رفتن به مطلب

نویسنده " زنگ انشا " آواژنگ : hamedrock


Recommended Posts

نویسنده : hamedrock


 


 


نزدیک به هزار فراتر از انتظار


خیلی نگرانش شده بودم. هیچ وقت آن همه دیر نمیکرد.


ساده بگویم اسیر نگاه معصومانه اش شده بودم  ,با اینکه مدتها از پشت ویترین فروشگاه به من خیره میشد اما هدفش خرید من نبود , از صحبت های وحید با دوستش متوجه شدم که توان خرید مرا ندارد. به خاطر همین ناچارا یکی از کوچکترین اعضای خانواده من 750GTX گیگابایت را که چند سالی را کارکرده انتخاب کرده بود, هر چند من نیز چند روزی را مهمان پسر فروشنده بودم که بخاطر کیفیت اسیک 72% من را دوباره به  فروشگاه برگرداند. البته هر دوی ما از نتیجه اورکلاک راضی بودیم , اما ظاهرا برای برنده شدن در مسابقه بزرگ لیون کامپیوتر کافی نبود.بر خلاف پدران و نیاکانم, من ترسی از اورکلاک و گرمای شدید ندارم. تکنولوژی بکار رفته در من از خنک کننده  با  5 لوله مسی 8 میلیمتری و یک لوله مسی 6 میلیمتری، هیت سینک ویژه گرفته تا چوک ها و خازن های با کیفیت بالا,همه و همه دست به دست هم داده اند تا با زیرکی هر چه تمام از پس گرمای ایجاد شده برایم. بگذریم........


پدرش قول داده بود در صورتی که تمام نمرات پایان سال تحصیلی اش عالی باشد در خرید کارت گرافیک به او کمک کند.


وحید از وضعیت درسی خود مطمئن بود, چیزی که او را نگران میکرد وضعیت مالی پدر بود.


چندین ماه است که حقوق پدرش را کامل پرداخت نکرده اند.


آه ه ه ... کاش میتوانستم به او کمک کنم . کاش می توانستم تمام قدرتم را به او هدیه دهم.


در همین حال بودم که اقای رضائی من را از پشت ویترین برداشت, خیلی سریع با یک دستمال, اندک گرد و غبار روی مرا تمیز کرد و سپس بدست آقایی که قصد خرید مرا داشت سپرد. فروشنده آقای رضائی شروع به توضیح دادن در مورد قدرت پردازشی من نمود.


او از طوفانی که امسال به پا کرده ام می گفت . با هیجان تعریف می کرد که من چگونه نسبت به قیمت مناسبم تمام بازی های روز را با حداکثر جزئیات به راحتی در رزولوشن های بالا اجرا میکنم. <<میدانید ,تعریف از خود نباشد اما به سرعت بالای هسته ام نسبت به دمای پایین و پایداری ام افتخار میکنم, به اصالتم می بالم>>  


خریدار شیفته لوگوی آبی رنگ زیبای من که لقب بزرگ Windforce را به یدک می کشید شده بود.


میتوانستم خودم را تجسم کنم که چگونه سنگین ترین بازی های روز را یکی پس دیگری به نمایش میگذارم. میتوانستم تبسم صاحب جدیدم را بعد گرفتن تست های 3d mark  مشاهده کنم.واقعا هیجان انگیز است...


اما دل من جای دیگری بود. کاش حق انتخاب داشتم.


در همین حال بودم که نگاهم به وحید افتاد. کنار در ایستاده بود و به من که در دستان خریداری دیگر بودم خیره شده بود. احساس می کردم روزهاست روشنم , تمام برد من داغ شده بود.


به طور اتفاقی مرد خریدار چشمش به وحید افتاد. پسرکی که نگاهش گویای تمام ماجرا بود .


نمی دانم چگونه آن لحظه را توصیف کنم. دوست داشتم اسمش را فریاد بزنم...


آقای رضائی که تقریبا وحید را می شناخت کمی سرش را به پایین خم کرد و از زیر عینک کوچکش نگاهی به او انداخت , با لبخند و صدایی آرام از او پرسید : چیزی نیاز داری پسرم؟


وحید با صدایی لرزان جواب داد : انتخاب درستی کرده اید, با اینکه این کارت ارزانتر از


 GTX 980 است, اما به لطف افزایش فرکانس هسته از سوی گیگابایت فاصله خیلی


کمی با آن دارد.


مرد خریدار که از لحاظ ظاهری پخته و از طرفی توانمند به نظر میرسید, صحبت های وحید را قطع کرد و گفت : چطور است که به داخل بیایی و مرا در انتخاب درست راهنمایی کنی.


او به آرامی نزدیک شد. مرد خیلی سریع من را به دست وحید سپرد.


لحظه ای در دستان وحید احساس آرامش کردم. اما به سرعت نگرانیم بازگشت.


وحید خرید مرا مناسب و حرفه ای می دانست .از مصرف پایین من سخن می گفت, از نویز پایین فن ها, از اینکه برند من پشتیبانی فوق العاده مطمئن و صادقانه ای را در سراسر کشور دارد.


خریدار یا بهتر بگویم صاحب جدید من  دستی روی سر وحید کشید و با لبخندی از روی رضایت به او گفت : داشتن پسری مثل تو نعمت است.


او با اندکی تخفیف من را از آقای رضائی خرید.


تاریِکی داخل جعبه دوباره بازگشت ,اما مطمئنا زمان کوتاهی به طول می انجامید.


صدای مرد خریدار را می شنیدم که با وحید خداحافظی میکرد و از او می خواست که همیشه باعث سربلندی و غرور پدر و مادرش باشد.


فن های من به آرامی میچرخیدند...


با اینکه به زودی دوستان جدیدی پیدا میکردم و قرار بود قهرمان صاحب جدیدم باشم , باز هم احساس خوبی نداشتم.


خیلی سریع به مقصد رسیدیم, صاحب جدیدم جعبه مرا برداشت.


بعد از چند قدم کوتاه ایستاد.


می توانستم صدای فشرده شدن زنگ را بشنوم.


خانمی جلوی در آمد و با تشکر من را گرفت و به داخل منزل برد.


خیلی با عجله جعبه مرا باز کردند و من را روی میز جلوی تلویزیون گذاشتند.


اهل خانه به نظر خوشحال می آمدند


پسرکی در حالی که گیم پد در دست داشت روی زمین دراز کشیده بود و بازی


می کرد.


من در اوج قدرت خیلی متواضعانه برای کنسولـک فنی تکان دادم  و او نیز در حالیکه فشار بیش از حد بازی ابروهایش را به هم گره زده بود با چند چشمک قرمز جوابم را داد.


چندی نگذشت که درب خانه باز شد. دوباره برد بدون جریان من داغ داغ شد...


کیف از دست وحید افتاد, چند ثانیه ای را با سکوت به من و جعبه زیبایم خیره شد.


سپس با فریاد جلوی من زانو زد,در حالیکه چشمانش خیس شده بود مرا بلند کرد و با انگشتانش چند بار فن هایم را به چرخش در آورد.


نگاهی به پدرش کرد,چشمان پر از عشق پدر فریاد می کشید که دوستت دارم. محکم همدیگر را در آغوش گرفتند.


وحید مدام تکرار میکرد: چطور!؟ چطوری پدر!!!؟؟؟


بله..... پدر با یک ابتکار ساده اما کار امد کارخانه ای را که در آن کار میکرد از یک حادثه نجات داده بود و در قبال این کار با اصرار مکرر مالک شرکت نهایتا فقط یک خواسته داشت...


((چند وقتیست پسرم به قطعه ای خاص علاقه مند شده است, قیمتش را نمی دانم  اما همان کافی است...))


مدت هاست که با وحید بهترین لحظات را می گذرانم. همیشه تمام قدرتم را برایش به نمایش گذاشته ام. هر از گاهی از درب شیشه ای کیس به من خیره می شود و من نیز به او.


راستی تا یادم نرفته, اسیک من 92% است ! نمیدانم پسر فروشنده اشتباه کرده بود یا دست کم من تغییر کرده ام , کسی چه میداند...


لینک به دیدگاه
Share on other sites

مهمان
This topic is now closed to further replies.
 اشتراک گذاری

×
×
  • اضافه کردن...