رفتن به مطلب

تخته امتیازات

  1. Nima2007

    Nima2007

    کاربر ویژه


    • امتیاز

      4

    • پست

      3315


  2. Poorya_Lion

    Poorya_Lion

    کاربر سایت


    • امتیاز

      2

    • پست

      1361


  3. AMD>INTEL

    AMD>INTEL

    کاربر سایت


    • امتیاز

      2

    • پست

      550


  4. سعید حسینی

    سعید حسینی

    مدیر بازنشسته


    • امتیاز

      2

    • پست

      7597


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/07/10 در همه بخش ها

  1. امنیت، آزادی و نان !!!! ... نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت . دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند :... جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند . جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند . جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی؟ پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد . جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است . آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد . جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد . فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود. ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان ...
    2 امتیاز
  2. درود محمد جان پیشنهاد من اینه : m.b asrock 880gxh usb3 = 130 cpu amd 1055 = 220
    1 امتیاز
  3. مرا شمع و تو را پروانه کردند به جرم عاشقی آواره کردند گذر کردم ز قبرستان زمانی رسـیدم بر سر قـبر جـوانـی به زیر خاک می نالید و میگفت رفیقان قـدر یکدیـگر بدانـید
    1 امتیاز
  4. ترفند کتابخانه انگلیس !!!! ... ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد. قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند. یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. فصل باران فرا رسید، اگر کتاب ها به زودی منتقل نمی شد، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید. رئیس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید. روزی، کارمند جوانی از دفتر رئیس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رئیس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا این قدر ناراحت است. رئیس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مسئله را حل کنم. روز بعد، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون: همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتاب های کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی جدید تحویل دهند.
    1 امتیاز
  5. مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد اگر سفر نكنيم اگر مطالعه نكنيم اگر به صداي زندگي گوش فرا ندهيم اگر به خودمان بها ندهيم مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد هنگامي كه عزت نفس را در خود بكشيم هنگامي كه دست ياري ديگران را رد بكنيم مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد اگر بنده ي عادتهاي خويش بشويم و هر روز يك مسير را بپيماييم اگر دچار روزمرگي شويم اگر تغييري در رنگ لباس خويش ندهيم يا با كساني كه نمي شناسيم سر صحبت را باز نكنيم مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد اگر احساسات خود را ابراز نكنيم همان احساسات سركشي كه موجب درخشش چشمان ما مي شود و دل را به تپش در مي آورد مرگ تدريجي ما آغاز خواهد شد اگر تحولي در زندگي خويش ايجاد نكنيم هنگامي كه از حرفه يا عشق خود ناراضي هستيم اگر حاشيه ي امنيت خود را براي آرزويي نامطمئن به خطر نياندازيم اگر به دنبال آرزوهايمان نباشيم اگر به خودمان اجازه ندهيم براي يكبار هم كه شده از نصيحتي عاقلانه بگريزيم بياييد زندگي را امروز آغاز كنيم! بیاييد امروز خطر كنيم! همين امروز كاري بكنيم! اجازه ندهيم كه دچار مرگ تدريجي بشويم! شاد بودن را فراموش نكنيم!
    1 امتیاز
  6. با درود: بدترین و خطرناک ترین کلمات این است : << همه این جورند >> ( لئون تولستوی ) اعتماد به نفس از فردی به فرد دیگر سرایت می کند و چه بسا فقدان آن نیز مسری باشد. ( وینس لمبارد ) هیچ چیز واقعأ خراب نیست ! حتی ساعتی که از کار افتاده دو بار در روز ، زمان را درست نشان می دهد. ( ادیسون ) _________________________________________________________ CPU => Intel Corei7 980X MB => GIGABYTE x58A-UD7 Rev: 1.0 RAM => CORSAIR Dominator GT + FAN 6GB (3 X 2GB) 2000 MHz CL 8-8-8-24 VGA => 2x GIGABYTE GTX 460OC 1GB SLI SSD => A-DATA S596 128GB Buffer 128MB ( Internal-External )( SATA 2 & USB 2 ) ODD => SONY BLU-RAY COMBO BC-5100S CASE => GREEN Infinity Power=> GREEN 885 Watt FAN => 1x ENERMAX EVEREST Monitor => LG L1980Q Ultra Slim * Pivot
    1 امتیاز
  7. مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو
    1 امتیاز
این صفحه از تخته امتیازات بر اساس منطقه زمانی تهران/GMT+03:30 می باشد
×
×
  • اضافه کردن...