رفتن به مطلب

۞ حكایتها و داستانهای كوتاه ۞


AL! REZA
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

روایت اول:

در زمان قدیم مردی زنی به نام "منور" داشت. منور خانم دختری آورد او را "نورجهان" نام نهادند. وقتی نورجهان بزرگ شد او را به شوهر دادند. داماد نیز "نورالله خان" نام داشت. لطیفه گویی که ملتفت این مجمع الانوار بود گفت: «حالا نور علی نور شد!»

[داستانهای امثال ، ص86]

روایت دوم:

یکی بر در خانه نوری نامی دقُ الباب کرد و پرسید: «نور در خانه است؟»

از درون خانه گفتند: «نور به سفر رفته، دختر نور در خانه است.» گفت: «پس دیگر نورا علی نور!»

[کتاب کوچه ، ج7، ص497]

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 3 هفته بعد...
  • ارسال 86
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روب رو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

منبع pcnetwork.ir

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً ادامه مطلب را ببندید و برید حالشو ببرید.

.

..

.

.

..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

با تشکر از علی عزیز و با امید به اینکه برگردند

با اجازه دو تا داستان هم من میذارم

مديريت بازرگاني ملا نصرالدين

ملانصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي حماقت او را دست مي انداختند.دو سكه به او نشان مي‌دادند که یکی طلا بود و دیگری نقره . اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد این داستان در تمام منطقه پخش شد . هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می‌انداختند ناراحت شد . در گوشه میدان به سراغش رفت وگفت : هر وقت دو سکه به تو نشان دادند سکه طلا را بردار . این طوری هم پول بیشتری را بدست می‌آوری و هم دیگر مردم دستت نمی‌اندازند .ملا نصرالدین پاسخ داد : ظاهرا حق باشماست . اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق هستم و تو نمیدانی که با به حال من با اینکار چقدر پول گیر آورده‌ام

نتیجه : (( اگر کاری که میکنی هوشمندانه باشد هیچ اشکالی ندارد که دیگران تو را احمق بدانند))

لینک به دیدگاه
Share on other sites

تعقيب دزد و پليس

دزد همچنان كه در حال فرار از دست پليس بود به سر كوچه اي رسيد سريع وارد كوچه شد و پليس هم در تعقيب وي.

درانتهاي كوچه كوچه ديگري به سمت راست وجود داشت دزد وارد كوچه شد و پليس نيز در تعقيب وي

درانتهاي اين كوچه نيز كوچه ديگري بود كه دزد وارد آن كوچه شد وپليس همچنان درتعقيب وي بود

همچنان كه دزد كوچه ها رو يكي يكي پشت سر ميگذاشت و ازپليس فرار ميكرد در پايان كوچه دهم با چيز عجيبي مواجه شد

بله كوچه بن بست بود در اين هنگام او با نا اميدي تمام دستهاي خود را بالا گرفت و آماده تسليم شد اما هر چه منتظر ماند پليس نيامد

پليس در پايان پيچ نهم نا اميد شده و برگشته بود .

نتيجه : هميشه در كشمكشها و مشكلات زندگي كسي پيروز ميشود كه تا اخرين گام تلاش كند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود‎. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki ‎ زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : ” من میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم‎ . ”

حدود یک هفته بعد‎ ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : ” از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟‎ ” “خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد‎.”

او در ایمیل خود نوشت‎ : مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده‎ . ” با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود‎ : پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود‎.

با عشق ، مامان

لینک به دیدگاه
Share on other sites

با تشکر از علی عزیز و با امید به اینکه برگردند

با اجازه دو تا داستان هم من میذارم

یاسر جان خیلی ممنون داستانهای زیبایی بود .

lngwzsjbo8yrcib9ohn6.jpg

الو ... الو... سلام

کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟

پس چرا کسي جواب نميده؟

يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...

هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .

صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.

مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد

وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا

باهام حرف بزنه گريه ميکنما...

بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛

بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..

ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:

خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟

آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟

نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.

مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .

مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:

آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...

کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.

کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .

دنيا براي تو کوچک است ...

بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...

کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

انفاق

پيرزنى در خانه اى بزرگ به همراه پرستارش زندگى مى كرد.

پيرزن از دار دنيا فقط دو پسر داشت كه آنها هم خارج از كشور بودند.

او چندين بار تصميم گرفت كه براى رفع تنهايى به خانه سالمندان برود؛

ولى خانه لبريز از خاطرات جوانى اش بود و دلش رضا نمى داد كه آنجا را ترك كند.

روزى پرستارش را صدا زد و او را از تصميم جديدى كه داشت، مطلع ساخت.

پيرزن از اين تصميم در پوست خود نمى گنجيد.

ماه ها گذشت و بالاخره پس از رفت و آمد هاى فراوان كار بازسازى خانه به اتمام رسيد.

متاسفانه عمر پيرزن كفاف نداد كه ورود ميهمانانش را به دست خودش جشن بگيرد

و با تك تك آنها آشنا شود؛

ولى تا ساليان سال خانه اش مملو از پيرمرد و پيرزن هايى بود كه هر شب جمعه؛

براى شادى روحش دعا مى خواندند...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند. لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد . پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر چیز بهر کاری ساخته اند . گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی ؟

پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است

پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟

پادشاه: باور ندارم . از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد

پیرمرد:علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم ، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

پيرمردبه من نگاه کردوپرسيد

چندتادوست داري ؟

گفتم چرابگم ده يابيست تا...

جواب دادم فقط چندتايي

پيرمردآهسته وبه سختي برخاست

ودرحاليکه سرش راتکان مي دادگفت:

توآدم خوشبختي هستي که اين همه دوست داري

ولي درموردآنچه که مي گويي خوب فکرکن

خيلي چيزهاهست که تو نمي دوني

دوست فقط اون کسي نيست که

توبهش سلام مي کني

دوست دستي است که توراازتاريکي

ونااميدي بيرون مي کشد

درست هنگامي ديگراني که توآنهارادوست

مي نامي سعي دارند تورابه درون آن بکشند

دوست حقيقي کسي است

که نمي تونه تورارها کنه

صدائيه که نام تورازنده نگه مي داره

حتي زماني که ديگران تورابه فراموشي سپرده اند

امابيشترازهمه دوست يک قلب است

يک ديوارمحکم وقوي

درژرفاي قلب انسان ها

جايي که عميق ترين عشق هاازآنجامي آيد!

پس به آنچه مي گويم خوب فکرکن

زيراتمام حرفهايم حقيقت است

وفرزندم يکبارديگرجواب بده

چندتادوست داري؟

سپس ايستاد ومرانگريست

درانتظارپاسخ من

بامهرباني گفتم

اگرخوش شانس باشم...فقط يکي

بهترين دوست کسي است که شانه هايش رابه تومي سپارد

درتنهائيت توراهمراهي مي کند

ودرغمهاتورادلگرم مي کند

کسي که اعتمادي راکه بدنبالش هستي به تو مي بخشد

وقتي مشکلي داري آن راحل مي کند

وهنگامي که احتياج به صحبت کردن داري

لینک به دیدگاه
Share on other sites

درود

خیلی عالیه علی جان و واقعا بعضی از این حکایتهای کوتاه پند های عمیق و زیبایی داره.خوشحالم که هنوزم به اینجا سر میزنی و لطفا ادامه بده.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

خیلی ممنون

واقعا کسی این تاپیک رو میخونه ؟

واقعا همین طور هست و فعلا وقتی اطلعات سخت افزاریم کم هست از این مطالب میزارم تا ببینیم چی میشه

با تشکر

لینک به دیدگاه
Share on other sites

درود

علیرضا جان من یکی از این داستانهایتون رد نکردم و همه رو خودنم .

ممنون

لینک به دیدگاه
Share on other sites

خیلی ممنون از شما دوستان

خوب یه داستان بسیار جالب که به نظر خودم بسیار جالب هست البته باید توی جوش باشی.

بازنده کیست؟

پسری بود که عاشق دختری شده بود.

دختر خیلی زیبا نبود ولی برای اون پسر همه چیز بود.

پسر همیشه به دختره فکر می کرد. در خواب و بیداری، خلاصه زندگیش شده بود اون دختر.

دوستان پسر بهش گفتند؛ تو که اینقدر دختره رو دوست داری چرا به خواستگاریش نمی ری! اون موقعس که می فهمی آیا اونم همچنین احساسی نسبت به تو داره یا نه!

پسر دید بهترین کار همینه. البته جالب اینکه دختره از همون اول می دونست که پسره عاشقشه. چند باره هم دوستان دختره بهش با طعنه یه حرف هایی زده بودند.

اما وقتی یک روز پسر سر صحبت رو با دختره باز کرد و از اون خواستگاری کرد، دختره با صراحت پسر رو رد کرد و به او گفت که علاقه ای به تو ندارم.

بعد از اون شکست، دوستان پسره فکر کردند که الآن که بره یه بلایی سر خودش بیاره. یا معتاد بشه، یا الکلی. خلاصه بره زندگیش رو خراب کنه.

اما وقتی که دیدنش، با کمال تعجب فهمیدن که اصلاً فرقی نکرده!

ازش پرسیدن چطوریه که زیاد ناراحت نیستی؟

پسره گفت؛ چرا من باید ناراحت باشم؟ من یکی رو از دست دادم که هیچ وقت دوستم نداشت.

ولی اون دختره کسی رو از دست داد که واقعاً دوستش داشت

و همش بهش اهمیت می داد. پس این من نیستم که ضرر کردم.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ویولن کهنه ، آنقدر فرسوده ، و پر از لکه بود که مرد حراجی می

پنداشت که ارزش

آنرا ندارد که برای فروشش وقت صرف شود اما آنرا با لبخندی بر لب بالا برد:

"چه کسی پیشنهاد قیمت می کند؟"

" یک دلار ، یک دلار " و سپس دو دلار ! فقط دو دلار ؟

"سه دلار ، یک ، سه دلار ، دو ، فروخته شد به سه دلار ..." اما نه ، از اتاق پشتی

مردی مو خاکستری جلو آمد و آرشه را برداشت. سپس خاک نشسته بر روی ویلون را پاک کرد

و سیمهای شل آنرا محکم کرد و آهنگی روحنواز و ناب نواخت چونان آوای فرشته ای نغمه سرا.

نوای موسیقی فروکش کرد و مرد حراجی با صدایی که آرام بود و ملایم گفت:

" برای این ویولن کهنه ، چه قیمتی پیشنهاد کنم ؟"

و آنرا با آرشه اش بالا گرفت.

" هزار دلار ! چه کسی دو هزار دلار پیشنهاد میدهد؟

دو هزار دلار ! چه کسی با سه هزار دلار موافق است ؟

سه هزار یک ، سه هزار دو ، پس فروخته شد و به فروش رفت."

مردم فریاد شادی سر دادند و شماری گفتند:

" چه چیزی بر ارزش آن افزود ؟"

بی درنگ پاسخی به گوش رسید:

" نوازش ِ دست ِ یک استاد "

هستند بیشمار افرادی با زندگی ناموزون و پر از نشیب و فراز خمیده و فرسوده ،

همچون آن ویولون کهنه ، در حراج زندگی به بهایی بسیار ارزان به مردم بی خبر عرضه میشوند.

آنها " فروخته میشوند " ، یک ، " فروخته میشوند " ، دو ، فروخته میشوند ...

اما در این میان استاد می آید و جمعیت نادان هرگز کاملا در نمی یابند

ارزش یک روح و دگرگونی ایجاد شده در آن به واسطه نوازش دست ِ استاد ِ ازلی است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

خیلی ممنون از شما دوستان

خوب یه داستان بسیار جالب که به نظر خودم بسیار جالب هست البته باید توی جوش باشی.

بازنده کیست؟

پسری بود که عاشق دختری شده بود.

دختر خیلی زیبا نبود ولی برای اون پسر همه چیز بود.

پسر همیشه به دختره فکر می کرد. در خواب و بیداری، خلاصه زندگیش شده بود اون دختر.

دوستان پسر بهش گفتند؛ تو که اینقدر دختره رو دوست داری چرا به خواستگاریش نمی ری! اون موقعس که می فهمی آیا اونم همچنین احساسی نسبت به تو داره یا نه!

پسر دید بهترین کار همینه. البته جالب اینکه دختره از همون اول می دونست که پسره عاشقشه. چند باره هم دوستان دختره بهش با طعنه یه حرف هایی زده بودند.

اما وقتی یک روز پسر سر صحبت رو با دختره باز کرد و از اون خواستگاری کرد، دختره با صراحت پسر رو رد کرد و به او گفت که علاقه ای به تو ندارم.

بعد از اون شکست، دوستان پسره فکر کردند که الآن که بره یه بلایی سر خودش بیاره. یا معتاد بشه، یا الکلی. خلاصه بره زندگیش رو خراب کنه.

اما وقتی که دیدنش، با کمال تعجب فهمیدن که اصلاً فرقی نکرده!

ازش پرسیدن چطوریه که زیاد ناراحت نیستی؟

پسره گفت؛ چرا من باید ناراحت باشم؟ من یکی رو از دست دادم که هیچ وقت دوستم نداشت.

ولی اون دختره کسی رو از دست داد که واقعاً دوستش داشت

و همش بهش اهمیت می داد. پس این من نیستم که ضرر کردم.

خوشحالم که برگشتی علی آقا

در مورد این داستان یکم نامفهومه من نفهمیدم اول گفته شده پسره دختره رو دوست داره ولی وقتی جواب رد می گیره میگه من کسی رو از دست دادم که هیچ وقت دوست نداشتم. قضیه چیه؟

لینک به دیدگاه
Share on other sites

با سلام

یاسر جان کی گفت که من برگشتم . من در مقابل فعالیت قبل در واقع هیچ فعالیتی نمیکنم .

داستانه دیگه .

میگه من کسی رو از دست دادم که هیچ وقت دوستم نداشت .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشير زن کيست؟

استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگي آنجاست . به آن سنگ توهين کن.

شاگرد گفت:اما چرا بايد اين کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمي دهد.

استاد گفت خوب با شمشيرت به آن حمله کن.

شاگرد پاسخ داد:اين کار را هم نمي کنم . شمشيرم مي شکند . و اگر با دست هايم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند . من اين را نپرسيدم . پرسيدم بهترين شمشيرزن کيست؟

استاد پاسخ داد:بهترين شمشير زن ، به آن سنگ مي ماند ، بي آن که شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد ، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

.زاهد پیری به بارگاه قدرتمند ترین پادشاه دوران دعوت شد

.پادشاه گفت: به مرد مقدسی که با اندک چیزی راضی می شود، غبطه می خورم

.زاهد پاسخ داد: اعلی حضرتا، من به شما غبطه می برم که زودتر از من راضی می شوید

.پادشاه با آزردگی گفت : منظورت چیست؟ تمام این سرزمین از آن من است

.زاهد گفت: دقیقا". من آهنگ کرات را دارم، رودها و کوهسارهای سراسر جهان را دارم

.ماه و خورشید را دارم، چون در روان خود، خدا را دارم. اما اعلی حضرتا شما فقط همین قلمرو را دارید

لینک به دیدگاه
Share on other sites

يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!

این دیگه حرفه ای بود مرسی علیرضا جان

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری میکنه .

بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .

ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.

وقتی که هردو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه:

-آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیزداغون شده ولی ما سالم هستیم …. ! این بایدنشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو باصلح و صفا آغاز کنیم …!

مرد با هیجان پاسخ میده:

- اوه … “بله کاملا” …با شماموافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !

بعد اون خانم زیباادامه می ده و می گه :

- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا" داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!

و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری روباز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمیگردونه به مرد.

مرد می گه شما نمینوشید؟!

زن لبخندی می زنه و در جواب می گه :

- نه عزیزم ،فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نكرد ...

بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...

راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...

راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !

زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟

خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...

روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !

در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "

از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "

اثر : پائولو کوئلیو

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

با سلام

با تشکر دوست من ، داستان بسیار زیبایی بود و همچنین نامه نامه چارلی چاپلی .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب‌ام‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!"

افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...