رفتن به مطلب

nightkiler

کاربر ویژه
  • پست

    594
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    8
  • بازخورد

    100%

تمامی مطالب نوشته شده توسط nightkiler

  1. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینكه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله كوهی رسید. مرد خردمندی كه او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌كرد. به جای اینكه با یك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد كه جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌كردند، اركستر كوچكی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یك میز انواع و اقسام خوراكی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد. خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختی» را برایش فاش كند. پس به او پیشنهاد كرد كه گردشی در قصر بكند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و كاری كنید كه روغن آن نریزد. مرد جوان شروع كرد به بالا و پایین كردن پله‌ها.... در حالیكه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟» جوان با شرمساری اعتراف كرد كه هیچ چیز ندیده، تنها فكر او این بوده كه قطرات روغنی را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند. خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به كسی اعتماد كند، مگر اینكه خانه‌ای را كه در آن سكونت دارد بشناسد.» مرد جوان این‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حالیكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنری را كه زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و كوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را كه در نصب آثار هنری در جای مطلوب به كار رفته بود تحسین كرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف كرد. خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را كه به تو سپردم كجاست؟» مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت: راز خوشبختی این است كه همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كنی
  2. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    مار را چگونه بايد نوشت؟ روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود. شياد به معلم گفت: بنويس مار.. معلم نوشت: مار.. نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد. و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟ مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
  3. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    داستاني از چهار فصل زندگي!! مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن. پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش! مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛ در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
  4. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم. روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي ميدهم، کسي که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد... ملکه آينده چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد . روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت... همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود!!!
  5. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟ آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند» در اوزاکای ژاپن ، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بودشهرت آن به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت . مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند ، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است. یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد، قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد. صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟ صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
  6. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازي می نمو د . شیادي چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه هاي او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!! شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدي سکه اي که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه هاي تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود . :-<@};-@};-@};-@};- روزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟ بهلول جواب داد پنجاه دینار خلیفه غضبناك شده گفت : دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد . @};-@};-:-B@};-~x( روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد. کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد. حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟» بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.»
  7. جناب آقای فلاح من هم خدمت شما تسلیت عرض میکنم امیدوارم خداوند به شما صبر اعطا کند
  8. آقای نسیبان این فنها نو هستند؟تو سایتش زده 4پین 2000دور جای تخفیف هم داره ؟
  9. من هم تسلیت میگم امیدوارم روحشون شاد باشه@};-
  10. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    خداوند از نگاه ملاصدرا خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان اما بقدر فهم تو کوچک می شود و بقدر نیاز تو فرود می آید و بقدر آرزوی تو گسترده می شود و بقدر ایمان تو کارگشا می شود و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می شود و به قدر دل امیدواران گرم می شود یتیمان را پدر می شود و مادر بی برادران را برادر می شود بی همسر ماندگان را همسر می شود عقیمان را فرزند می شود ناامیدان را امید می شود گمگشتگان را راه می شود در تاریکی ماندگان را نور می شود رزمندگان را شمشیر می شود پیران را عصا می شود و محتاجان به عشق را عشق می شود خداوند همه چیز می شود همه کس را به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از ناجوانمردیهــا ناراستی ها نامردمی ها! چنین کنید تا ببینید که خداوند چگونه بر سر سفره ی شما با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟ که به شیطان پناه می برید؟ که در عشق یافت نمی شود که به نفرت پناه می برید؟ که در حقیقت یافت نمی شود که به دروغ پناه می برید؟ که در سلامت یافت نمی شود که به خلاف پناه می برید؟ و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید که انسانیت را پاس نمی دارید؟!@};-
  11. Elektor Electronics UK - April 2011 http://www.fileserve.com/file/v7krDV8 http://www.filesonic.../file/406560971 http://www.filesonic...6246241/Elektor http://i-filez.com/d...011-04.pdf.html
  12. 3870را 12 خریدارم هزینه ارسال با شما
  13. شرکت گرین فقط یک برند است نه کارخانه و نه تولید کننده و لزومی به خرید امتیاز تولید نداره و بحث کپی براداری نیست شرکت گرین در بین کیسها و خنک کنندهای مختلف سرچ میکنه و مدل های مناسب را وارد میکنه یا اینکه به شرکت اصلی سازنده سفارش میده تا برند گرین را روی محصولشون چاپ کنند و به ایران ارسال کنند یا اینکه به سازنده اصلی سفارش ساخت میده که بسیاری از برندهای مطرح دنیا مثل کولر مستر در بعضی از تولیدات مثل پاور همین کار را انجام میدهند.در مورد فروشنده ها هم کاملا با شما موافق هستم سود محصولات گرین کم است چون قیمت سراسری و مناسبی دارد بعضی از فروشنده ها هم سعی دارند جنس خود را با قیمت بالاو سود خیلی بالا بفروشند
  14. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    همسر حميد مصدق -لاله خانم - روي در ورودي سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حميد بيماري قلبي دارد . لطفا مراعات کنيد و بيرون از خانه سيگار بکشيد . خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار ميکشيد و ميگفت : به احترام لاله خانم است يک شب که باران شديدي ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد : چرا اينقدر عجله داري ؟ شاملو گفت : مي ترسم به آخرين اتوبوس نرسم . پرويز شاپور گفت : من ميرسونمت . شاملو پرسيد : مگه ماشين داري ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند: یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای ایمکار چقدر پول میخواهید؟ او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم یا فلج شدم، زنم بی پول نماند. مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود. او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام. وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم. صد هزار برای خودم صد هزار تا هم حق حساب شما صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!
  15. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و من عضو ارتش اشغال گر جزیره ی «اوکیناوا» بودم. چند ماهی بود که در حیاط پایگاه ما دزدی می شد. توری پنجره ی آلونک مرا بریده و وسایلم را برده بودند، اما عجیب بود که دزد فقط چند آب نبات و ماس ماسک برداشته بود و به چیزهای باارزش دست نزده بود! یک بار ردپای گلی برهنه ای را روی زمین و میز چوبی دیدم. کوچک بود؛ انگار که ردپای بچه باشد. مدتی بعد فهمیدم چند بچه ی یتیم در جزیره زندگی می کنند که بی سرپرست اند؛ هرچه دست شان برسد می خورند و هر چیزی که چفت و بست درست نداشته باشد برمی دارند. چندی نگذشت که خودنویس «واترمن» گران قیمتم ناپدید شد که این مسئله خیلی برایم سنگین بود. یک روز صبح، مردی را از محوطه ی زندان آوردیم که بر انجام صحیح کارها نظارت می کرد. قبلاً چند بار او را دیده بودم. آدم آرام و خوش تیپی بود. شق و رق می ایستاد و با دقت به حرف گوش می کرد. با دیدنش پیش خود گفتم درجه اش در ارتش ژاپن هرچه که بوده (احتمالاً افسر) وظیفه اش را خیلی خوب انجام می دهد. اما حالا می دیدم خودنویسم به جیب این مرد متین ژاپنی گیره شده است! باور نمی کردم آن را دزدیده باشد. معمولاً روان شناسی شخصیتم خوب است و این آدم به نظر من آدم قابل اعتمادی می آمد. اما انگار این بار اشتباه کرده بودم. خودنویسم پیش او بود؛ چند روزی هم بود که در محوطه ی ما کار می کرد. تصمیم گرفتم سوءظن خود را جدی بگیرم و احساساتم نسبت به او را فراموش کنم. دستم را پیش بردم تا خودنویس را از جیبش بردارم. با تعجب خود را پس کشید. خودنویس را لمس کردم و با قیافه ای حق به جانب از او خواستم آن را به من بدهد. سرش را به علامت منفی تکان داد. به نظر می آمد کمی ترسیده است ولی با این حال عقب نشینی نمی کرد. نمی خواستم به خودم بقبولانم که دارم اشتباه می کنم. قیافه ی عصبانی به خود گرفتم و اصرار کردم. بالاخره آن را به من داد، اما به شدت ناراحت و افسرده شده بود. هرچه باشد، وقتی نماینده ی ارتش غالب به اسیر دستوری می دهد، او چه کاری غیر از تسلیم از دستش برمی آید؟ در صورت سرپیچی از فرمان، مجازات در انتظارش بود و او هم احتمالاً به قدر کفایت از این ماجراها دیده بود. سه هفته بعد خودنویسم را در اتاقم پیدا کردم. از ظلم و بی رحمیی که نسبت به آن مرد ابراز داشته بودم، شرمنده می شدم. می دانم قربانی شدن چه قدر سخت است؛ از این که کسی ناعادلانه، مافوق تو باشد، از این که ببینی اعتماد و اطمینان با خونسردی سر بریده می شود. هر دو خودنویس ها سبز بودند و راه راه طلایی داشتند اما راه های یکی عمودی بود و دیگری افقی. بدتر از آن این که حالا می فهمم چه قدر به دست آوردن چنین خودنویسی برای او سخت تر بوده تا برای من. حالا پنجاه سال از آن ماجرا می گذرد و من هیچ کدام از آن خودنویس ها را ندارم، اما ای کاش می توانستم آن مرد را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم. رابرت ام. راک
  16. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    خانمی وارد داروخانه می‌شه و به دکتر داروساز می‌گه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه می‌گه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟ خانمه توضیح می‌ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه. چشم‌های داروسازه چهارتا می‌شه و می گه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد..... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟
  17. به به متهم درجه اول اومدش آقای مکسل شما کاربر نمونه شدی شیرینیش کو .با آقای leeباهم شیرینی بخرید بفرستید اصفهان که هزینه ارسال براتون کمتر بیوفته [-X;)
  18. جناب leeتبریک من هم پذیرا باشید واقعا تلاش شما در این فروم قابل ستایش است امیدوارم در تمام مراحل زندگی همین طور توپ باشید .:-?
  19. nightkiler

    کیبوردهای متفاوت

    آقا پوریا طرحهای جالبی قرار دادید من کلا از کیبوردهایی که تا باهاشون تایپ میکنی صدای تق تق میده خوشم میاد البته از طلا هم باشه بدم نمیاد:-S به نظر من طلا را بدن دست یک آدم نا بلد تبدیلش میکنه به آهن .طرف به خودش زحمت نداده حداقل سطحش را یک پولیش بده که اینقدر خط و خش نداشته باشه. از طرحش که بگذریم:-?
  20. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    یکی بود یکی نبود ، یک بچه کوچک بد اخلاقی بود . پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی ، یک میخ به دیوار روبرو بکوب . روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد . در روز ها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کم تر عصبانی شود ، تعداد میخ هایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد . پسرک متوجه شد که آسان تر آن است که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آن که میخ ها را در دیوار سخت بکوبد . بالاخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد . پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود ، یکی از میخ هایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد . روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسر جوان به پدرش رو کرد و گفت همه میخ ها را از دیوار درآورده است . پدر ، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخ ها بر روی آن کوبیده شده و سپس در آورده بود ، برد . پدر رو به پسر کرد و گفت : " دستت درد نکند ، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخ هایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نخواهد بود . پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گویی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی . تو می توانی چاقویی را به شخصی بزنی و آن را درآوری ، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام ، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند . یک زخم فیزیکی به همان بدی یک زخم شفاهی است . دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آن ها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت بکنند. آن ها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آن ها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند .
  21. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد . در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد . خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد . - آهای ، آقا پسر ! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : - شما خدا هستید ؟ - نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم ! - آها ، می‌ دانستم که با خدا نسبتی دارید !
  22. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد . رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار - دید و گفت : « شما استخدام شدین ، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین. مرد جواب داد : « اما من کامپیوتر ندارم ، ایمیل هم ندارم ! » رئیس هیئت مدیره گفت : « متأسفم . اگه ایمیل ندارین ، یعنی شما وجود خارجی ندارین و کسی که وجود خارجی نداره ، شغل هم نمی تونه داشته باشه . » مرد در کمال نومیدی اون جا رو ترک کرد . نمی دونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه . تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره . یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگی ها رو فروخت . در کم تر از دو ساعت ، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه . این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت . مرد فهمید می تونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه . در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می شد . به زودی یه گاری خرید ، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت ( پخش محصولات ) داشت. پنج سال بعد ، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان آمریکا بود و شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ربزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره . به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد . وقتی صحبتشون به نتیجه رسید ، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید . مرد جواب داد : « من ایمیل ندارم . » نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید : « شما ایمیل ندارین ، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها می رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین ؟ » مرد برای مدتی فکر کرد و گفت : " آره ! احتمالاً می شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت!"
  23. nightkiler

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    همیشه کسانى را که خدمت می ‌کنند به یاد داشته باشید در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر ١٠ ساله ‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت . - پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است ؟ - خدمتکار گفت : ٥٠ سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : - بستنى خالى چند است ؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میز ها پر شده بود و عده ‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی ‌حوصلگى گفت : - ٣٥ سنت - پسر دوباره سکه ‌هایش را شمرد و گفت : - براى من یک بستنى بیاورید . خدمتکار یک بستنى آورد و صورت ‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت ‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق ‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌ اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود . خدمتکار متوجه شد که او تمام با پول ‌هایش می‌ توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی ‌ماند ، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود .
×
×
  • اضافه کردن...