رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

با تشکر از جناب حسینی عزیز و توجه شما

---------------------------------------

جعبه خالی

در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند.

پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله اش مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی

رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود .

چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد.

دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر کمد گذاشته بود.

صبح روز بعد،دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه ی من است .

پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد.

داخل جعبه خالی بود!

پدر با عصبانیت فریاد زد:مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید

داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟

اشک از چشمان دخترک سرازیر د و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی

در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

  • کاربر ویژه

پیرمرد رنجور تصمیم گرفت حال که ناتوان شده و قادر به انجام کارهایش نیست با پسر، عروس و نوه‌ 4 ساله‌اش زندگی کند. دستان پیرمرد می‌لرزید، چشمانش کم‌سو شده بود و قدم‌هایش دیگر استوار نبود. خانواده هر شب دور میزی جمع می‌شدند و شام را در کنار یکدیگر میل می‌کردند. اما برای پدر بزرگ با این وضعیت جسمانی حقیقتا صرف شام به این سبک کاری شاق و مشکل بود. غذا از قاشقش می‌ریخت، هنگام برداشتن لیوان اغلب نوشیدنی به روی میز می‌ریخت و تمام رومیزی را لکه‌دار می‌کرد. پسر و عروس پیرمرد به شدت از این خرابکاری‌ها و بریز و به‌ پاش‌های پیرمرد خسته و عصبی شده بودند.

روزی پسر رو به همسرش کرد و گفت: «باید فکری برای پدربزرگ کنیم. این وضع دیگر قابل تحمل نیست. من از این همه ریخت و پاش و غذا خوردن پرسروصدای وی خسته شده‌ام.» پسر و عروس بعد از شور و مشورت تصمیم گرفتند میز کوچکی گوشه اتاق قرار دهند تا پدربزرگ هنگام شام از آن استفاده کند. بدین ترتیب پدر‌بزرگ تنها گوشه‌ای شرمگین می‌نشست و غذا می‌خورد درحالیکه دیگر اعضای خانواده در جمعی صمیمی دور میز می‌نشستند و شام صرف می‌کردند. از آنجایی که در اثر لرزش دست، پدربزرگ یکی دو بشقاب را شکسته بود تصمیم گرفتند برای جلوگیری از تکرار این امر در کاسه‌ای چوبی غذای وی را سرو کنند.

اکثر اوقات قطره اشکی گوشه چشم پدربزرگ بود، از اینکه مجبور بود اینگونه تنهایی غذا بخورد غم عجیبی در چشمانش موج می‌زد؛ با این وجود هراز گاهی که قاشق از دستش می‌افتاد یا ظرف غذایی واژگون می‌شد باز هم با تذکر و نگاه سرزنش‌آمیز پسر و عروسش روبرو می‌شد. در این میان پسرک تمام این مناظر را در سکوت می‌دید.

یک‌شب قبل از شام پدر متوجه شد پسرش در حال ساختن چیزی از چوب است. رو به وی کرد و گفت:«عزیزم، چی درست می‌کنی؟» پسر با شیرینی و حاضرجوابی خاصی پاسخ داد: «دارم یک کاسه چوبی برای غذای تو و مامان درست می‌کنم تا وقتی بزرگ شدم شما توی اون غذا بخورید!» سپس با لبخند معصومانه‌ای مشغول کارش شد. حرف پسرک آنقدر محکم و مستدل بود که پدر و مادر هیچ جوابی نداشتند! اشکی از ندامت در چشمشان حلقه زد. هر دو سکوت کرده بودند ولی می‌دانستند چه باید بکنند. آن شب پسر با مهربانی دست پدرش را گرفت و با احترام وی را سر میز شام نشاند تا در کنار یکدیگر شام صرف کنند. از آنروز به بعد پدربزرگ همیشه با خانواده شام صرف می‌کرد ولی اینبار هر وقت غدایی می‌ریخت، چیزی از دستش می‌افتاد یا همه چیز بهم می‌ریخت نه پسر مثل سابق اهمیتی به این موضوع می‌داد و نه عروسش.

بچه‌ها موجودات فوق‌العاده باهوشی هستند. با چشم‌ تیزبین خود همه جوانب را می‌بینند، همانطور که با گوش خود همه چیز را به خوبی می‌شنوند و در ذهن خود به بهترین وجه آن چه را که دریافت کرده‌اند پردازش می‌کنند. اگر آنها ببینند که والدین‌شان صبورانه جو خانه را شاد و صمیمی نگاه می‌دارند مطمئنا آنها نیز همین گرایش و طرز رفتار را ادامه خواهند داد و از والدین خویش تقلید می‌کنند. والدین آگاه و عاقل متوجه هستند که هر چه امروز می‌سازیم روزی سر راه بچه‌های ما قرار خواهد گرفت. پس چه خوبست که الگویی خوب برای رفتارشان باشیم و سازندگان آینده‌ای روشن برای فردای آنان.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دكترش برای چك آپ.

دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و

حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دكتر؟

دكتر چند لحظه فكر میكنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف كنم. من یه نفر رو می شناسم كه شكارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شكار كردن از دست نمیده.

یه روز كه می خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل.. همینطور كه میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش.

شكارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ كشته میشه و میفته روی زمین!

پیرمرد با حیرت میگه: این امكان نداره! حتما' یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

دكتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا' منظور منم همین بود

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

راهب و سامورایی

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: «پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»

راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!

راهب به آرامی گفت: « خشم تو نشانه ای از جهنم است.»

سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.

آنگاه راهب گفت: « این هم نشانه بهشت!»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

داستان كوتاه برادر

شخصي به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه دلاري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:

" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."

پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.

سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او دلاري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

بهلول و بهشت فروشی

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

چرا والدین پیر میشوند؟؟؟؟؟؟

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آخــرین مــدل حال گیری !!!! ...

دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چند ماهه به آرژانتين منتقل شد.

پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:

لورای عزيز، متأسفانه ديگر نمیتوانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام!!!

و می دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم.

مرا ببخش و عکسی که به تو داده بودم برايم پس بفرست

باعشق : روبرت

.

.

دختر جوان رنجيـده خاطراز رفتار مرد، از همه همکاران و دوستانش مي خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به او قرض بدهند ... او همه آن عکس ها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بي وفايش، در يک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند ، به اين مضمون:

روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهاي توي پاکت جداکن و بقيه را به من برگردان !!!!

به این میگن حالگیری از نوع هوشمندانه Oh%20Go%20On.gif

لینک به دیدگاه
Share on other sites

توی این 16 صفحه ای که گذشت دوست عزیزم نیما جان زحمت کشیدن و یه سری مطلب گذاشتن ! ( البته یخورده بیشتر از یه سری @};- )

امروز دیدم یه مطلب جالب پزشکی واسم اومده گفتم واستون بزارم ! خوب اینم یه نوع مطلب آموزنده هستش !

-----------------------------------------------

پنج توصیه عجیب پزشکی !!!! ...

شايد باور نکنيد اما شما هميشه يک پزشک همراه خود داريد که آماده پاسخ به نيازهاي پزشکي‌تان است.

اين پزشک، روان ماست.

5 توصيه عجيب زير را بخوانيد تا باورتان شود.

1. آلرژي داريد؟ بخنديد!

وقتي دچار آلرژي مي‌شويد، سعي کنيد خود را در موقعيت‌ خنديدن قرار دهيد. شرکت‌کنندگان در تحقيقي که از سوي محققان ژاپني انجام شده بود.

زماني‌که به تماشاي يک فيلم خنده‌دار نشسته بودند کمتر دچار حساسيت‌مي‌شدند اما همين افراد زماني‌که به تماشاي يک فيلم جدي نشستند، پياپي عسطه مي‌کردند. خنده موجب عملکرد سريع سيستم عصبي پاراسمپاتيک شما مي‌شود و سبب مي‌شود فرد کمتر دچار حساسيت شود.

2. بدنتان زخم است؟ خوش‌اخلاق باشيد!

خوش‌رفتاري موجب مي‌شود که زخم‌هاي بدنتان زودتر بهبود يابد. دکتر جانيت کيکلت، استاد روانپزشکي دانشگاه اوهايو معتقد است که رفتار خصمانه و خشونت‌آميز، روند بهبود زخم‌ها و کبودشدگي‌ها را افزايش مي‌دهد. اما خوش‌رفتاري و مثبت انديشي موجب مي‌شود که ميزان واسطه شيميايي سايتوکين در بدن افزايش يابد. سايتوکين موجب مي‌شود که سلول‌هايي که براي ترميم زخم يا هر نقطه آسيب‌ديده بدن نياز هستند، در نواحي اطراف زخم، زود‌تر تکثير شوند. بنابراين سعي کنيد شاداب و سرحال باشيد. دوستانتان را با يک دعوت براي شام يا ناهار غافلگير کنيد. به ديدن اقوام و خويشان‌تان برويد و سعي کنيد به مردم کمک کنيد. خواهيد ديد که در مدت کوتاهي خوب مي‌شويد.

3. بيماريد؟ خوش‌بين باشيد!

کنار گذاشتن بدبيني گاهي بيماري‌ شما را تا حد بسياري بهبود مي‌بخشد. نتايج تحقيقات نشان داده است افرادي که در تست‌هاي خوش‌بيني نمره خوبي گرفته‌اند 55 درصد کمتر از افرادي که هميشه احساس شکست و نااميدي مي‌کنند در معرض خطر مرگ به خاطر بيماري‌هاي قلبي و عروقي قرار دارند. بنابراين سعي کنيد در هر هفته فهرستي از افرادي که سپاس‌گزارشان هستيد مانند دوستان، اقوام و... تهيه کنيد. همچنين سعي کنيد از ناراحتي و نااميدي در خصوص نداشتن چيزهايي که هنوز به آنها دست‌ نيافته‌ايد، خودداري کنيد. تمرکز بر حس سپاس‌گزاري موجب مي‌شود که نگاه مثبتي به زندگي داشته باشيد.

4. دنبال تناسب‌انداميد؟ تصويرسازي کنيد!

در ذهن خود تصويري از ورزش‌ها و نرمش‌ها را تداعي کنيد تا روند بهبودتان سريع‌تر شود. دانشمندان دانشگاه کليولند آمريکا معتقدند که تنها ساختن تصويري ذهني از بلند کردن وزنه و يا وزنه‌برداري موجب مي‌‌شود که ماهيچه‌هاي قوي‌تر داشته باشيد و روند بهبودتان سريع‌تر شود. در تحقيقات دانشمندان دانشگاه کليولند مشخص شد مرداني که تنها در ذهن خود تصويري از ورزش و وزنه‌زدن براي عضله دوسربازو ساخته‌اند حجم ماهيچه‌اي آنها بدون اينکه حتي يک کيلوگرم وزنه زده باشند به اندازه 13 درصد افزايش يافته است. بنابراين هر روز براي 15 دقيقه در ذهن خود تصور کنيد که ماهيچه آسيب‌ديده‌تان را نرمش مي‌دهيد. تمام جزييات ورزش را در ذهن خود تصوير کنيد. هر فشاري را که به ماهيچه‌تان وارد مي‌شود، در ذهن تصوير کنيد. انبساط و انقباض ماهيچه‌تان را هم همين‌طور. اين‌کار را انجام دهيد و تاثير آن را ببينيد.

5. کارتان حساس است؟ موسيقي گوش کنيد!

وقتي در جاده در حال رانندگي هستيد و چشمان‌تان از فرط خستگي قرمز مي‌شود، راديوي اتومبيل‌تان را روشن مي‌کنيد. محققان ژاپني معتقدند موسيقي گوش کردن زماني‌که در حال انجام کارهاي روزانه‌تان هستيد، موجب مي‌شود کمتر احساس خستگي کنيد و کارتان را دقيق‌تر و با حوصله بيشتري انجام دهيد.

موسيقي موجب مي‌‌شود بدنتان به درخواست‌هاي استراحتي که از مغز صادر مي‌شود، پاسخ دهد. همچنين موسيقي برخي احساسات بي‌حاصل و خستگي آفرين را در نطفه خفه مي‌کند و موجب مي‌شود بر سختي کارتان غلبه کنيد. بنابراين هنگامي‌که فرداي يک شب شلوغ و پر از مهمان در آشپزخانه مشغول شستشوي ظرف‌ها هستيد ضبط‌ صوت خانه خود را روشن کنيد و با فراغ بال به کارتان ادامه دهيد. د

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

یکی ازعلائم نزدیک شدن به بحران روانی اینست که فکر کنید کارتان فوق العاده مهم است آنقدر که اگر به تعطیلات بروید آسمان به زمین می آید. ( برتراند راسل )

زندگی مثل دوچرخه سواری است ، مادامی که رکاب بزنی زمین نمی خوری. ( کلاود پیر )

رنج آن است که چیزی را به نادان تفهیم کنی و آنگاه تصور کند که از تو با فهم تر است. ( ضرب المثل عربی )

_________________________________________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

چه بدبخت است شاگردی که از استادش پیشی نگیرد. ( لئوناردو داوینچی )

گذشته آن است که از بودن در آن پشیمانیم ، حال آن است که بهتر است در آن باشیم و آینده آن است که هنرمندان در آن به سر می برند. ( اسکار وایلد )

گاهی اوقات حماقت های افراد احمق بیشتر مورد توجه قرار می گیرد تا درایت خردمندان. ( الیزابت گسکل )

________________________________________________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می شود، می تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می شود، شکست دهد. ( نارسیس )

عشق عینک سبزی است که با آن انسان کاه را یونجه می بیند. ( مارک تواین )

هرگز به احساساتی که در اولین برخورد از کسی پیدا می کنید نسنجیده اعتماد نکنید. ( آناتول فرانس )

___________________________________________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

ویرایش شده توسط LEE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت ودر میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت واز درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را بجا نیاوردم@};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

بله اين عمر گران به سرعت باد در گذر است

من قطره اشك شقايقم

گلچيني از تلخي حقايقم

فرداها آمدند و رفتند

جا مانده از لحظه لحظه دقايقم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

حرف هاي ما هنوز ناتمام ...

تا نگاه مي كني وقت رفتن است

باز هم همان حكايت هميشگي

آي

ناگهان

چقدر زود

دير

مي شود

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.

بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت: من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت: عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت: اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.

بالدار گفت: خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود.

مورچه گفت: اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید

بالدار گفت: ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.

مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم .

مورچه گفت: بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند، حیوان خیرخواه.

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی،چه عسلی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: هوسهای زیادی مایه گرفتاری است این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

عشق

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند ...

آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ...

زن جوان: یواش تر برو من می ترسم!

مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!

زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم!

مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری ...

زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی ...

مرد جوان: مرا محکم بگیر ...

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟

مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.

.

.

.

روز بعد روزنامه ها نوشتند:

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.

.

.

.

در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت ...

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .......

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

خطای نادان بر دیگران آشکار است و خودش از آن بی خبر ، در حالیکه خردمند خود بر خطایش واقف است و دیگران از آن بی خبر. ( چارلز کلب کلتن )

روشنفکر کسی است که چیزی ساده را پیچیده بیان می کند و هنرمند شخصی است که چیزی پیچیده را به سادگی بیان می کند. ( چالز بوسکی )

آن کسی که ایمان قوی دارد می تواند کوهی را جابجا کند ، ولی اگر علاوه برآن کور هم باشد بهترین چیزها را زیر آن دفن می کند. ( کارل هایدریش واگن )

_____________________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

ویرایش شده توسط LEE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

فرق احمق و دیوانه

اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامیکه سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی پیچ های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب پیچ ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چکار کند . تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید پیچ چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک پیچ بازکن و این لاستیک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی ، پس چرا تو را توی تیمارستان انداخته اند ؟

دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام ، ولی احمق که نیستم !!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

مرد بدکار و تار عنکبوت!

مرد بدكاری هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را ديد. ملكه گفت:

"کافی است كه فقط يك كار خوب كرده باشی، تا همان يك كار تو را برهاند. خوب فكر كن."

مرد به خاطر آورد يكبار كه در جنگلی قدم می‌زد.

عنكبوتی سر راهش ديده بود و برای اين كه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود.

ملكه لبخندی به لب آورد و در اين هنگام تار عنكبوتی از آسمان نازل كرد،

تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد.

بقيه محكومان نيز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند.

اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پايين هل داد.

در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت.

آنگاه شنيد كه ملكه می‌گويد:

"شرم آور است كه خودخواهی تو، همان تنها خير تو را به شر مبدل كرد".

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

بدترین و خطرناک ترین کلمات این است : << همه این جورند >> ( لئون تولستوی )

اعتماد به نفس از فردی به فرد دیگر سرایت می کند و چه بسا فقدان آن نیز مسری باشد. ( وینس لمبارد )

هیچ چیز واقعأ خراب نیست ! حتی ساعتی که از کار افتاده دو بار در روز ، زمان را درست نشان می دهد. ( ادیسون )

_________________________________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

ویرایش شده توسط LEE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

آنکه می تواند ، انجام می دهد ، آنکه نمی تواند انتقاد می کند. ( جرج برنارد شاو )

هیچوقت نمی توانید با مشت گره کرده دست کسی را به گرمی بفشارید. ( گاندی )

مرا دوست بدار ، اندک ولی طولانی. ( کریستوفر مارلو )

_____________________________________________________________

CPU => Intel Corei7 980X

MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0

RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24

VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI

SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 )

ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S

CASE => GREEN Infinity

Power=> GREEN 885 Watt

FAN => 1x ENERMAX EVEREST

Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot

ویرایش شده توسط LEE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

لبانش می‌لرزید.

جمع شده بودند لبانش،

غنچه.

چون آدم شوخی بود فکر می کردی می‌خواهد سوت بزند.

لبانش غنچه شده بودند و می‌لرزیدند و تو فکر می‌کردی می‌خواهد سوت

بزند و

او می‌خواست بگوید: دوستت دارم...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

بهشت بی تو بیابانی خالیست...ای حوای تنهایی در لحظه وسوسه گندم کنارم باش!

از آن بهشت با همه ناز و نعمتش

حوا ندید خیری و آدم تمام شد ...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...