رفتن به مطلب

ace

کاربر سایت
  • پست

    621
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • بازخورد

    100%

تمامی مطالب نوشته شده توسط ace

  1. ace

    فروش دوربین SLR

    قیمت پایه اصلاح شد
  2. ace

    MKV

    مرسی از همه دوستان واسه راهنمایی love ya all :D
  3. ace

    MKV

    مرسی حامد جان :D اونوقت این مدل هایی که معرفی کردی خودشون حافظه داخلی دارن ؟ یا باید به اینام هارد یا فلش وصل کرد .؟
  4. سلام:D من می خوام یه دستگاه پخش دی وی دی بگیرم که قابلیت پخش فایل های MKV رو چه از طریق USB و چه از طریق دیسک های رایت شده داشته باشه . خودم یه مقدار گشتم چیزی دستگیرم نشد از دوستان اگه کسی اطلاع داره ممنون می شم کمک کنه . لطفا مدل و قیمت دستگاه رو مشخص کنین.
  5. ace

    MKV

    سلام:D من می خوام یه دستگاه پخش دی وی دی بگیرم که قابلیت پخش فایل های MKV رو چه از طریق USB و چه از طریق دیسک های رایت شده داشته باشه . خودم یه مقدار گشتم چیزی دستگیرم نشد از دوستان اگه کسی اطلاع داره ممنون می شم کمک کنه . لطفا مدل و قیمت دستگاه رو مشخص کنین.
  6. ace

    فروش دوربین SLR

    :D حدودا یه 4-5000 تا شات زده شما قیمتتو بگو اگه راه داشت با هم کنار میایم
  7. ace

    فروش دوربین SLR

    سلام:D EFS-18-55 همون لنز کیت خود کانن هست
  8. ace

    فروش دوربین SLR

    سلام :D یک دستگاه دوربین دیجیتال حرفه ای مدل canon eos 450d کاملا سالم بدون خط و خش کارتن و ملحقات کامل به فروش می رسد. قیمت پایه به همراه کیف case logic و رم 4 گیگابایت sd-hc 550/000 تومان عکس هم از خود دوربین بعدا قرار می دم اسپم آزاد قیمت جدید 500/000 تومان + یک عدد سه پایه حرفه ای و 2 تا فیلتر زیر این قیمت پایه برام مقدور نیست چون واقعا به پولش نیاز دارم. *هزینه پست هم با خریدار طبق روال همیشگی
  9. سلام دوستان یه سر مطالب رو گفتن حالا نمی دونم چطور و لی کلا تجربه شخصی من متفاوته من 2 تا هارد دارم یه سیگیت 1 ترابایت بارکودا و یه وسترن 1 ترابایت خاویار بلک بر خلاف چیزی که دوستان گفتن من هیچ مشکلی با هارد سیگیت ندارم و واقعا ساکته طوری که واسه شنیدن صداش باید گوشتونو نزدیکش ببرین. حدود 2 سال و خورده ای هم هست که ازش واسه آرشیو استفاده می کنم . ولی هارد خاویار بلک به طرز عجیبی صدا میده و خر خرش آزار دهندس خیلی هم داغ می کنه
  10. ace

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم کف دستش. او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. دید که مرا می شناسد. خندیدم. گفت: «دوستیم؟» گفتم: «دوست دوست» گفت: «تا کجا؟» گفتم: «دوستی که تا ندارد» گفت: «تا مرگ؟» خندیدم و گفتم: «من که گفتم تا ندارد» گفت: «باشد، تا پس از مرگ» گفتم: «نه، نه، گفتم که تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم و گفتم: «تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار. اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلأ تا نمی گذارم» نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمی کرد. می دانستم. او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی فهمید. گفت: «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم». گفتم: «باشد. تو بگذار.» گفت: «شکلات. هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من، باشد؟» گفتم: «باشد»هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه می کردیم. یعنی که دوستیم. دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم. می گفت: «شکمو! تو دوست شکمویی هستی» و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می گفتم «بخورش» می گفت: «تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماندصندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدامش را نمی خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم: «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟» گفت: «مواظبشان هستم» می گفت «می خواهم تا موقعی که;" دوستهستیم » و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: «نه، نه، تا ندارد. دوستی که تا ندارد یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شکلات ها را خورده ام. او همه شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظی کند. می خواهد برود آن دور دورها. می گوید «می روم، اما زود برمی گردم». من می دانم، می رود و بر نمی گردد. یادش رفت به من شکلات بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش: «این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت». یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را خورد. خندیدم. می دانستم دوستی من «تا» ندارد. مثل همیشه. خوب شد همه شکلات هایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلاتنخورده چه خواهد کرد؟
  11. ace

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
  12. ace

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
×
×
  • اضافه کردن...