رفتن به مطلب

۞ حكایتها و داستانهای كوتاه ۞


AL! REZA
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

خوان هميشه به مراسم مذهبي كليسايش مي‌رفت. اما به نظرش مي‌رسيد كشيش هميشه حرفهاي تكراري مي‌زند و كم كم ديگر به كليسا نرفت.

دو ماه بعد در شبي زمستاني، كشيش به ديدنش آمد.

خوان فكر كرد: حتماً آمده مرا مجاب كند به كليسا برگردم. فكر كرد نمي‌تواند به كشيش بگويد علت غيبتش موعظه‌هاي تكراري اوست. بايد بهانه‌اي پيدا مي‌كرد و وقتي فكر كرد، دو صندلي جلوي آتشدان گذاشت و شروع كرد به صحبت درباره‌ي آب و هوا.

كشيش چيزي نگفت. خوان بعد از اينكه بي‌فايده سعي كرد مدتي مكالمه را ادامه دهد، خودش هم ساكت شد. دو نفري در سكوت نشستند و نيم ساعت به آتش خيره شدند.

بعد كشيش برخاست و با تكه چوبي كه هنوز نسوخته بود، زغالي را جدا كرد و دور از آتش گذاشت.

زغال كه حرارت كافي نداشت تا شعله‌ور بماند، كم كم خاموش شد. خوان با عجله زغال را به داخل آتش انداخت.

كشيش بلند شد تا برود و گفت: «شب خوبي بود.»

خوان جواب داد: «شب خوبي بود و خيلي متشكرم. زغال دور از آتش، هر چه هم درخشان باشد، به سرعت خاموش مي‌شود. انساني كه از همنوعانش دور بماند، هر چه هم هوشمند باشد، نمي‌تواند حرارت و شعله‌اش را حفظ كند. يكشنبه‌ي ديگر به كليسا مي‌آيم.»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 86
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.

او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم ،انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه

لینک به دیدگاه
Share on other sites

- نشست رو به روی من. گردنش را کمی خم کرد و قیافه معصومانه ای به خود گرفت...

- گردنم را کمی خم کردم، خیلی ناچیز، او می خواست از چهره من نقاشی کند...

- می خواستم از چهره او نقاشی کنم. به ترکیب صورتش نگاه می کردم. رسیدم به چشم هایش. خواستم رنگ را روی بوم بگذارم. نمی شد. دستم پیش نمی رفت. چشم های ژان کشیدنی نبود...

- مادیگلیانی هیچی نمی کشید. من بی حرکت نشسته بودم به انتظار اینکه یک لحظه در چشم های من نگاه کند...

- نمی توانستم در چشم هایش نگاه کنم. دست آخر سیگارم را روی تکه چوب کنار دستم خاموش کردم و از بطری بغل دستم گلویی تر کردم. با یک دست پایه بوم را به سمت ژان برگرداندم...

- با یک دستش بوم را به سمت من برگرداند، من بودم ، اما بدون چشم، چیزی نپرسیدم. دست آخر مادیگلیانی خیلی آرام بی آنکه به من نگاه کند گفت: وقتی با روحت آشنا شدم چشم هاتو نقاشی می کنم... و رفت... و رفتم...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مردي ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده ۴۵ ساله اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.

پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه اي را باز کرد و به

پسرش گفت که آن را بخواند.

در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:

امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسيد و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.

هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

كلاغ پدر به فرزندش گفت: فرزندم هر زمان انساني را ديدي كه خم شده است تا سنگي را بردارد سريعاً فرار كن.

فرزند در پاسخ گفت : پدر جان من هر زمان انسان را ديدم پا به فرار مي‌گذارم.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شخصي پيش عارفي آمد و با تضرع گفت: خواهش مي كنم «اسم اعظم» را به من بياموز . عارف گفت: آيا تو اهل آن هستي؟

پاسخ داد: بلي.

فرمود: برو دروازه شهر و هرچه ديدي مرا خبردار كن

آن شخص رفت و در آنجا ديد پيرمردي قدري هيزم باركرده مي آورد. مأمور پادشاه رسيد و پيرمرد را كتك مفصلي زد و هيزمش را به زور از او گرفت

آن شخص نزد عارف آمد و حكايت را بيان داشت. عارف گفت: اگر تو «اسم اعظم» مي داشتي با آن پاسبان چه مي كردي؟

جواب داد: نفرين مي كردم جايي سكته كند و بميرد.

عارف گفت: بدان كه آن پير هيزم‌فروش خود «اسم اعظم» را به من آموخته و استاد من است.

اسم اعظم سزاواركسي است كه صبر و خويشتن داري او به اين درجه رحمت و گذشت به خلق خدا رسيده باشد.

هدایایی برای مادر

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

حضرت ابراهیم (علیه السلام) هرگز تنها و بدون مهمان غذا نمی خورد, گاهی که مهمان نداشت سر راه می ایستاد, هر مسافری که عبور می کرد او را دعوت به خوردن غذا می نمود.

روزی شخص کافری از انجا می گذشت حضرت ابراهیم (علیه السلام) از او دعوت کرد که به خانه اش برود و با او هم غذا شود, وقتی کافر سر سفره نشست, حضرت ابراهیم (علیه السلام) بسم الله الرحمن الرحیم گفت, از آن مرد نیز درخواست کرد که این عبارت را تکرار کند. مرد گفت : من خدایی را نمی شناسم تا نام او را ببرم. حضرت ابراهیم (علیه السلام ) ناراحت شد و فرمود: پس برخیز و برو. مهمان بلند شد و از خانه بیرون رفت , در این موقع وحی الهی نازل شد که : ای ابراهیم , چرا مهمان را رد کردی؟ هفتاد سال ما به او روزی می دادیم, یک روز , رزقش را به تو حواله نمودیم , او را رد کردی؟

حضرت ابراهیم(علیه السلام) پشیمان شد . با سرعت از خانه خارج شد و خود را به مهمان رسانید و از او در خواست کرد که باز گردد . مرد کافر گفت :تا نگویی چرا دنبال من آمده ای بر نمیگردم. حضرت ابراهیم جرایان را تعریف کرد , کافر خجالت کشید و گفت : خاک بر سر من که از چنین خداوند بخشنده مهربانی روی گردان بودم. آنگاه مرد به خداوند یگانه ایمان آورد و جزو نیکوکاران شد.

نقل است كه يك بار عبدا... بن مبارك به جنگ رفته بود. با كافري جنگ مي‌كرد. وقت نماز شد. از كافر مهلت خواست و نماز كرد.

چون وقت نماز كافر شد او نيز مهلت خواست تا نماز بگذارد. چون كافر روي به بت آورد، عبدا... با خود گفت: اين ساعت بر وي ظفر يافتم. با تيغ بر سر او رفت تا او را بكشد. آوازي شنيد كه « از وفاي عهد خواهند پرسيد» عبدا... بگريست.

كافر سر از نماز برداشت، عبدا... را ديد با تيغي كشيده و گريان. گفت: تو را چه افتاد؟

عبدا... شرح حال گفت.

كافر چو اين بديد في‌الحال مسلمان شد.

--- منطق‌الطير ---

آفتاب رنگ باخته ، هوا از عطر گلها معطر است . صدای گریه از هر سو میاید . زن با قدم هایی شمرده با یك بغل گل مریم ، نزدیك میشود

مرد : سلام عزیزم . حالت چطوره ؟

زن : سلام عزیزم . حالا كه پیش تو هستم ، خوبم

مرد : چرا اومدی

زن : دلم برات تنگ شده بود عزیزم

مرد : دوست ندارم زود به زود به دیدنم بیایی .

زن : با پشت دست ، اشك چشمانش را پاك كرد و گفت : تو نامهربان بودی !

مرد : مرا فراموش كن . دیگه دوستت ندارم . واقعیت اینه ...

زن : دروغ میگی ، واقعیت اینه كه تو رفیق نیمه راه بودی ...

مرد : هیچكس از من نپرسید كه چی دوست دارم ... برام تصمیم گرفتند و مهر سكوت به لبم زدند .

زن : یادت میاد 20 سال پیش یك چنین روزی با هم ازدواج كردیم ؟

مرد : هیچ وقت فراموش نمیكنم ... خواهش میكنم از اینجا برو ...

زن گلهای مریم را بر روی سنگ قبر گذاشت . خم شد و بوسه ای بر سنگ زد و سپس به راه افتاد ...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شداد مردي بود از كافران و سركشان كه همه‌ي جهان به قهر گرفت و نهصد سال عمر كرد و دعوي خدايي نمود. پيامبران بدو گفتند: ايمان به خدا بياور تا به بهشت روي. گفت: بهشت چيست! گفتند: جايي بود خرم، همه شادي و هيچ اندوه نه! او گفت : من خود چنين بهشتي مي‌سازم. خشتي از زر و خشتي از سيم و ستون‌هاي زرين و سيمين برآوردند و جوي‌هاي مي و شير روان كردند...

وقتي خبر بدو دادند كه بهشت تمام شده است، برخاست كه به نظاره‌ي آن رود. چون نزديك آن رسيد، شب بود. گفتند: تا فردا در آنجا خراميم. جبرئيل آمد و بانگي بر ايشان زد و همه را هلاك كرد

--- قصص سورآبادي ---

مردي را زني بود و بر آن زن عاشق بود و يك چشم آن زن سپيد بود و شوي را از آن عيب خبر نبود. چون مرد را روزگار برآمد و مراد خويش بسيار ازو بيافت و عشق كم گشت، سپيدي بديد.

زن را گفت: «آن سپيدي در چشم تو كي پديد آمد؟»

زن گفت: «آنگه كه محبت ما در دل تو نقصان گرفت.»

--- شرح تعرف ---

معلم داشت انشای دانش آموزان راتصحیح میکرد که به این انشا رسید...

پدرم هميشه مي‌گويد : اين خارجي‌ها که الکي خارجي نشده‌اند، خيلي کارشان درست

بوده که توي خارج راهشان داده‌اند. البته من هم مي‌خواهم درسم را بخوانم؛ پيشرفت کنم؛ سيکلم را بگيرم و بعد به خارج بروم. ايران با خارج خيلي فرغ دارد. خارج خيلي بزرگتر است. من خيلي چيزها راجب به خارج مي‌دانم.

تازه دايي دختر عمه‌ي پسر همسايه‌مان در آمريکا زندگي مي‌کند. براي همين هم پسر همسايه‌مان آمريکا را مثل کف دستش مي‌شناسد.

او مي‌گويد "در خارج آدم‌هاي قوي کشور را اداره مي‌کنند"

مثلن همين "آرنولد" که رعيس کاليفرنيا شده است.

ما خودمان در يک فيلم ديديم که چطوري يک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با يک خانم...

البته آن قسمت‌هاي بي‌تربيتي فيلم را نديديم اما ديديم که چقدر زورش زياد است، بازو دارد اين هوا. اما در ايران هر آدم لاغر مردني را مي گذارند مدير بشود.

خارجي‌ها خيلي پر زور هستند و همه‌شان بادي ميل دينگ کار مي‌کنند. همين برج‌هايي که دارند نشان مي‌دهد که کارگرهايشان چقدر قوي هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداريم. اگر هم داشته باشيم؛فقط برنامه‌هاي علمي آن را نگاه مي‌کنيم.

تازه من کانال‌هاي ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدينم خداي نکرده از راه به در نشوند. اين آمريکايي‌ها بر خلاف ما آدم‌هاي خيلي مهرباني هستند و دائم همديگر را بقل مي‌کنند و بوس مي‌کنند.. اما در فيلم‌هاي ايراني حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مي‌نشينند که به فکر بنده همين کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. از نظر فرهنگي ما ايراني‌ها خيلي بي‌جمبه هستيم. ما خيلي تمبل و تن‌پرور هستيم و حتي هفته‌اي يک روز را هم کلاً تعطيل کرده‌ايم.

شايد شما ندانيد اما من خودم ديشب از پسر همسايه‌مان شنيدم که در خارج جمعه‌ها تعطيل نيست. وقتي شنيدم نزديک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌هاي پسر همسايه‌مان از بي بي سي هم مهمتر است.

ما ايراني‌ها ضاتن آي کيون پاييني داريم.

مثلن پدرم هميشه به من مي‌گويد "تو به خر گفته‌اي زکي".

ولي خارجي‌ها تيز هوشان هستند. پسر همسايه‌مان مي‌گفت در آمريکا همه بلدند انگليسي صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگليسي بلدند. ولي اينجا متعسفانه مردم کلي کلاس زبان مي‌روند و آخرش هم بلد نيستند يک جمله‌ي ساده مثل I lav u بنويسند. واقعن جاي تعسف دارد.

و معلم با خود فکر کرد:"به او چند بدهم خوبست؟"

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.

وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..

و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته

کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت

" از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"

و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟

ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:

تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم

روحاني اول به منظور جذب مردم ، بر بالاي منبر چنين گفت: شب معراج ، پيامبر كارواني بسيار طويل از شتر ديدند كه هر چه نگاه كردند انتهاي آن معلوم نشد. پيامبر پرسيدند: بار اين شترها چيست؟ ندا آمد : اينها همه فضايل اميرالمومنين است.

روحاني دوم براي اينكه مطلبي جذاب تر براي حاضران داشته باشد اين گونه بر منبر گفت: هنگام فتح خيبر، اميرالمومنين درب خيبر را از جا كنده و به آسمان پرتاب كردند. درب خيبر بالا و بالا رفت به آسمان اول رسيد ملائك از سر راهش فرار كردند. همين طور آسمانهاي دوم و سوم تا ششم. به آسمان هفتم كه رسيد ملائك به خدا گفتند : خدايا فرار كن كه درب خيبر دارد به آسمان هفتم مي‌رسد.

حاضران شگفت‌زده بودند كه يكي از آنها از روحاني پرسيد : سند اين روايت كجاست؟

روحاني كه منتظر اين سوال بود در پاسخ گفت: بار آخرين شتري‌ كه فضايل اميرالمومين را حمل مي‌كرد.

سیریه معنوی !

روزی روزگاری یه خانواده‌ای فقیر و کم درامد برای صرف نهار به یه رستورانی رفتند که در اون رستوران غذاهایی گران قیمت وجود داشت ....

دو بچه‎ی خانم سیلی که مشتاق خوردن یه غذایی دبش بودن ، همراه مادرشان وارد رستوران شدند ... گارسون که سرش خیلی شلوغ بود ، اونا رو ندید .

بچه‌ها که کمی نشستن و استرحت کردند به غذاهای آماده گرون نگاه میکردند .... و بچه‌های فقیر به غذاهای گرون قیمت نگاه میکردن و توی فکرشون اونا رو میخوردن ... بعد دو سه دقیقه بچه ها گفتند " مامان پاشو بریم ... مامان پاشو بریم ... ما دیگه سیر شدیم ..." ... مادرشون همراه اونا پاشد که بره ... گارسون که دید اونا دیگه میلی به غذاهاشون ندارند و سیر شدن ... به سرعت پیش اونا رفت و گفت : خوب خانم هزینشون میشه 100 دلار !!! اونا با تعجب میگن ما که چیزی نخوردیم . اون مرده بازم طلب میکنه و ازشون پول میخواد !!!

بچه‌ی باهوش خانم یه سکه‌ی 50 سنتی رو روی میز می‌اندازه و میگه بفرمایید اینم هزینش ...

گارسون با تعجب به پسر نگاه میکنه ...

پسر بچه میگه : ما غذای شما رو معنون خوردیم و شما هم صدای پول رو بشنوید و هزینشو دریافت کنید !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

"یک داستان واقعی"

يه روز يه دختر کوچولو کنار يک کليساي کوچک محلي ايستاده بود؛ دخترک قبلا يک بار آن کليسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوي کشيش رد شد، با گريه و هق هق گفت: "من نميتونم به کانون شادي بيام!" کشيش با نگاه کردن به لباس هاي پاره پوره، کهنه و کثيف او تقريباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جايي براي نشستن او در کلاس کانون شادي پيدا کرد.دخترک از اينکه براي او جا پيدا شده بود بي اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هايي که جايي براي پرستيدن خداوند عيسي نداشتند فکر مي کرد.

چند سال بعد گذشت تا اينكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقيرانه اجاره اي که داشتند، فوت کرد. والدين او با همان کشيش خوش قلب و مهرباني که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهاي نهايي و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حيني که داشتند بدن کوچکش را جا به جا مي کردند، يک کيف پول قرمز چروکيده و رنگ و رو رفته پيدا کردند که به نظر مي رسيد دخترک آن را از آشغال هاي دور ريخته شده پيدا کرده باشد.

داخل کيف 57 سنت پول و يک کاغذ وجود داشت که روي آن با يک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "اين پول براي کمک به کليساي کوچکمان است براي اينکه کمي بزرگ تر شود تا بچه هاي بيش تري بتوانند به کانون شادي بيايند."

اين پول تمام مبلغي بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هديه اي پر از محبت براي کليسا جمع کند. وقتي که کشيش با چشم هاي پر از اشک نوشته را خواند، فهميد که بايد چه کند؛ پس نامه و کيف پول را برداشت و به سرعت سمت کليسا رفت و پشت منبر ايستاد و قصه فداکاري و از خود گذشتگي آن دختر را تعريف کرد. او احساسهاي مردم کليسا را برانگيخت تا مشغول شوند و پول کافي فراهم کنند تا بتوانند کليسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اينجا تمام نشد ...

يک روزنامه که از اين داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن يک دلال معاملات ملکي مطلب روزنامه را خواند و قطعه زميني را به کليسا پيشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتي به آن مرد گفته شد که آن ها توانايي خريد زميني به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمينش را به قيمت 57 سنت به کليسا بفروشد. اعضاي کليسا مبالغ بسياري هديه کردند و تعداد زيادي چک پول هم از دور و نزديک به دست آن ها مي رسيد.

در عرض پنج سال هديه آن دختر کوچولو تبديل به 250.000 دلار پول شد که براي آن زمان پول خيلي زيادي بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتيازات بسياري را به بار آورد.

وقتي در شهر فيلادلفيا هستيد، به کليساي Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفيت دارد سري بزنيد و همچنين از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصيل داشته نيز ديدن کنيد. همچنين بيمارستان سامري نيکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادي" که صدها کودک زيبا در آن هستند را ببينيد. مرکز "کانون شادي" به اين هدف ساخته شد که هيچ کودکي در آن حوالي روزهاي يکشنبه را خارج از آن محيط باقي نماند.

در يکي از اتاق هاي همين مرکز مي توانيد عکسي از صورت زيبا و شيرين آن دخترک ببينيد که با 57 سنت پولش، که با نهايت فداکاري جمع شده بود، چنين تاريخ حيرت انگيزي را رقم زد. در کنار آن، تصويري از آن کشيش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نويسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم مي خورد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

پادشاهي قصري بنا كرد و گفت : « بنگريد كه هر كس عيبي در آن بيند ، آن عيب را برطرف كنيد و دو سكه دهيد بدان كس كه عيب را آشكار كرده است. » مردي نزد شاه رفت و گفت: « در اين قصر دو عيب جاودانه است.» پرسيد: «چه عيبي؟» گفت: «مرگ پادشاه و ويراني قصر.» پادشاه او را تصديق كرد و ترك مال دنيا كرد.

--- سراج الملوك---

گويند اميري، وزير خود را فرا خواند و گفت : «به من بگو خدا چه مي‌خورد، چه مي‌پوشد و چه‌كار مي‌كند؟»

وزير جواب سوال را نمي‌دانست ولي اين را خوب مي‌دانست كه اگر جواب ندهد نه تنها از وزارت خلع مي‌شود، بلكه ممكن‌ است سر از تنش جدا كنند. او زيركانه يك روز از شاه مهلت گرفت.

وزير تا پاسي از شب درگير يافتن پاسخ بود كه غلامش پس از اينكه او را پريشان ديد، علت را جويا شد. وزير ماجرا را تعريف كرد و غلام گفت: من پاسخ را مي‌دانم. وزير خوشحال گشت و جواب را طلبيد.

غلام گفت : « جواب اول اين است كه خداوند غم بندگانش را مي‌خورد. و دوم اينكه، خدا گناهان امتش را مي‌پوشاند.»

وزير گفت جواب سومي چيست؟

غلام در پاسخ به او گفت: جواب سوم را في‌الحال نمي‌توانم بگويم.

فرداي آن روز وزير سعي كرد پادشاه را با همان دو جواب قانع كند ولي شاه كه فهميده بود اين جوابها از خود وزير نيست، از او خواست تا اسرار فاش كند... سپس از وزير خواست آن غلام را نزد وي بياورد...

وزير و غلام وارد قصر شدند. پادشاه لباس غلام را بر تن وزير پوشاند ، لباس وزارت را به غلام دانا داد و گفت چنين فردي بايد وزير من باشد.

در اين حين غلام رو به وزير كرد و گفت: « جواب سوم را يافتي؟ ديدي خدا چه‌كار مي‌كند؟»

پادشاه ايراني از سعدي شيرازي پرسيد:

- «هنگام گذر از شهرهاي كشور من ، به من و كارهاي من انديشيدي؟»

پاسخ آن خردمند چنين بود:

- «پادشاها ، هر گاه خدا را از ياد مي‌بردم ، به تو مي‌انديشيدم.»

** هر سو دود آنكش زبر خويش براند وآن را كه بخواند، به در كس ندواند **

--- گلستان سعدي ---

در قصه‌اي قديمي آمده‌ است كه وقتي عيسي روي صليب درگذشت، بيدرنگ به دوزخ رفت تا گناه‌كاران را نجات دهد.

شيطان بسيار ناراحت شد و گفت: «ديگر در اين دنيا كاري ندارم. از حالا به بعد، همه‌ي تبه‌كارها، خلافكارها، گناهكارها و بي‌ايمان‌ها به بهشت مي‌روند.»

عيسي يه شيطان بيچاره نگاه كرد و خنديد: « ناراحت نباش. آنهايي كه خودشان را بسيار با تقوا مي‌دانند و تمام عمرشان كساني را كه به حرفهاي من عمل نمي‌كنند، محكوم مي‌كنند، به اينجا مي‌آيند. چند قرن صبر كن و مي‌بيني كه دوزخ پر تر از هميشه مي‌شود.»

--- پائولو كوئليو ---

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از لئو بوسكاليا (نويسنده و استاد دانشگاه كاليفرنيا) دعوت كردند تا در مدرسه‌اي، عضو هيات داوران مسابقه‌اي با اين موضوع باشد : « كودكي كه بيشتر نگران ديگران است.»

برنده‌ي مسابقه پسركي بود كه همسايه‌اش – مردي كه بيش از هشتاد سال داشت – همسرش را از دست داده بود. پسرك كه پيرمرد را گريان در حياط خانه‌اش ديده بود، به طرفش رفت، در آغوشش نشست و مدت درازي همان جا ماند.

وقتي به خانه برگشت مادرش از او پرسيد كه به آن پيرمرد بيچاره چه گفته است؟

پسرك گفت: « چيزي نگفتم. او زنش را از دست داده بود، و اين حتماً خيلي دردآور است. فقط رفتم تا كمكش كنم گريه كند.»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...