از دل افروز ترين روز جهان، خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني : سحري بود و هنوز، گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود . گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود . من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود . *** مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : هاي ! بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر ! تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي ! آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم، روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند، تو هم اي مرغك تنها، بسراي ! همه درهاي رهائي بسته ست، تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي ! بسراي ... )) من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم ! *** در افق، پشت سرا پرده نور باغ هاي گل سرخ، شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز، دم به دم از نفس باد سحر؛ غنچه ها مي شد باز . غنچه ها مي رسد باز، باغ هاي گل سرخ، باغ هاي گل سرخ، يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست ! چون گل افشاني لبخند تو، در لحظه شيرين شكفتن ! خورشيد ! چه فروغي به جهان مي بخشيد ! چه شكوهي ... ! همه عالم به تماشا برخاست ! من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم ! *** دو كبوتر در اوج، بال در بال گذر مي كردند . دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند . مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ... چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق، در سرا پرده دل غنچه اي مي پرورد، - هديه اي مي آورد - برگ هايش كم كم باز شدند ! برگ ها باز شدند : ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ، گل افشاني لبخند تو، آراستمش ! تار و پودش را از خوبي و مهر، خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام : (( دوستت دارم )) را من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام ! *** اين گل سرخ من است ! دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق، كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست ! راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست ! در دل مردم عالم، به خدا، نور خواهد پاشيد، روح خواهد بخشيد . » تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو ! اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت، نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس ! « دوستت دارم » را با من بسيار بگو
فریدون مشیری