رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

پدري دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسيد:تو ميتواني مرا بزني يا من تورا؟ پسر جواب داد:من ميزنم

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولي باز همان جواب را شنيد

با ناراحتي از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شايد جوابي بهتر بشنود. ... ...

پسرم من ميزنم يا تو؟ اين بار پسر جواب داد شما ميزني؟

پدر گفت چرا دوبار اول اين را نگفتي؟؟؟

پسر جواب داد تا وقتي دست شما روي شانه من بود عالم را حريف بودم ولي وقتي دست از شانه ام کشيدي قوتم را با خود بردي!

قربون اون انگشتات برم داداش گلم .که زحمت کشید این مطلب بسیار زیبا رو نوشت خیلی عالی بود

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

مدیریت ایرانی!

44081_496.jpg

یه روز یه تیم قایقرانی ایرانی تصمیم می گیرد كه با یك تیم ژاپنی در یك مسابقه سرعت شركت كنند. هر دو تیم توافق می كنند كه سالی یك بار با هم رقابت كنند

هر تیم شامل 8 نفر بود

در روزهای قبل از اولین مسابقه هر دو تیم خیلی خیلی زیاد تلاش می كردند كه برای مسابقه به بیشترین آمادگی برسند

روز مسابقه فرا می رسد و رقابت آغاز می شود . هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می رفتند و درحالی كه قایقها خیلی

نزدیك به هم بودند ، تیم ژاپنی با یك مایل اختلاف زودتر از خط پایان می گذرد و برنده مسابقه می شود

44082_442.jpg

بازیكن های تیم ایران از این شكست حسابی ناراحت می شوند و با حالتی افسرده از مسابقه بر می گردند

مسوولان تیم ایران تصمیم می گیرند كاری كنند كه در رقابت سال آینده حتما پیروز بشند ؛ برای همین یك تیم آنالیزور استخدام می كنند برای بررسی علل شكست و پیشنهاد دادن راه كارها و روشهای جدید برای پیروزی

44083_557.jpg

بعد از تحقیقات گسترده ،‌ تیم تحقیق متوجه این نكته مهم شدند كه در تیم ژاپن ، 7 نفر پارو زن بوده اند و یك نفر كاپیتان

44085_828.jpg

...و خب البته در تیم ایران 7 نفر كاپیتان بوده اند و یك نفر پارو زن

این نتایج مدیریت تیم را به فكر فرو برد ؛ مدیران تیم تصمیم گرفتند كه مشاورانی را استخدام كنند كه یك ساختار جدیدی را برای تیم طراحی كنند

بعد از چندین ماه مشاوران به این نتیجه رسیدند كه تیم ایران به این دلیل كه كاپیتان های خیلی زیاد و پارو زن های خیلی كمی داشته شكست خورده ، درپایان بررسی ها مشاوران یك پیشنهاد مشخص داشتند : ساختار تیم ایران باید تغییر كند

44086_902.jpg

از آن روز به بعد با ارائه راه كار مشاورین تیم ایران چنین تركیبی پیدا كرد : 4 نفر به عنوان كاپیتان ، 2 نفر یه عنوان مدیر ، ‌1 نفر به عنوان مدیر ارشد و 1 نفر به عنوان پارو زن (!!!) علاوه بر این مشاورین پیشنهاد كردند برای بهبود كاركرد پارو زن ، حتما یاید پاروزنی با صلاحیت و توانایی بهتر در تیم به كارگرفته شود

44087_466.jpg

و در مسابقه سال بعد تیم ژاپن با دو مایل اختلاف پیروز می شود ...!

44088_560.jpg

بعد از شكست در دومین مسابقه ، مدیران تیم كه خیلی ناراحت بودند در اولین گام خیلی سریع پارو زن را از تیم اخراج می كنند ، زیرا به این نتیجه رسیدند كه پارو زن كارایی لازم را در تیم نداشته است .

44089_734.jpg

اما در مقابل از مدیر ارشد و 2 نفر مدیر تیم خود قدردانی می كنند و جوایزی را به آنها می دهند ، برای اینكه اعتقاد داشتند كه آنها انگیزه خیلی خوبی را در تیم ایجاد كردند و در مرحله آماده سازی زحمات زیادی كشیده اند

44090_284.jpg

مدیران تیم ایران در پایان به این نتیجه رسیدند كه تیم آنالیز كه به خوبی به بررسی دلایل شكست پرداخته بودند ، تیم مشاوران هم كه استراتژی و ساختار خیلی خوبی برای تیم طراحی كرده بودند و مدیران تیم هم كه به خوبی انگیزه لازم را در تیم ایجاد ایجاد كرده بودند ، پس حتما یكی از دلایل این شكست ها ، ناكارامدی ابزار و وسایل استفاده شده بوده است (!!!) و برای بهبود كار و گرفتن نتیجه در مسابقه سال آینده باید وسایل استفاده شده در مسابقه را تغییر دهند ، در نتیجه

...تیم ایران این روزها در حال طراحی یك " قایق " جدید است

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مطلب جالبی بود دوست عزیز @};-

ویرایش شده توسط maxel134
لینک به دیدگاه
Share on other sites

داستان سنگ تراش

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ....

این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ....

این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

دوستش جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن » هستم، سیگار بکشم

کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش بازگو می کند…

دوستش می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

او نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

کنون رزم virus و رستم شنو

دگر شنیدستی این هم شنو

که اسفندیارش یکی disk داد

بگفتا به رستم که ای نیکزاد

در این disk باشد یک file ناب

که بگرفتم از site افراسیاب

برو حال می کن بدین disk هان!

که هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوی خانه اش

شتابان به دیدار رایانه اش

چو آمد به نزد mini tower اش

بزد ضربه بر دکمه power اش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت

مران disk را در drive اش گذاشت

نکر صبر و نداد هیچ لغت

یکی list از root دیسک گرفت

در آن disk دیدش یکی file بود

بزد enter آنجا و اجرا نمود

کز آن یک demo گشت زان پس عیان

به فیلم و به موزیک و شرح و بیان

به ناگه چنان سیستمش کرد hang

که رستم در آن ماند مبهوت و منگ

چو رستم دگر باره reset نمود

همی کرد hang و همان شد که بود

تهمتن کلافه شد و داد زد

ز بخت بد خویش فریاد زد

چو تهمینه فریاد رستم شنود

بیامد که لیسانس رایانه بود

بدو گفت رستم همه مشکلش

وز آن disk و برنامه خوشگلش

چو رستم بدو داد قیچی و ریش

یکی دیسک bootable آورد پیش

یکی toolkit اندر آن disk بود

بر آورد آن را و اجرا نمود

همی گشت toolkit هارد اندرش

چو کودک که گردد پی مادرش

به ناگه یکی رمز virus یافت

پی حذف امضای ایشان شتافت

چو virus را نیک بشناختش

مر از boot sector بر انداختش

یکی ضربه زد بر سرش toolkit

که هر بایت آن گشت هشتاد bit

به خاک اندر افکند virus را

تهمتن به رایانه زد بوس را

چنین گفت تهمینه با شوهرش

که این بار بگذشت از پل خرش

دگرباره اما خریت مکن

ز رایانه اصلا تو صحبت مکن

قسم خورد رستم به پروردگار

نگیرد دگر disk از اسفندیار

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

ماجرای خواندنی راننده تاکسی و اختلاس 3000 میلیاردی

منبع خبر: عصر ایران

12118_47341516_tn_images.jpg

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند.

این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد : "

دربـــــــــــــــــست " .

نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود.

به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و ... .

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به

عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره می کنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر می دوونند !

مسافر : نوش جونش!

راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیاردتومن خورده!

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیستی نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم. وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده

میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که

انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه.

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن

کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم.

راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و

یه سکه 50 تومنی به راننده دادم .

راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو

باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ... .

همه کنار گود ایستاده ایم و می گوئیم لنگش کن !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی كه ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یك شب كه دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و كوچك ترین پسرم را شنیدم.

پسرم كف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می كرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.

ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند كه آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند كه پدرت چه كاره است،

باب درحالی كه سعی كرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:

«پدرم فقط یك كارگر معمولی است.»

همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی كه گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت: «پسرم، حرفی هست كه باید به تو بزنم.

تو گفتی كه پدرت یك كارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شك دارم كه واقعاً بدانی كارگر معمولی چه جور كسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.

در همه صنایع سنگینی كه هر روز در این كشور به راه می افتند....

در همه مغازه ها، در كامیون هایی كه بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند..........

هر جا كه می بینی خانه ای ساخته می شود.........

هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،

یادت نرود كه كارگرها و متخحصصین معمولی این كارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است كه مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند.

این درست است كه آنها پروژه های عظیم را طراحی می كنند.....ولی برای آن كه رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........

پسرم فراموش نکن که باید كارگرهای معمولی و متخصصین دست به كار شوند! اگر همه رؤسا، كارشان را ترك كنند و برای یك سال برنگردند، چرخ های كارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر كسانی مثل پدر تو سر كارش نروند، كارخانه ها از كار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. كارگرهای معمولی هستند كه كارهای بزرگ را انجام می دهند.»

من بغضی را كه در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای كردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند.

او با دیدن من از جا پرید و بغلم كرد و گفت:

«پدر! به این كه پسر تو هستم، افتخار می كنم، چون تو یكی از آن آدم های مخصوصی هستی كه كارهای بزرگ را انجام می دهند».

از کتاب نغمه عشق

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

از الاغ ....

* کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز

اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.

کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.

براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،

کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.

مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

**نکته:*

*مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:*

*اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند.*

*دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.*

*2. قدرت انديشه***

* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا

بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

دوستدار تو پدر".*

*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*

*ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*

*نکته:*

*در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.*

* *

*3. قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم*

*ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق

کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.

وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.*

*وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.

پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.*

*مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر

بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مرد

راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.*

*براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.*

*نکته:*

*تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.*

*4. در بيشتر موارد راه حل ساده تري نيز وجود دارد*

*در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است.*

*بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.

مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: پايش ( مونيتورينگ) خط بسته بندي با اشعه ايكس.*

*بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.

*نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد: تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد دور کند!!!*

*نکته:*

*معمولا در بسياري از موارد راههاي ساده تري نيز براي حل هر مسئله و يا مشکلي وجود دارد. هميشه به دنبال ساده ترين راه حلها باشيد.*

لینک به دیدگاه
Share on other sites

راز یک جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...

پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟

پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه

گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتني ام!

گفتم: يعني چي؟

گفت: دارم ميميرم

گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟

فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش

گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت

خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد

با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم

بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم

ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم

گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم

مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟

گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه

آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟

گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!

يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟

گفت: بيمار نيستم!

گفتم: پس چي؟

گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي

مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟

باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد

آگاه باش که تو شایسته

آنی و از نیک ترین مهربانان هستی پس تو هم آن را برای نیک ترین مهربانانت

بازگو و زنجیره مهربانی را ادامه بده

برای آنان که یادشون رفته من رفتنی ام ...

حرص می زنند و دیگران را می آزارند ... من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب

ویرایش شده توسط atagamer
لینک به دیدگاه
Share on other sites

چرا ملانصرالدین ازدواج نکرد؟

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!

دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!

هیچ کس کامل نیست!

ویرایش شده توسط mshakeri94
لینک به دیدگاه
Share on other sites

سيب تا حالا 3تا کار مهم کرده!!

اول حوا رو گول زد،

بعد نيوتن رو از خواب بيدار کرد،

و در آخر نظر آقاي استيو جابز - رئيس کمپانيAppLe - رو به خودش جلب کرد.

هيچ کادوي زشت و به درد نخوري دور انداخته نميشود !

فقط از خانه اي به خانه ديگر و از شخصي به شخص ديگر منتقل ميشود !

.

راز موفقيت چيست؟ "تصميم گيري درست".

تصميم گيري درست از چه ناشي ميشود؟ "از تجربه"

تجربه از چه بدست مي آيد؟ "از تصميم گيري هاي غلط !!

ویرایش شده توسط maxel134
لینک به دیدگاه
Share on other sites

کيف مدرسه را با عجله به گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد .

پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد .وارد مغازه شد .

- ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . برای تولد پدرم ...

- به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت. . .

- فرقي نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه

ویرایش شده توسط maxel134
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

مگر وقتی شیطان به آدم سجده نکرد، خدا او را از بهشت بیرون نکرد؟

پس چطور توانسته دوباره وارد بهشت بشود و آدم و حوا را گول بزند تا سیب را بخورند؟

بر همه ی موحدان مبرهن است که شیطان رجیم است و رانده شده از بهشت.پس هنگام گول زدن در بهشت چه میکرد ؟

پاسخ:

شیطان بعد از جریان تکبر و سجده نکردن بر آدم، گرفتار لعن ابدی گردید و رانده شد؛ اما نه از بهشت، بلكه از درگاه خداوند و ملكوت. به يقين، تا ابد هم به آن حريم و همچنين به بهشت اخروي راه ندارد. اخراج شيطان، به معناي تنزل مقام و مرتبه شیطان از جايگاه بلندي بود كه نزد خداوند يافته بود، نه اخراج از مكان معين و مشخصي همچون بهشت. اين همان حقيقتي است كه در قرآن تحت عنوان "هبوط" بيان شده است. خداوند در باره جریان اخراج ابليس مي فرمايد:

«قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فيها فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرين‏»؛ (1) «گفت: از آن (مقام و مرتبه‏ات) فرود آى! تو حقّ ندارى در آن (مقام و مرتبه) تكبّر كنى! بيرون رو، كه تو از افراد پست و كوچكى‏».

علامه طباطبائي در توضيح اين آيه مي فرمايد:

«جمله "فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ" تأكيد است براى جمله "فَاهْبِطْ مِنْها"؛ براى اين كه "هبوط" همان خروج است و تفاوتش با خروج، تنها در اين است كه هبوط، خروج از مقامى و نزول به درجه پايين‏تر است. همين معنا خود دليل بر اين است كه مقصود از هبوط، فرود آمدن از مكان بلند نيست؛ بلكه مراد، فرود آمدن از مقام و مرتبه بلند است.

و اين، مؤيد ادعاى ما است كه گفتيم ضمير در "منها" و "فيها"، به "منزلت" بر مى‏گردد، نه به آسمان و يا بهشت. شايد كسانى هم كه گفته‏اند مرجع ضمير، آسمان و يا بهشت است، مقصودشان همان منزلت باشد. بنابراين، معناى آيه چنين مى‏شود كه خداى تعالى فرمود: به جرم اين كه هنگامى كه تو را امر كردم، سجده نكردى، بايد از مقامت فرود آيى؛ چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبرى بود و تو نبايد در چنين مقامى تكبر كنى. پس برون شو كه تو از خوارشدگانى». (2)

در هر حال، روشن است كه شيطان بعد از اين رانده شدن، ديگر نمي توانست به بهشت هم راه يابد. حال بايد پرسيد كه چگونه او در جریان فریب آدم و حوا توانست وارد بهشت گردد؟

پاسخ این است که اگرچه برخی تصور کرده‌اند مراد از بهشت آدم و حوا همان بهشت موعود آخرتي است، ولی مراد از بهشت محل سكونت آن ها، همان بهشت موعود نیست؛ زيرا رانده شدن از آن بهشت معنا ندارد. اکنون سؤال اين است كه آن بهشت موقت و محل سكونت ايشان، كجا بود و چه حقيقتي داشت؟

در اين خصوص در بين علما اختلاف نظر وجود دارد. برخی از این نظریات را بیان می کنیم:

1. باغ آسمانی:

بعضى از مفسران معتقدند که این بهشت در یکى از کرات آسمانى بوده است، هر چند بهشت جاویدان نبوده است؛ زیرا در بعضى روایات اسلامى با بیان کلمه «سماء»، به بودن این بهشت در آسمان، اشاره شده است. (3)

2. باغ زمینی:

برخى مفسران هم نوشته‏اند که اين بهشت، یکى از باغ هاى دنیا و روى زمین بوده است. جمله «اهْبِطُوا» نیز بر این امر دلالت ندارد که از بالا به پايین بیايید؛ بلکه به معناى انتقال آن ها بعد از خوردن میوه ممنوعه، به نقطه ديگر زمین است.

على بن ابراهیم قمى در تفسیر خود می نگارد:

از امام جعفر صادق - علیه السّلام - راجع به بهشت حضرت آدم جویا شدند که آیا از بهشت‏هاى دنیا بوده یا از بهشت‏هاى آخرت؟ حضرت فرمود: از بهشت‏هاى دنیا بود که خورشید و ماه در آن طلوع می کرد. اگر از بهشت‏هاى آخرت ‏بود، هیچ گاه حضرت آدم از آن خارج نمی شد. (4)

3. بهشت برزخي:

عده ای نیز معتقدند منظور از این بهشت، بهشت برزخی بوده است، نه بهشت زمینی دنیایی. علامه طباطبائی در دفاع از این نظر و در توجیه روایات مربوطه می فرماید:

مراد از این که از بهشت‏هاى دنیا بوده، آن است که از بهشت‏هاى برزخى بوده که در مقابل بهشت خلد است. این مطلب از برخی روایاتی که از سوی اهل بیت - علیهم السلام -‏ رسیده، روشن می شود؛ زیرا در بعضى از قسمت هاى این روایات آمده است که آدم بر صفا، و حوا بر مروه، هبوط کرد. از این جهت که برزخ در همین جهان قرار دارد، پس در زمین بودن (دنيايي بودن) این بهشت، منافاتی با برزخی بودنش ندارد. (5)

با توجه به نظریه های یاد شده مي توان به اين نتيجه رسيد كه به يقين بهشتی که حضرت آدم و حوا در آن سکونت داشته اند، بهشت اُخروی نبوده است؛ زیرا بهشت اُخروی هرگز جای ابلیس نمی‌باشد. آن جا محدوده ای نیست که شیطان و شیطنت و عصیان در آن راه داشته باشد. خیال باطل و نافرمانی در آن جا نیست. از سوی دیگر، کسی که به بهشت خلد (جاویدان) وارد شود، دیگر از آن خارج نخواهد شد. بنابراین، محل سکونت آدم و حوا، بهشت اخروي نبوده تا شیطان نتواند در آن جا حاضر شود و به نوعي، آدم - عليه السلام - را فريب دهد.

پی نوشت ها:

1. اعراف (7) آيه 13.

2. طباطبائى، سيد محمد حسين‏، الميزان فى تفسير القرآن، دفتر انتشارات اسلامى جامعه‏ مدرسين حوزه علميه قم، قم‏ 1417 ق، ج 8، ص 29.

3. مکارم شیرازى، ناصر، تفسیر نمونه، ج ‏1، ص 186، دار الکتب الإسلامیه، تهران، چاپ اول، 1374 ش.

4. ترجمه تفسیر المیزان، ج ‏1، ص 212، دفتر انتشارات اسلامى جامعه‏ مدرسین حوزه علمیه قم، قم 1374 ش.

5. آیت الله جوادی، تفسیر تسنیم، ج 3، ص 337، نشر مؤسسه اسراء، قم .

موفق باشید

لینک به دیدگاه
Share on other sites

وصیت نامه ی وحشی بافقی

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید

مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ

پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد

اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد

روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی

نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال

تمیـز پوشیده بودنـد.

بچه ها همگی با ادب بودند.

دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در

مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند

عدد بلیط می خواهید؟

پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.

متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی

پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.

حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی

زمین انداخت.

بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،

این پول از جیب شما افتاد!

مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد،

گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک

پدرم را قبول کرد...

بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به

طرف خانه حرکت کردیم...

بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

جرات تلاش كردن

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اين عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد .

پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ،

اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم،

به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم،

غافل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست .

پائولوكوئيلو

ویرایش شده توسط ace
لینک به دیدگاه
Share on other sites

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:

اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه می گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.

بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.

بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم.

حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.

پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور

لینک به دیدگاه
Share on other sites

سهراب .....ي نژاد سپهري !

روزگارم بد نیست

چاه نفتی دارم

پول گازی

سر سوزن عقلی

دوستانی ،دستشان داغ ودرفش

وسخنگویی که همین نزدیکیست

لای این شب بوها

گوئیا می ...اشد

پاي آن کاج بلند

اهل تهرانم

ازهمان روزکه خوردم پپسی

توی میدان ولیعصر شدم تهرانی

......................................

اهل تهرانم

پیشه ام حرافیست

گاه گاهی قفسی میسازم توی اوین

تا به آواز جوانی که در آن

زندانیست

غم بدبختیتان تازه شود

چه خیالی،،،،چه خیالی میدانم

همشون بی جانند

خوب میدانم

حاصل دولت من بی نانی است

من مسلمانم

برسرم هاله‌ی نور

جانمازم پرچم

مُهرم زور

قصر، سجاده من

من وضو باخون مردم پیروجوان میگیرم

من نمازم را پی تکبیرةالحرام فقیه

پی قدقامت شورای نگهبان خواندم

کعبه ام بر لب چاه

کعبه ام توی

جمکران افتادست

کعبه من مث یک زندانی

می رود راه براه

می رود بند به بند

حجرالاسود من

کلّه‌ی تاروسیاه اوباماست

اهل تهرانم

نسبم شاید

برسد

به یه هندونه‌ی‌ کالی در چین

نسب من شاید

به پسر عمه چاوز برسد

ره...م بی خبر از خواب پرید

جنّتی زیبا شد!

مرد بقال از من پرسید

چند مثقال کراک میخواهی

من ازاو پرسیدم

راي مفت سیری چند؟

ویرایش شده توسط ace
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

فرض کن حضرت مهدي به تو ظاهر گردد

خانه ات لايق او هست که مهمان گردد

***

لقمه ات در خور او هست که نزدش ببري

ظاهرت هست چناني که خجالت نکشي

***

پول بي شبهه و سالم زهمه دارائيت

داري آن قدر که يک هديه برايش بخري

***

حاضري گوشي همراه تو را چک بکند

با چنين شرط که در حافظه دستي نبري

***

باطنت هست پسنديده صاحب نظري

از صداقت و امانت چقدر بهره بري؟

***

واقفي بر عمل خويش تو بيش از ديگران

مي توان گفت تو را شيعه اثني عشري

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

داستان کوتاه و پندآموز | راز کوچک خوشبختی …

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید…

مرد خردمندی که او در جستجویش بود، آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه‌رو شود، وارد تالاری شد که جنب‌و‌جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد. فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی میزی انواع و اقسام خوراکی‌های لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد، گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: «اما از شما خواهشی دارم.» آن‌ گاه قاشق کوچکی به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت که: «در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشد و کاری کند که روغن آن نریزد.»

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها…

در حالی که چشم از قاشق برنمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید: «آیا فرش‌های ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ۱۰ سال صرف آراستن آن کرده است، دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده، دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند.

خردمند گفت: «خوب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد.»

مرد جوان این ‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت‌بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود، تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت، همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم، کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

چقدر بده آدم هرچقدر پیشرفت میکنه تازه میفهمه چقدر عقبه و هر چقدر بیشتر بدونه تازه میفهمه که چه چیزهایی رو باید بدونه که نمیدونه!!!

نقل قول ازیکی از بچه های سایت " خدایا کسی را سرراهم قرار نده که روزهای خوشش مال دیگری و شب های دلتنگیش مال من باشه"

آرزوی موفقیت برای همه شما لیونی های عزیز...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...