رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

15 خوراکی افزایش دهنده طول عمر

دوست دارید همیشه سالم و تندرست باشید؟ ما در این مقاله 15 خوراکی را که مصرف منظم آن سلامت و تناسب اندام تان را تضمین می‌کند، ذکر کرده ایم. حتی اگر بعضی از آنها را مصرف کنید، تأثیر فراوان شان بر سلامت تان را خواهید دید...

مواد غذایی سالمی که بو دارند

سیر

سیر به خاطر داشتن ترکیبات آلیسین، خاصیت آنتی بیوتیکی دارد؛ بوی خاص سیر هم به دلیل وجود همین ماده است. علاوه بر این، سیر اثر ضد انعقاد خون، جذب کننده و پایین آورندۀ فشار خون هم دارد. به خاطر وجود فلاونیدهای آنتی اکسیدانی موجود در سیر، این مادۀ غذایی ارزشمند نقش مهمی در پیشگیری از سرطان های گوارشی، بیماری های قلبی عروقی و کاهش میزان کلسترول خون دارد.

پیاز

پیاز نیز خواص آنتی بیوتیکی و البته ضد عفونی دارد. پیاز باکتری های عامل پوسیدگی دندان ها، ورم لثه، پارادونتیت (التهاب لثه) و برخی آنژین ها را می‌کشد. پیاز مانع ایجاد برخی واسطه های التهابی می‌شود، آنچه که این "سیرمانند" انجام می‌دهد این است که مانند یک نیروی کمکی در مقابل برخی بیماری ها مانند آسم و مشکلات ناشی از استعمال دخانیات عمل می‌کند.

گیاهان معطر دیگر

گیاهان معطر مانند رزماری، آویشن، پونه، ریحان و نعناع، سرشار از اسانس های خانوادۀ ترپن ها هستند (اسانسی که آنها را معطر می‌کند). ترپن ها می‌توانند بر روی تومورها تأثیر بسیار زیادی داشته و تکثیر سلول های سرطانی را کاهش ‌دهند یا باعث مرگ این سلول ها شوند.

زردچوبه و فلفل سیاه

زردچوبه که حاوی آنتی اکسیدان های قوی، ضد التهاب ها و ضد سرطان ها است، ادویۀ مناسبی برای قرار گرفتن در منوی غذای روزانۀ ماست. این ادویه در کنار فلفل سیاه، خاصیتش ده برابر می‌شود.

سویا

در سویا ایزوفلاون وجود دارد، ایزوفلاون آنتی اکسیدانی قوی است که خطر ابتلا به سرطان و بیماری های قلبی عروقی را کاهش می‌دهد، میزان کلسترول خون را پایین می‌آورد و برخی نشانه های یائسگی را تسکین می‌دهد.

سویا به شکل توفو، میسو، سس سویا، شیر سویا و یا ماست سویا عرضه می‌شود. توجه: دانه های سویا به هیچ وجه با سویای واقعی قابل مقایسه نیستند.

علاوه بر ایزوفلاون، سویا خواص دیگری هم دارد: حاوی پروتئین بالا، اسیدهای چرب، ویتامین، املاح معدنی و فیبرهای خوراکی نیز هست.

قارچ ها

بعضی از قارچ ها، مانند قارچ های ژاپنی شیتاکه، متاکه و ریشی سیستم دفاعی بدن را تحریک می‌کنند. این اثر به خاطر وجود پلی ساکاریدهایی مانند بتا گلوکن و لنتینان در این نوع از قارچ هاست.

این خاصیت ِ تحریک کنندگی ِ سیستم دفاعی فواید بسیاری دارد، خصوصاً در موارد سرطان؛ و در قارچ های پلورُتز و قارچ پاریسی یافت می‌شود.

میوه های قرمز

تمشک، توت فرنگی، توت سیاه، زغال اخته، انگور فرنگی سیاه، توت کانادایی، کران بری و انگور سیاه، میوه هایی سرشار از آنتی اکسیدان، پلی فنول و فلاونید هستند. برای مثال، تمشک 2 برابر بیشتر از گریپ فروت و حدوداً 9 برابرِ کیوی، ذخیرۀ آنتی اکسیدان دارد. به همین علت است که میوه های قرمز از بیماری های اختلال در بازسازی عصبی (مانند آلزایمر) پیشگیری می‌کنند، فشار خون را پایین می‌آورند، کلسترول خوب خون را افزایش می‌دهند، از بروز بیماری های قلبی عروقی نیز پیشگیری می‌کنند، سرعت رشد تومورها را کند می‌کنند و عوامل سرطان زا را از بین می‌برند.

شکلات سیاه

شکلات تلخ در مبارزه با خستگی و نیز پیشگیری از بیماری های قلبی عروقی سهیم است. مشکلات گردش خون را با افزایش حجم رگ ها، محدود کردن حمله های پلاکتی و سیال کردن خون برطرف می‌کند، ضمناً خاصیت ضد التهابی و ضد سرطانی هم دارد. شکلات سیاه با اثر سرخوشی اش، یک ضد افسردگی طبیعی است.

هر چه شکلات طبیعی تر باشد، خوردن منظم آن بیشتر توصیه می‌شود؛ البته به شرط رعایت تعادل و میانه روی زیرا کاکائو یک مادۀ کم کالری نیست.

ماهی

ماهی که سرشار از امگا 3 است، به خاطر فوایدش برای سیستم قلبی عروقی مشهور شده است. میزان کافی امگا 3 در پیشگیری از سرطان و مشکلات خلق و خو در افراد افسرده مؤثر است. به زنان باردار توصیه می‌شود که امگا 3 زیادی مصرف کنند زیرا امگا 3 حاوی اسیدهای چرب ضروری برای رشد مناسب مغز جنین است.

2 تا 3 با در هفته ماهی بخورید، البته خوردن ماهی های کوچک تر در الویت است (ماهی های کوچک حاوی جیوۀ کمتری هستند).

زنجبیل

زنجبیل حاوی آنتی اکسیدان های بسیار سودمند برای پیشگیری از بیماری های قلبی عروقی، برخی سرطان ها و دیگر بیماری های مرتبط با افزایش سن است. این ریشه، خواص ضد التهابی بسیار خصوصاً در درمان بیماری های رماتیسم و ورم مفاصل دارد.

در نهایت، زنجبیل گوارش را تسهیل کرده و به مبارزه با تهوع و استفراغ کمک می‌کند.

جلبک

جلبک که در گذشته تنها در آسیا مصرف می‌شد، هم اکنون در تمام اروپا نیز خورده می‌شود.

جلبک کالری بسیار پایینی دارد و سرشار از پروتئین و فیبر است. این مادۀ غذایی ارزشمند حاوی ید، کلسیم، منیزیم، پتاسیم، فسفر، آهن، روی، مس، سلنیوم و... است.

جلبک ها تنها گیاهانی حاوی B12 (B12 برای بافت های عصبی ضروری است) هستند، و این موضوع در چارچوب رژیم های غذایی گیاهخواری اهمیت ویژه ای دارد.

جلبک های قهوه ای سرشار از ویتامین های C و E ، جلبک های قرمز سرشار از پروویتامین و جلبک های سبز غنی از ویتامین C هستند. بعضی هایشان هم حاوی امگا 3 اند !

تأثیر جلبک ها بر سلامتی چیست؟ آنها به پیشگیری از پرفشاری خون، یبوست، کم کاری تیروئید و تومورها کمک می‌کنند در ضمن آنتی باکتری و ضد کرم هم هستند.

چای سبز

چای سبز یک ضد سرطان بسیار عالی است و با کاهش تشکیل پلاک های آتروم از بیماری های قلبی عروقی پیشگیری می‌کند، پلاک های آتروم عامل انسداد عروق هستند. این چای مانند یک سم زدا برای بدن عمل می‌کند و پیری را به تأخیر می‌اندازد. ضمناً، تصور می‌شود که چای سبز به مبارزه با بیماری های اختلال در بازسازی سلول های عصبی مانند بیماری آلزایمر کمک می‌کند.

غلات کامل

غلات کامل سرشار از فیبر اند و باید در لیست غذایی ما از الویت بالایی برخوردار بوده و جایگزین علات تصفیه شده بشوند، غلات تصفیه شده طی مراحل صنعتی بخش عمده ای از خواصشان، خصوصاً فوایدی را که برای گوارش و سیستم قلبی عروقی دارند، از دست می‌دهند.

نان کامل، غلات کامل صبحانه و دیگر غلات کامل (برنج، نان ...) باید هر روز مصرف شوند.

روغن زیتون

مادۀ غذایی اصلی رژیم های مدیترانه ای، روغن زیتون است که مزیت اصلی اش ایجاد تعادل بین امگا 3 و امگا 6 است. این روغن آثار غیر قابل بحثی در پیشگیری از بیماری های قلبی عروقی دارد. توصیه می‌شود که این روغن را جایگزین روغن های دیگر کرده و حتی با روغن کلزا که سرشار از امگا 3 است، مخلوط کنید.

بروکلی و سبزیجات دیگر

بروکلی، گل کلم، کلم بروکسل و البته گوجه فرنگی و فلفل و بعد از آنها چغندر و کدوتنبل، سبزیجات فوق العاده ای برای سلامتی هستند. سبزیجات کالری بسیار کم، مقدار زیادی فیبر، ویتامین و مواد معدنی دارند. این گروه از موادغذایی، باید 2 بار در روز، در وعده های غذایی نهار و شام، مورد استفاده قرار گیرند.

برگرفته از گروه سلامت سیمرغ

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

  • کاربر ویژه

عابد و شیطان

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

منبع:کیمیای سعادت، ص 757

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

كيفيت يعنی اعتبار

پرومودا باترا

‏سال ها طول می کشد تا آبرو کسب کنیم ولی برای ریختن آبرو یک روز هم وقت نمی‌خواهد. یک ساعت هم زیاد است.

‏در سال 1960، یک دوربین کانن از مغازه‌ای در توکیو خریدم. کانن در آن زمان خيلی معروف نبود. چند ماه بعد، ‏برحسب تصادف وقتی از آمریكا به ‏هندوستان بر می‌گشتم در توکیو توقفی ‏داشتم و در آنجا تصادفاً از فروشگاه ‏کانن دیدن کردم تا دوربین50 ‏دلاری‌ام را كه روشن نمی شد نشان دهم. مسئول فروشگاه دوربین را به پشت پیشخوان برد و بعد برگشت و گفت بعد ‏از سه روز مراجعه کنم. وقتی به وی ‏گفتم كه من فردا با کشتی کشور شما را ترک خواهم کرد او رفت و ده دقیقه بعد با یک ‏دوربین جدید و کارت گارانتی جدید برگشت. قبلاً او از من برگ خرید خواست که من ‏نداشتم. نه کاغذ بازی بود و نه کسب تکلیف از مدیریت، دختر فروشنده خودش با لبخند آ‏ن دوربین را به من داد.

Canon : شركتی كه كار خود را از سال 1933 در لابراتواری كوچک در يک آپارتمان معمولی در محله ای به نام راپونجی(Roppongi) در توكيوی ژاپن، آغاز كرد. آپارتمانی كه در آن جوانانی با آرزوهای بزرگ در تلاش بودند تا دوربين عكاسی خوش كيفيت و ژاپنی بسازند.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

هنگامی كه روزنامه می فروختم

كيم وو چونگ (بنيانگذار كمپانی دوو)

سخنی از اين داستان: «ثروتمندان واقعی آنانی هستند که زیاد می‌بخشند. آنان ‏که هر چه در توان دارند، می‌بخشند. آنانی که می‌دانند چگونه بخشند. مهم نیست که چقدر ناچیز و یا چقدر زیاد دارند.»

***************************************************

‏ برای نخستين بار هنگامی طعم خوشبختی واقعی را چشیدم که در «تی گو» روزنامه‌ می‌فروختم. آن زمان دوران جنگ کره بود و ما در آنجا پناهنده بودیم. در آن روزها به خاطر جنگ، مردم خيلی فقیر بودند و مرگ آسانتر از زندگی بود. ما همیشه گرسنه بودیم و با این وجود یکی از بازي‌های طعنه‌آمیز زندگي همین بود که گرسنگی به ما شجاعت زندگی کردن می‌داد.

‏پدرم ربوده شده و به شمال برده شده بود و برادرهای بزرگترم در خدمت ارتش بودند و من در سن 14 سالگي نان‌آور خانواده بودم. می‌بایست دست كم روزی 100 ‏ روزنامه می‌فروختم تا بتوانم از عهده‌ي هزینه‌ي ضروری خانواده‌ام بربیایم. مادر و برادرهای کوچکترم هر شب تا دیر وقت منتظر من می‌ماندند تا به خانه بیايم و چیزی برای خوردن بیاورم و با هم شام بخوریم. من همیشه ممنون این حرکت آن‌ها بودم. وقتی 4 ‏نفری در کنار هم غذا می‌خوردیم، من واقعاً احساس بزرگی می‌کردم. از وعده‌هایی که با هم غذا می‌خوردیم واقعاً لذت می‌بردم و بسیار خوشحال می شدم.

اما اینطور نبود که همیشه بتوانیم با هم غذا بخوریم. من روزنامه‌هایم را در بازار «پانگ چون» می‌فروختم. این بازار از ساختمان‌های کلنگی و موقتی تشکیل شده بود که در موازات رودخانه قرار داشت و اغلب فروشگاه‌های آن در آب و هوای نامساعد و توفانی تعطیل بودند. اگر قرار ‏بود که همه‌ي اعضای خانواده دور هم غذا بخوریم، بايد 100 ‏ روزنامه می‌فروختم. بنابراین آب و هوای نامساعد و بسته بودن بازار مشکل ساز بود چون در آن صورت نمی‌توانستم روزنامه‌هایم را بفروشم. بعضی روزها که صبح می‌خواستم از خانه خارج شوم فقط کمی پول خرد داشتم تا برای خرج روزانه به خانواده‌ام بدهم.

‏در چنین شب‌هایی که به خانه می‌آمدم، مادر و برادرهایم خواب بودند و فوراً متوجه می‌شدم که چرا آن‌ها در خواب هستند. چون فقط یک پیاله ‏برنج داشتيم و آن را هم براي من نگه مي‌داشتند. مادرم از خواب برمی‌خاست ‏تا به من غذا بدهد و می‌گفت: « ‏ما شام خورده‌ایم، تو باید گرسنه باشی، پس زودباش غذايت را بخور.»

‏ وقتی به برادرهایم نگاه می‌کردم که گرسنه خوابیده‌اند، گریه‌ام می‌گرفت چون تنها یک پیاله برنج داشتیم. اما من و مادرم اشکهایمان را از یکدیگر پنهان مي‌کردیم. به او می‌گفتم هنگام مراجعت به خانه، یک پیاله رشته فرنگی خورده‌ام و سیر هستم و از او می‌خواستم که او و بچه‌ها برنج را بخورند. کاملاً واضح بود که من و مادرم به یکدیگر دروغ می‌گفتیم و هر دو هم می‌دانستیم، اما مگر امکان داشت جور دیگری احساسات خود را نشان دهیم؟

‏ظاهراً از لحاظ مادی فقیر، ولی در باطن ثروتمند بودیم. ما چیزی نداشتیم، ولی هر چه داشتیم خالصانه برای یکدیگر ایثار می‌كردیم. کسی که در دنیا همه چیز دارد، ولی نمی‌داند چگونه باید به دیگران بخشش كند، ثروتمند نیست. ثروتمندان واقعی آنانی هستند که زیاد می‌بخشند. آنان ‏که هر چه در توان دارند، می‌بخشند. آنانی که می‌دانند چگونه ببخشند. مهم نیست که چقدر ناچیز و یا چقدر زیاد دارند.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

يكي ازدانشجويان درپروژه خود از50نفرخواسته بودتادادخواستي مبني بركنترل سخت ياحذف ماده شيميايي دي هيدروژن مونكسيد توسط دولت راإمضاكنند وبراي اين خواسته خود دلايل زيرراعنوان كرده بود:

1-مقدارزيادان باعث عرق كردن واستفراغ ميشود

2-يك عنصراصلي باران اسيدي است

3-وقتي به حالت گاز درميايد بسيارسوزاننده است

4-استنشاق تصادفي ان باعث مرگ فردميشود

5-باعث فرسايش اجسام ميشود

6-روي ترمز اتومبيلهااثرمنفي ميگذارد

7-درتومورهاي سرطاني يافت شده است

گفته شده از50نفر43نفردادخواست راامضاكردند6نفربه طور كلي علاقه اي نشان ندادندامافقط يك نفرميدانست ماده دي هيدروژن مونوكسيددرواقع همان آب است

عنوان پروژه دانشجويي فوق بود

!ماچقدرزودباورهستيم!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

پروردگارا!

به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم٬ دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم٬ بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم٬ مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا ومردم آن مطابق میل من رفتار کنند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یا ســـــــاقی مرا باز آشنا کن

زغمها ورارهانم ،رو به ما کن

بیا آغوش وا کن ساغرم ریز

به بوی می ، دوایم ده دوا کن

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

خرگوش

چند سال پیش به دیدن دوستی رفتم و سی‌دی جدیدي که فکر می‌کردم هردو از شنیدن آن لذت مي‌بریم با خود بردم. روی صندلی چوبی اتاق نشیمنش نشستم؛ در حالی که به شدت سعی می‌كردم از هر گونه تماس با گربه‌ای که کمی دورتر روی کالسکه‌ی راحتی لم داده بود پرهیزکنم.

‏چند دقیقه‌ای که از پخش مو سیقی گذشت، نگاهم را برگرداندم و ‏متوجه شدم گربه‌ی دیگری هم پایین پله‌ها کز کرده است.

‏عکس‌العملی حاکی از نارضایتی از خود نشان دادم؛ از آن نوع که آدم از مبتلا‏یان به آلرژی انتظار دارد.

‏دوستم به کمک آمد و گفت: ‏«آن گربه نیست، خرگوش دخترم است.»

‏یاد موضوعی افتادم که زمانی شنیده بودم. پرسیدم: شنيدهام اگر خرگوش را همین‌طوری توی خانه رها کنید، ممکن است سیم‌های برق را بجود، آن وقت...؟»

جواب داد: ‏بله باید مراقب‌شان بود.

‏در همان موقع شوخی کوچولویی کردم. گفتم اگر دید خرگوش ‏خرابکاری می‌کند، همان موقع به من زنگ بزند تا به سرعت بیايم و آن ‏را ببرم خانه و یک شام حسابی درست کنم.کلی خندیدیم.

‏خرگوش پرسه‌ای زد. کمی بعد دوستم برای پیداکردن مدادی از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد مثل جن‌زده‌ها سر وکله‌اش پیدا شد. پرسیدم چه شده، گفت که خوگوش سیم لامپ را جویده و دچار ‏برق گرفتگي شده است؛ درست همان‌طور که گفته بودم. دوستم ‏موقعی رسیده بوده که حیوان چهار دست و پایش در هو ا مانده و خشک شده بود.

به طرف آن اتاق دویدم تا شاهد ماجرا باشم. حیوان بی‌حرکت افتاده و دو دندان جلويش هنوز توي سيم قهوه‌اي رنگ فرو رفته بود. هر چند لحظه يك‌بار دندان‌ها با قوس الكتريكي باريكي به هم وصل مي‌شد.

من و دوستم به هم نگاه كرديم. گيج و منگ بوديم. نمي‌دانستيم در چنين موقعيتي بايد خوشحال باشيم يا ناراحت. از آنجا كه بالاخره بايد كاري مي‌كرديم، جارويي برداشتم و سيم برق را از خرگوش كه جزغاله شده بود جدا كردم.

اندكي همان‌جا ايستادم و به جسد زل زديم. بعد دوستم به حرف آمد؛ انگار چيزي از خاطرش گذشت: «مي‌داني كه مي‌توانستي هر چيزي آرزو كني؟»

گفتم: «منظورت چيه؟»

‏گفت: «آن موقع که درباره‌ی خرگوش حرف زدی و از شام درست ‏کردن گفتی، همان موقعی که گفتی ممکن است این اتفاق بیفتد، می‌توانستی آرزو کنی خدا یک میلیون دلار برایت بفرستد، یا هر آرزوی دیگری بکنی تا بهش برسی. این همان لحظه بود؛ لحظه‌ای که ‏هر آرزویی برآورده می‌شود.»

‏هیچ شکی نداشتم که حرفش کاملاً درست بود.

باری فوی

سياتل ، واشنگتن

برگرفته از كتاب: استر، پل؛ داستان‌های واقعی

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

محدودیت های جالب انسان

انسان هم مانند دیگر موجودات زنده روی زمین، دارای محدودیت هایی برای زندگی کردن است. برخلاف بسیاری از موجودات، شرایط زندگی انسان بسیار محدود است و نمی توان در بسیاری از شرایط، جان سالم به دربرد. آنچه در ادامه می بینید، بخشی از محدودیت هایی است که بدن انسان را احاطه کرده است.

بیشترین سرعت دویدن یک انسان چقدر است؟

شاید تا چند سال دیگر، فدراسیون جهانی دو و میدانی مجبور شود مسابقات دوی سرعت را برای همیشه لغوکند؛ چرا؟ چون ورزشکاران تنها یک دهم ثانیه با حد نهایت سرعت انسان فاصله دارند.

یک انسان در سریع ترین حالت نمی تواند 100 متر را در 9 ثانیه طی کند. در حال حاضر، رکورد جهانی مسابقات دوی سرعت در اختیار اوساین بولت است که یکصد متر را در 9.58 ثانیه طی کرده و کافی است کمی بیشتر تلاش کند تا سریع ترین مرد تمام تاریخ لقب بگیرد.

حالا این عدد 9.58 ثانیه از کجا آمده؟ سرعت یک دونده به نسبت قدرت و وزن او بستگی دارد. اگر ورزشکار ریزنقش باشد، وزن کمتری دارد و سریعتر شتاب می گیرد؛ اما دست و پاهایش کوچکتر است و این به نفع سرعت نیست. اگر بدن حجیم تری داشته باشد، دست و پاهایش بلندتر است و سرعتش هم بالطبع بیشتر می شود؛ ا ما به انرژی و قدرت بیشتری نیاز خواهد داشت. در عین حال نقطه ای بینابین وجود دارد که همه این عوامل به بهترین یکنواختی با یکدیگر می رسند و در همین حالت است که حد نهایی سرعت به دست می آید.

چند ثانیه می توان در شرایط خلأ دوام آورد؟

متاسفانه پاسخ دقیقی برای این پرسش وجود ندارد. در سال 1971 سه کیهان نورد روسی فضاپیمای سایوز 11 در حال بازگشت به زمین بودند که در ارتفاع 168 کیلومتری از سطح زمین، دریچه کنترل فشار کابین دچار نقص فنی شد و برای 11 دقیقه و 40 ثانیه، فشار داخل کابین به صفر رسید. بررس مشخص کرد که فضانوردان طی 30 تا 40 ثانیه اول فشار، به دلیل افت شـدید اکسیژن در بافت های مغز، جان سپردند. دلیلش هم ساده است؛ برای انتقال اکسیژن به بافت های مغزی، هم باید اکسیژن وجود داشته باشد و هم فشار هوا!

البته اگر شرایط خلأ برای زمان محدودتری اتفاق بیفتد، می توان جان سالم به در برد. در سال 1966 یکی از مهندسان ناسا مشغول آزمایش یک لباس فضایی در اتاقک خلأ بود که ناگهان فشار اتاق به شرایط مشابه ارتفاع 36.5 کیلومتری تغییر کرد و عملا به صفر رسید! هرچند دیگر افراد، خیلی زود عکس العمل نشان دادند و فشار را در کمتر از 30 ثانیه به حالت عادی برگرداندند، اما این مهندس بعد از 12 تا 15 ثانیه از هوش رفت و 27 ثانیه بعد به هوش آمد. فکر می کنید آخرین چیزی که یادش مانده بود، چه بود؟ اینکه بزاق دهانش به جوش آمده بود!

با کاهش فشار هوای خارجی، حباب های گاز در خون تشکیل می شوند و طی چند دقیقه به ریه ها آسیب می رسانند. بعد از آن خون درون رگ های بدن به جوش می آید، چراکه در نبود فشار هوا، مایعات به سرعت تبخیر می شوند. بعد از چند ساعت گاز نیتروژن محلول در خون آزاد می شود و به شبکه عصبی انسان آسیب می زند.

اگر فشار هوا ناگهان به صفر برسد، هوای محبوس در ریه آ نقدر سریع منبسط می شود که می تواند طی چند ثانیه، ریه را بترکاند. اما اگر تحت شرایط ویژه پزشکی و به آرامی در معرض شرایط نزدیک به خلأ قرار بگیرید، می توان تا یک دقیقه هم در معرض آن ماند و آسیب ندید.

گنجایش مغز انسان چقدر است؟

فکر می کنید مغز انسان چه حجمی از ا طلاعات را می تواند در خود جای دهد؟ رکورد حافظه در دست یک فرد چینی است که پنج سال پیش توانست 67.890 رقم عدد پی رابه ترتیب و از حفظ بنویسد اما دانشمندان معتقدند ظرفیت مغز ما بی انتهاست. در دهه 198 ، توماس لندور در تحقیقی به این نتیجه رسید که یک انسان بزرگسال در طول عمر خود 125 مگابایت اطلاعات متنی و تصویری را در ذهنش ذخیره می کند که معادل 100 جلد کتاب قطور است اما چطور می توان اطلاعاتی مثل چند هزار رقم عدد پی را به ذهن سپرد؟

روش استاندارد این کار، این است که به هر عدد چهار رقمی، از 0000 تا 9999 ، یک شیء یا فرد را نسبت بدهید. وقتی این کار را به دقت انجام دادید، یک رشته از ا عداد به مجموعه ای از ا فراد و اشیاء تبدیل می شود و می توانید با آن یک داستان بسازید. به خاطر سپردن دقیق یک داستان به مراتب ساده تر از حفظ کردن یک عالمه عدد و رقم است!

تا کجا می شود سرما را تحمل کرد؟

اگر خاستگاه انسا ن ها به جای آفریقا، قطب شمال بود؛ این موجود دوپا خیلی راحت می توانست دماهای پایین تر را هم تحمل کند؛ اما چه کنیم که بدن انسان بعد از گذشت این چندصدهزار سال، هنوز هم به گرمای آفریقا عادت دارد. انسان یک موجود خونگرم است، یعنی برای آنکه فعالیت های زیستی بدن بدون مشکل انجام شود، دمای بدن باید حدود 37.5 درجه سانتی گراد باقی بماند. اما وقتی در محیط سردی قرار بگیریم، بدن شروع به لرزیدن می کند و جریان خون به نقاط انتهایی رگ ها قطع می شود.

اگر دمای درونی بدن دو درجه سانتیگراد پایین تر بیاید، سرمازدگی به سراغ آدم می آید؛ سطح هشیاری کاهش می یابد و ضربان قلب ضعیف می شود تا وقتی دمای درون بدن به 24 درجه سانتیگراد برسد که قلب از کار می افتد و انسان می میرد. البته رکورد تحمل سرما مربوط به خانمی به نام آنا بگنهام است که 80 دقیقه در مخلوطی از آب و یخ گیرکرده بود و دمای بدنش تا 13.7 درجه سانتیگراد افت کرده بود. اما شانس با او همراه بود که به رغم آنکه تنفس و ضربان قلبش در این دمای بسیار پایین قطع شده بود، اما مغز او هم به حداقل فعالیت رسیده بود و از آنجا که به اکسیژن زیادی نیاز نداشت، توانست دوام بیاورد و زنده بماند.

بدون آب و غذا هم می شود زنده ماند؟

خیلی ها فکر می کنند اگر مصرف روزانه آب و غذا قطع شود، آدم تا جاییکه ذخیره چربی، کربوهیدرات و پروتئین داشته باشد، می تواند به زندگی ادامه دهد؛ اما این درست نیست! چون برای مصرف چربی نیاز به ویتامین هست و این ویتامین جز از راه غذا به بدن نمی رسد! بنابراین یک آدم چاق فقط برای یکی دو هفته می تواند زنده بماند و بعد در حالیکه هنوز چاق است، می میرد!

تنها چند روز آب نیاشامیدن هم کافی است تا فرد بمیرد! اما اگر فقط آب و ویتامین به بدن برسد و هیچ غذای دیگری خورده نشود، می توان تا یک سال هم زنده ماند. در روزگاران قدیم از همین روش برای رژیم غذایی استفاده می شد که البته به دلیل عوارض جانبی متعدد، این روش منسوخ شد.

تا چه مدت می شود نخوابید؟

بدن انسان نیازهای فراوانی دارد که عدم تامین آنها به مرگ منجر می‌شود. یکی از آنها خوابیدن است که برای زنده ماندن ضروری است، اما آیا می‌دانستید بی‌خوابی زودتر از بی‌غذایی باعث مرگ انسان می‌شود!؟ فکر می‌کنید رکورددار بیدار ماندن چه کسی است و برای چه مدت بیدار مانده است؟

چنان که نیوساینتیست منتشر کرده،‌ رندی گاردنر، پسر 17 ساله اهل سن دیه‌گو، در روز 28 دسامبر 1963 ساعت 6 صبح از خواب بیدار شده و تا صبح روز 8 ژانویه 1964 نخوابیده است، یعنی 11 روز کامل بیداری!

264 ساعت بیداری گاردنر هنوز هم رکورد علمی نخوابیدن حساب می‌شود که رکورد 260 ساعتی قبل از خود را شکست. گزارش بیداری گاردنر را پژوهشگری به نام ویلیام دمنت از دانشگاه استنفورد نوشته است. جالب است بدانید که این پژوهشگر سه روز آخر را پا به پای گاردنر بیدار ماند.

اما در این مدت برای گاردنر چه اتفاقی افتاد؟ او نوسانات خلقی را تجربه می‌کرد، در حافظه و توجه مشکل داشت،‌ هماهنگی عملکردی نداشت، گفتارش با خطا همراه بود و حتی دچار توهم شده بود. او بعد از 11 روز بیداری، ‌14 ساعت خوابید.

بر اساس گزارش دمنت، گاردنر هیچ دارویی مصرف نکرده بوده است، اما افرادی اطرافش بوده‌اند که او را بیدار نگه می‌داشتند.در غیر این صورت، بعد از 36 ساعت نخوابیدن، ‌بیداری سخت می‌شود و بعد از 48 ساعت تقریبا دیگر نمی‌توانید بیدار ماند.

باید بدانید حتی در این شرایط هم، احتمال زیادی دارد که برای چند ثانیه،‌ بدون این که متوجه شده باشید یا حتی چشم‌هایتان را بسته باشید، خوابیده باشید. به این پدیده میکروخواب می‌گویند.

کسی نمی‌داند که گاردنر چه قدر میکروخواب داشته است. اما مشخص است که بی‌خوابی می‌تواند منجر به مرگ شود. موش‌هایی که بیدار نگه داشته شدند،‌ بعد از 2 هفته مردند، در حالی که موش‌هایی که گرسنه نگه داشته شدند، بیشتر از این زنده ماندند!

هیچ سندی مبنی بر بیدار نگه داشتن انسان تا مرگ وجود ندارد. اما نوعی اختلال بی‌خوابی به نام بی‌خوابی خانوادگی مرگ‌آور وجود دارد که در آن بیماران توانایی خود برای خوابیدن را از دست می‌دهند. این بیماران تا 3 ماه بیشتر زنده نمی‌مانند.

بدن انسان تا چه شتابی را تحمل می کند؟

تجربه سواری روی ترن هوایی تجربه عجیبی است، دلیلش هم این است که شتاب حرکت در آنجا زیاد است. حداکثر شتابی که مسافران ترن هوایی تجربه می کنند، پنج برابر شتاب گرانش در سطح زمین است. بیشتر از این مقدار خطرناک است، زیرا می تواند به بیهوشی مسافران منجر شود. اما نه تنها مقدار شتاب که جهت قرارگرفتن بدن هم تاثیرگذار است. اگر به حالت ایستاده باشید، این شتاب موجب می شود خون به سوی پا رانده شود و با کاهش مقدار خون در مغز، خطر بیهوشی افزایش پیدا کند. پنج تا 10 ثانیه تجربه شتاب چهار تا پنج برابر شتاب جاذبه کافی است تا تجربیات نزدیک مرگ به سراغتان بیاید: تونلی از نور و به دنبالش، بیهوشی.

خلبانان با استفاده از لباس ضدشتاب می توانند تا نه برابرشتاب جاذبه را تحمل کنند اما رکورد جهانی در این زمینه به دو فرد اختصاص دارد؛ دکتر فلاناگان گری که با تدابیر ویژه و استفاده از مخزن پرفشار آب برای تحمل فشار، توانست شتاب عمودی 31.25 برابر شتاب جاذبه را تحمل کند. اما درباره فشار افقی، رکورد جهانی متعلق به جان استپ از پیشکسوتان نیروی هوایی ایالات متحده است که در سال 1954 در مجموعه ای از آزمایش های موشکی شرکت کرد و توانست تا شتاب 46.2 برابر شتاب گرانش را تحمل کند.

تا چه ارتفاعی می توان نفس کشید؟

هر چه از سطح زمین ارتفاع می گیریم، فشار هوا هم کمتر می شود و کار اکسیژن رسانی سیستم تنفس هم سختتر. نسبت به سطح مغز انسان اکسیژن درون بدن بسیار حساس است، بنابراین با کاهش فشار هوا، سردرد و سرگیجه هم شروع می شود. با حضور طولانی در ارتفاع بالای پنج هزار متر، بافت ماهیچه ای رو به زوال می رود و احتمال جمع شدن مایعات درون شش ها و مغزها افزایش می یابد که می تواند کشنده باشد. در ارتفاع بالاتر از 7500 متر، افت اکسیژن آن قدر شدید است که فرد هشیاری خود را از دست می دهد و حتی ممکن است منجر به مرگ شود.

به همین دلیل است که کوهنوردان برای صعود به ارتفاع های بالاتر، خود را برای مقابله با فشار پایین آماده می کنند و بیشتر از کپسول اکسیژن استفاده می کنند. اما افراد بسیار کمی هستند که توانسته اند بدون استفاده از کپسول اکسیژن به قله اورست صعود کنند. ارتفاع اورست 8848 متر است و بابو چیری، با 21 ساعت ماندن در قلها ورست، آ ن هم بدون کپسول اکسیژن در این مورد رکورددار است. به نظر می رسد حد نهایی صعود بدون کپسول اکسیژن ارتفاع 9هزار متری بالای سطح دریا باشد.

بیشترین وزنه ای که می توان بلند کرد چند کیلوگرم است؟

رکورد جهانی بلند کردن وزنه متعلق به وزنه بردار انگلیسی اندی بولتوناست که توانست وزنه 5 7 کیلوگرمی را از زمین بلند کند و تا ران خود بالا بیاورد. رکورد جهانی بالا بردن وزنه تا بالای سر هم متعلق به حسین رضازاده است که در حرکت دوضرب، وزنه 5 63 کیلوگرم را به بالای سر برده است. البته این وزنه برداران سنگین وزن، پنج تا شش بار قوی تر از یک آدم معمولی هستند. یک انسان معمولی به زحمت می تواند وزنه 45 کیلوگرمی را به بالای سر ببرد اما یک انسان قوی حداکثر چه وزنه ای را می تواند بلند کند؟ بررسی روند رکوردزنی مسابقات وزنه برداری نشان می دهد به حد نهایی نزدیک شده ایم و بعید است کسی بتواند وزنه 500 کیلوگرمی را از زمین بلند کند، حتی اگر از داروهای نیروزا استفاده کند.

اما این محدودیت از کجا ناشی می شود؟ برخلاف باور عموم که اسکلت بندی بدن را عامل این موضوع می دانند، این محدودیت به ماهیچه های بدن ما بر می گردد. بیشترین آسیب دیدگی وزنه برداران هم مربوط به پارگی عضله است که بیشتر در نزدیکی تاندون روی می دهد. جالب اینجاست که برتری وزنه برداران هم در نحوه کنترل ماهیچه هایشان است. بدن ما مکانیسمی بازدارنده دارد که با کنترل تعداد بافت های ماهیچه ای فعال در هر لحظه، بدن را از آسیب دیدن به هنگام بلند کردن وزنه های سنگین حفاظت می کند. اما وزنه برداران با تمرین می آموزند که چطور بر این سیستم خودایمنی پیروز شوند و از بیشترین توان ماهیچه ای برای بلندکردن وزنه استفاده کنند. البته توانایی های ژنتیکی را هم نباید از یاد برد.

چقدر تشعشع، انسان را می کشد؟

یک رویداد واقعی می تواند پاسخ این سؤال را بدهد. در سپتامبر ، دو نفر به یک مرکز پزشکی متروک در گویان برزیل دستبرد زدند و بعضی از تجهیزات ارزشمند آنجا را به سرقت بردند. طی یک روز آنها به استفراغ، اسهال و سرگیجه شدید دچار شدند. دلیل این مشکلات هم این بود که یکی از ابزارهایی که به سرقت برده بودند، حاوی یک منبع قوی رادیواکتیو به نام نمک کلرید سزیوم بود که برای درمان بیماران سرطانی به کار می رفت. یک سمسار محلی به نام دوایر فری هرا این ابزار را خرید و آ ن را به خانه آورد. او مجذوب نور آبی ای شده بود که شب هنگام از پودر درون این جسم تابیده می شد. او ابزار را در اتاق نشیمن خانه گذاشت و خانواده و فامیل را به تماشای این گوهر زیبا دعوت کرد!

مهمانان هم این ماده را لمس کردند و آ ن را مثل کرم ضدآفتاب به پوست خود مالیدند، حتی بخشی از این کلرید سزیوم را با خود به خانه هایشان بردند، اما طی یک ماه، همسر فری هرا، برادرزاده شش ساله اش و دو نفر از کارمندانش از سندرم حاد تشعشعی مردند و سرجمع 49 نفربه تشعشعات رادیواکتیو آلوده شدند. دوز تشعشعی که این افراد طی چند روز دریافت کرده بودند، بین 5 4 تا 6 سیور بود. هر سیور معادل مقدار تشعشعی است که به هر کیلوگرم از جرم فرد دریافت کننده، می تواند یک ژول انرژی منتقل کند. این درحالی است که در حالت طبیعی، ما سالانه 4 2هزارم سیور تشعشع طبیعی را از موادی مانند رادون دریافت می کنیم که البته آسیب رسان نیست؛ حال حساب کنید شدت تشعشعی که این افراد بخت برگشته طی چند روز دریافت کرده اند، به چه اندازه خطرناک است.

محاسبات دانشمندان نشان می دهد آستانه مرگ با تشعشع حدود 2 سیور است و در تشعشع 6 سیوری، مرگ حتمی خواهد بود! ا ما خود فری هرا که تحت تشعشع 7سیوری قرار گرفته بود، زنده ماند و بعدها، در سال 1974 درا ثر مصرف مشروبات ا لکلی جان سپرد شاید دلیل جان به در بردن فری هرا ا ز تشعشع، این بود که او بیشتر ا ز همسرش در خارج از خانه حضور داشت و این، به سلو ل های بدنش فرصت می داد تا بخشی از صدمات ناشی از تشعشع را بهبود بخشند.

چند دقیقه می توان نفس را در سینه حبس کرد؟

خیلی ها نمی توانند بیشتر از یک دقیقه نفس نکشند، اما استفان میفسود در خرداد سال گذشته توانست 11 دقیقه و 35 ثانیه نفسش را در سینه حبس کند و رکورد جهانی نفس در سینه حبس کردن را به دست آورد. البته او این کار را در زیر سطح آب انجام داد.

وقتی نفس نکشیم، واکنش هایی غیر ارادی در بدن آغاز می شود که تنفس دوباره آغاز شود و اکسیژن به بدن برسد. اما وقتی سر را به زیر آب می بریم، مثل دیگر پستانداران واکنش هایی طبیعی در بدن آغاز می شود؛ رگ های سطحی خون منقبض می شوند و جریان خون در نقاط انتهایی بدن، کاهش می یابد و در مقابل، خون بیشتری به قلب و مغز می رسد. ضربان قلب ضعیف تر می شود و با کندتر شدن گردش خون، اکسیژن کمتری هم در دیگر اندام های بدن مصرف می شود.

رکوردداران حرفه ای قبل از حبس کردن نفس، تنفس های عمیق و سریعی را ا نجام می دهند تا سطح اکسیژن خون را افزایش و سطح دی اکسیدکربن را کاهش دهند. مغز ما، زمان واکنش نفس نفس زدن را با سطح دی اکسیدکربن موجود در خون تنظیم می کند؛ بنابراین با تنفس عمیق و سریع، سطح دی اکسیدکربن خون آ نقدر پایین می آید که زمان قابل توجهی را در اختیار افراد قرار دهد. با تمرین های فراوان، شش های فرد هم بزرگتر می شود و دانشمندان معتقدند می توان به زمان نفس نکشیدن 15 دقیقه نیز دست پیدا کرد.

Reference

مجله همشهری : دانستنی ها : شماره 5

http://www.newscientist.com/special/maxed-out-testing-humans-to-destruction

http://www.seemorgh.com/entertainment/default.aspx?tabid=2384&conid=59030

لینک به دیدگاه
Share on other sites

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...

محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادی

ویرایش شده توسط Arman
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

ادیسون پیشه‌وری بود که پول را وسیله‌ی کار می‌دانست

... یکی از برجسته‌ترین صفات ادیسون مناعت طبع و بی‌طمعی وی بود، به طوری که با وجود آن‌که دائماً در مرکز معاملات و طلا کار می‌کرد، هرگز به فکر نیفتاد که داخل عملیات تجاری و بانکی شود، و بازرگانان طماعی را که سرنوشت و مصالح ملتی را فدای منافع خود می‌کردند، حیوانات وحشتناکی می‌دانست. ادیسون پیشه‌وری بود که پول را وسیله‌ي کار می‌دانست نه غایت آن. با این حال به زودی از هر طرف درِ ثروت به روی او باز شد.

‏آقای لاز بنگاه خود را کلاً به رقیبش «ژنرال لفرتس» فروخت و رئیس جدید از ادیسون خواهش کرد که به جای ‏تلگراف معمولی، که خط و نقطه‌ي حروف مورس را با صدای تک تک كشيده و کوتاه به گوش مخابره‌چی می‌رساند، سیستم تلگراف مطمئن‌تر و سهل‌تری در مؤسسه‌ي وی دایر سازد و برای انجام این کار، بودجه‌ي آزاد در اختیار وی گذاشت. بالنتیجه ادیسون سیستم مخابرات جدیدی اختراع کرد که به وسیله‌ي آن حروف مورس روی نوار کاغذی ثبت می‌شد. این طریقه‌ي جدید با موفقیت تمام در بنگاه آقای لفرتس مورد آزمایش قرار گرفت و ادیسون حق اختراع آن را به نام خود به ثبت رسانید.

‏در یکی از روزهای سال 1870 ‏ادیسون به دفتر ژنرال لفرتس دعوت شد. اولین صحبت رئیس این بود:

‏- خیال می‌کنم موقع آن است که ‏تکلیف اختراع جدید خودتان را معین کنید. امتیاز اختراع خود را به چه مبلغ می‌فروشید؟

‏ادیسون فوراً پیش خود حساب كرد که اگر بتواند پنج‌هزار دلار به دست بیاورد معامله‌ي خوبی کرده است، ولی سه هزار دلار هم عیبی ندارد، «ببینم ژنرال قبول خواهد کرد یا با خنده‌ي تمسخرآمیزی در خروج را نشان خواهد داد.» بالاخره ادیسون با کمال سادگی پرسید:

‏- آقای لفرتس پیشنهاد خود شما چه‌قدر است؟

‏- آیا موافقید که در مقابل حق اختراع شما چهل هزار دلار تقدیم کنم؟

‏ادیسون بعدها در میان یادداشت‌هایش نوشت: «‏با شنیدن آن عدد عجیب چیزی نمانده بود که سكته کنم. صدا از گلویم خارج نمی‌شد و پس از زحمت زیاد توانستم چند کلمه‌ي نامفهوم مبتنی بر موافقت خود اظهار کنم.»

‏سه روز بعد ادیسون قرارداد را امضا کرده، چکی به مبلغ چهل هزار دلار به دست آورد. در خارج اداره نگاهی به آن انداخت و از خود پرسید: «معمولاً چک را چه‌کار می‌کنند؟» نام بانکی روی آن نوشته شده بود. به آنجا مراجعت کرد و چک را به صندوقدار داد. مرد چیزی گفت كه برای گوش سنگین ادیسون نامفهوم ماند و در همان حال چک را به وی رد کرد.

‏ادیسون چون دوباره چک را در دست خود دید سخت ناراحت شد و فوراً پی برد كه ژنرال او را مسخره کرده و با كاغذ پاره‌ای وعده‌ي خوش به وی داده است. واقعاً چه‌طور ممکن بود چنین مبلغ گزافی برای اختراع وی بپردازند. ادیسون کاغذ را در جیبش مچاله کرد و یکسر به دفتر ژنرال لفرتس رفت و ماجرا را با عصبانیت تمام شرح داد. ژنرال لفرتس كه از شدت خنده مجال نداشت اشک‌هایش را خشک کند، تا مدتی به خود می‌پیچید و نمی‌توانست در مقابل عصبانیت ادیسون کلمه‌ای بر زبان راند. بالاخره خود را جمع‌آوری کرد و گفت:

‏- می‌دانید صندوقدار چه کرد و چه گفت؟ صحت چک را بررسی کرد و آن را به شما رد کرد که امضا کنید. رسم این است. دوباره رجوع بفرمایيد.

‏آن شب ادیسون از ترس و شوق پول‌ها ناراحت خوابید. صبح روز بعد با لفرتس مشورت کرد که چگونه خودش را از شر اسکناس‌ها خلاص کند.

‏- آیا می‌دانید حساب جاری در بانک‌ها چیست؟ ...

برگرفته از كتاب:

لارسن، اگون؛ مرداني كه دنيا را عوض كردند.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

حکایت آن مرد را شنیده ای ؟؟

/

که نزد روانپزشک رفت ،واز غم بزرگی که در دل داشت گفت ،

/

دکتر گفت :

/

به فلان سیرک برو انجا دلقکی ایست ،انقدر میخنداندت تا غمت از یادت برود .

/

مرد لبخند تلخی زد و گفت :

/

من همان دلقکم

ویرایش شده توسط atagamer
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم

شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.

کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...

با اراده جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.

رخشان بنی اعتماد

یک روز یه ترکه

اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛

خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛

یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم

یه روز یه رشتیه..

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛

برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛

اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد

یه روز یه لره...

اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛

ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد

یه روز یه قزوینی یه...

به نام علامه دهخدا ؛

از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد

یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛

حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم

این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند

پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!

همان اول که اول ظلم رامی دیدم از مخلوق بی وجدان‘جهان را باهمه زیبایی وزشتی به روی یکدگرویرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!

که درهمسایه چندین گرسنه چند بزمی گرم عیش ونوش می دیدم‘نخستین نعره مستانه را خاموش آندم برلب پیمانه میکردم.

عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!

که می دیدم یکی عریان ولرزان‘دیگری پوشیده ازصد جامه رنگین‘زمین وآسمان راواژگون‘مستانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!

نه طاعت می پذیرفتم‘نه گوش ازبهراستغفاراین بیدادگرها تیزکرده‘پاره پاره درکف زاهد نمایان سجه صد دانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!

برای خاطرتنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان‘هزاران لیلی نازآفرین را کوبه کوآواره ودیوانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!

به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان‘سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!

به عرش کبریایی‘با همه صبر خدایی‘تا که می دیدم عزیزنابجایی‘نازبریک ناروا گردیده‘خواری می فروشد‘گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!

که می دیدم‘مشوش عارف وعامی‘زبرق فتنه این علم عالم سوزمردم کش‘به جز

اندیشه عشق وفا‘معدوم هرفکری دراین دنیای پرافسانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد‘چرا من جای او باشم!!

همین بهترکه اوخود جای خود بنشسته وتاب تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد‘وگرنه من به جای اوچوبودم!یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل وفرزانه می کردم.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

هستند کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنندو وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند

از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترساز کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد . . .

مهم نیست چه مدرکى داریدمهم این است که چه درکى دارید . . .

از درد های کوچک است که آدم می نالدوقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی

اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساختو اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کردطرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت!

به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد دادباید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرداز بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی . . .

آرزو سرابی است که اگر نابود شود، همه از تشنگی خواهند مرد . . .

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .

به شهادت تاریخ میگویم هر گاه روزگاز خواسته تفکر فاسدی را رسوا کندبه او قدرت مطلق داده است . . .

آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند . . .

بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است کهنه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشدنه شعور لازم برای خاموش ماندن-ژان دلابرویه-

مهم نیست که چه اندازه می بخشیمبلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد . . .

قصه عشقت را به بیگانگان نگوچرا که این کلاغهای غریب بر کلاه حصیری مترسک نیز آشیانه می سازند . . .

اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشیدکسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است . . .

تولد و مرگ را درمانی نیستمهم این است که فاصله میان این دو را شاد زندگی کنیم . . .

هستند مردمانی که خویشاوندان آنها از گرسنگی میمیرندولی در عزایشان گوسفندها راسر میبرند . . .

وقتی که تمام شیرها پاکتی اند !وقتی همه ی پلنگ ها صورتی اند !وقتی که دوپینگ پهلوان می سازد !ایراد مگیر عشق ها ساعتی اند . .

ویرایش شده توسط atagamer
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

من و ماجرای گوسفند

چارلی چاپلين

... در انتهای کوچه‌ي ما کشتارگاهی بود و گوسفندهایی که به آن‌جا می‌رفتند، از جلو خانه ما رد می‌شدند. یادم می‌آید که روزی، یکی از آن گوسفندها در رفت و در کوچه پا به فرار گذاشت و بچه‌های ولگرد، خوشحال از این ماجرا، سر در عقب حیوان گذاشتند. بعضی سعی کردند او را بگیرند و بعضی زمین خوردند. من وقتی جست و خیز دیوانه‌وار حیوان مظلوم را که بع‌بع می‌کرد دیدم، از بس صحنه به نظرم مضحک آمد که قاه‌قاه خندیدم. ولی وقتی بالاخره آن حیوان بی‌چاره را گرفتند و به طرف کشتارگاه بردند، واقعیت این صحنه‌ي غم‌انگیز که از اول به نظرم مضحک آمده بود، مرا غرق در اندوه کرد، و من به اتاق خودمان پناه بردم و گریه کردم و خطاب به مادرم داد زدم: «او را خواهند کشت! او را خواهند کشت!» از آن به بعد، روزهای متوالي از آن واقعه‌ي بعدازظهر بهاری و آن تعقیب مضحک یاد کردم و اینک از خود می‌پرسم که نکند آن حادثه، هسته‌ي اصلی فیلم‌های آینده‌ي من، یعنی ترکیب تراژدی و کمدی، یا غم و شادی را در خود نهفته داشته است... .

برگرفته از كتاب:

داستان كودكی من ( چارلی چاپلین )

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

مردی کودکی را دید که میگریست و هر چند مادرش اورا نوازش میکرد خاموش نمی شد -گفت خاموش شو نه مادرت را به کار گیرم -مادر گفت - این طفل تا انچه گوئی نبیند به راست نشمارد و باور نکند

عبیدزاکانی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

معروف است که رضا شاه هر از گاهی با لباس مبدّل و سرزده به پادگان های نظامی ميرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسي کند؛

در یکی از این شبها که سوار بر جيپ به طرف پادگانی میرفت، در بين راه سربازی را که يواشکي جيم شده بود و بعد ازعرق خوري های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد ؛

رضا شاه با لحني شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟

سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر

رضا شاه: يه ليوان زدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: یه چتول زدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: يه بطر زدی؟

سرباز: بزن قدّش

بعد رضا شاه میگه: حالا ميدونی من کیم؟

سرباز کمي جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: افسری؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: تيمسار؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: سردار سپه؟

رضا شاه: بزن قدّش

همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند. از او میپرسد: چیه؟ ترسیدي؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: لرزیدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: ريدي؟

سرباز: بزن قدّش

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

فرشتۀ بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌ جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند "خدایا شکر"

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

خیلی قشنگه اگر بدانی

عاشق شدن آسان است، اما ادامه آن هنر است

دوست هرکه باشد، نسخه دوم خودت است

نمی توان جلوی پیری را گرفت، اما میتوان روح جوانی داشت

هر جا که باشی دوستانت دنیای توهستند

بالا رفتن سن حتمی است، اما اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد

خنده کوتاهترین راه بین دوستان است

عمر سالهای گذشته نیست، سالهایی است که از آن زندگی کردی

عشق زندگی را نمی چرخاند، اما انگیزه ای است برای زندگی

وقتی جایی داری که بروی یعنی خانه داری ووقتی کسی را دوست داری یعنی خانواده داری

بزرگترین لذت زندگی داشتن دوست صمیمی است

اگر از چیزی لذت بردی دیگران را شریک ساز

زیبا است که ببینیم کسی میخندد و زیباتر اینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

قدر شناسی

چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد..

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند».

big%20bug.gifbig%20bug.gif @};- @};-

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

خودکشی

پریدم پایین فهمیدم...

زوج خوشبخت طبقه 10 رو دیدم که باهم زد و خورد می کردن.

"پیتر" محکم و قوی رو توی طبقه 9 دیدم که داره گریه می کنه.

طبقه 7، "دن" قرصای روزانه ضدافسردگیش رو می خوره.

طبقه 6، "هنگ" بیکار هنوز هفت تا روزنامه در روز می خره تا یه کار پیدا کنه.

طبقه 4 "رز" دوباره داره با دوست پسرش دعوا میکنه.

طبقه 2، "لیلی" هنوز به عکس شوهرش که از شش ماه پیش گم شده خیره میشه.

قبل از اینکه از ساختمون بپرم فکر می کردم بدشانس ترین آدمم.

الان فهمیدم هرکسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره، آدمایی که دیدم الان دارن به من نگاه می کنن .فکر کنم الان که من رو می بینن، احساس می کنن وضعشون اونقدرا هم بد نیست.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

تاجر آمریکایی و ماهیگیر مکزیکی

یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!

از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟

مكزیكى: مدت خیلى كمى !

آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟

مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده‌ام كافیه !

آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟

مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یك كم ماهیگیرى میكنم!با بچه‌هام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !

آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یك قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یك عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !

مكزیكى: خب! بعدش چى؟

آمریكایى: بجاى اینكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیك رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ...

مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟

آمریكایى: پانزده تا بیست سال !

مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟

آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره !

مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟

آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یك كم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى !با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

شاهزاده و عروسک هایش

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”

شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “

عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “

عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.

شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

با درود:

هنگامی كه روزنامه می فروختم

كيم وو چونگ (بنيانگذار كمپانی دوو)

سخنی از اين داستان: «ثروتمندان واقعی آنانی هستند که زیاد می‌بخشند. آنان ‏که هر چه در توان دارند، می‌بخشند. آنانی که می‌دانند چگونه بخشند. مهم نیست که چقدر ناچیز و یا چقدر زیاد دارند.»

***************************************************

‏ برای نخستين بار هنگامی طعم خوشبختی واقعی را چشیدم که در «تی گو» روزنامه‌ می‌فروختم. آن زمان دوران جنگ کره بود و ما در آنجا پناهنده بودیم. در آن روزها به خاطر جنگ، مردم خيلی فقیر بودند و مرگ آسانتر از زندگی بود. ما همیشه گرسنه بودیم و با این وجود یکی از بازي‌های طعنه‌آمیز زندگي همین بود که گرسنگی به ما شجاعت زندگی کردن می‌داد.

‏پدرم ربوده شده و به شمال برده شده بود و برادرهای بزرگترم در خدمت ارتش بودند و من در سن 14 سالگي نان‌آور خانواده بودم. می‌بایست دست كم روزی 100 ‏ روزنامه می‌فروختم تا بتوانم از عهده‌ي هزینه‌ي ضروری خانواده‌ام بربیایم. مادر و برادرهای کوچکترم هر شب تا دیر وقت منتظر من می‌ماندند تا به خانه بیايم و چیزی برای خوردن بیاورم و با هم شام بخوریم. من همیشه ممنون این حرکت آن‌ها بودم. وقتی 4 ‏نفری در کنار هم غذا می‌خوردیم، من واقعاً احساس بزرگی می‌کردم. از وعده‌هایی که با هم غذا می‌خوردیم واقعاً لذت می‌بردم و بسیار خوشحال می شدم.

اما اینطور نبود که همیشه بتوانیم با هم غذا بخوریم. من روزنامه‌هایم را در بازار «پانگ چون» می‌فروختم. این بازار از ساختمان‌های کلنگی و موقتی تشکیل شده بود که در موازات رودخانه قرار داشت و اغلب فروشگاه‌های آن در آب و هوای نامساعد و توفانی تعطیل بودند. اگر قرار ‏بود که همه‌ي اعضای خانواده دور هم غذا بخوریم، بايد 100 ‏ روزنامه می‌فروختم. بنابراین آب و هوای نامساعد و بسته بودن بازار مشکل ساز بود چون در آن صورت نمی‌توانستم روزنامه‌هایم را بفروشم. بعضی روزها که صبح می‌خواستم از خانه خارج شوم فقط کمی پول خرد داشتم تا برای خرج روزانه به خانواده‌ام بدهم.

‏در چنین شب‌هایی که به خانه می‌آمدم، مادر و برادرهایم خواب بودند و فوراً متوجه می‌شدم که چرا آن‌ها در خواب هستند. چون فقط یک پیاله ‏برنج داشتيم و آن را هم براي من نگه مي‌داشتند. مادرم از خواب برمی‌خاست ‏تا به من غذا بدهد و می‌گفت: « ‏ما شام خورده‌ایم، تو باید گرسنه باشی، پس زودباش غذايت را بخور.»

‏ وقتی به برادرهایم نگاه می‌کردم که گرسنه خوابیده‌اند، گریه‌ام می‌گرفت چون تنها یک پیاله برنج داشتیم. اما من و مادرم اشکهایمان را از یکدیگر پنهان مي‌کردیم. به او می‌گفتم هنگام مراجعت به خانه، یک پیاله رشته فرنگی خورده‌ام و سیر هستم و از او می‌خواستم که او و بچه‌ها برنج را بخورند. کاملاً واضح بود که من و مادرم به یکدیگر دروغ می‌گفتیم و هر دو هم می‌دانستیم، اما مگر امکان داشت جور دیگری احساسات خود را نشان دهیم؟

‏ظاهراً از لحاظ مادی فقیر، ولی در باطن ثروتمند بودیم. ما چیزی نداشتیم، ولی هر چه داشتیم خالصانه برای یکدیگر ایثار می‌كردیم. کسی که در دنیا همه چیز دارد، ولی نمی‌داند چگونه باید به دیگران بخشش كند، ثروتمند نیست. ثروتمندان واقعی آنانی هستند که زیاد می‌بخشند. آنان ‏که هر چه در توان دارند، می‌بخشند. آنانی که می‌دانند چگونه ببخشند. مهم نیست که چقدر ناچیز و یا چقدر زیاد دارند.

با تشکر...

=D> =D> =P~ چنیند انسانهای بزرگ . اینها دل بزرگی داشتن که اینقدر بزرگ شدند @};-

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...