات نبود ....

احساس كردم فكر میكنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می‌اومد توی دهنم...!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه؟!!

كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!

شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو كاملا بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟! همین طور كه سعی میكردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: آقای محترم! بفرمایید! قند تو دلم آب شد!

با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم: می‌گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! كاغذ رو گرفتم ...

چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك. وایسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم،

نوشته بود:

.

.

.

.

...

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا Oh%20Go%20On.gifOh%20Go%20On.gif

ویرایش شده توسط maxel134
لینک به دیدگاه
Share on other sites

وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیت را انجام می‌دهی ممکن است منجر به اتفاق خوبی شود.

وقتی خیال می‌کنی که دنیا به تو پشت کرده، کمی فکر کن، شاید این تو هستی که پشت به دنیا کرده‌ای.

همیشه احساست را نسبت به دیگران برای آنها بیان کن، وقتی آنها از احساست نسبت به خود آگاه می‌شوند احساس بهتری خواهی داشت.

وقتی دوستان فوق‌العاده‌ای داشتی به آنها فرصت بده تا متوجه شوند که فوق‌العاده هستند.

یک لبخند از طرف تو میتواند موجب شادی کسی شود حتی کسانی که ممکن است تو را نشناسند.

تنها دلیلی که باعث میشود یک نفر از تو متنفر باشد، اینست که می‌خواهد دقیقاً مثل تو باشد.

ویرایش شده توسط maxel134
لینک به دیدگاه
Share on other sites

/* مردم اغلب بي انصاف، بي منطق و خود محورند ولي آنان را ببخش

\* اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند ولي مهربان باش

/* اگر موفق باشي دوستان دروغين و دشمنان حقيقي خواهي يافت ولي موفق باش

\* اگر شريف و درستکار باشي فريبت مي دهند ولي شريف و درستکار باش

/* آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي شايد يک شبه ويران کنند ولي سازنده باش

\* اگر به شادماني و آرامش دست يابي حسادت مي کنند ولي شادمان باش

/* نيکي هاي درونت را فراموش مي کنند ولي نيکوکار باش

\* بهترين هاي خود را به دنيا ببخش حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد

|

| و در نهايت مي بيني هر آنچه هست همواره ميان "تو و خداوند" است نه ميان تو و مردم

دکتر علي شريعتي

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

يكبار غافلگير شدن مجاز است ، اما اگر اين اتفاق دوباره بيفتد ، نشانه آن است كه از آمادگی لازم برخوردار نيستيد. ( جان ماكسول )

اگر شخصی باعث رنج شما می شود ، به اين دليل است كه خود در كُنه وجود خود رنج می كشد و رنج او لبريز می شود. بنابراين ، او سزاوار مجازات نيست ، بلكه نيازمند كمک است ، اين همان پيام او برای شما است. ( تيک نات هان )

سياست ، هنر به دست آوردن پول از ثروتمندان و رای از فقرا ، به بهانه ی نگاهبانی هر كدام از اين دو دسته از ديگری است. ( اسكار آمرينگر )

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دوست داشتن در مقابل استفاده كردن

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودكشي كرد

خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي توانید ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

در حاليك امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

همواره در ذهن داشته باشيد كه:

اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند

مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود

مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود

مراقب عادات خود باشيد شخصيت شما مي شود

مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود

خوشحالم كه دوستي اين پيام را براي يادآوري به من فرستاد

اميدوارم كه روز خوبي داشته و هر مشكلي كه با آن روبرو هستيد

آخرين روز آن باشد و تمام شود :-?

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

هر كس عادت كند كه بدون دليل هر حرفی را باور كند ، از صورت انسانی خارج است. (ابوعلی سینا )

انسان هوشمندی كه به هوشمندی خود می نازد ، به زندانی می ماند كه به بزرگی زندانش می بالد. ( سيمون ديل )

دوازده سال وقتم گرفته شد تا كشف كردم كه در نويسندگی استعدادی ندارم ، اما ديگر نتوانستم از اين كار دست بكشم چون بيش از اندازه مشهور شده بودم. ( رابرت بنچلی )

لینک به دیدگاه
Share on other sites

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه عاصی

در درونم های و هو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

میشنیدم نیمه شب درخواب

های های ...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

گوش کن !

این صدای قلبست.

نه یک قلب ساده!

قلب ساده با خون می تپد.

قلب عاشق در خون می تپد.

این صدای قلبی عاشقست.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آورده اند که ....

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.

در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.

خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:

بعضی از ما ،زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن.

آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدنهستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دهیم...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

حکایت میوه فروش و جنایتکار

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

موفق ترين مديران كسانی هستند كه تا وقتی " كهنه " خوب است از آن استفاده می كنند و به محض اينكه " نو " بهتر شد آن را در اختيار می گيرند. ( رابرت وندرپول )

تو می كوشی كه آسوده تر باشی ، من می كوشم كه ديگران آسوده تر از من باشند. ( سعيد نفيسی )

فداكاری در دو مورد خوب است : اول اينكه تنها راه باقی مانده باشد و از هيچ راه ديگری غير از جانفشانی نتوان به هدف مورد نظر دست يافت. دوم آنكه بدانيم ديگران با اين فداكاری خوشبخت خواهند شد. ( موریس مترلینگ )

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

كار خوب و كيفيت بالا امری تصادفی نيست ، بلكه نتيجه اراده مصمم ، تلاش صادقانه و اجرای ماهرانه است ؛ نشانه انتخاب گزينه عاقلانه از بين گزينه های گوناگون است. ( ويلا فوستر )

شجاعت ، انجام كاری است كه از آن بترسيد . اگر ترس نباشد ، شجاعت معنايی ندارد. ( ادی رايكنبكر)

وقتی از اخلاق يک فرد سر در نمی آوری به دوستانش نگاه كن. ( مثل ژاپنی )

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

عشق و ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست ؟

استاد در جواب گفت : به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور.

اما در هنگام عبور از گندم زار ، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی !

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید : چه آوردی ؟ و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت : عشق یعنی همین ! شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟

استاد در جواب گفت : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور، اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی !

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم ، انتخاب کردم.

ترسیدم که اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی برگردم.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

وقتی راه رفتن آموختی ،دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ،پرواز را .

راه رفتن بیاموز ،زیرا راه هایی که میروی جزیی از تو میشود و سرزمینهایی که میپیمایی بر مساحت تو اضافه می کند .

دویدن بیاموز چون هر خیر را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر .

پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی،برای آنکه به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ،دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند.

پلنگان دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آنرا به فراموشی سپرده بودند .

اما سنگی که درد سکون کشیده بود رفتن را میشناخت ...

کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود دویدن را می فهمید ...

و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست .

آنها از حسرت به در رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...