سلام دوستان .
این مطلبی رو که اینجا میزارم خودمم نمیدونم چه چیزی رو میشه ازش استنباط کرد . اما حداقل فهمیدم که قدر خانوادمو بدونم . همین ...
این مطلب خاطرات یه پزشک هستش .
خانم جوان به همراه یک دختر نوجوان وارد اتاق میشن. اختلاف سن زیادی ندارن. از روی شباهت ظاهری حدس میزنم با هم خواهر باشن. دختر کنار من میشینه ولی اون خانم گوشه اتاق یه صندلی رو انتخاب میکنه. جایی که معمولا کسی نمیشینه. ارتباط چشمی هم برقرار نمیکنه. آروم به جلوش خیره شده.
از دختر می پرسم که جریان چیه؟ ولی یه لبخند میزنه و چیزی نمیگه. مانتو و شلوار مدرسه تنش هست. یه ژاکت رنگ و رو رفته هم روی اون پوشیده. شونزده سال داره و دانش آموز هست. اینا رو از روی فرم پذیرش می فهمم. سکوت توی اتاق برقراره. کسی حرفی نمیزنه. هر سئوالی که از دختر می پرسم یه لبخند تحویلم میده. از همون لبخندهایی که از روی بی خیالی و شایدم نا آگاهی هست.
از خانمی که دورتر نشسته می پرسم شما چه نسبتی دارین با این دختر؟ البته جوابشو میدونم فقط برای باز کردن سر صحبت بود. ولی در کمال ناباوری میشنوم که مادرشه.
ــ شما مگه چند سالتونه؟
ــ سی و دو سال.
ــ پس خیلی زود ازدواج کردین.
ــ بله!
ــ خب برای چی اومدین اینجا؟
مکثی میکنه و انگار که جواب دادن براش دشواره به زحمت میگه:
ــ معرفینامه میخواستیم برای بهزیستی.
ــ که چی بشه؟
ــ میخواستم بچمو تحویل بهزیستی بدم!
ــ آهان! بچه معلول داری؟
ــ نه! همین دخترمو.
دختر سرشو پایین انداخته و به نوک کفش رنگ و رو رفتش نگاه میکنه. دیگه اثری از اون لبخندا هم نیست.
برام قابل هضم نیست. گیج میشم. نامه قضایی هم از ما گواهی سلامت میخواد.
ــ پدرش کجاست؟
ــ خیلی وقته که مارو ترک کرده و ازش خبری نداریم. تا حالا هم خودم کار میکردم و خرجمونو در میاوردم ولی دیگه نمیتونم.
ــ چرا نمیتونی؟ کارتو از دست دادی؟
ــ نه!
ــ میتونی بیشتر توضیح بدی؟
ــ راستش یه خواستگار برام اومده و میخوام باهاش ازدواج کنم. ولی گفته که نمیتونه از دخترم نگهداری کنه. چون کسی رو نداشتم تصمیم گرفتم اونو بسپارم بهزیستی. اونجا لااقل خیالم راحته.
هر سه تامون به زمین خیره شدیم. ای کاش کنجکاوی نمیکردم. چقدر سخته فهمیدن چیزی که تحملشو نداری. من جای اون دختر نوجوون احساس بی پناهی کردم. چقدر سخته که آدم دیگه توی خونواده خودش جایی نداشته باشه. ممکنه یه بچه ای از ابتدا توی بهزیستی بزرگ بشه ولی همیشه این امیدو داره که پدر و مادرش به سراغش میان و پیداش میکنن. ولی کی به سراغ این دختر میاد؟ کی ممکنه اونو پیدا کنه در حالیکه همه میدونن اون کجاست؟
من کار اون مادرو تقبیح نمیکنم. بالاخره حق داشتن یه زندگی حق دوست داشتن و حق داشتن بچه های بیشترو داره. ولی تکلیف این دختر چیه؟ در بحرانی ترین دوران زندگی چطور میتونه این ناکامی رو تحمل کنه؟
امیدوارم این دختر الان در جمع گرم یه خونواده باشه. حالا دیگه نوزده سالشه. بزرگتر از اونه که از نقاشی کشیدن روی شیشه بخار گرفته پنجره های بهزیستی توی این روزای سرد زمستونی لذت ببره.