رفتن به مطلب

نویسنده " زنگ انشا " آواژنگ : حامد منصوری


Recommended Posts

نویسنده : حامد منصوری

 

 

ویند فورس سیتی

سال ها پیش در شهر بزرگ ویند فورس سیتی گیگابایتی ها حکومت میکردند.

حاکمانی پر باد و خشمناک. آنها نسل به نسل وزششان بیشتر و سرمایشان مهلکتر میشد.

سرمایی وصف ناپذیر....

اعصاب مردم شهر خراب شده بود.هر کس برای خودش بادی میوزاند.

بیچاره مردم...

گیگابایتی ها  برای رضایت مردم دست به تکنولوژی عجیبی زدند.(Sunday Bolt)

تکنولوژی به این صورت بود که هر یکشنبه فن های شهر را خاموش میکردند تا مردم کمی صفا کنند.

جواب نداد!

مردم شورش کردند.

خلاصه همه چی به هم ریخته بود . چیزی به پایان گیگابایتی ها نمانده بود. وضع خرابی بود.

در همین میان فردی به نام گیگا سان فرزند کوچک گیگیلی گیگا برخاست.

اما با وجود سرمای زیاد دوباره نشست. فردای آن روز گیگا سان مجددا برخاست , این بار نقشه ای داشت , او تمام مردم را تحریک کرد تا غذای بیشتری بخورند. مردم هر روز ولتاژ بیشتری میخوردند و سیرمونی هم نداشتند. چندین هزار سال این روال ادامه داشت . کم کم دمای مردم به ۶0 درجه نزدیک میشد. گیگابایتی ها نگران این موضوع شدند. پس بر آن امدند تا تکنولوژی جدیدی را ارائه دهند.

تکنولوژی 3D Fan ...

دمای مردم ویند فورس سیتی کاهش یافت و شروع به انجماد نمودند, در همین حال گیگابایتی ها حرکت قشنگی را انجام دادند.

فن های 3D با رنگ های متنوع و زیبا مناسب نسل جوان . اکثر مردم خوششان آمد و یخشان باز شد.

و اما اغلب مردم....

 آنها فریب رنگ ها را نخوردند. در نهایت گیگا حرکت آخر را انجام داد.

 

 

 

 بادهای گرمادیده !

طولی نکشید که ((اغلب مردم ها)) سخت بیمار شدند. اتفاقی نادر!

این موضوع به گوش گیگا کینگ بزرگ رسید :

-مگر گیگا رعیت هم مریض می شود.؟!!!

- فورا مریض ها را به گیگاژنگ بفرستید, یا تیمار شوند یا تعویض...

بله دوستان ,از بخت بد , من هم جز اغلب مردم بودم. دویست و نود و  شش هزار روز را در یکی از گیگا خانه های گیگاژنگ بستری بودم در همان ثانیه های نخستین,  فرد دیگری را جایگزین من نمودند .

فردای آن روز , نقشه فرار من با گروه جدیدم آغاز شد...

 

 

 

>>سرما گریزان گستر پل شمالی<<

بگذارید داستان غم انگیز فرار را کوتاه کنم . تقریبا صد و هفتاد گیگا فراست(Giga Frost) از منطقه قرنطینه حفاظت میکردند.اما این موضوع چندان مهمی نبود زیرا گروه کوچک من در درگیری با اولین فراست گارد , جزئی از  منجمدین گیگا ترش (Giga Trash) شده بودند.

مرگ دوستان بی نتیجه نبود,هنگام درگیری توانستم از مهلکه فرار کنم.

 

 

پشت دیوار گیگاژنگ...

فرمان دستگیری من از سوی گیگا کینگ صادر شده بود.

تنها یک راه به ذهنم میرسید. آن هم گریز از طریق شکاف های ساتا اکسپرس.

مسیر سختی بود , اما خوشبختانه تعداد گیگا فراست ها در روز یکشنبه بسیار کم بود. تقریبا به محل نزدیک شده بودم. حالا با کمی شانس می توانستم سوار NAND Train  شوم و از شهر بگریزم.

اما از بخت بد, گاردها تمام کانال ها را پوشش میدادند.حسابی نا امید شده بودم. ناگهان فکری به ذهنم رسید.

RED RIVER

رودخانه قرمز تنها مسیری بود که به خاطر جدا سازی منطقه دیجیتال و آنالوگ توسط گیگا گارد ها محافظت نمیشد.

فورا به سمت رودخانه حرکت کردم.مسیری سرد و دشوار...

چیزی به آزادی نمانده بود که صدای پای لشکری بزرگ به گوشم  رسید .لشکر ۲2۰۰ نفریه E Killer ...

با تمام  قدرت می دویدم. فن های قسمت شرقی شهر بر عکس می چرخیدند تا سرعت مرا کاهش دهند. سر لشکر سپاه قاتلین, فرمانده E  ((اترنتاگیگز- EthernetaGiGz)) هر لحظه نزدیک تر میشد.

ناگهان متوجه شدم در حال در جا زدن هستم...

 

 

جنگ نا عادلانه....

فرمانده E از جادوی مخوف خود استفاده میکرد. او امواج تایم اوت را به طرف من شلیک میکرد . مثل یک خواب بود, هر پنج متر تقریبا یک متر به عقب برمیگشتم.

می توانستم نور قرمز رودخانه را ببینم , آزادی نزدیک بود که ناگهان فرمانده E با یک تلپورت سریع در مقابلم ظاهر شد.ذرات آبی رنگ درخشان که تشکیل قامت بلندش را داده بودند.

شمشیر سبز بلندی که روی زمین کشیده میشد , هولناکترین موجودی که تا به حال دیده بودم آرام آرام به من نزدیک میشد.

خشکم زده بود.میدانستم که اینجا آخر ماجراست.

در همین حال بودم که سایه دست هیولای بزرگ در پشت دیوارهای ویندفورس سیتی, تمام شهر را در تاریکی فرو برد. اتفاقی کاملا عادی, اما ظاهرا این بار هیولای بزرگ یکی از منابع شهر را قطع کرده بود.

بعد از چند ثانیه دوباره روشنایی به شهر بازگشت.در کمال ناباوری فرمانده E شروع به تیک زدن کرد.در حالی که شمشیرش بین هوا و زمین جا مانده بود. به سمت من لگ لگ زنان حمله ور شد . فرمانده تا فاصله چند قدمی من میرسید ولی دوباره عقب تر ظاهر می شد.

همه چیز برای فرار مهیا بود و من فرصت را غنیمت شمردم و شروع به دویدن به سمت رودخانه کردم, با عجله به داخل رودخانه شیرجه زدم. اما متاسفانه رودخانه یخ زده بود.

 

 

نوری قرمز در امتداد شهر سرما زده ویندفورس ...

تقریبا سی هزار سال می گذرد  من آزادی ام را بدست آورده ام اما تخت سر شکسته ام هنوز خوب نشده.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مهمان
This topic is now closed to further replies.
 اشتراک گذاری

×
×
  • اضافه کردن...