رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

 

"درود بر دوستان گل لیــــون"

 

راستش دلــم برای این تاپیک خیلی تنگ شده بود،چون خودم به شخصه این تاپیک رو خیلی دوست دارم

..............................................................................................................................................................................................

ناخدا

 

در ايام قديم يه کشتي باري بود که ناخداي شجاعي داشت.

يک روز دزدان دريايي به کشتي حمله کردند
ناخدا گفت : اون پيراهن قرمز منو بياريد، پيراهن رو پوشيد و در کنار ملوانانش مردانه جنگيد و دزدان را فراري داد.
از او فلسفه پيراهن قرمز را پرسيدند.
گفت: براي اين است که اگر من زخمي شدم و خونريزي کردم، شما نفهميد و روحيه تان را از دست ندهيد.
چند بار ديگر هم همين اتفاق افتاد و هر بار دزدان در مصاف با کاپيتان پيراهن قرمز شکست مي خوردند.
يک روز ديده بان گفت : 10 تا کشتي دزدان همزمان به ما حمله کرده اند.
همه وحشت کردند يکي دويد تا پيراهن قرمز کاپيتان را بياورد.
کاپيتان که اين دفعه حسابي ترسيده بود گفت: پيراهن قرمز لازم نيست،
اون شلوار قهوه اي منو بياريد !!!!

 

=))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))  =))

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 1 ماه بعد...
  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش چه دانی ز کجا امده ایی

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

دقایقی پیش هواپیمای ایرباس ای۳۱۰ در مسیر تهران - مشهد به سلامت به زمین نشست .
کارشناسان در حال بررسی علت ماجرا می باشند .

ویرایش شده توسط Mahyar_Curious
لینک به دیدگاه
Share on other sites

 

"درود بر دوستان گل لیــــون"

 

راستش دلــم برای این تاپیک خیلی تنگ شده بود،چون خودم به شخصه این تاپیک رو خیلی دوست دارم

..............................................................................................................................................................................................

ناخدا

 

در ايام قديم يه کشتي باري بود که ناخداي شجاعي داشت.

يک روز دزدان دريايي به کشتي حمله کردند
ناخدا گفت : اون پيراهن قرمز منو بياريد، پيراهن رو پوشيد و در کنار ملوانانش مردانه جنگيد و دزدان را فراري داد.
از او فلسفه پيراهن قرمز را پرسيدند.
گفت: براي اين است که اگر من زخمي شدم و خونريزي کردم، شما نفهميد و روحيه تان را از دست ندهيد.
چند بار ديگر هم همين اتفاق افتاد و هر بار دزدان در مصاف با کاپيتان پيراهن قرمز شکست مي خوردند.
يک روز ديده بان گفت : 10 تا کشتي دزدان همزمان به ما حمله کرده اند.
همه وحشت کردند يکي دويد تا پيراهن قرمز کاپيتان را بياورد.
کاپيتان که اين دفعه حسابي ترسيده بود گفت: پيراهن قرمز لازم نيست،
اون شلوار قهوه اي منو بياريد !!!!

 

:-? =)) =))

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دقایقی پیش هواپیمای ایرباس ای۳۱۰ در مسیر تهران - مشهد به سلامت به زمین نشست .

کارشناسان در حال بررسی علت ماجرا می باشند .

چون سالم نشسته شک کردن 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺎﻓﻘﯽ " ﻫﻢ ﺁﺩﻡ ﻗﻮﯼ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﺎ ...
ﻓﮏ ﮐﻦ ﯾﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﻭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻦ: ﻭﺣﺸﯽ
ﺑﺸﯿﻦ ...ﻭﺣﺸﯽ ﻧﮑﻦ ...ﻭﺣﺸﯽ ﻧﺪﻭ !
بعد ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻟﻄﺎﻓﺖ ﺑﺮﯼ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺸﯽ !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

برگرفته از الهی نامه علامه حسن زاده: الهی! تا به حال میگفتم « گذشته ها گذشت » ، اکنون می بینم که گذشته هایم نگذشت بلکه همه در من جمع است. آه، آه، از یوم الجمع...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 ماه بعد...

این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل :

جولیای عزیزم سلام .
بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرت
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.

…………………………….

نامه را خواندید؟
اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :
پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود
که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند. ! “یک خط در میان”
حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید
تا به اصل ماجرا پی ببرید!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست.

درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.


نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.

وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

روزی مرداب به رود گفت :

 

تو چه کردی که اینقدر زلال و شفاف هستی !! ؟؟؟

رود، خیلی آروم و بی منت خندید و گفت :: گذشتم ::

ویرایش شده توسط atagamer
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده.

تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.

استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.

همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.

جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.

استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!

داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ، ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ...!
ﯾﮑﯽ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ، ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ..
یکی دیگه ب خودش نمیرسه...
ﯾﮑﯽ مدام ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ، عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ...!
یکی محبت نمی کنه ...!
یکی دیگه محبت نميپذيره ...!
و.....
اینگونه است ک ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ میشوند...! 
پائولو كوئيلو
متني که برنده ی بهترین جایزه سال شد...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

جوانی در زمانهای قدیم در دهی که روشنایی و برق نداشته زندگی میکرده.یک شب وضو گرفته و خواسته بره برا نماز مغرب و عشا. هوا بارونی بوده و چون همه جا تاریک بوده و  جلو پاشو خوب نمیدیده باعث شده که بخوره زمین و لباسش گلی بشه.و برا همینم بر گشته و لباسشو عوض کرده و دوباره راهی مسجد میشه و دوباره به علت تاریکی زمین میخوره و دوباره برمیگرده لباسشو عوض میکنه و راه میفته میبینه 10متر جلوتر یکی چراغ فانوس به دست وایساده و میگه بیا ببرمت مسجد منم راهم از اون وره!!!

خلاصه با مرد فانوس به دستمیره و میرسه جلو مسجد و از مرد فانوس به دست میپرسه تو از کجا میدونسی که من مسیرم اینجاس؟!

مرد فانوس به دست جواب میده:من شیطانم!

تو میخواسی بری مسجد و دربار اولی که زمین خوردی خدا امر کرد به ملائکه تا گناهانت را پاک کنند!در بار دوم نیز گناهان پدر و مادرت هم آمرزیده شد و من ترسیدم که اینبار گناهان کل اطرافیان و آشنایانت را بیامرزد خدا و برآن شدم تا با فانوسی تو را در راه مسجد یاری کنم...!!! :mellow:

 

نتیجه:

""بیایید یه جوری زندگی کنیم تا حتی شیطان هم ما را در راه رسیدن به خدای مهربون همراهی و یاری کنه"""

 

الهی شکرت

              داده هایت نعمتـــــ :x ـــــــ و نداده هایت حکمتـــ :x ــــــــ

لینک به دیدگاه
Share on other sites

جوانی در زمانهای قدیم در دهی که روشنایی و برق نداشته زندگی میکرده.یک شب وضو گرفته و خواسته بره برا نماز مغرب و عشا. هوا بارونی بوده و چون همه جا تاریک بوده و  جلو پاشو خوب نمیدیده باعث شده که بخوره زمین و لباسش گلی بشه.و برا همینم بر گشته و لباسشو عوض کرده و دوباره راهی مسجد میشه و دوباره به علت تاریکی زمین میخوره و دوباره برمیگرده لباسشو عوض میکنه و راه میفته میبینه 10متر جلوتر یکی چراغ فانوس به دست وایساده و میگه بیا ببرمت مسجد منم راهم از اون وره!!!

خلاصه با مرد فانوس به دستمیره و میرسه جلو مسجد و از مرد فانوس به دست میپرسه تو از کجا میدونسی که من مسیرم اینجاس؟!

مرد فانوس به دست جواب میده:من شیطانم!

تو میخواسی بری مسجد و دربار اولی که زمین خوردی خدا امر کرد به ملائکه تا گناهانت را پاک کنند!در بار دوم نیز گناهان پدر و مادرت هم آمرزیده شد و من ترسیدم که اینبار گناهان کل اطرافیان و آشنایانت را بیامرزد خدا و برآن شدم تا با فانوسی تو را در راه مسجد یاری کنم...!!! :mellow:

 

نتیجه:

""بیایید یه جوری زندگی کنیم تا حتی شیطان هم ما را در راه رسیدن به خدای مهربون همراهی و یاری کنه"""

 

الهی شکرت

              داده هایت نعمتـــــ :x ـــــــ و نداده هایت حکمتـــ :x ــــــــ

بیگ لایک

لینک به دیدگاه
Share on other sites

فایده فلسفه : گویند در زمانی نه چندان دور (میگن همین چند روز پیش) یه پسر بچه مثبت به ظاهر درسخوان که تا حالا یه GF نداشته (یعنی هیچ دختری نخواسته باهاش دوست بشه) که با سلام و صلوات فراوان برای تحصیل فلسفه به خارج رفته بود بعد از اخذ مدرک لیسانس برای دیدار پدر مادرش (بابا مامانش) به شهرشان برگشت تو خونه خودش طوری گرفته بود که انگار فوق پروفسری گرفته باشه یه شب باباش سر شام پدرش ازش پرسید «پسرم ما بالاخره نفهمیدیم این فلسفه فلسفه که میگی یعنی چی و به چه دردی می خوره» پسر Oskole داستان ما کراواتش را روی سینه جابجا کرد (نپرسید که که آقا پسر داستان ما سر شام کراوات بسته بود ) و گفت «پدر جان درک این مسئله برای شما که سواد ندارید سخت است اما من سعی میکنم که با یک مثال فلسفه را برای شما توضیح دهم» بعد پرسید «پدر جان در این سفره چند جوجه است؟»   پدر با تعجب جواب داد «معلومه دو تا» پسر گفت «ولی فلسفه ثابت میکند این جا 3 تا جوجه است» پدر گفت «جل الخالق ! چطوری؟» پسر با اشاره به جوجه ها گفت«این یکی (که در حقیقت وجود نداره و از جنس فلسفه است!!) آن هم دوتا (که خوشمزه و بریان شدن)» پدر لبخندی زد گفت «چه قدر جالب پس فلسفه این است (عجب چرت و پرتیه) تازه باعث صرفه جوی هم می شود » بعد یکی از جوجه هارا به طرف خودش کشید و دیگری را (اون یکی را) در بشقابی به همسرش داد و سپس به پسرش گفت«خیلی خوب شد (حالا کنف میشی پسر الدنگ) این دو تا جوجه سهم ما و سومی رو هم طبق فلسفه خودت (و 100 البته منطق ارسطو ) سهم تو نوش جانت (کوفت کن)»


از این حکایت بسیار زیبا نتیجه میگیریم


1- با فلسفه فلسفه کردن شکم آدم سیر نمیشود


2- فلسفه بد نیست ولی احترام به پدر و مادر واجب تر است


3- حتی اگه بالا ترین مقام علمی رو داشتین یعنی فوق پولوفوسولم (پروفوسور) بودین هنوزم بچه پدر مادرتونین


4- ما اصلا قصد توهین به تنها علمی تو دنیا که اگه وجود نداشت اتفاق زیادی نمی افتاد (فلسفه) رو نداشتیم


لینک به دیدگاه
Share on other sites

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
....

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید :D :D

:( لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم :(

ویرایش شده توسط hamid5566
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...
دزد باورها 

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از نقلش خسته نمی‌شم:

پختگی آدمی بازیافتن آن جدیتی است که در روزگار کودکی هنگام بازی داشته است.

ف.و نیچه

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 5 هفته بعد...

مردی از دوست خود پرسید: تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟

 

گفت: آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

 

مردی از دوست خود پرسید: تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟

 

گفت: آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.

 

:D

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه
 
1.منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش...اشکهایت را با دستهای خودت پاک کن؛همه رهگذرند!
 
2.زبان استخوانی ندارد اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند،مراقب حرفهايمان باشيم!
 
3.به کسانی که پشت سر شما حرف میزنند بی اعتنا باشید،آنها به هما نجا تعلق دارند،یعنی دقیقا"پشت سر شما!
 
4.گاهی در حذف شدن كسي از زندگيتان حكمتي نهفته است. اينقدراصرار به برگشتنش نکنید!
 
5.آدما مثل عکس هستن،زیادی که بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین!
 
6.زندگی کوتاه نیست،مشکل اینجاست که ما زندگی را دیر شروع میکنیم!
 
دردهایت را دورت نچین که دیوارشوند،
زیرپایت بچین که پله شوند…
 
هیچوقت نگران فردایت نباش،
خدای دیروز و امروزت،فرداهم هست…
 
ما اولين دفعه است که تجربه بندگي داريم
ولى اوقرنهاست که خداست…

یادت باشه تا خودت نخوای هیـچ کس نمیتونه زندگیتو خراب کنه !
 
یادت باشه که آرامش رو باید تو وجود خودت پیدا کنی!
 
یادت باشه خدا همیشه مواظبته!
 
یادت باشه همیشه ته قلبت یه جایی برای بخشیدن آدما بگذاری ...
 
ویرایش شده توسط HeX
لینک به دیدگاه
Share on other sites

آورده اند که روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن می گفت. در میان سخن گفت: « امروز فلان مرد از تو بسیار خوب می گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.»

افلاطون چون این سخن بشنید سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.

آن مرد گفت:« ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟»

افلاطون پاسخ داد:« ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده ام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

قدرت لبخند

 

اگر با شخصی که دوستش داری روبرو شدی ،

لبخند بزن تا عشقت را احساس کند ...

اگر با دشمنت روبرو شدی ،

لبخند بزن تا قدرتت را احساس کند ...

اگر با شخصی که زمانی ترکت کرده بود ،روبرو شدی ،

لبخند بزن تا احساس پشیمانی کند ...

اگر با غریبه ای روبرو شدی ،

لبخند بزن تا با لبخند پاسخت را دهد ... !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...