رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

الناز توی ف.. ب... ش نوشت:

امرو نشستم تو تاکسی

مرده گفت

میشه با تلفنتون یه زنگ بزنم

من اون لحظه خیلی به نظر زرنگ اومدم از نظر خودم که گفتم

بگید شماره تونو بگیرم

گفت ، گرفتم

موبایل خودش زنگ خورد

پیاده شد

دود از کله ی ابلهم بلند شد

به راننده گفتم

ما چقد ساده ایم به قرآن

راننده هه گفت : نخیر خانوم

شما ساده ای

ما نیستیم

بعله

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

  • کاربر ویژه

اگر

اگر زنی رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند ، و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذارد ، شوهرش با اکراه او را با

خودش به کوچه و خیابان می برد ....!

ولی اگر کلاه کوچکی بر سرش بگذارد و کت و دامن خیاط دوزتن کند شوهرش با کمال میل او را بیرون

می برد و تمام مدت به زنهائی که لباس رنگ شاد پوشیده و کلاه عجیب و غریب سرش گذاشته و رژ

لب زده اند خیره می شود ....!!!

(نانسی لین دزموند)

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

پَــــ نَــــ پَـــــ

لپ تاپ رو پامه دارم باهاش کار میکنم بابام اومده تو اتاقم میگه لپ تاپت روشنه ؟ میگم پَـــ نَ پَـــ رو زمین داشت گریه میکرد گذاشتمش رو دلم آروم بگیره بعد بش میگم کاری داری باش مگه ؟ میگه پَـــ نَ پَـــــ صدا گریه اش تا تو اتاق من میومد اومدم بهت بگم گناه داره بغلش کن

پارتی بودیم ... ملت اون وسط داشتن دستارو تکون میدادن و میرقصیدن ...

رفیقم میگه دارن میرقصن!؟

پَـــ نَ پَــــ اینجا گیر افتادن! دارن برای هلیکوپتر امداد دست تکون میدن تا نجاتشون بده

رفتیم واسه عروسی باغ اجاره کنیم ... یارو میگه جای امن میخای ؟

پَـــ نَ پَـــ یه باغ بده تجاوز خورش خوب باشه مهمونا روش حساب کردن !

بابام با چکش به جای میخ زده به دستم از درد دو متر رفتم آسمون اومدم پایین ...

تازه میپرسه خورد به دستت؟

پَـــ نَ پَـــ یاد گل خداداد عزیزی به استرالیا افتادم، دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، عجب گلی بود عجب گلی

یارو با موتور زده بهم ....خوردم زمین سرم شکسته داره خون میاد اومده میگه سرت داره خون میاد؟

پـَـَـ نَ پـَـَــــ من خودنویسم جوهرم پس داده

تو خیابون با دوستم داشتم راه می رفتم ، یارو موتوریه گوشیمو از دستم قاپید

دوستم گفت گوشیتو دزدید ؟ گفتم پـَـــ نَ پـَــ برد سیستم عاملشو آپدیت کنه فردا میاره

به داداشم میگم سر رات داری میای یه لیوان ابم بیار بهم میگه تشنته میگم:پـَـَـ نَ پـَـَـــ من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم

رفتم مرغ فروشی به فروشنده میگم بال دارین، میگه بال مرغ؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ بال هواپیما، چندتا کوچه پایین تر سقوط کردیم میخوام درستش کنم

زنگ زدم عکاسی نوبت بگیرم واسه عکس گرفتن ، دختره گوشی رو برداشته ، میگم ببخشید خانم امروز وقت خالی کی دارید ؟ میگه واسه عکس گرفتن ؟ پَـــ نَ پَـــ واسه اینکه با خونواده خدمت برسیم !!! بعد میخنده میگه 6 وقت داریم . بهش میگم قبل از 6 هم کسی نوبت داره ؟ میگه پَـــ نَ پَــــ امروز رو کلا واسه شوهر آیندم خالی کردم .

به بابام میگم تلویزیونو بزن کانال دو ... میگه روشنش کنم ؟

پَـــ نَ پَــــ تو بزن دو ... من هُل میدم روشن شه ....

رفتیم کوه ... دارم چوب جمع میکنم ...

میگه می خوای با چوبا آتیش درست کنی؟

پَـــ نَ پَـــ پشت دریاها شهریست قایقی خواهم ساخت ...

مانتوش ۱۵ سانت بالای باسن مبارکشه، آرايششم که شبيه جن و پری شده ... حالا بماند که موهاش قرمزه !

ميگه به نظرت برم بيرون گشت ارشادم بهم گير ميده ؟!

پَـــ نـ پَـــ ميبرنت صدا و سيما تو برنامه‌ی زلال احکام به سوالات شرعی مردم پاسخ بدی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

پـَـَــــ نــَــــ پـَـَـــــ

آنتی پـَـَـ نــ پـَـَــــ :

حموم بودم، مامانم می زنه به در می گم بـــله ؟ می گه حمومی ؟ می گم پـَـَـ نــه پـَـَــــ اینجا لندنه، صدای منو از رادیو بی بی سی می شنوی.

میگه : در زدم بگم مهمونها اومدن دختراشون هم رفتن تو اتاقت داران با کامپیوترت کار میکنند ، لباس و حوله ات رو هم از پشت در برمیدارم که امشب رو لندن بمونی تا فهم درست جواب دادن رو یاد بگیری، آها

یه چیز دیگه احتمالا آبگرمکن رو هم خاموش میکنم

با درود:

rolling%20on%20the%20floor.gifrolling%20on%20the%20floor.gifrolling%20on%20the%20floor.gif

میگه : در زدم بگم مهمونها اومدن ، دختراشون هم رفتن تو اتاقت داران با کامپیوترت کار میکنند.

موردی نداره مامان ، بزار هر چقدر می خواهن با کامپیوترم ور برند ، ( یک قفل سخت افزاری و 3 مرحله رمز نرم افزاری داره بزار هر چقدر می خواهند ور برند ) مامان رفت که به دخترها بگه ... پسر : ای بابا یادم رفت بگم صبح رمهای سیستم را بیرون آوردم و دادم به دوستم . rolling%20on%20the%20floor.gif

آها یه چیز دیگه احتمالا آبگرمکن رو هم خاموش میکنم.

اشکالی نداره مامان ، تو این هوای گرم خرما پزی ، با آب معمولی حال می ده حمام کردن ، آدم خنک می شه . مامان رفت آبگرمکن رو خاموش کنه پسر : ای بابا یادم رفت بگم : آبگرمکن از صبح خراب شده و روشن نمی شد ، زنگ زده بودن بیان درستش کنند. @};-

لباس و حوله ات رو هم از پشت در برمیدارم که امشب رو لندن بمونی تا فهم درست جواب دادن رو یاد بگیری.

@};-( @};-( @};-(

ای بابا یادم رفت بگم : هنوز لباسهای کثیفمو در نیاوردم و تازه داشتم صورتمو تیغ می زدم. @};-

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

قسمت سوم:

پَــــ نَ پـَــــ

دوستم میگه چرا انقدر غذات کم شده ؟ میگم : تو رژیمم ... میگه رژیم لاغری ؟! ...پَـــ نَ پـَـــ رژیم صهیونیستی

معلمم اومده خونمون تمبکمو دیده میگه تمبکه؟ میگم پَـــ نَ پَـــ ساکسیفونه روش پوست کشیدم گردو خاک نره توش .میگه منظورم اینه که میزنی؟ میگم پَـــ نَ پَــــ اون زورش زیاد تره اون منو میزنه میگه بیخیال درسو شروع کنیم؟ میگم پَــ نَ پَـــ من تنبک میزنم شمام برقص با هم پول در بیاریم. بعدش بابام اومده میگه اِ حاااامد ایشون معلمتونه؟ میگم پـَـَـ نَ پـَـَــــ ایشون دوست دخترمه به خاطره گرونی پول نداره ریشاشو بزنه

دوستم زنگ زده میگه چکار میکنی ؟ میگم ماشینمو آوردم تعمیرگاه . میگه مگه خرابه ؟ پَــــ نَ پـَــــ آوردمش تعمیرگاه عیادت دوستای مریضش

قرمه سبزی آوردند رو میز می پرسه:قرمه سبزیه؟؟؟؟؟؟؟؟ پَـــــ نَ پــَـــ کوکو سبزیه آبشو زیاد کردن کم نیاد

زنه رفته دکتر زنان ، دکتر ازش میپرسه بچتون لگد هم می زنه ؟ زنه جواب میده پَــ نَ پَــ، فحش خواهر مادر میده

تو آرایشگاه کار می کردم ... از مشتری می پرسم برات ماسک بذارم؟

میگه ماسک برای جوش صورت و اینا ؟!

پـَــــــــ نَ پَـــــــــ په ماسک اسپایدرمن

رفتم چشم پزشک

میگه واسه سرخی چشمتون اومدین ؟

پـَـــ نَ پـَــــ سرخیش عادیه وسطش سیاه شده

روی تردمیل میدوم ... اومده می گه می خوای لاغر بشی؟؟؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ می خوام ببینم چند اسب ِ بخار قدرت دارم! می تونم پوز ِ یوز پلنگو بزنم یا نه

به مامانم میگم یه سگِ خوب و نژاد دار پیدا کنیم واسه جفتگیری.. میگه واسه سگمون؟؟؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ واسه پسر اشرف خانوم اینا که بچه دار نمیشن

به پسرخاله ام می گم تب کردم میگه: اِ؟ مریض شدی؟

می گم پَـــ نَ پَـــ دمای بدنمو بردم بالا ببینم فنش کار میفته یا نه

رفتم سر قبر بابابزرگم.... یارو اومده پیشم نشسته میگه فوت کردن.؟

پَـــ نَ پَـــ فردا امتحان ریاضی داره خودشو زده به خواب که نره

یارو زده روح الله داداشی رو کشته، حالا گرفتنش میگه حالا چی میشه اعدامم میکنن؟؟ میگم پَـــ نَ پَـــ میری مرحله بعد باید محراب فاطمی روهم بکشی

برگشتم خونه میگه اومدی؟پَـــــ نَ پَـــــــ این لودینگمه : پلیز ویت 40 درصدش مونده هنوز کامل شه میام تو

یه روز با جعبه خيلي بزرگ رفتم اداره پُست، گذاشتم رو ترازو جعبه رو كارمنده اومده ميگه مي خواي پُست كنُي؟!!

گفتم : پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم وزنش كنم ببينم اگه اضافه وزن داره شبها بهش شام ندم

سر جلسه امتحان به جلوییم می گم برسونیا ... می گه چی؟ تقلّب؟؟؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ تنفس ِ دهان به دهان

ساعت 7 صبح داییم به گوشیم زنگ زده برداشتم میگم: بــــــــله!؟

میگه اِ خواب بودی؟

پـَـَـ نَ پـَـَــــ سر صبحی صدامو شکل داریوش کردم حال کنی!

دوستم اومده صاف رفته نشست رو بالشم! میگم:راحتی‌؟ میگه: بلند شم یعنی‌! میگم: پـَـَـ نَ پـَـَـــ بشین قالب باسنت شه یه موقع گم شدی واسه تشخیص هویت ازش استفاده کنیم

رفتم مغازه دارو سوسك كش خريدم . ميگم بريزم زمين اينو؟يارو ميگه پَـــ نَ پَـــ صبح ظهر شب با يه ليوان آب بده سوسكه بخوره

لینک به دیدگاه
Share on other sites

نیایش خواستن است . خواستن انسانی که از آنچه دارد خوشنود نیست و در آنچه که

هست رنج می برد . به عبارت دیگر نیایش طرح خواستها و ایده آلهای متعالی و " برتر از آنچه

که هست انسانی " است که از بودن رنج می برده و به شدن گرایش دارد .

این است که میتوان نیایش را " شکایت از واقیعت و خواستن حقیقت " خواند . و نیایشگر را

شورشی زمان . زیرا هر کسی چیزهایی را می خواند که ندارد و در عین حال به وضع

موجودیش قانع نیست .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند.

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او میرفت.

يک روز خسرو گفت:

«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد يا نه.»

بهمن گفت:

«خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»

چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.

يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمکزن را ديد که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ....

خسرو گفت: کيه؟

منم، بهمن.

تو بهمن نيستى، بهمن مرده!

باور کن من خود بهمنم..

تو الان کجايی؟

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم.

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمیهايمان که مردهاند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست. و از همه بهتر اين که میتوانيم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمیشويم. در حين بازى هم هيچکس آسيب نمیبيند.

خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمیديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟

بهمن گفت:

مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

بزرگ‌ترین درس زندگی

... ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود. من آن‌چنان ترسیده بودم که به سختی نفس می‌کشیدم. مرتباً به خود می‌گفتم این مرگ است! مرگ. با وجود اینکه همه‌ی دستگاه‌های خنک کننده و بادبزن‌های برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه رسیده بود، باز هم می‌لرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همه‌ی تلاشی که می‌کردم قادر نبودم از به‌هم خوردن دندان‌هایم جلوگیری کنم.

من درچنین شرایطی بودم که یکباره حمله قطع شد. گویا تمام ذخایر کشتی مین‌انداز تمام شده بود و ترجیح داده بود که حمله را متوقف کند و آنجا را ترک کند. آن پانزده ساعت که مورد حمله قرار گرفته بودیم، برایم 15 ‏میلیون سال طول کشید. تمام خاطرات گذشته و کارهایی را که ‏مرتکب شده بودم مقابل چشمانم مجسم می‌کردم. مثلاً قبل از اینکه به ارتش ملحق شوم، کارمند بانک بودم و همیشه از حقوق کم، کار زیاد و پیشرفت‌های کوچک و محدود نگران بودم. ناراحت از اینکه قادر نبودم بنا به سلیقه وُ میل خود زندگی کنم، چرا قادر به خریدن یک اتومبیل نبودم، چرا نمی‌توانستم برای زنم لباسی گران‌قیمت تهیه کنم؟ و بدتر از همه اخلاق بد و خشن رئیسم، وضع موجود را برایم طاقت‌فرسا کرده بود.

‏همه‌ی این ماجراها مثل فیلم از مقابل چشمانم می‌گذشت. به خاطر می‌آوردم که چطور شب‌ها خسته و عصبی به خانه می‌رفتم و به خاطر کوچک‌ترین مسئله‌ای با زنم بگومگو می‌کردم. یا هر وقت روبروی آینه قرار می‌گرفتم، آن زخم کوچک روی صورتم که بر اثر تصادف با اتومبیل به جا مانده بود، چگونه باعث ناراحتی‌ام می‌شد و غمگینم می‌کرد.

‏قبل از این ماجرا همه‌ی این مسائل برایم بسیار پررنگ و با اهمیت بود، اما وقتی در اعماق اقیانوس با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم، به خودم قول دادم که اگر از این مهلکه جان سالم به دربردم و بار دیگر چشمم به خورشید و یا ماه و ستارگان افتاد، دیگر مجالی به نگرانی ندهم و هیچ‌گاه نگران این‌گونه مسائل بی‌اهمیت نباشم. هرگز! هرگز! هرگز!!!

‏بله در آن پانزده ساعت پرمخاطره بسیار بیشتر از آن چهار سالی که در دانشگاه سیکاکیوز مشغول تحصیل بودم و کتاب‌های زیادی را مطالعه کرده بودم، درس زندگی را آموختم!

دیل کارنگی

با تشکر...

ویرایش شده توسط LEE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

داستان عاشقانه به سبک هندی .... (طنز)

دوتا پسر سر یك دختر دارن دعوا میكنند كه یك دختر پاك و نجیب داره گریه میكنه و میگه تورخدا بس كنین كه یكی از پسر متوجه خال توی دماغ اون یكی پسره میشه و داد میزنه "داداش"….

اونم خال توی دماغ او یكی رو میبینه و با چشمی گریان داداششو بقل میكنه و میگه "باورم نمیشه بعد از این همه سال پیدات كردم"….

در این زمان یك پیر زن كور وارد صحنه میشه و میفته زمین و سرش به سنگی میخوره و بیناییشو بدست میاره و یهو داد میزنه: "بچه های گلم،"…

توی این نقطه حساسه كه دو پسر و دختره همه میگن "مامان!" و همگی میفهمن كه خواهر برادرن....:-?

این فیلم این پیام اخلاقی رو به ما میده كه دعوا كردن سر دختر خوب نیست و از این جور حرفا.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

نام : كمال

كلاس : دبستان

موزو انشا : عزدواج!

هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود..

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند. همین خرج های ازافی باعث می شود كه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می كند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك كاری میکند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد. ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم."

سلیمان به مورچه گفت : "وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟"

مورچه گفت آری او می گوید : ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

قاچاق شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : « در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن» .

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد، بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟

مرد می گوید : دوچرخه!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

الوین روسر

اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.

هروقت موقع زنگ تفریح توی ‏زمین بازی مدرسه‌ی روستایی که در آن درس می‌خواندیم، دنبالش می‌کردم، طره‌های بلند مویش بالا و پایین می‌رفت و توی هوا ‏می‌رقصید.

ما هفت سال‌مان بود و دوشیزه بریج مواظب‌مان بود و برای کوچک‌ترین تخلف، کشیده‌ای توی صورت‌مان می‌زد. ‏

به چشم من، دوریس، جذاب‌ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی ‏بود از دانش‌آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوه‌ی هیجان‌انگیز یک ‏پسربچه‌ی عاشق، دلش را بردم.

رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش ‏سرسختی‌ام را گرفتم. ‏

در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانه‌ی فلزی ‏پیدا کردم. احتمالاً یک نشانه‌ی انتخاباتی بود.

سطح رویی‌اش هنوز ‏براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ می‌زد. با اندک تردیدی ‏تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.

موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.

بعد، کلماتی به یادماندنی به ‏زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت:

«الوین، اگر می‌خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا می‌کنی باید به من بدهی.»

‏یادم می‌آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچه‌ای به سن من و شرایط زندگی‌مان، خوش‌اقبالی به حساب می‌آمد،

حالا اگر یک چیز واقعاً ‏مهم مثلاً یک پنج‌سنتی پیدا می‌کردم چه می‌شد؟ می‌توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا می‌توانستم به او بگویم که یک سکه‌ی تک سنتی پیدا کردم

و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ این‌طوری ‏او ثروتمندترین دختر مدرسه می‌شد.

‏وقتی به همه‌ی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد می‌خواست، معقول‌تر به نظر می‌رسید؛

اما تقاضای مستبدانه‌اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستی‌مان - همه‌ی تصوراتم را خراب کرد.

‏پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم

و مهم‌تر از آن به خاطر این‌که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چه‌طور حفظ کنم

.

ضمناً دلم می‌خواهد بدانی که همیشه توی خواب‌های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت می‌دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

اسپارتا، نیوجرسی

برگرفته از كتاب:

استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مرسی ottelo داستانی که گذاشتی خیلی جالب و متفکرانه بود حداقل واسه من :-?

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

چه كار كنيم كه هر تيمی ما را بخواهد ؟

ایده‌ی خلّاق

( داستان واقعی )

‏... شرکت پلیزنت را کسی به نام ‏پلیزنت رولند ، که قبلاً آموزگار بود، راه‌اندازی کرده است. رولند سر ‏کلاس درس به این نتیجه رسید که کتاب‌هایی که از روی آنها به دانش‌آموزان درس می‌دهد، بسیار کسل کننده‌اند. این بود که ‏تصمیم گرفت به تهیه‌ی کتاب‌هایی که مورد میل و علاقه‌ی ‏دانش‌آموزان باشد، مبادرت کند. خانم رولند سرانجام به اتفاق دوستش والری تریپ به ایده‌ی خلّاقی برای دخترها دست یافت.

‏این کتاب‌ها اساس مجموعه‌ای که آنها تهیه کردند را تشکیل می‌دهد. تهیه‌ی این کتاب‌ها کاملاً پیچیده است و در هر قدم نیاز به برنامه‌ای هدفمند دارد. برای هر مقطع از تاریخ کشور، به شکلی که دخترها باید با آن رابطه برقرار کنند، مسایل فرهنگی، شامل نحوه‌ی اسکان، طرز پوشیدن لباس، غذاهای مورد علاقه و چیزهای دیگر باید مدّنظر قرار می‌گرفتند. تهیه‌ی هر یک از ابعاد فوق‌الذکر به واحدی واگذار شد و برای هر بخش، نویسنده‌ای انتخاب گردید تا مجموعه ‏کتاب‌هایی تهیه گردد که به یادگیری دانش‌آموزان کمک کند.

‏قدر مسلّم این است که این شیوه‌ی کار، موفق از کار درآمد. این شرکت در کارش، هم از لحاظ آموزشی و هم از لحاظ مالی، موفق بوده است. این شرکت تاکنون توانسته 61 میلیون کتاب و 5 میلیون عروسک بفروشد. مجله‌ای که این شرکت تولید می‌کند، 700000 ‏نفر مشترک دارد. پلیزانت رولند تاکنون جوایز متعددی را از آن خود ساخته است.

برگرفته از كتاب:

ماكسول، جان؛ 17 اصل كار تيمی (چه كار كنيم كه هر تيمی ما را بخواهد؟)

برگردان مهدي قراچه داغي؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات تهران 1386.

با تشکر...

ویرایش شده توسط LEE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

سقوط هواپیماي ایسترن ارلاینز

( داستان واقعی )

در زندگانی، اغلب چیزهاي کوچک و پیش پا افتاده، انسان را بیچاره می‌کند. نمونه‌ي آن، حادثه‌ي تلخ سقوط هواپیماي ایسترن ارلاینز در منطقه‌ي فلوریدا است. این پرواز، پرواز 401 ‏نیویورک به میامی بود با مسافرانی که بيش‌تر آن‌ها برای گذران تعطیلات، راهی میامی شده بودند. وقتی هواپیما برای فرود به فرودگاه میامی نزدیک می‌شود، چراغ نشان‌دهنده‌ي عمل اهرم فرود، روشن نمی‌شود. هواپیما بر فراز باتلاق‌ها و منطقه دور می‌زند و هم‌زمان، خدمه‌ي کابین می‌خواهند بدانند اهرم فرود درگیر شده یا لامپ سوخته است.

‏مهندس پرواز سعی می‌کند حباب چراغ را درآورد، ولی حباب از جا تکان نمی‌خورد. بقیه‌ي خدمه هم کار خود را رها می‌کنند تا در بیرون کشیدن حباب چراغ به مهندس پرواز کمک کنند. غافل از اینکه هواپیما به تدریج در حال پائین آمدن است. سرگرمی آن‌ها آن قدر طول می‌کشد که هواپیما در باتلاق اطراف فرودگاه سقوط می‌کند. در آن حادثه، ده‌ها نفر جان خود را از دست می‌دهند. گروه خدمه‌ي پرواز با داشتن خلبان‌های باتجربه‌، بازیچه‌ي یک حباب بی‌ارزش شده و هواپیما را با آن همه مسافر به زمین زدند.

برگرفته از كتاب:

ماكسول جان؛ رهبری (آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضل‌اله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

اغلب فکر می کنیم چون خیلی گرفتاریم به خدا نمی رسیم ، اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم خیلی گرفتاریم.

انسانهای بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند ، انسان های متوسط پرسش هایی می پرسند که پاسخ دارد ، و انسانهای کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند.

انسان ها به ناگهان شکسته و پیر نمی شوند ، این ماییم که دیر به دیر نگاهشان می کنیم.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

مرد عربی ، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.

باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ی جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد عرب با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد عرب با دیدن آن گدای رنجور ، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام. نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد عرب به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد عرب متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد:

صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد عرب گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی.

بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟

مرد عرب گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.

بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...

برگرفته از کتاب بال‌هایی برای پرواز ...

... نوربرت لش لایتنر

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

سلام / نمیدونم دوستان این متن رو زدن قبلاً یا نه ، اگه موجود باشه مدیر ارشد لطفاً پاک کنه / مرسیییییییی

ماجرایی تامل برانگیز : میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا

استادى از شاگردانش پرسید:

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:

چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟

آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:

هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:

هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟

چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.

فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:

هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش

این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

ارتباط دستخط با شخصیت

مطالعه و تحلیل دست‌خط افراد، دانشی کهن است که اولین بار در حدود 3000 سال پیش توسط چینی‌ها توسعه یافت. به گفته کارشناسان این علم، دست‌خط اشخاص در واقع به‌ طور مستقیم از شخصیت منحصر به فرد و شیوه خاص تفکر آنها حکایت می‌کند. علم شناخت شخصیت از روی دست‌خط حداقل از 300 ویژگی گوناگون دست‌خط در دیدگاه تحقیقاتی خود استفاده می‌کند.

مطالعه و تحلیل دست‌خط افراد، دانشی کهن است که اولین بار در حدود 3000 سال پیش توسط چینی‌ها توسعه یافت. به گفته کارشناسان این علم، دست‌خط اشخاص در واقع به‌ طور مستقیم از شخصیت منحصر به فرد و شیوه خاص تفکر آنها حکایت می‌کند. علم شناخت شخصیت از روی دست‌خط حداقل از 300 ویژگی گوناگون دست‌خط در دیدگاه تحقیقاتی خود استفاده می‌کند.

دست‌خط اشخاص و مکان آن روی صفحه، انگیزه‌های منحصر به فرد یک انسان را توصیف می‌کند. مغز انسان علامت‌هایی را از ماهیچه‌ها به ابزار نوشتاری می‌فرستد. همان‌طور که گفتیم، دست‌خط حداقل 300 ویژگی گوناگون دارد که به اصلی‌ترین آنها که حاوی اطلاعات جالب شخصیتی است، می‌پردازیم.

جهت دست‌خط‌: دست‌خط‌های مایل به سمت راست نشان‌دهنده صمیمی بودن، نافذ بودن، دوست‌داشتنی بودن و حامی‌بودن نویسنده آن است.

اما دست‌خطی که صاف و محکم باشد، نشان‌دهنده استقلال نویسنده است. دست‌خط‌هایی که به سمت چپ متمایل هستند نیز عاطفی و احساسی بودن نویسنده را نشان می‌دهند.

اندازه دست‌خط:‌ اشخاصی که درشت می‌نویسند، معمولا اجتماعی و برون‌گرا بوده واز اعتماد به نفس بالایی برخوردارند. اما خصوصیات شخصیتی افرادی که ریز می‌نویسند، به‌طور دقیق برخلاف کسانی است که درشت می‌نویسند. اشخاصی که ریز و نازک می‌نویسند، به آسانی روابط اجتماعی با دیگران برقرار نمی‌کنند.

فشار آوردن روی کاغذ هنگام نوشتن: کسانی که در حین نوشتن فشار زیادی به کاغذ می‌آورند، اشخاصی متعهد هستند که همه چیز را خیلی جدی می‌گیرند. اما اگر فشار روی کاغذ بسیار زیاد است، آن فرد احتمالا خیلی عصبی است و عکس‌العمل سریعی نسبت به انتقادهایی که به او می‌شود نشان می‌دهد، حتی اگر این انتقادها از سوءنیت نباشد. اما فشار کم روی صفحه کاغذ هنگام نوشتن نشان‌دهنده حساسیت و عاطفه نویسنده نسبت به دیگران است.

فضای خالی میان کلمات: چنانچه میان کلمات فاصله زیادی وجود داشته باشد، نشان‌دهنده این است که نویسنده به دنبال فضایی برای تنهایی است. اما اگر فاصله یا فضای میان کلمات کم یا باریک باشد، نشان می‌دهد نویسنده دوست دارد با دیگران ارتباط داشته باشد. به ویژه اگر این اشخاص در نوشتار خود دقت نداشته باشند، نشان می‌دهد که اشخاصی مزاحم و شلوغ کن برای اطرافیان‌شان هستند.

فاصله میان خطوط: چنانچه فاصله میان خطوط زیاد باشد، نشان‌دهنده این است که اشخاص دوست دارند به عقب برگردند و نگاه عمیق‌‌تری داشته باشند. فاصله کم میان خطوط نیز نشان می‌دهد که نویسنده خونسردی خود را در هنگام فشار کاری حفظ می‌کند و در نهایت به نتیجه خوبی دست می‌یابد.

حاشیه کاغذ: هر کدام از حاشیه‌های کاغذ مفهومی‌ دارند. حاشیه سمت چپ نشان‌دهنده وابستگی فرد به ریشه‌ها و خانواده است. حاشیه سمت راست نشان‌دهنده وابستگی به اشخاص دیگری به جز اعضای خانواده است. بالای صفحه نیز اهداف و آرزوها قرار دارند و در پایین صفحه انرژی، انگیزه و عملکرد قرار می‌گیرند. فاصله زیاد از حاشیه سمت چپ نشان‌دهنده علاقه نویسنده به ادامه دادن است. اگر فاصله از حاشیه سمت چپ کم باشد، نشان‌دهنده احتیاط نویسنده است. فاصله کم از سمت راست کاغذ نشان‌دهنده خونسردی و اشتیاق برای نوشتن است. فاصله زیاد از سمت راست کاغذ نیز نشان‌دهنده ترس از نادانسته‌هاست.

پس از چینی‌ها نیز رومی‌‌ها به بررسی "علم تحلیل و مطالعه دست‌خط" پرداختند و به تدریج این علم در بیشتر جوامع و فرهنگ‌ها مورد بحث و بررسی قرار گرفت. دیدگاه جدید در خصوص بررسی دست‌خط از سوی گروهی از کشیش‌های فرانسوی ایجاد شد که از سوی اب می‌کن -که ابعاد کلیدی این علم را در دهه 1870 پس از 30 سال تحقیق تعریف کرد- هدایت شد.

امروزه می‌دانیم که این علم، ابزار بی‌نهایت مفیدی برای شناسایی کیفیت و ظرفیت هوش و پتانسیل اشخاص به ویژه در زمینه شغل و پیشبرد ارتباطات است. اگر چه این علم نیز مانند سایر علوم رفتاری به آسانی قابل توضیح نیست، اما هنوز هم به دلیل نتایج خوبی که از کاربرد آن به دست می‌آید، به‌طور مستمر به کار رفته و مورد قبول واقع می‌شود.

جهت دست‌خط‌: دست‌خط‌های مایل به سمت راست نشان‌دهنده صمیمی بودن، نافذ بودن، دوست‌داشتنی بودن و حامی‌بودن نویسنده آن است. اما دست‌خطی که صاف و محکم باشد، نشان‌دهنده استقلال نویسنده است. دست‌خط‌هایی که به سمت چپ متمایل هستند نیز عاطفی و احساسی بودن نویسنده را نشان می‌دهند.

اندازه دست‌خط:‌ اشخاصی که درشت می‌نویسند، معمولا اجتماعی و برون‌گرا بوده واز اعتماد به نفس بالایی برخوردارند. اما خصوصیات شخصیتی افرادی که ریز می‌نویسند، به‌طور دقیق برخلاف کسانی است که درشت می‌نویسند. اشخاصی که ریز و نازک می‌نویسند، به آسانی روابط اجتماعی با دیگران برقرار نمی‌کنند.

فشار آوردن روی کاغذ هنگام نوشتن: کسانی که در حین نوشتن فشار زیادی به کاغذ می‌آورند، اشخاصی متعهد هستند که همه چیز را خیلی جدی می‌گیرند. اما اگر فشار روی کاغذ بسیار زیاد است، آن فرد احتمالا خیلی عصبی است و عکس‌العمل سریعی نسبت به انتقادهایی که به او می‌شود نشان می‌دهد، حتی اگر این انتقادها از سوءنیت نباشد. اما فشار کم روی صفحه کاغذ هنگام نوشتن نشان‌دهنده حساسیت و عاطفه نویسنده نسبت به دیگران است.

فضای خالی میان کلمات: چنانچه میان کلمات فاصله زیادی وجود داشته باشد، نشان‌دهنده این است که نویسنده به دنبال فضایی برای تنهایی است. اما اگر فاصله یا فضای میان کلمات کم یا باریک باشد، نشان می‌دهد نویسنده دوست دارد با دیگران ارتباط داشته باشد. به ویژه اگر این اشخاص در نوشتار خود دقت نداشته باشند، نشان می‌دهد که اشخاصی مزاحم و شلوغ کن برای اطرافیان‌شان هستند.

فاصله میان خطوط: چنانچه فاصله میان خطوط زیاد باشد، نشان‌دهنده این است که اشخاص دوست دارند به عقب برگردند و نگاه عمیق‌‌تری داشته باشند. فاصله کم میان خطوط نیز نشان می‌دهد که نویسنده خونسردی خود را در هنگام فشار کاری حفظ می‌کند و در نهایت به نتیجه خوبی دست می‌یابد.

حاشیه کاغذ: هر کدام از حاشیه‌های کاغذ مفهومی‌ دارند. حاشیه سمت چپ نشان‌دهنده وابستگی فرد به ریشه‌ها و خانواده است. حاشیه سمت راست نشان‌دهنده وابستگی به اشخاص دیگری به جز اعضای خانواده است. بالای صفحه نیز اهداف و آرزوها قرار دارند و در پایین صفحه انرژی، انگیزه و عملکرد قرار می‌گیرند. فاصله زیاد از حاشیه سمت چپ نشان‌دهنده علاقه نویسنده به ادامه دادن است. اگر فاصله از حاشیه سمت چپ کم باشد، نشان‌دهنده احتیاط نویسنده است. فاصله کم از سمت راست کاغذ نشان‌دهنده خونسردی و اشتیاق برای نوشتن است. فاصله زیاد از سمت راست کاغذ نیز نشان‌دهنده ترس از نادانسته‌هاست.

پس از چینی‌ها نیز رومی‌‌ها به بررسی "علم تحلیل و مطالعه دست‌خط" پرداختند و به تدریج این علم در بیشتر جوامع و فرهنگ‌ها مورد بحث و بررسی قرار گرفت. دیدگاه جدید در خصوص بررسی دست‌خط از سوی گروهی از کشیش‌های فرانسوی ایجاد شد که از سوی اب می‌کن -که ابعاد کلیدی این علم را در دهه 1870 پس از 30 سال تحقیق تعریف کرد- هدایت شد.

امروزه می‌دانیم که این علم، ابزار بی‌نهایت مفیدی برای شناسایی کیفیت و ظرفیت هوش و پتانسیل اشخاص به ویژه در زمینه شغل و پیشبرد ارتباطات است. اگر چه این علم نیز مانند سایر علوم رفتاری به آسانی قابل توضیح نیست، اما هنوز هم به دلیل نتایج خوبی که از کاربرد آن به دست می‌آید، به‌طور مستمر به کار رفته و مورد قبول واقع می‌شود.

/./

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

اندر احوالات دانشگاه رفتن پسران ( ربطی به این انجمن داره این پست ها ؟ ! اگه منفی => منتقل بشه لطفاً مرسی :D )

ترم اول (ترم جو گیریدگی):

الو سلام مامانی. منم هوشنگ.

وای مامانی نمی دونی چقدر اینجا خوبه. دانشگاه فضای خیلی نازیه. وای خدا خوابگاه رو بگو.

وقتی فکر می کنم امشب روی تختی می خوابم که قبل از من یه عالمه از نخبه ها و دانشمندای این مملکت توش خوابیدن -

و جرقه اکتشافات علمی از همین مکان به سرشون زده – تنم مور مور میشه...

راستی اینجا تو خوابگاه یه بوی مخصوصی میاد که شبیه بوی خونه اصغر شیره ای همسایه بغلیمونه.

دانشجوهای سال های بالاتر میگن این بوی علم و دانشس!

لامسب اینقدر بوی علم و دانش توی فضا شدیده که آدم مدهوش میشه!!!

پریشب یکی از بچه ها به خاطر Over Dose از دانش رفت بخش مسمویت بیمارستان!

ترم دوم (ترم عاشق شدگی):

آه ای مریم. ای عشق من. همه زندگی من.

می خواهم درختی شوم و بر بالای سرت سایه بیفکنم تا بر شاخسار من نغمه سرایی کنی.

می خواهمت با تمام وجود عزیزم.

همه پول و سرمایه من متعلق به توست.

بدون تو این دنیا رو نمی خوام. کی میشه این درس من تموم شه تا بیام بات ازدواج کنم...

امروز یک ساعت پشت پنجره کلاستون بودم و داشتم رخ زیبایت را که همچون پروانه ای در کلاس می درخشیدی تماشا می کردم...

ترم سوم (ترم افسردگی):

الو مامان سلام.

مریم منو ول کرد و گذاشت رفت!

مامان جون افسرده شدم اولین عشقم بود دارم میمیرم از غصه.

ای خدا بیا منو بکش راحتم کن.

مامان من این زندگی رو نمی خوام.....

ترم چهارم (ترم زرنگ شدگی):

الو سلام مهشید جون خوبی عزیزم؟

منم پژمان! کجایی نفس؟ نیستی؟

دلم تنگ شده واست. گنجشک کوچولوی من. بیا ببینمت قربونت برم...

مهشید جون من پشت خطی دارم. مامانمه. بعداً بت زنگ میزنم.......

الو به به سلام چطوری ندا جون؟

آره بابا داشتم با مامانم صحبت می کردم...

پیرزن دلش تنگ شده واسم! جوجوی من حالت خوبه؟

به خدا منم دلم یه ذره شده واست.

باشه عزیزم فردا ساعت 11 پارک پشت دانشکده دارو....

ترم پنجم (ترم مشروطه گی):

الو سلام استاد!

قربون بچه ات! دارم مشروط میشم، 2 نمره بم بده.

به خدا دیشب بابابم سکته کرد، مرد.

مامانم هم از غصه افتاد پاش شکست الان تو آی سی یو بستریه.

منم ضربه روحی خوردم دچار فراموشی شدم اصلاً شما رو هم یادم نمیاد ....

قول میدم جبران کنم....

ترم ششم (ترم ولخرجیدگی) :

الو مامان من خونه می خوام!

راستی اون 50 تومنی که 3 روز پیش فرستادی تموم شد.

دوباره بفرست.خرج پروژه ام شد!!!

ترم هفتم (ترم پاتوقیده گی):

خودتون دیگه میفهمین

ترم هشتم (ترم فارغ التحصیلگی):

الو سلام خانم.

واسه این آگهی که توی روزنامه دادید تماس گرفتم.

فرموده بودید آبدارچی با مدرک لیسانس و روابط عمومی بالا....

/./

ویرایش شده توسط atagamer
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

بخونيم و حتما عمل کنیم که به همین سادگی تغییری بزرگ رو تجربه کنیم

اول اینکه از استرس هایتان حرف بزنید : یک آدم صبور و دهن‌قرص، گیر بیاورید و کل بدبختی‌ها و جفتکهایی که از "الاغ زندگی" خورده‌اید را با او تقسیم کنید… بازگو کردن مشکلات، وزن آنها را کم میکند… علاوه بر آن معمولا وقتی سفره دلتان را جلو کسی باز می‌کنید، اوهم سفره خودش را برایتان باز میکند و یحتمل می فهمید که شما در این دنیا، تنها آدم کتک خورده نیستید... و این یعنی آرامش..

دوم اینکه فقط به زمان حال فکر کنید:
گذشته‌تان و آینده‌تان را خیلی جدی نگیرید… اصلا پاپیچ خرابکاریها و کوتاهی‌هایی که در گذشته در حق خودتان کرده‌اید، نشوید. همه همینطور بوده‌اند وانگشت فرو کردن در زخمهای قدیمی، هیچ فایده‌ای جز چرکی شدن آنها ندارد. آینده را هم که رسما باید به هیچ کجایتان حساب نیاورید. ترس از حوادث و رخدادهای احتمالی، حماقت محض است.. فکر هر چیزی، از خود آن چیز معمولا سخت‌تر و دردناک‌تر است…

سوم اینکه به خودتان استراحت بدهید:
حالامی‌گویم استراحت، یکهو فکرتان نرود به سمت یک ماه عشق و حال وسط سواحل هاوایی…! وسط همه گرفتاریها واسترسها و بدبختی‌هاتون...!!! آدم میتواند خیلی شیک به خود، مرخصی چند ساعته بدهد… کمی تنهایی، کمی بچگی کردن، کمی خریت یا هر چیز نامتعارفی که شاید دوست داشته باشید…. که کمی از دنیای واقعی دورتان کند و خستگی را بگیرد… مثل نهنگ‌ها که هر از چندگاهی به بالای آب می‌آیند و نفسی تازه می‌کنند و دوباره به زیر آب برمی‌گردند…
چهارم اینکه تن‌‌تان را بجنبانید

ورزش
قاتل استرس است... لزومی هم ندارد که وقتی می‌گوییم ورزش، خودتان را موظف کنید روزی هزار بار وزنه یک تنی بزنید و به اندازه گوریل بازو دربیاورید… همچین که یک جفتک چارکش منظم وخفیف در روز داشته باشید، کلی موثر است… از من به شما نصیحت…
پنجم اینکه واقع‌بین باشید:
ما ملت شریف، بیشتر استرسمان بابت چیزهایی است که کنترلی روی آنها نداریم… داستان، مثل آمپول زدن میماند… وقتی اصغر آمپول‌زن، قرار است ماتحت مریض را نوازش کند، حتما این کار را می‌کند و حالا اگر عضله آنجایت را بخواهی سفت کنی، هیچ خاصیتی ندارد الا اینکه درد آمپول بیشتر می‌شود… گاهی مواقع باید واقع‌بین بود و عضله‌ها را شل کرد که دردش کمتر شود…

: ششم اینکه زندگی‌تان، میدان و مسابقه اسب‌دوانی نیست
خودتان را دائم با دیگران مقایسه نکنید… مقایسه کردن و
"رقابت‌پیشگی"
، استرس‌زا است… اینکه جاسم فوق‌لیسانس دارد و من ندارم و قاسم لامبورگینی دارد و من ندارم و عبود فلان دارد و من ندارم، شما را دقیقا می‌کند همان
اسب مسابقه
که همه عمرش را بابت هویج ِ سر چوب، دویده وبه هیچ کجا هم نرسیده…
زندگی مسخره‌تر از چیزی است که شما فکرش رامی‌کنید…
هیچ دونفری لزوما نباید مثل هم باشند… خودتان باشید…

هفتم اینکه از مواجهه با عوامل
"ترس‌زا"
هراس نداشته باشید:
مثال ساده آن، دندان‌پزشک است… وقتی دندان خراب دارید، یک کله پیش دکتر بروید و درستش کنید… نه اینکه مثل بز بترسید و یک عمر را از ترس دندان‌پزشک، بادرد آن بسازید و همه لقمه‌هایتان را با یکطرفتان بجوید… نیم ساعت جنگیدن با درد، بهتر از یک عمر زندگی با ترس ِ درد است…
ترس، استرس می زاید.

هشتم اینکه خوب بخورید و بخوابید
و شعارتان
"قبر بابای دنیا "
باشد:
آدمی که درست نخوابد و نخورد، مغزش درست کارنمی‌کند… مغز علیل هم، عادت دارد همه چیز را سخت و مهلک نشان دهد… آدم وقتی گرسنه و خسته است، یک وزنه یک کیلویی را هم نمی‌تواند بلند کند، چه برسد به یک فکر چند کیلویی…!!بازگو کردن مشکلات، وزن آنها را کم میکند…

نهم اینکه بخندید: همه مشکل دارند… من دارم، شما هم دارید… همه بدبختی داریم، گرفتاری داریم و این موضوع تابع محل جغرافیایی آدمها هم نیست… یاد بگیرید بخندید… به ریش دنیا و مشکلات بخندید… به بدبختی‌ها بخندید… به من که دو ساعت صرف نوشتن این موضوع کردم،بخندید… به خودتان بخندید… دو بار اولش سخت است، اما کم کم عادت میکنید و می‌بینید که رابطه خنده و گرفتاری، مثل رابطه خیار است و سوختگی پوست… درمانش نمی‌کند اما دردش را کم میکند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد:

يک کتاب مقدس،

يک سکه طلا

و يک بطرى مشروب .

کشيش پيش خود گفت :

« من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

يكي از جانبازان جنگ تحميلي، سالها پس از مجروح شدن به علت وضع وخيمش

به ايتاليا اعزام و در يكي از بيمارستانهاي شهر رم بستري شده بود

از قضا چند روزي بعد از بستري شدن اين جانباز جنگ تحميلي متوجه مي شود خانم پرستاري كه از او مراقبت مي كند نام خانوادگي اش مالديني است. اين جانباز ابتدا تصور مي كند تشابه اسمي است، اما در نهايت نمي تواند جلوي كنجكاوي اش را بگيرد و از خانم پرستار مي پرسد: آيا با پائولو مالديني ستاره شهر تيم آ.ث. ميلان نسبتي داري؟ و خانم پرستار در پاسخ مي گويد: پائولو برادر من است! جانباز ايراني در حالي كه بسيار خوشحال شده بود، از خانم پرستار خواهش مي كند كه اگر ممكن است عكسي به يادگار بياورد و خانم پرستار هم قول مي دهد تا برايش تهيه كند، اما جالب ترين بخش داستان صبح روز بعد اتفاق مي افتد. هنگامي كه جانباز هموطن ما از خواب بيدار مي شود، كنار تخت بيمارستان خود پائولو مالديني بزرگ را مي بيند كه با يك دسته گل به انتظار بيدار شدن او نشسته است و ...

باقي اش را ديگر حدس بزنيد!

راستي هيچ مي دانيد پائولو مالديني اسطوره ميلان از شهر ميلان واقع در شمال غربي ايتاليا، به شهر رم واقع در مركز كشور ايتاليا كه فاصله اي حدود ششصد كيلومتر دارد رفت، تا از يك جانباز جنگي ايراني كه خواستار عكس يادگاري اوست، عيادت كند؟ آيا فوتباليست ايراني را سراغ داريد كه چنين مسافتي را براي به دست آوردن دل يك جانباز، معلول، بچه يتيم، بيمار و ... بپيمايد؟

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...