از لیون کامپیوتر قســـــــــــــــــــــــــــــــــــطی خرید کنید فروش اقساطی برای سراسر ایران
اخبار سخت افزار ، نرم افزار ، بازی و دنیای آیتی در مجله لیون کامپیوتر 🤩
تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/11/10 در همه بخش ها
-
حکایت آن درخت در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»2 امتیاز
-
اخریش از پائولو کوئیلو هست که همه می شناسینش! ------------------------------------------------------------- درخشش کاذب یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید. هرچند مقصود ما رفتن به یك «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم. تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست. یك بطری نوشابه خالی بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم. به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟ اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟ پائولو كوئیلو2 امتیاز
-
دزد و عارف دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود او جز یک پتو چیزی نداشت . او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود. عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم... آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند . داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد . اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم . البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی . دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد . استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود . دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود . پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم...1 امتیاز
-
عاقبت اندیشی مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم ( ص ) یک جمله به عنوان اندرز خواست .رسول اکرم ( ص ) به او فرمودند : اگر بگویم بکار می بندی ؟ بلی یا رسول الله ! اگر بگویم بکار می بندی ؟ بلی یا رسول الله اگر بگویم بکار می بندی ؟ بلی یا رسول الله ؟ رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفتند و...او را متوجّه اهمیّت مطلبی که می خواهد بگوید، کرد ، به او فرمودند : هر گاه تصمیم بکاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کارفکر کن و بیندیش ، اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است، از تصمیم خود صرف نظر کن1 امتیاز
-
زلال که باشی آسمان در تو پیداست.... پرسیدم.... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی . پرسیدم .... آخر .... ، و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد : مهم این نیست که قشنگ باشی ... ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر . کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را .. بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی . موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .. داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ، آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ، شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند .. مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ، مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی .. به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ، که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد : زلال باش .... ، زلال باش .... ، فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ، زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست1 امتیاز
-
این یکی رو که من خیلی ازش درس یاد گرفتم! ------------------------------------------------------ تله موش موش ازشکاف دیوارسرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست؟ مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: « کاش یک غذای حسابی باشد.» اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت: « توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است.» مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود». موش که ازحیوانات مزرعه انتظار هم دردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش نا امید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟ در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مارخطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.» مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، درحالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!1 امتیاز
-
این یکی بیشتر یه مطلب طنزه! -------------------------------------- مثلث بحران مردان قبلیه سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: «از کجا می دونید؟» پاسخ: « چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن »1 امتیاز
-
این یکی جالبه در نوع خودش اما شاید به انواع و اقسام مختلف شنیده باشیدش! ------------------------------------------------------------------------------------------ دعا كردن و سیگار كشیدن در بازگشت از كلیسا، جك از دوستش ماكس می پرسد: «فكر می كنی آیا می شود هنگام دعا كردن سیگار كشید؟» ماكس جواب می دهد: «چرا از كشیش نمی پرسی؟» جك نزد كشیش می رود و می پرسد: «جناب كشیش، می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.» كشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.» جك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند. ماكس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.» ماكس نزد كشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار كشیدن هستم می توانم دعا كنم؟» كشیش مشتاقانه پاسخ داد: «مطمئناً، پسرم. مطمئناً»1 امتیاز
-
این رو حتما بخونید برای من که خیلی جالب بودش! --------------------------------------------------------- ملاقات امیلی با خداوند ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند: امیلی عزیز! عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم. با عشق خدا امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من که چیزی برای پذیرایی ندارم. پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند! در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند: "خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟" امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام." مرد گفت: "بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید: "آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید." وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: امیلی عزیز! از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم . با عشق خدا1 امتیاز
-
G.Skill Ripjaws DDR3-1600 CL9 8GB پك 8 گيگابايتي ripjaws باس 1600 از شركت g.skill نكات مهم و مثبت درباره اين محصول اوركلاك پذيري بالاي اين محصول ميباشد .در مورد سينك حرارتي هم شركت g.skill تقريبا خوب عمل كرده .تايمينگ مورد قبول و كار كردن در استاندارد JEDEC در ولتاژ 1.5 و فاكتور قيمت و ظرفيت نكات مثبت ديگر اين محصول هست . Product Name G.Skill Ripjaws G.Skill Part # F3-12800CL9D-8GBRL Description G.Skill Ripjaws DDR3 1600 MHz, 8 GB kit Intel XMP YES Product Warranty Lifetime Warranty Operating Temperature 0c to 85c Product UPC 4711148594851 Features: * DDR3-1600 @ 9-9-9-24, 1.5v * Designed for Intel and AMD use * Medium Profile Heat Spreader * Lifetime Warranty1 امتیاز
این صفحه از تخته امتیازات بر اساس منطقه زمانی تهران/GMT+03:30 می باشد