رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

این یکی رو که من خیلی ازش درس یاد گرفتم!

------------------------------------------------------

تله موش

موش ازشکاف دیوارسرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست؟

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: « کاش یک غذای حسابی باشد.»

اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت:

« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است.»

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت:

آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد

میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت:

«آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود».

موش که ازحیوانات مزرعه انتظار هم دردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت:

« من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!»

او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام، موش نا امید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مارخطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.

صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند.

بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت:

«برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، درحالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید.

افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

  • کاربر ویژه

اخریش از پائولو کوئیلو هست که همه می شناسینش!

-------------------------------------------------------------

درخشش کاذب

یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.

هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.

تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.

یك بطری نوشابه خالی بود.

غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.

از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم.

به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟

اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟

پائولو كوئیلو

لینک به دیدگاه
Share on other sites

زلال که باشی آسمان در تو پیداست....

پرسیدم.... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ....

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

حکایت آن درخت

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

عاقبت اندیشی

مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم ( ص ) یک جمله به عنوان اندرز

خواست .رسول اکرم ( ص ) به او فرمودند :

اگر بگویم بکار می بندی ؟

بلی یا رسول الله !

اگر بگویم بکار می بندی ؟

بلی یا رسول الله

اگر بگویم بکار می بندی ؟

بلی یا رسول الله ؟

رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفتند و...او را متوجّه

اهمیّت مطلبی که می خواهد بگوید، کرد ، به او فرمودند :

هر گاه تصمیم بکاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کارفکر کن و بیندیش ، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است، از تصمیم خود صرف نظر کن

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دزد و عارف

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود

عارف بیداربود او جز یک پتو چیزی نداشت .

او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .

داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

زن زیـــبـــــا ! ...

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.

اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.

طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.

اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند:...

فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟

دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.

اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.

وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم...

می‌گویند :

زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛

سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.

اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.

اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.

زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

مراقب حاضر جوابی بچه ها باشید !!!! ...

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.

************ ********* ********* ********* **

يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.

از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟

مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.

دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!

************ ********* ********* ******

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه

بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمد، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.

يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

************ ********* ********* ********* ********

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته

بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.

در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد

برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

در هند قطارها سه درجه دارند.در دوران استعمار هند توسط انگلیسی ها کوپه های درجه یک تنها برای طبقه حاکم (انگلیسی ها)در نظر گرفته شده بود.کوپه های درجه دو مخصوص طبقات بالای جامعه هند بود و کوپه های شلوغ و کثیف درجه سه با صندلی های چوبی اکثریت مردم هند(فقرا)را در خود جای میداد.

گاندی که وحدت خود را با فقرا از طریق شبیه کردن زندگی خود با زندگی آنها تحقق عینی بخشیده بود,همواره برای پیگیری مبارزاتش,با واگنهای درجه سه سفر میکرد.

وقتی کسی دلیل این امر را از او پرسید,به سادگی پاسخ داد:چون واگن درجه چهار نداریم.

--------------------------------

مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد.

پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم...

مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست,پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

وعــده

تا به حال سخنان زیادی راجع به وعده دادن و توجه به عمل به آن شنیده بودیم

امیدوارم شما هم لذت ببرید

پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد.

از او پرسيد : آيا سردت نيست؟

نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود :

اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

مــعــرفـت

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.

زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.

شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!

شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

بهلول

روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند .

طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.

خليفه به مسخره به بهلول گفت:

برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.

بهلول رفت و بر گشت و گفت:

اين حيوان مي گويد:

مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها " نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو.

ممكن است كه : " خريت " آنها در تو اثر كند.

--------------------------------------

روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت.

خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟

بهلول گفت: پنجاه دينار.

هارون بر آشفته گفت: ديوانه ، لنگي كه به خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.

بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم . وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

اینم یه دوتا طنز که دوستان حوصلشون سر نره تو خوندن مطالب!

-------------------------------------------------------------------

تشخیص جنسیت مگس ها ! ...

خانمی به آشپز خانه رفت و دید همسرش یک مگس کش بدست اینطرف و آنطرف میچرخد.

پرسید : چکار میکنی؟

همسرش پاسخ داد : مگس شکار میکنم!

آره چند تا کشته ای؟

آره، سه مذکر و دو مونث!!

همسرش با تحیر پرسید : چگونه تشخیص جنسیت آنها را دادی؟

شوهرش گفت : سه تاشان روی شیشه خالی آبجو بودند و دو تا روی تلفن !!

گربه شیطون

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.

آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.

وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه.

این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.....

یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.

بعد از گذشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و ...خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.

یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه.

زنش گوشی رو برمیداره.

مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟"

زنش می گه آره.

مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم !!!

ویرایش شده توسط nima2007
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

شکست وجود ندارد

جك از يک مزرعه‌دار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحويل

بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جك

آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»

جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»

مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

مزرعه‌دار گفت: «مي‌خواي باهاش چي کار کني؟»

جك گفت: «مي‌خوام باهاش قرعه‌کشي برگزار کنم.»

مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه که يه الاغ مرده رو به قرعه‌کشي گذاشت!»

جك گفت: «معلومه که مي‌تونم. حالا ببين. فقط به کسي نمي‌گم که الاغ مرده است.»

يک ماه بعد مزرعه‌دار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

جك گفت: «به قرعه‌کشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود کردم.»

مزرعه‌دار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»

جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهره‌برداري هست.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

تلخ نوشته - غذا برای ... ! ...

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد …

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش …

همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمی ره گُوشت بده نِنه !

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه … بُدُم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت: بده نِنه!

قصاب آشغال گوشت های اون جوون رو می کند می ذاشت برای پیره زن …..

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی می کرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت: اّره … سگ من این فیله هارو هم با ناز می خوره … سگ شما چجوری اینارو می خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه … شیکم گوشنه سَنگم مُخُوره …

جوون گفت: نژادش چیه مادر؟

پیرزنه گفت: بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه …ایناره بره بچه هام ماخام اّبگوشت بار بیذارم !

جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشتای پیرزن …

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟

جوون گفت: چرا !

پیرزن گفت: ما غِذای سَگ نِمُخُورم نِنه … بعد گوشت فیله رو گذاشت اونطرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دانستی های جالب ... !!

آيا ميدانستيد آنهايی که از نظر احساسی بسيار قوی به نظر ميرسند در واقع بسيار ضعيف و شکننده هستند

آيا ميدانستيد که آنهايی که زندگيشان را وقف مراقبت از ديگران ميکنند خود به کسی برای مراقبت نياز دارند

آيا ميدانستيد که سه جمله ای که بيان آنها از همه جملات سخت تر است

دوستت دارم متاسفم و به من کمک کن ميباشد

آيا ميدانستيد که کسانی که قرمز ميپوشند از اعتماد بيشتری نسبت به خود بر خوردارند

آيا ميدانستيدکه کسانی که زرد ميپوشند از زيبايی خود لذت ميبرند

و آیا ميدانستيد که کسانی که لباس مشکی به تن ميکنند نمیخواهند مورد توجه قرار

گيرند ولی به کمک و درک شما نياز دارند

آيا ميدانستيد که زمانی که به کسی کمک ميکنيد اثر آن دوبار به سوی شما بر ميگردد

و آيا ميدانستيد که نوشتن احساسات بسيار آسانتر از رودرو بيان کردن آنهاست اما ارزش

رودرو گفتن بسی بيشتر است

آيا ميدانستيد که اگر چيزی رابا ايمان از خداوند بخواهيد به شما عطا خواهد شد

آيا ميدانستيد که شما ميتوانيد به روياهايتان جامه عمل بپوشانيد روياهايی مانند عشق

ثروت سلامت اگر آنها رابا اعتقاد بخواهيد و اگر واقعا اين موضوع را ميدانستيد از

آنچه قادر به انجامش بوديد متعجب ميشديد

اما به آنچه من به شما ميگويم ايمان نياوريد تا زمانيکه خودتان آنها را امتحان کنيد

اگر شما بدانيد که کسی نياز به چيزی دارد که من گفتم و بدانيد که ميتوانيد به او

کمک کنيد متوجه خواهيد شد که آن چيز دوبار به سوی شما باز خواهد گشت

امروز توپ دوستی درزمين شماست آن را برای کسانی که به واقع دوستان شما هستند

بفرستيد (مانند من اگر يکی از آنها ميباشم) همچنين ناراحت نشويد اگر کسی آن رابرای

شما بازپس نفرستاد شما خواهيد فهميد که بايد اين توپ را برای کسانی که به آن نياز

بيشتری دارند نگهداری کنيد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.

ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.

بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!

ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

سمعک

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد.

به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.

دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

« ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:

« عزيزم ، شام چي داريم؟ »

جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزيزم شام چي داريم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

کارمند تازه وارد

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»

صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»

كارمند تازه وارد گفت: «نه»

صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»

مدير اجرايي گفت: «نه»

كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!

در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ،پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد. سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش.

مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:

ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

-پیرزن جواب داد: بفرمایید

چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟

-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

برو به جهنم

در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکايت برد.

صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.

مرد گفت: اصفهان در اختيار پسر برادر شماست.

گفت : پس به شيراز برو.

او گفت : شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست.

گفت : پس به تبريز برو.

گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.

صدر اعظم بلند شد و با عصبانيت فرياد زد: چه مى دانم برو به جهنم.

مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

آقای وکیل

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ردپا ...

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند.

روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند.

در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود.

هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود.

او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.

این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود.

سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.

خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.

دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

مجازات طرف شدن با خَر ! ...

يکي بود يکي نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در يک چمنزاري خرها و زنبورها زندگي ميکردند.

روزي از روزها خري براي خوردن علف به چمنزار ميآيد و مشغول خوردن ميشود.

از قضا گل کوچکي را که زنبوري در بين گلهاي کوچکش مشغول مکيدن شيره بود، ميکند و زنبور بيچاره که خود را بين دندانهاي خر اسير و مردني ميبيند، زبان خر را نيش ميزند و تا خر دهان باز ميکند او نيز از لاي دندانهايش بيرون ميپرد.

خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد ميکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال ميکند. زنبور به کندويشان پناه ميبرد.

به صداي عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بيرون مي آيد و حال و قضيه را ميپرسد.

خر ميگويد: زنبور خاطي شما زبانم را نيش زده است بايد او را بکشم.

ملکه زنبورها به سربازهايش دستور ميدهد که زنبور خاطي را گرفته و پيش او بياورند.

سربازها زنبور خاطي را پيش ملکه زنبورها ميبرند و طفلکي زنبور شرح ميدهد که براي نجات جانش از زير دندانهاي خر مجبور به نيش زدن زبانش شده است و کارش از روي دشمني و عمد نبوده است.

ملکه زنبورها وقتي حقيقت را ميفهمد، از خر عذر خواهي ميکند و ميگويد: شما بفرماييد من اين زنبور را مجازات ميکنم.

خر قبول نميکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر ميکند که نه خير اين زنبور زبانم را نيش زده است و بايد او را بکشم.

ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر ميکند.

زنبور با آه و زاري ميگويد: قربان من براي دفاع از جان خودم زبان خر را نيش زدم، آيا حکم اعدام برايم عادلانه است؟

ملکه با تاسف فراوان ميگويد: ميدانم که مرگ حق تو نيست.

اما گناه تو اين است كه با خر جماعت طرف شدي که زبان نميفهمد و سزاي کسي که با خر طرف شود همين است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

جكهاي تلخ

در یک مهمانی دو نفر کنار هم نشسته بودند و یک کلمه هم با هم حرف نزدند. بعد از دو ساعت یکی از آنها به دیگری گفت : پیشنهاد می کنم حالا در مورد موضوع دیگری سکوت کنیم !

ياد اون روزها بخير. وقتى من بچه بودم، مادرم يک تومن به من مى‌داد و مرا به فروشگاه مى‌فرستاد و من با ٣ کيلو سيب‌زمينى، دو بسته نان، سه پاکت شير،يک کيلو پنير، يک بسته چاى و دوازده تا تخم‌مرغ به خانه برمى‌گشتم.

اما الان ديگه از اين خبرها نيست. همه جا توى فروشگاه‌ها دوربين گذاشته‌اند

دیوارهای دانشگاه را بلندتر از دیوارهای زندان ساخته بودند، حق داشتند! نگهبانی از فکرها خیلی دشوارتر از نگهبانی از جرم است.

هميشه براي خودكشي زود است…صبر كنيد…شاهد اوضاع بدتر هم خواهيد بود.

در نسل شما دزد عروسکها بود در نسل ما دزد ممه ها. حسودی نداره نسل ما سکسی تره!

جهان سوم جایی‌ست که آدم‌ها اگر دل‌شان بگیرد، مجبورند بروند قبرستان، بیمارستان، تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان، تا بفهمند غم‌های بزرگ‌تری هم هست، نکند که دل‌شان هوای شادی کند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...