رفتن به مطلب

۞ حكایتها و داستانهای كوتاه ۞


AL! REZA
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

مانع

در زمان های قدیم, پادشاهی تخته سنگی رادر وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند,

خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ

می گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردن که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای

است و.... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت.

نزدیک غروب, یک روستایی که پشتش بارمیوه و سبزیجات بود, نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت

و با هر زحمتی بودتخته سنگ را از وسط جاده برداشت و ان را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده وزیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل ان سکه های طلا و یک یاداشت پیدا کرد.

پادشاه در ان یادداشت نوشته بودهر سد ومانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

تاثیر:

چند قورباغه از جنگلي عبور ميکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند که گودال چقدر عميق است، به دو قورباغه ي ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست، شما به زودي خواهيد مرد.

دو قورباغه، اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند. اما قورباغه هاي ديگر، مدام ميگفتند که دست از تلاش بردارند، چون نمي توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد. بالاخره يکي از دو قورباغه، تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه ي ديگر با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد. هر چه بقيه ي قورباغه ها فرياد مي زدند که تلاش بيشتر فايده اي ندارد، او مصمم تر مي شد، تا اينکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتي بيرون آمد، بقيه ي قورباغه ها از او پرسيدند « مگر تو حرفهاي ما را نمي شنيدي؟» معلوم شد که قورباغه ناشنواست.

در واقع، او در تمام مدت فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند. دوستان فکر کنم اين داستان در عين سادگي خيلي چيز ها رابيان مي کند. حرفهاي من و شما می تواند در سرنوشت ديگران تاثير داشته باشد، مي توان با تشويق يک نفر به خوب زندگي کردن و اميد دادن به او، و به ياد آوردن استعداد ها و نيروهايش، به او زندگي دوباره اي بخشید و در عين حال مي توان سر نوشت يک نفر را به فلاکت و بدبختي کشاند. مي توان با گفتن جملات تو ميتواني، تو استعدادش را داري، من مطمئنم که از پس اين کار بر مي آیی، روحيه و اميد بسياري به يک نفر بدهيم که وقتي خودمان تاثير اين حرفها را در او مي بينيم باورش برایمان دشوار باشد.

www.persiandown.com

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 ماه بعد...
  • ارسال 86
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

داستاني که در زير نقل مي‌شود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد:

«ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصيل مي‌کرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل مي‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند.

چاره‌اي نداشتيم. همۀ ايراني‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما به‌ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم.. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نمي‌دانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است.. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند..

اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ مي‌دانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نمي‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزي‌فروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزي‌فروش که سرود نمي‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنيد! و خودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم:«عمو سبزي‌فروش . . .. بله. سبزي کم‌فروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله» فرياد شادي از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيۀ شعر روي کلمۀ «بله» بود که همه با صداي بم و زير مي‌خوانديم. همۀ شعر را نمي‌دانستيم. با توافق هم‌ديگر، «سرود ملي» به اين‌صورت تدوين شد:

عمو سبزي‌فروش! . . . بله.

سبزي کم‌فروش! . . . .. بله.

سبزي خوب داري؟ . . بله.

خيلي خوب داري؟ . . . بله.

عمو سبزي‌فروش! . . . بله.

سيب کالک داري؟ . . . بله.

زال‌زالک داري؟ . . . . . بله.

سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.

شبهات تاريکه؟ ... . . . . بله.

عمو سبزي‌فروش! . . . بله.

……………

اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يک‌شکل و يک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزي‌فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوري که صداي «بله» در استاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت.»

فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دخترکی به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دخترک میگوید: " پدر چه میکنی؟"

و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."

دخترک پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند، پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

همه گفتند: بله، پر شده.

استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت. بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

همگی پاسخ دادند: بله، پر شده!

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت. ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگها و ریگ ها را پر کردند. استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

دانشجویان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!

استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد. آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد. این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله، پر شده!

بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند، هنوز هم زندگی شما پر است.

استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد: ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند. این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.

در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند، همسرتان را برای شام به رستوران ببـرید، با فرزندانتـان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید. برای نظافت خانه یا تعمیـر خرابی های کوچک همیشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهای زندگیتان برسید، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد.

مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »

رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.

چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.

صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»

مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»

راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»

رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»

مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»

راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.

پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.

راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .

پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.

و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.

این آخر داستانه

لینک به دیدگاه
Share on other sites

روزی سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت می كرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد می شه ، در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت :

این بازرگان چقدر قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فكر كرد : كاش من یك حاكم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم.

در همان لحظه ، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد . در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می كردند. احساس كرد كه نور خورشید او را می آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتراست، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد.

ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت . با خود گفت كه قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همن طور كه با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.

فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...

روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.

مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.» در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد..

اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»

کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»

- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...

سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد که با پنسیلین درمان شد.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

جن در مصر (شاید ترسناک)

اين داستان : ابوکف مصري

در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد .در همان شب اول که از غم واندوه رنج می برد ناگاه زنی را دید که لباس سفید وبلندی پوشیده وسر را با پارچه سفیدی پیچیده در اولین دیدار او را همچون شبحی که بر دیوار نقش بسته باشد مشاهده کرد .زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نمود وبه بستر ابوکف نزدیک شد وگفت : ای جوان اسم من حاجت است وقادر هستم بزودی بیماری تورا درمان کنم لکن به یک شرط که بادختر من ازدواج کنی .

ابوکف جوابی نداد زیرا وحشت قدرت بیان را از او گرفته بود واو را در عرق غوطه ور کرده بود .زن دوباره سخن خودرا تکرار نموده اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم وقصد کمک به شما وبه نوع انسانها را دارم ودر همین حال از دیواری که آمده بود ناپدید شد .ابوکف این قضیه را به کسی اضهار نکرد زیرا می ترسید اورا به دیوانگی متهم سازند .باز شب دوم دوباره حاجت امد وتقاضای شب اول را تکرار کرد ابوکف نتوانست جواب قاطعی دهد . شب سوم باز آمد و گفت : تنها کسی که می تواند خوشبختی تورا فراهم کند دختر من است ابوکف مهلت خواست تا در این خصوص فکر کند . بعد تصمیم گرفت که اول شب در اطاقش را از داخل قفل کند وبه رختخواب برود تا کسی نتواند وارد شود اما یکدفعه دید که حاجت ودخترش از درون دیوار عبور کردند ونزد او امدند وتا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره دختر نگاه کرد ٬ دید چهره جذاب ٬ بدن لطیف قد کشیده ٬ گردن بلند ومثل نقره می درخشد .رو کرد به حاجت و گفت : من شرط شما را پذیرفتم . حاجت وسیله عروسی رافراهم کرد شب بعد با موسیقی وساز ودهل عروسی را انجام دادند ٬ در حالی که کسی از انسانها ان آواز را نمی شنید .عروس را با این وضع وارد خانه کردند .

حاجت عروس وداماد را به یکدیگر سپرد واز خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است . روز بعد هنگامی که مادر وبرادران متوجه شدند که ابوکف سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت . این شادی بطول نیامجامید زیرا که بزودی روش ورفتار ابوکف تغییر کرد ٬ او در اطاقش می نشست وبجز موارد محدود بیرون نمی آمد .تمام کارهای لازم را مانند غداخوردن واستحمام را همانجا انجام می داد ٬ تمام روز وشبش را در پشت در سپری می کرد . بالاخره برادران او متوجه شدند که او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند .گمان کردند عقلش را از دست داده ٬ اما او با همسر زیبایش در عیش ونوش وخوشبختی بود وطی دو سال همسرش برای او دو فرزند بدنیا آورد .همسر وفرزندانش نیز در کنار او در همان اطاق بسر می بردند وتنها او می توانست انها را ببیند وصدایشان را بشنود .

یک شب حاجت به دیدار او آمد وگفت : من تصمیم دارم بواسطه تو امراض انسانهای بی بضاعت را معالجه کنم واز تو تقاضا دارم منزل دیگری برای سکنی انتخاب کنی زیرا با بودن مادر وبرادرانت در اینجا ٬ همسر و فرزندانت آزادی ندارند . سه روز بعد ابوکف در شهر شبر الخیمه منزل کوچکی اجاره کرد ونقل مکان نمود در آن منزل فعالیت خود را در زمینه درمان ومعالجه بیماران آغاز کرد وموفق شد گونه هایی از نازایی وفلج وبیماری های کبد وکلیه وسرطان سینه را معالجه کند ٬ عمل های جراحی موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشت وعمل های آپاندیس وزائده جگر را هم انجام میداد . او از هر بیمار برای معاینه 25 قرش دریافت می کرد .هر بیماریی را به محض مشاهده تشخیص می داد لکن معالجه وجراحی بیماران رایگان بود .گاهی بیماران خود را با استفاده از گیاهان معالجه می کرد واکثر اوقات داروها را از پول خود خریداری می نمود ٬ طولی نکشید که آوازه ابوکف فراگیر ومحدوده فعالیتش گسترش یافت شخصی که بگزارشهای مربوط به فعالیت پزشکی بدون مجوز رسیدگی می کرد تمام فعالیت های ابوکف را گرد اوری کرده وبه محکمه قاضی تحقیق رد کرد . در نتیجه از سوی قاضی تحقیق حکم بازداشت ابوکف صادر شد.

ابوکف در محکمه قاضی اعتراف کرد که بنا به دستور حاجت به معاینه و معالجه افراد بیمار می پردازد واضافه کرد که من جرات مخالفت وسر پیچی از دستورات ایشان را ندارم واگر جزئی کوتاهی شود مورد اذیت و آزار قرار می گیرم ٬ قاضی تحقیق از نام و آدرس حاجت برای دستگیریش از ابوکف سوال کرد ناگهان متوجه شد که حاجت انسان نیست بلکه زن مومنه ای از جن است . ناچار به تحقیق خود پایان داد وحکم بازداشت چهار روزه ابوکف را صادر نمود ودستور داد او را به دادگاه قانونی روانه کنند .هنوز قاضی کار خود را تمام نکرده بود که به سر درد شدیدی مبتلا شد و مجبور شد دفتر کارش را ترک کند ودر منزل استراحت کند. در روز شنبه 15 اوریل 1980 دادگاه شبر الخیمه جلسه خود را به ریاست قاضی تشکیل داد ابوکف در دادگاه به تمام اتهامهایی که نسبت به وی شده بود اعتراف کرد ٬ قاضی خواست مهارت وتوانایی متهم را بیازماید لذا از او خواست تا بیماری هایی را که 6 تن از وکلاء به آن دچاربودند را مشخص نمایند .

ابوکف از این آزمون با سر بلندی وموفقیت بیرون آمد و بیماری هر یک از وکلاء را تشخیص داده وداروی مناسب را برای آنها تجویز نمود سپس نوبت قاضی رسید وبعد از او تمام افراد حاضر در دادگاه مورد معاینه قرار گرفتند .گفتگو میان قاضی و ابوکف بسیار مهیج بود .حضار با فریاد بلند تکبیر می گفتند قاضی وقتی که با این ماجرای مهم روبه رو شد حکم کرد ابوکف باید به بیمارستان روانی تحویل داده شود تا وی مورد برسی قرار گیرد ومدت بازداشت وی تا جلسه بعدی تمدید شد . روزنامه الجمهوریه این ماجرا را به صورت مشروح چاپ کرد ٬ پخش این مطلب جنجال فراوانی به راه انداخت .

تعدادی از علما و پزشگان روان پزشک دست به کار شدند ونظریه خود را در این مورد ابراز نمودند عده ای تهمت دروغگویی به او زدند وعده ای او را بیمار روانی می دانستند وبرخی او را با نیروهای نامرئی مرتبط می دانستند ولی با این حال کسی نتوانست موفقیت ابوکف را در تشخیص ومعالجه واجرای عمل های جراحی موفقیت آمیزش خنثی کند ودر بین مردم از اشتها بیاندازد . وقتی که دوباره دادگاه در 22 آوریل برگزار شد قاضی دادگاه ابو کف را از اتهامات وارده بی گناه و مبرا دانست ودر متن حکم آمده بود که متهم ذکر شده مجبور به انجام این امر بوده (یعنی معالجه) وهیچگونه اختیاری نداشته ٬ و ضمنا توانایی مقابله با این نیروی نامرئی را نداشته و از طرفی هم بر دادگاه ثابت شده که اقدام متهم مبنی برمعالجه ومعاینه کاملا صحیح بوده در حالیکه خود متهم اقرار نموده که از علوم پزشکی چیزی فرانگرفته و دادگاه قادر نیست که به یقین اعلام نماید متهم با جن ها در ارتباط است .بر همین اساس متهم بی گناه است .

ابوکف پس از شنیدن حکم با صدای بلند لا اله الا الله را تکرار می نمود وبه روزنامه نگاران گفت : حاجت هنگام جلسه در دادگاه حضور داشت ودر موقع قرائت حکم توسط قاضی پشت سر قاضی قرار داشت ووقتی که روزنامه نگاری درمورد خصوصیات حاجت از ابوکف سوال کرد ابوکف گفت : من از پاسخ این سوال معذورم فقط آنچه می توانم بگویم این است که حاجت از نسل جن است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 هفته بعد...

معلم دفتر مشق یکی از دانش آموزان را بالا گرفت وگفت:بچه ها ببینید دارا چه قدر مشق هایش را

تمیز و مرتب نوشته.برایش دست بزنید.

احمد آخرین نفری بود که دفترش را روی میز معلم گذاشت.

چشمانش سیاهی رفت.به میز معلم تکیه داد.

معلم همان طور که مشق های او را خط می زد گفت:آفرین٬ فقط یک کم دقت کن.

سپس دفتر را به او داد.

نگاهی به چهره او انداخت.دستش را زیر چانه او گذاشت .

سرش را بالا آورد و پرسید:احمد جان چرا اینقدر رنگت زرده؟

احمد با دستپاچگی گفت:نه خانم زرد نیست.سرخه.

آخه همین دیشب مامانم می گفت ماصورتمان را با سیلی سرخ نگه می داریم..

لینک به دیدگاه
Share on other sites

نیمه شبی روی سنگ فرش خیابانی راه میرفتم . باران نم نم می بارید . باد مرا نوازش میکرد . شب سردی بود . پا برهنه بودم .انگار روی فرشی سنگی راه میرفتم و راضی بودم . اما در دلم غم عجیبی نهفته بود . غمی که هر بار باعث شکستن آن بغض ناتمام میشد . چشمانم لرزید . اشک های محرومانه ای از چشمانم جاری میشد . شب عید بود . مردم در خانه هایشان کنار خانواده در کنار شومینه شب عید را بیدار مانده بودند و صحبت میکردند . بی هدف به گوشه ای از پیاده رو پناه بردم . سکوت شب خیلی حرف ها با من میزد . نور تیرک فلزی چراغ کنار خیابان چشم مرا خیره کرده بود . منتظر کسی بودم . کسی که مرا بفهمد . نه به من جا و غذا دهد . صدای سقوط قطرات ریز باران مرا آرام میکرد . رفته رفته خوابم برد . گفت : اطرافت را نگاه کن ! خدا نزدیک است . گفتم او را نمیبینم . گفت : باز هم نگاه کن . دیدم باد مرا نوازش میکند . باران مرا میخنداند . نور چراغ به من گرما میدهد . سنگ فرش خیابان برایم نرم شده بود . نور ماه که روی خیابان خیس افتاده بود دلم را روشن کرد . ناگهان بیدار شدم . دستانم سرد بود . اما دلم گرم بود . من خدا را در آنها دیدم . نعماتش یکی یکی به من نازل شد . آگاه نبودم . بهترین لطفی که به من کرد . به سویش سبکبار میرفتم . همچنان میرفتم ........

صبح شده بود . مردم که از آن خیابان رد میشدند پسر بچه ای را دیدند که به راحتی خوابیده . هر چه او را صدا کردند جوابی نداد . انگار تبسمی در چهره اش بود . او به مهمانی خدایش رفته بود تا شب عید را جشن بگیرد . عجب مهمانی بود . او دلش نمیخواست از آن مهمانی برگردد . و خدا هم آرزویش را برای همیشه برآورده کرد...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

هنوز سر کوچه جاش خالیه. دلم برای لب خند همیشگیش تنگ شده. سر کوچه سیگار و آدامس می فروخت . هر وقت از کنارش رد می شدیم سلام و احوالپرسی می کرد . با همه بگو بخند داشت . اصلا سوگولی کوچه بود . با همه ی مغازه دارا کاسه کوزه یکی شده بود. با همه ندار بود . کاسبیش کوچیک بود اما دلش بزرگ بود . تنها کاسبی بود که نسیه می داد ! ازش آدامس می گرفتم می گفتم بعدا حساب می کنم ، می خندید و بهم یه بسته آدامس می داد . به آدامس های اربیت میگفت اُربی . زبونش بعضی وقتا می گرفت . هر وقت که می خواستم باهاش حساب کنم دقیق یادش نمیومد چقدر بدهکارم . ولی من یادم می موند .

اکثر اوقات یه نون بربری گاز زده کنار دخلش داشت . اضافه ش رو خورد می کرد می ریخت برای گنجشکا . همیشه گنجشکا دورش جمع بودن .

پیرمرد صداش می کردم . دوست داشت این اسم رو . یه کلاه بافتنی قدیمی داشت که همیشه سرش بود . یه کت کهنه و یه بافتنی قرمز . تابستون و زمستون لباسش همین بود.

حالا یه سالی میشه که رفته ، نمی دونم مزارش کجاست ، ولی هرجا که هست روحش شاد . براش فاتحه می خونم . نمی دونم کسی هست الآن به یادش باشه یا نه ، ولی من همیشه به یادش خواهم بود .

دیگه کسی نیست بهم آدامس اُربی بفروشه . پیرمرد رفت . لبخند هاش رفت . گنجشکا رفتند …

لینک به دیدگاه
Share on other sites

_ بازم لباساتو خاکی کردی !

_ مگه نگفتم تو خاکا بازی نکن ، مامانم دعوات می کنه

دخترک همون طور که وسط خرابه ها نشسته بود برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد

مردم جمع شده بودن و غلقله شده بود

دستای کوچیکش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد . یدونه از استکان های پلاستیکیه کوچیکش رو بداشت و به سمت خادم مسجد رفت . شلوارش رو تکون داد و گفت :

_ پس چی شد ؟ چرا نیومد ؟ مگه نگفتی الآن بر میگرده ؟

استکان پلاستیکی رو به دسته خادم داد

_ این چایی ماله باباس …

_ دوباره میرم کوچه کناری پیشه دوستام بازی کنیم

دوید و دور شد ، خادم اشکاش رو پاک کرد ، پارچه سفید رو کنار زد و استکان رو کف دست بابا گذاشت:confused:(

لینک به دیدگاه
Share on other sites

سلام

موت ابوالمراد :

ابوالمراد جیلانی مردی بود صاحب رأی و صائب نظر . مریدان بسیار داشت و پیروان بی شمار .

روزی بر سکوی خانه نشسته بود و مریدان گرد وی حلقه زده بودند و حل مشکل می کردند . مردی گفت : « ای پیر ، مرا با اهل خانه جنگ افتاده است و اهل ، مرا از خانه بیرون رانده انده و در را بسته . » گفت : « به خانه آییم و آشتی تو با اهل باز کنیم . » و چنین شد .

مردی گفت : « ای پیر ، صاحب خانه مرا گوید که بیرون شو . » گفت : «صاحب خانه را بگوی که پیر گوید ، خانه بر من ببخش و خود بیرون شو .» و چنین شد .

مردی گفت : « ای پیر ، صد درم سنگ زرّ ناب می جویم . » گفت : « بیابی » و چنین شد .

یک یک مریدان می آمدند و مراد می جستند از ابوالمراد .

ناگاه مردی درآمد و عریضه‌ای بداد سرگشاده و برفت .

ابوالمراد ، نخست آن عریضه ببویید و ببوسید و بر دیده نهاد و سپس ، خواندن بیاغازید.

ناگاهی ، کف بر لب آورد و فریاد زد : « آب ، آب . » و از سکو درغلتید و بیهوش بیوفتاد .

مریدان بر گرد وی جمع آمدند و چندان که پف نم بر صورت وی زدند و کاه گل در دماغ وی گرفتند ، با هوش نیامد .

پس او را به بیمارستان بردند و در « سی . سی . یو » بخوابانیدند که مگر سکته ی ملیح ! کرده است .

ساعتی در آن حالت ببود تا طبیب بیامد و گفت : « ای پیر ، تو را چه افتاده است ؟ »

ابوالمراد از لحن وی بدانست که طبیب از مریدان وی است . پس زبان باز کرد و گفت : « آب . آب . » آب بیاوردند که : « بنوشد » ننوشید و بمرد - رحمت الله علیه . -

مریدان بر جنازه ی وی گرد آمدند و می گریستند که : « دریغا ، آن پیر روشن ضمیر و آن شیر بیشه‌ی تدبیر که به یک عریضه از پای دراوفتاد و بمرد . »

مریدی گفت : « ای یاران ، شاید بود که آن عریضه باز نگریم تا چه شعوذه و طامات در آن نوشته است ؟ باشد که علت تشنگی وی دریابیم و سبب موت بازشناسیم . »

عریضه بگشودند . قبض آب بهای خانگاه ابوالمراد بود - انار الله برهانه - به نرخ تصاعدی ! و جز آن هیچ نبود . تمّت .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مردی را سخت خو گرفته از دنیا و درست، روی سوی روستایی شد.

در آن اثنا ، پیری بر او وارد گشت و به او خیره شد .

مرد روزگار دیده ، سلامی بکرد و راه گشود ، مرد پیر بگفت ، ای کودک تو را چه شده راه ز روستا جویی مگر!

مرد باتجربه ، به تامل فرو رفت و با خود بگفت که چرا این عجوز مرا کودک نام نهاده است . و چندی که بگذشت پاسخی از مرد نیامد ، مرد پیر با تبسمی بدو گفت : دانی که چرا تو را کودک نهادم ، بدان که با نهادن نام کودکان بر کودکان ، کودکان به تامل هم نمیروند !

مرد روزگار دیده سخن مرد پیر را دانست لیک لب نگشود ... مرد همچنان او را در نظر داشت ، بدو گفت :سخن نرانیدنت دلیل بر ندانسته ات نیست چون بر دانسته ات نیز نباشد ، ولیکن دانند که دانایان چیزی گر ندانند به کلام نیز نیارند.

مرد که این سخن را ز عجوز بشنید ، دیگر راه خویش را به روستا ندید ،

چشم خود را ز روستا بر بست و مسیر را عوض ... چنان رفت که عجوز میرفت ، که زیرا آباده‌ای را که مرد پیر راه بگرداند مرا بس جایی نیست !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

… در حالی که نوازشش می کرد گفت : “بدون تو زندگی برام بی معنیه” و اشکهاش رو پاک کرد

مادر رو تخت بیمارستان کمی جا به جا شد و به همسرش دلداری داد که “مطمئن باش خوب میشم” و به دختر شش ساله ش نگاه کرد ، دخترک دوید و پرید تو بغل مامان …

دخترک اشکهاش رو از روی قاب عکس مامان با روبان سیاه، پاک کرد و زیر لب گفت :” مامان، بابا دروغ گفت” ، صدای همسر جدید بابا از آشپزخونه افکارش رو پاره کرد …

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

لینک به دیدگاه
Share on other sites

فرشته تصميمش را گرفته بود.پيش خدا رفت و گفت: خدايا می خواهم زمين را از نزديک ببينم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمينی است.

خداوند درخواست فرشته را پذيرفت

فرشته گفت تا بازگردم، بالهايم را اينجا می سپارم؛اين بالها در زمين چندان به کار من نمی آید

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای ديگر گذاشت و گفت: بالهايت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمينم اسيرت نکند زيرا که خاک زمينم دامنگير است

فرشته گفت: باز می گردم، حتما باز می گردم. اين قولی است که فرشته ای به خداوند

می دهد

فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را که می ديد، به ياد می آورد. زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود. اما نمی فهميد چرا اين فرشته ها برای پس گرفتن بالهايشان به بهشت برنمی گردند

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزی را از ياد برد و روزی رسيد که فرشته ديگر از آن گذشته ی دور و زيبا به ياد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمين ماند

فرشته هرگز به بهشت برنگشت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

هوا بارانی بود .... شب بسیار تاریکی بود ... به سرعت به سوی نور کمی که در نزدیکی میامد میدویدم ،... خسته شدم و تنها بودم و کسی نبود ... باران هنگامه کرده بود ... صدای رعد و برق نوری زیبا به اطراف میداد ... تنها مشکلم این بود که تنم میلرزید ... تمام سر و تنم خیس شده بود .

کلبه‌ی درویشانه‌ی ما روی تبه‌ی خاک‌رسی بود که در اطرافش گل و سبزه بود و در پشتش دریایی زیبا ... ولی بسیار دیر بود ... باید میرسیدم ... زمین گل آلود و صدای شیرین باران به روحم شادی میبخشید ... سردیش تا جایی خوب بود ... به آسمان نگاه کردم ... ماه را ندیدم ... وقتی بر دویدنم در ان بارانی شتاب بخشیدم ... پول تو جیبیم افتاد و خیس شد ... ساعت 9 بود و درخت توتی را که در پشت خانه‌یمان بود ، دیدم : یاد روزهای کودکی افتادم که با پدرم بازی میکردم ... به تبه رسیدم و سرو وضع خود را نگاه کردم ... کفشم گِل‌آلود شده بود ... به خانه‌ی درویشانه‌یمان رسیدم ... در را زدم ... در را باز کردن ... رفتم تو و گفتم بیا پدر جان پفک اشی‌مشی رو خریدم تا با هم بخوریم !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

من ، من ، من !

روز برفی بود و خیابونا یخ زده بودند ... من و جکی و لورد و آنلی به پیش اقای کرمیت رفتیم .مغازه‎ها که در روزهای دوشنبه کمی زودتر بسته میشن باعث میشه مردم این محل زودتر خردیداشونو بکنن و به خونشون برن . ما که قصد خرید نداشتیم و از قضای آمده اقای کرمیت هم توی خونشون نبودن ، ما که مجبور بودیم در گزارش کارمون که باید به دانشگاه تحویل میدادیم از کرمیت رزال کمک بگیریم ، باید به هر نحو او را میدیدیم ... ساعت 5 بعداز ظهر شد و لورد دیگه حوصله‌اش به هم خورد و به خونشون رفت و ما سه نفر موندیم ، دم در خونه کرمیت یه نگه بانی بود بد مزاج ... آدم میترسید بهش نزدیک بشه اون وقت هم خدا رحم کرد که زنش بیرون بود .

به هر حال تا ساعت 8 علاف میگشتیم ، تا اینکه سرو کله این مرد کچل "آقای کرمیتو میگم" پیداش شد . دیری نپایید که آنلی به خاطر انتظاری که داشتیم با ذوق بسیار به سوش دوید ... که یک هو کفشش لیز خورد و به شدت به زمین خوردش ... ندونستم که چه اتفاقی افتاده بود ... فقط سرش به زمین چسبیده بود و نمیتونست حرکتش بده . ما با هزار مصیبت به بیمارستان بردیمش اونم توی این شب سرد زمستانی ... من و جکی متحیر مانده بودیم که چه کنیم ... جکی بیچاره به خاطر ترسی که از به زمین خوردن آنلی داشت ، دیگه حاضر نشد با من ادامه بده ... فقط منو لورد مونده بودیم که چون لورد هم این موضوع رو می‌شنید ، با من ادامه نمیداد ... من که فردا شب از خواب بیدار شدم به ذهنم خورد که یه داستانی بنویسم ... جکی و لورد و آنلی ، اره شخصیت های خوبی هستند ... من که 12 سال بیش نداشتم ، شروع به نوشتن انشاء با این موضوع کردم . و در کلاس نمره a رو اوردم .

گفتم نه ، من این کتاب داستان را با این شخصیت‌ها که یه بچه‌ی دوازده ساله یه انشایی با این موضوع بنویسه ، مخالفم ... با ژولی درباره‌ی این موضوع حرف زدم ، او ذوق زده شد که من دارم کتاب می‌نویسم ... ولی من الانیش از این موضوع هیچ خوشم نمیاد ، توی این فروم بیام و داستان "هملتو" را که قصد نوشتن کتابی را که در ان پسری 12 ساله ، با یه موضوع انشاء نمره‌ی خوب میگیره ، رو نگم .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در خيابان زني بسيار متدين گفت : قدرت اين پادشاه از عهدي مي‌آيد كه با شيطان بسته .

پسرك گيج شد.

مدتي بعد پسرك به شهر ديگري سفر كرد و شنيد كه مردي در كنارش مي‌گفت : همه‌ي اين زمينها فقط مال يك نفر است. مطمئنم دست شيطان در كار است.

در پايان روزي تابستاني زن زيبايي از كنار جواني گذشت. واعظي خشمگينانه فرياد زد: اين زن كنيز شيطان است.

از آن روز به بعد پسرك تصميم گرفت دنبال شيطان بگردد و همينكه او را پيدا كرد ، گفت: مي‌گويند شما مردم را قدرتمند ، ثروتمند و زيبا مي‌كنيد.!؟

شيطان پاسخ داد : دقيقاً اين طور نيست. تو فقط نظر كساني را شنيده‌اي كه مرا تبليغ مي‌كنند.

-- نقل از پائولو كوئليو --

لینک به دیدگاه
Share on other sites

برف میومد ، پهنه ی مزرعه سفید بود.

نگاهش در امتداد زمینی که یه زمانی مزرعه ذرت بود ، پرواز کرد و در افق به غروب خورشید افتاد.

دلش برای شونه های بی حسش تنگ شده بود.

سوز سرما انتظار رو مشکل کرده بود ، پرواز کرد و برگشت تا …

تا دوباره فردا به انتظار مترسک بنشینه

نمی دونست مترسک بی مزرعه برنمی گرده.

شایدم می دونست ، ولی …

بازم قصه ی ما به سر رسید ، کلاغه به ……

نرسید …

لینک به دیدگاه
Share on other sites

يك روز صبح چنگيزخان مغول و درباريانش براي شكار بيرون رفتند. همراهانش تير و كمانشان را برداشتند و چنگيزخان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند. شاهين از هر پيكاني دقيق‌تر و بهتر بود، چرا كه مي‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند كه انسان نمي‌ديد.

اما با وجود تمام شور و هيجان گروه، شكاري نكردند. چنگيزخان مايوس به اردو برگشت، اما براي آنكه ناكامي‌اش باعث تضعيف روحيه‌ي همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصميم گرفت تنها قدم بزند.

بيشتر از حد در جنگل مانده بود و نزديك بود خان از خستگي و تشنگي از پا دربيايد. گرماي تابستان تمام جويبارها را خشكانده بود و آبي پيدا نمي‌كرد، تا اينكه – معجزه! – رگه‌ي آبي ديد كه از روي سنگي جاري بود.

خان جام نقره‌اش را برداشت. پر شدن جام مدت زيادي طول كشيد، اما وقتي مي‌خواست آن را بنوشد، شاهين بال زد و جام را انداخت.

چنگيز خشمگين شد، جام را برداشت آنرا تا نيمه پر كرد كه شاهين دوباره آنرا پرت كرد.

چنگيزخان حيوانش را دوست داشت، اما مي‌دانست نبايد بگذارد كسي به هيچ شكلي به او بي‌احترامي كند.

اين بار شمشير را از غلاف بيرون كشيد، جام را برداشت و شروع كرد به پر كردن آن. شاهين دوباره بال زد و به طرف او حمله‌ور شد. اين بار چنگيزخان با يك ضربه‌ي دقيق سينه‌ي شاهين را شكافت.

جريان آب خشك شده بود. از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پيدا كند. اما در كمال تعجب ديد كه آن بالا بركه‌ي آب كوچكي است و وسط آن يكي از سمي‌ترين مارهاي منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، ديگر در ميان زندگان نبود.

خان شاهين مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه‌‌ي زريني از اين پرنده بسازند و روي يكي از بالهايش حك كنند:

« يك دوست، حتي وقتي كاري مي‌كند كه دوست نداريد، هنوز دوست شماست »

و بر بال ديگرش نوشتند:

« هر عمل از روي خشم محكوم به شكست است »

--- پائولو كوئليو ---

لینک به دیدگاه
Share on other sites

فصل اول: میعادگاه

... درست در آخرین لحظات تصمیمش را برای رفتن به میعادگاه همیشگیمان می گیرد.

با بی حوصلگی دنده ماشین را 2 می کنم و دنبال جای پارک برای ماشین می گردم ...

فصل دوم: ازدحام

هیچگاه این ساعت از شب به اینجا نیامده ایم. قرارمان همیشه شنبه ها بود و ساعت 3. ولی آنروز 4شنبه بود و ساعت 4:30. 13آذر بود و شومی آن ...

چشمم به طبقه بالا میافتد. می گوید برویم بالا. می رویم و در کمال تعجب می بینم میز همیشگیمان خالیست! گویی اینکه برای ما نگاه داشته اند ...

فصل سوم: تاریکی

هنوز ننشسته غرغرهایش را شروع میکند؛ از قاب عکس "مارکس" آویخته شده بر دیوار گرفته تا فنجانها و حصیرهای تیره رنگ آنجا. حرفهایش را باید تحمل کنم، راهی نیست ...

فصل چهارم: 13

پسر جوان منو را روی میز می گذارد و میرود. اول او سفارش میدهد. می گوید: این نوشیدنی را قبلاً هم جایی خورده ام ... با یک خانوم و خیره نگاهم می کند !

با این حرفش ناگهان به دنیای سرد و تاریکم پرتاب می شوم. چه خوش باور بودم من که او را انسان عاقلی می پنداشتم ...

راستی ! کسی آنجا صدای خرد شدن روحم را نشنید ؟!

فصل پنجم: کاپوچینو

کلافه است ... علتش را می دانم. نگاهش رنگ حسرت گرفته است .

چه صبر طولانی دارم که با آن حرف هنوز هم آنجا نشسته ام و لبخند به لب دارم !

پسر جوان می آید و من کاپوچینو سفارش داده ام ...

فصل آخر: آغاز یک پایان

این بار من کلافه ام ...

تصمیم خود را گرفته ام! به قول "سهراب": دور باید شد از این خاک غریب ... می خواهم دور شوم. تنها، بدون او. سفری غیر واقعی که محتاجم تا همه چیز را تا ابد فراموش کنم.

کوله بارم را باید کم کنم؛ خاطراتمان را باید سوزاند تا سبک شوم ...

آخرین جرعه را با شتاب سر می کشم و می گویم: برویم !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می کند!!! .... منصرف شد.

شمني با سه خواهرش در سفر بود كه مشهورترين جنگجوي زمان نزديك او شد و به او گفت: مي‌خواهم با يكي از اين دخترهاي زيبا ازدواج كنم.

شمن گفت: اگر يكيشان ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج مي‌برند. به دنبال قبيله‌اي مي‌گردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند.

سالها قاره‌ي استراليا را پيمودند بدون آنكه چنين قبيله‌اي را بيابند.

هنگامي كه پير شدند و خسته، از راهپيمايي ماندند، يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما مي‌توانست شاد باشد.

شمن گفت: من اشتباه مي‌كردم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده.

و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد، تا هر كس از آنجا مي‌گذرد، بفهمد كه «شادي يك نفر نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد»

---نقل از پائولو كوئليو ---

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در سال 250 قبل از ميلاد در چين باستان شاهزاده‌ي منطقه‌ي تينگ زدا آماده‌ي تاجگذاري مي‌شد. اما بنا به قانون بايد ابتدا ازدواج مي‌كرد.

از آنجا كه همسر او ملكه‌ي آينده مي‌شد بايد دختري را پيدا مي‌كرد كه بتواند به او كاملاً اطمينان كند.

پس از مشورت تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند و دختري را كه سزاوار ازدواج با امپراطور است انتخاب كند.

پيرزني كه سالها در قصر خدمت مي‌كرد ماجرا را شنيد و به شدت غمگين شد. دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود.

وقتي به خانه برگشت و ماجرا را به دخترش گفت، تعجب كرد. چرا كه دخترش گفت او هم به آن مهماني مي‌رود.

پيرزن گفت: دخترم مي‌خواهي آنجا چكار كني؟ آنجا فقط زيباترين و ثروتمندترين دختران دربار حضور دارند. اين فكر جنون آميز را از سرت بيرون كن. ميدانم رنج ميكشي، اما رنج را به جنون تبديل ميكن.

و دختر پاسخ داد: مادر عزيزم، نه رنج مي‌برم و نه ديوانه‌ام، مي‌دانم هرگز مرا انتخاب نميكند، اما اين فرصتي است كه دست كم يك بار نزديك شاهزاده باشم. اين خوشحالم مي‌كند.

شب وقتي دختر به قصر رسيد، زيباترين دختران با زيباترين لباسها و جواهرات آنجا بودند و همه كار مي‌كردند تا شاهزاده آنها را انتخاب كند.

شاهزاده در ميان درباريان ايستاد و شرايط رقابت را اعلام كرد: به هر يك از شما دانه‌اي مي‌دهم، كسي كه بتواند پس از شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد ملكه‌ي چين خواهد شد.

دختر دانه را گرفت و و در گلداني كاشت، با دقت و بردباري زيادي به خاك گلدان رسيد. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دختر هر چيزي را امتحان كرد. با كشاورزها و كارگران صحبت كرد اما هيچ كدام از راه‌ها نتيجه نداد. هر روز احساس ميكرد از رويايش دورتر شده، اما عشقش مثل قبل زنده بود.

سرانجام شش ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. روز ملاقات فرا رسيد. دختر در دلش مي‌دانست كه اين آخرين ملاقات با معشوق است. او با گلدان خالي ‌اش منتظر ماند و ديد دختران ديگر نتايج خوبي گرفته‌اند: هر كدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شكلهاي مختلف در گلدانهاي خود داشتند.

لحظه‌ي موعود فرا رسيد شاهزاده وارد شد و گلدانها را به دقت بررسي كرد. وقتي كارش تمام شد نتيجه را اعلام كرد. دختر خدمتكار همسر آينده‌ي او بود.

همه‌ي حاضران اعتراض كردند و گفتند شاهزاده درست همان كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است.

شاهزاده با خونسردي دليل انتخابش را توضيح داد : «اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري امپراطور است، گل صداقت. همه‌ي دانه‌هايي كه به شما دادم عقيم بودند، امكان نداشت گلي از آنها سبز شود»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...