رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

با درود:

وظيفه و كار ما اين نيست كه دلواپس فاصله های دور و مبهم و ناشناخته ای كه در پشت ابر و تاريكی پنهان شده اند باشيم ، بلكه بايد وقت خود را صرف آن چيزهايی بكنيم كه در دسترس ما قرار گرفته اند. ( توماس کارلایل )

مهم نيست كه ديروز چقدر بر شما سخت گذشته است ؛ هميشه می توانيد از نو آغاز كنيد. ( بودا )

هفتاد درصد از بيمارانی كه به پزشكان مراجعه می كنند چنانچه خود را از هراس و اضطراب محفوظ نگاه دارند به صورت خودكار راه درمان را پيدا می كنند. ( گوبر )

_______________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI Rev: 1.0

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

شكسته ها بسیارند . . .

بندزنِ آشنا سراغ نداری ؟!

--------

به جز حضور "تو"

هیچ چیز ِ این جهان بیکرانه را

جدی نگرفتم؛

---------------------------------

نه بازی گوشیِ امواج ، نه باد و پیچ و تاب ِکاج

به چشم تو ، شکست من ...

تماشائی تر از این هاس !

-------------------------

وسط مزرعه ی زندگی ام ،

تنها من ِ مترسک مانده ام و

قار قار هزار کلاغِ مرده!!

------------------------

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

وقتی كسی را با انگشت نشان می دهی ، بايد بدانی كه سه انگشت ديگر به سوی خودت اشاره دارد. ( لوئيس نايزر )

بايد در مشاوره ، دقيق و خوشرو باشيم و در اجرای آن سخت و جدی. ( ناپلئون بناپارت )

عالی ترين سلاح برای مغلوب كردن دشمن ، خونسردی است. ( مثل انگليسی )

____________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI Rev: 1.0

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

لینک به دیدگاه
Share on other sites

نحوه تشکر از مادرت

وقتي که تو ۱ ساله بودي، اون (مادرت) بِهت غذا ميداد و تو رو تر و خشک مي کرد...

تو هم با گريه کردن در تمام شب از اون تشکر مي کردي!

وقتي که تو ۲ ساله بودي، اون، بهت ياد داد تا چه جوري راه بري.

تو هم اين طوري ازش تشکر مي کردي، که وقتي صدات مي زد، فرار مي کردي!

وقتي که ۳ ساله بودي، اون، با عشق، تمام غذايت را آماده مي کرد.

تو هم با ريختن ظرف غذات ،کف اتاق،ازش تشکر مي کردي !

وقتي ۴ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد.

تو هم، با رنگ کردن ميز اتاق نهار خوري، ازش تشکر مي کردي!

وقتي که ۵ ساله بودي، اون، لباس شيک به تنت کرد تا به مهد کودک بري.

تو هم، با انداختن (به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردي !

وقتي که ۶ ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهي مي کرد.

تو هم، با فرياد زدنِ : من نمي خوام برم!، ازش تشکر مي کردي ...!

وقتي که ۷ساله بودي، اون، برات یک توپ فوتبال خريد.

تو هم، با شکستن پنجره همسايه کناري، ازش تشکر کردي!!!

وقتي که ۸ ساله بودي،اون، برات بستني خريد.

تو هم، با چکوندن (بستني) به تمام لباست، ازش تشکر کردي!

وقتي که ۹ ساله بودي، اون، هزينه کلاس پيانوي تو رو پرداخت.

تو هم، بدون زحمت دادن به خودت براي ياد گيري پيانو، ازش تشکر کردي!

وقتي که ۱۰ ساله بودي، اون، تمام روز رو رانندگي کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس ژيمناستيک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره....

تو هم با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه حتی پشت سرت رو هم نگاه کني ازش تشکر کردي !

وقتي که ۱۱ ساله بودي، اون تو و دوستت رو براي ديدن فيلم بهسينما برد.

تو هم، ازش تشکر کردي: ازش خواستي که در يه رديف ديگه بشينه !

وقتي که ۱۲ ساله بودي، اون دلسوزانه تو رو از تماشاي بعضي برنامه هاي تلوزِيِونی بر حذر داشت.

تو هم، ازش تشکر کردي: صبر کردي تا از خونه بيرون بره و بعد ...

وقتي که ۱۳ ساله بودي، اون بهت پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کني.

تو هم، ازش تشکر کردي، با گفتن اين جمله: تو اصلاً سليقه اي نداري!

وقتي که ۱۴ ساله بودي، اون، هزينه اردو يک ماهه تابستاني تو رو پرداخت کرد.

تو هم،ازش تشکر کردي: با فراموش کردن نوشتنيک نامه ساده !!!

وقتي که ۱۵ ساله بودي، اون از سرِ کار برمي گشت و مي خواست که تو رو در آغوش بگيره و ابراز محبت کنه ...

تو هم، ازش تشکر کردي: با قفل کردن درب اتاقت!

وقتي که ۱۶ ساله بودي، اون بهت رانندگي ياد داد ...

تو هم ،هر وقت که مي تونستي ماشين رو بر مي داشتي و مي رفتي ؛ اینجوری ازش تشکر کردي!

وقتي که ۱۷ ساله بودي،و وقتيکه اون منتظر يه تماس مهم بود :

تمام شب رو با تلفن صحبت کردي و، اينطوري ازش تشکر کردي

وقتي که ۱۸ ساله بودي، اون ، در جشن فارغ التحصيلي دبيرستانت، از خوشحالي گريه مي کرد..

تو هم، ازش تشکر کردي،اينطوري که تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدي!

وقتي که ۱۹ ساله بودي، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد.

تو هم، ازش تشکر کردي،:با گفتن خداحافظِ خشک و خالي، بيرون خوبگاه، به خاطر اينکه نمي خواستي جلوی دوستات خودتو دست و پا چلفتي و بچه ننه نشون بدي!!!

وقتي که ۲۰ ساله بودي، اون، ازت پرسيد که، آيا شخص خاصي به عنوان همسر مد نظرت هست؟

تو هم، ازش تشکر کردي با گفتنِ: به تو ربطي نداره !

وقتي که ۲۱ ساله بودي، اون، بهت پيشنهاد خط مشي براي آينده ات داد.

تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشکر کردي: من نمي خوام مثل تو باشم!!!

وقتي که ۲۲ ساله بودي، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلي دانشگاهت در آغوش گرفت.

تو هم،ازش تشکر کردي،ازش پرسيدي که: مي توني هزينه سفر به اروپا را برام تهيه کني؟!

وقتي که ۲۳ ساله بودي، اون، براي اولين آپارتمانت، بهت اثاثيه داد.

تو هم، ازش تشکر کردي،با گفتن اين جمله، پيش دوستات،:اون اثاثيه ها زشت و قدیمی هستن!

وقتي که ۲۴ ساله بودي، اون دارايي هاي تو رو ديد و در مورد اينکه، در آينده مي خواي با اون ها چي کار کني، ازت سئوال کرد..

تو هم با دريدگي و صدايي (که ناشي از خشم بود) فرياد زدي:مــادررر،لطفا تو کارام دخالت نکن !

وقتي که ۲۵ ساله بودي، اون، کمکت کرد تا هزينه هاي عروسي رو پرداخت کني، و در حالي که گريه مي کرد بهت گفت که: دلم خيلي برات تنگ مي شه...

تو هم ازش تشکر کردي، اينطوري که، يه جاي دور رو براي زندگيت انتخاب کردي!!!

وقتي که ۳۰ ساله بودي، اون، از طريق شخص ديگه اي فهميد که تو بچه دار شدي و به تو زنگ زد.

تو هم با گفتن اين جمله ،ازش تشکر کردي، همه چيز ديگه تغيير کرده !!!

وقتي که ۴۰ ساله بودي، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد يکي از اقوام رو يادآوري کنه.

تو هم با گفتن"من الان خيلي گرفتارم" ازش تشکرکردي!

وقتي که ۵۰ساله بودي، اون، مريض شد و به مراقبت و کمک تو احتياج داشت.

تو هم با سخنراني کردن در مورد اينکه والدين، سربار فرزندانشون مي شن، ازش تشکر کردي!!!

و سپس، يک روز، اون، به آرامي از دنيا ميره و تمام کارهايي که در حق مادرت انجام ندادي، مثل تندر بر قلبت فرود مياد ...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

با عشق زندگي كن

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي‌شود.

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين آدم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفت وگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

@};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

وقتی از هیاهوی دلهای بی خبر خسته میشی و در سکوت

خودت فرو میری دیگه دلت نمی خواد برگردی به اصواتی که از

هارمونی تو خارجند آنوقته که همه چی به سکوت میگذره !

دیگه حتی گفتن دوستت دارم هم بند بند وجودت رو می لرزونه

حتی نوشتن هم پرنده ی کوچک و گرفتار دلت رو به وحشت

میندازه و بعد خود بخود در کنار پرچین بی خیالیه روزگار ، هر روز

و هر ثانیه ی عمر رو بی بها بر دیوار دنیا می کشی و چون

سطحی که برآن نقش میزنی هموار نیست عمر ت زودتر کوتاه

میشه و سکوت تو عمیق تر ! اونوقته که ......

آرام و بی قید به نشخوار عاطفی لحظه های تکرار نشدنی و

خواستنی روی میاری،لحظه های که تقدیرت رو نمی دونستی

و سر خوش ، بهونه ی زندگی بودی برای پرنده های مهاجر

و دست هایت ،کیهانی را در خود پنهان کرده بود که آسمانش

همیشه صاف و آبی و برکه های خیالش انعکاس معصومیتی

ازلی را در خود داشت ،فارغ از بازار مکاره ی عشق های سرخ و

کذایی !

حالا که همه ی وجودت نگاهی شده در سکوت ،‌ مجبوری هی

ببینی و هی بباری و هر ازگاهی پلکی بزنی تا باور کنی

حقیقت ِ بودن را !

و باز نشخوار عاطفی .....

به خودت میای

می بینی داری تکرار میکنی ............

"حرفهای نگفته رو همیشه میشه گفت "

اما...اما

"کاش عمرم کفاف بده"

لینک به دیدگاه
Share on other sites

حکایتی از خیار دزد خیالباف

روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.

پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم.

مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید،

به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،

بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم،

گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود،

او را با یک گوسفند جفت می‌کنم،

او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم.

با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم،

او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،

بعد آن‌ها را می‌فروشم

با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم.

در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد.

همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم.

یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: آهای تو، مواظب باش.

آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.

نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

چرا دکمه لباس خانمها بر خلاف آقایان سمت چپ است؟

چون بیشتر مردم با دست راست کار می کنند به همین سبب دکمه های لباس را سمت راست میدوزند تا افرادی که به اصطلاح راست دست هستند به آسانی بتوانند دکمه های لباس خود را باز کرده یا ببندند. البته این موضوع در مورد لباس های مردانه کاملا صادق است اما بانوان چطور؟

چرا با آنکه بیشتر خانم ها مانند آقایان راست دست هستند دکمه لباسشون سمت چپ دوخته شده است؟

برای پاسخ به این پرسش باید عقربه های زمان را به عقب بچرخانیم و به گذشته های دور برویم. یعنی زمانیکه نخستین بار دکمه لباس ساخته شد و این دکمه کالایی لوکس و گرانبها به شمار می رفت و تنها مردمان طبقه مرفه اجتماع استطاعت خرید آنرا داشتند.

این در حالی بود که زنان اشرافی در آن زمان هیچگاه لباس خود را شخصا به تن نمی کردند بلکه خدمتکاری داشتند که این کار را برایشان انجام می داد.

چون خدمتکار برای بستن یا گشودن دکمه لباس بانوی خود می بایستی مقابل او قرار می گرفت دوزندگان لباس زنانه معمولا دکمه لباس را در سمتی قرار می دادند که خدمتکار بتواند به راحتی با دست راست خود آنها را باز کرده یا ببندد! از این رو دکمه لباس زنان را سمت چپ می دوختند.

هر چند امروزه استفاده از دکمه عمومیت یافته و دیگر از آن خدمتکاران خبری نیست با این حال هنوز هم این اصل به قوت خود باقی مانده و دکمه های لباس های زنانه سمت چپ دوخته می شود.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

رفتار شما ، از هر موعظه ای مؤثرتر است. ( اوليور گلد اسميت )

بخت اگر يار باشد ، شايد مردی چند صباحی بر جهان فرمان براند ، اما به لطف عشق ، او می تواند فرمانروای جاودان باشد. ( لائوتسه )

انسان وقتی كه بلند حرف بزند صدايش را می شنوند ، اما وقتی آرام حرف بزند به گفته اش گوش می دهند. ( پل رينو )

_______________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI Rev: 1.0

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

لینک به دیدگاه
Share on other sites

می ترسم!

به گوارایی خیالت نباشی

بگذار آخرین تصویرت

زیبا بماند

با تو هر غزل کامل است

حتا اگر

در دو بیت چشمانت

خلاصه شود....

-------------

باران که می بارد

دوباره عاشقت می شوم....

با من باران را برقص

با دستهای خیس

چتر را ببند

بگذار تو هم عاشق شوی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

گریه مون هیچ، خنده مون هیچ

باخته و برنده مون هیچ

تنها آغوش تو مونده... غیر از اون هیچ!

ای مث من تک و تنها، دستامو بگیر که عمر رفت

همه چی تویی! زمین و آسمون هیچ!

---------------

به من هردم نوای دل زند بانگ

چه خوش باشد ازین غمخوانه رستن

ویرایش شده توسط AMD>INTEL
لینک به دیدگاه
Share on other sites

غزل اگر....

غزل اگر نمی شوم

دستهایم خالی نیست

من ضرب در خودم یعنی :محیط مربع

تکرار و تکرار و تکرار

غزل اگر نمی شوم

((گم شده ام در جمله ای که مفعولش ـ

ـ سیلی زده به واژه های من ))

که هی ...

چه فرقی دارد ساختار شعر

وقتی من منهای تو

یعنی

هیچ...

----------------

چشمانت را شاید ...

نه!!!

هرگز از یاد نخواهم برد

و..

لبانت شیرین بوسه گاه

تلخ ترین موسیقی حیاتم

در شتاب لحظه ها

و سوگ ثانیه هایی بود که ...

تنها تورا به یاد من ..

و آغوشت

بسترالتیام زخمهای ترک خورده ای

که حاصل تلاطم ایام

را

با مهربانی نگاهت در هم ضرب می کرد

ومن امروز

تقسیم همان حاصلم

که برابر است با جدایی

ویرایش شده توسط AMD>INTEL
لینک به دیدگاه
Share on other sites

فصل بهار سهم كوچكي از زندگي است

و زندگي مشتاق همين سهم هاي كوچك دل انگيز است

قلب من سهم كوچكي از من است

و من مشتاق عشق بي انتهاي قلب كوچكم هستم

من و زندگي چقدر به هم شبيه ايم

خوشا به حال زندگي كه بهار را هر سال در آغوش مي كشد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

آدمها ديگر برای سر درآوردن از چيزها وقت ندارند ، همه چيز را همين جور حاضر آماده از دكانها می خرند ، اما چون دكانی نيست كه دوست معامله كند ، آدمها مانده اند بی دوست. ( آنتوان دوسنت اگزوپری )

تغيير آنگاه شروع می شود كه فردی پله بعدی را ببيند. ( ويليام درايتن )

[ هر ] پيروزی ، پيروزی نيست و هر شكستی ، شكست نيست. ( ناپلئون بناپارت )

______________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI Rev: 1.0

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

لینک به دیدگاه
Share on other sites

فاصله قلب ها

استادى از شاگردانش پرسيد:

چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت:

چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم

استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟

آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنين توضيح داد:

هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد.

آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسيد:

هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟

چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است.

فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است.

استاد ادامه داد:

هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باش.

اين همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمي زند اما هميشه صدايش را در همه وجودت مي تواني حس کني اينجا بين انسان و خدا هيچ فاصله اي نيست مي تواني در اوج همه شلوغي ها بدون اينکه لب به سخن باز کني با او حرف بزني.

@};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

خداوند از نگاه ملاصدرا

خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان

اما بقدر فهم تو کوچک می شود

و بقدر نیاز تو فرود می آید

و بقدر آرزوی تو گسترده می شود

و بقدر ایمان تو کارگشا می شود

و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می شود

و به قدر دل امیدواران گرم می شود

یتیمان را پدر می شود و مادر

بی برادران را برادر می شود

بی همسر ماندگان را همسر می شود

عقیمان را فرزند می شود

ناامیدان را امید می شود

گمگشتگان را راه می شود

در تاریکی ماندگان را نور می شود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید

از ناجوانمردیهــا

ناراستی ها

نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند

چگونه بر سر سفره ی شما

با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند

و بر بند تاب، با کودکانتان تاب می خورد

و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید

که در خدایی خدا یافت نمی شود؟

که به شیطان پناه می برید؟

که در عشق یافت نمی شود

که به نفرت پناه می برید؟

که در حقیقت یافت نمی شود

که به دروغ پناه می برید؟

که در سلامت یافت نمی شود

که به خلاف پناه می برید؟

و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید

که انسانیت را پاس نمی دارید؟!@};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آمدم ،

نبودی

می روم ،

اما هنوز تمام نشده ام

شاید وقت جنگیدن است!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

هيچ نقطه ای در اوج قدرت وجود ندارد كه بتوانی بنشينی و آسوده استراحت كنی. ( تام كروز )

عطش قدرت ، خطرناک ترين پديده خود سری مدير است. (برتراند راسل )

هميشه بايد مراقب سه چيز باشيم : وقتی تنها هستيم مراقب افكار خود ، وقتی با خانواده هستيم مراقب اخلاق خود و زمانی كه در جامعه هستيم مراقب زبان خود. ( مادام داستال )

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

سخن اگر از دل خارج شود به دل هم وارد می شود و اگر با نيت گوينده يكسان نباشد ، توقع مدار كه تاثير كند. ( افلاطون )

تجربه نشان داده است شوق و حرارت مدير بيش از شايستگی او مؤثر بوده است.

مردم فكر می كنند كه من عقل چندانی ندارم ، پس چرا تصورشان را بر هم زنم ؟ ( سيلوستر استالونه )

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خکی من

از تو ای شعر گرم در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز باده ی روزند

با هزاران جوانه میخواند

بوته نسترن سرود ترا

هر نسیمی که می وزد در باغ

می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه های سیاه

پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب ترا

ز تو ماندم ترا هدر کردم

غافل از آنکه تو به جایی و من

همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شون زوال

ره تاریک مرگ می سپرم

آه ای زندگی من اینه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من

روی اینه ام سیاه شود

عاشقم عاشق ستاره صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام توست بر آن

می مکم با وجود تشنه خویش

خون سوزان لحظه های ترا

آنچنان از تو کام میگیرم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شکست، شخص نیست!

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری،‌ نیاز به مشاور بود. شیوانا از شاگردان خواست تا مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد. شیوانا پاسخ داد: شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان بدهد. وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است!

اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است! بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز

در یکی از نمایشگاه های ماشین که اخیرا برگزار شده بود بیل گیتس موسس شرکت مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان صنعت ماشین را با صنعت کامپیوتر مقایسه و ادعا کرد :

اگر جنرال موتورز با سرعتی معادل سرعت پیشرفت تکنولوژی پیشرفت کرده بود الان همه ما ماشین هایی سوار می شدیم که قیمتشان 25 دلار و میزان مصرف بنزین آنها 4 لیتر در هر 1000 کیلومتر بود؟!.... جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد ... اگر جنرال موتوزر هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود امروزه ما ماشین هایی با این مشخصات سوار می شدیم :

1 - کیسه هوا قبل از باز شدن از شما می پرسید : ?Are u sure

2 - بدون هیچ دلیلی ماشین شما دو بار در روز تصادف می کرد ؟

3- برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را می زدید ؟

4 - صندلی های جدید همه را مجبور می کردند بدن خودشان را متناسب و اندازه انها بکنند ؟

5 - هر بار که خطهای وسط خیابان را از نو نقاشی می کردند شما مجبور بودید یک ماشین جدید بخرید ؟

6- گاه و بیگاه ماشین شما وسط خیابان ها از حرکت باز می ایستاد و شما چاره ای جز استارت مجدد Restart ندارید ؟

7- هر بار که جنرال موتورز ماشین جدیدی عرضه میکرد همه خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد می گرفتند چون هیچ یک از عملکردهای ماشین مانند ماشین های مدل قبلی نبود ؟

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازي می نمو د . شیادي چون شنیده بود بهلول

دیوانه است جلو آمد و گفت :

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه

هاي او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم

اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :

خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدي سکه اي که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم

که سکه هاي تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

:-<@};-@};-@};-@};-

روزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگر

من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟

بهلول جواب داد پنجاه دینار

خلیفه غضبناك شده گفت :

دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت

کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .

@};-@};-:-B@};-~x(

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.

حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟»

بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.»

ویرایش شده توسط nightkiler
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟

آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.

آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»

در اوزاکای ژاپن ، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بودشهرت آن به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت .

مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند ، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد، قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد

وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟

صاحب مغازه در پاسخ گفت:

مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت.

با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند.

وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسي نداري نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا.

دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي ميدهم، کسي که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد... ملکه آينده چين مي شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد .

روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسيد.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است.

شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت...

همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...