رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

با درود:

مشتری مهمترين بازديدكننده در محدوده ی ماست. او به كار ما وابسته نيست ، ما به كار او وابسته هستيم . او مزاحم كار ما نيست ، هدف كار ماست. او بيگانه در كار ما نيست ، بلكه بخشی از كار ماست . با انجام كار او، لطفی در حق او نمی كنيم ؛ اوست كه با فراهم آوردن اين فرصت به ما لطف می كند. ( ماهاتما گاندی )

به جايی كه زمين خورده ای نگاه نكن ، به جايی نگاه كن كه پايت سُر خورده است. ( مثل چينی )

هر گاه می خواهی با كسی دوستی كنی ، بيشتر از همه چيز ببين كه فهم او چه اندازه است، نيک و بد را در چه می داند ، افتخار و اهانت را چه می شمارد و نيک بختی و بدبختی او در چه چيز است ؟ ( مارک اورل )

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

  • کاربر ویژه

كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما ... الاغ هر بار خاك هاي روي بدنش را مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد، سعي مي كرد روي خاك ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد ...

مشكلات، مانند تلي از خاك بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم،

اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند

و دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود! و ثابت كنيم كه از يك الاغ كمتر نيستيم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یکی از ملوک پارسایی را پرسید :

که از عبادتها کدام فاضلتر است؟

گفت ؟ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری

ظالمی را خفته دیدم نیمروز.................گفتم این فتنه است خوابش برده به

وانکه خوابش بهتر از بیداریست .............آن چنان بر زندگانی مرده به

شیخ اجل سعدی

ویرایش شده توسط rommatti
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد. ( آنتونی رابینز )

اعتبار ، درست مثل شهرت است ؛ سخت و دير به دست می آيد ، آسان و زود از دست می رود. ( بودا )

به تجربه دريافته‌ام كه بهترين روش برای از بين بردن دشواریها آن است كه همواره اين نسبت را در نظر داشته باشيد: " تنها 20% از زمان خود را برای دشواری و صورت مسئله سپری كنيد و 80% مانده را روی راهكار تمركز كنيد. " (آنتونی رابینز )

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از 15 دقیقه:

هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد

تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟

مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید..!

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید…!

در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!

پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

از طعم قهوه تان لذت ببرید

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت حضرت آمد

پیامبر(ص) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان گرفتن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخj

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم

ویرایش شده توسط otello
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.

پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".

پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.

اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".

پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.

اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".

پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.

او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :..

" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.

يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.

برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

شاد بودن تنها انتقامی ­است که می­توان از زندگی گرفت

ارنستو چه­ گوارا

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.

فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد... خواسته مرد مستجاب شد.

فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد... خواسته زن مستجاب شد.

فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟ مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم. فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.

فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!

فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...

با درود:

rolling%20on%20the%20floor.gifrolling%20on%20the%20floor.gifrolling%20on%20the%20floor.gifrolling%20on%20the%20floor.gif

8-} :-j ;) =D> :))

دوست عزیز ، دستت در نکنه .=D>

به این می گن داستان هوشمندانه.

الان 5 دقیقه است که دارم می خندم ، از خنده دل درد گرفتم.

اگر از این نوع داستانهای واقعی پیدا کردی حتما پست کنید .

با تشکر...

ویرایش شده توسط LEE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.

فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد... خواسته مرد مستجاب شد.

فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد... خواسته زن مستجاب شد.

فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟ مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم. فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.

فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!

فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...

واقعا جالب بود. به قول معروف عمق فاجعه را نشان میداد. <)8-}

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

در روزگاری نه چندان دور مجلس عزائی بر پا بود بعد از پایان مراسم عزا داری نوبت صرف شام شد سفره را پهن کردند طبق روال همیشه به هر دونفر یه دیس غذا دادند تا بخورند صاحب عزا در حالی که بر سر سفره نظاره گر بود دید که جوانی و پیر مردی با هم شریک یک دیس غذا شده اند. که هر دو بسیار ناراحت هستند و خواهان تعویض شریک هستند صاحب عزا به نزد آن دو آمد و پرسید چی شده ناراحتین

پیرمرد گفت بی زحمت برای من یه شریک دیگر پیدا کنید .. صاحب عزا پرسید پدر برای چه؟؟ پیر مرد گفت: ببین عزیزم من دندون ندارم ولی در عوض این جوون دندون داره من تا بخام بجنبم این جوون تموم غذا ها رو خورده صاحب عزا گفت عجب ..خوب جوون تو چرا ناراحتی و خواهان تعویض شریک هستی جوون گفت: ببین عزیزم این پیر مرد دندون نداره پس غذا ها رو نجوئیده قورت میده من تا دوتا قاشق بر دارم و بجووم این کل دیس رو نجوئیده میخوره پس حق دارم ناراحت باشم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

در روزگاری نه چندان دور مجلس عزائی بر پا بود بعد از پایان مراسم عزا داری نوبت صرف شام شد سفره را پهن کردند طبق روال همیشه به هر دونفر یه دیس غذا دادند تا بخورند صاحب عزا در حالی که بر سر سفره نظاره گر بود دید که جوانی و پیر مردی با هم شریک یک دیس غذا شده اند. که هر دو بسیار ناراحت هستند و خواهان تعویض شریک هستند صاحب عزا به نزد آن دو آمد و پرسید چی شده ناراحتین

پیرمرد گفت بی زحمت برای من یه شریک دیگر پیدا کنید .. صاحب عزا پرسید پدر برای چه؟؟ پیر مرد گفت: ببین عزیزم من دندون ندارم ولی در عوض این جوون دندون داره من تا بخام بجنبم این جوون تموم غذا ها رو خورده صاحب عزا گفت عجب ..خوب جوون تو چرا ناراحتی و خواهان تعویض شریک هستی جوون گفت: ببین عزیزم این پیر مرد دندون نداره پس غذا ها رو نجوئیده قورت میده من تا دوتا قاشق بر دارم و بجووم این کل دیس رو نجوئیده میخوره پس حق دارم ناراحت باشم

با درود:

rolling%20on%20the%20floor.gifrolling%20on%20the%20floor.gifrolling%20on%20the%20floor.gif

8-} :-j ;) =D>

آقای شعبانی دوست عزیز ، دستت درد نکنه.

کلی خندیدم .

البته این داستانها خوب و واقعی ، بسیار پر معنی و آموزنده هستند.

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با درود:

راستی نخستين چيزی است كه انسان بايد به جستجوی آن بپردازد. ابزار شناخت راستی همان قدر ساده است كه سخت به نظر می رسد. ( گاندی )

زياد كار كردن مهم نيست ، درست كار كردن مهم است. ( پارتو )

اگر می خواهيد كاری درست انجام گيرد آن را به كسی بدهيد كه سرش شلوغ است ، زيرا افراد بيكار وقت انجام آن را ندارند. ( هوبارد )

با تشکر...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

داستان پندآموز ماهی گیر و تابه

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست .

هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد .

ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :

- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی ؟

مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است!

گاهی ما نیز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم! چرا؟!

ویرایش شده توسط maxel134
لینک به دیدگاه
Share on other sites

مثمر ثمر بودن تجربه و علوم فقط در جایگاه خود درست است

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرف :

بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است . آیا می تونم ازت بپرسم ؟

شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده است ؟

بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟

شتر مادر : خوب پسرم . ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم .

بچه شتر : چرا پا های ما دراز و کف پای ما گرد است ؟

شتر مادر : پسرم . قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است .

بچه شتر : چرا مژه های بلند و ضخیم داریم ؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد .

شتر مادر : پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هاى ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند .

بچه شتر : فهمیدم . پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم . پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شن های بیابان است !

بچه شتر : فقط یک سوال دیگر دارم !

شتر مادر : بپرس عزیزم .

بچه شتر : پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم ؟

نتیجه گیری :

مهارت ها ، علوم ، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید . پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید ؟

ویرایش شده توسط maxel134
لینک به دیدگاه
Share on other sites

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت . پیرمرد چشم هایش را بست !

مددکار : ببین پیرمرد ! برای آخرین بار می گم ، خوب گوش کن تا یاد بگیری . آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی ؟ اگه این بازی را یاد بگیری ، هم از شر این پنجره راحت می شی ، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی . مثل اون دوتا . می بینی ؟ آهای ! با توام ! می شنوی ؟

پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید .

مددکار : این یکی که از همه بزرگ تره شاهه ، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه . این بغلیش هم وزیره . همه جور می تونه حرکت کنه ، راست ، چپ ، ضربدری ... خلاصه مهره اصلی همینه . فهمیدی ؟

پیرمرد گفت : ش ش شااا ه … و و وزیـ ... ررر

مددکار : آفرین ... این دوتا هم که از شکلش معلومه ، قلعه هستن . فقط مستقیم میرن . اینا هم دو تا اسب جنگی . چطوره ؟؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن . و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن ، هشت تا ! می بینی ! درست مثل یک ارتش واقعی ! هم می تونی به دشمن حمله کنی ، هم از خودت دفاع کنی ، دیدی چقدر ساده بود . حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه ؟؟

پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت : پس مردم چی ؟ اونا تو بازی نیستن ؟

لینک به دیدگاه
Share on other sites

چاک از یک مزرعه ‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار . قرار شد که مزرعه‌ دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد . اما روز بعد مزرعه ‌دار سراغ چاک آمد و گفت : « متأسفم جوون . خبر بدی برات دارم . الاغه مرد . »

چاک جواب داد : « ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده . »

مزرعه ‌دار گفت : « نمی ‌شه . آخه همه پول رو خرج کردم . »

چاک گفت : « باشه . پس همون الاغ مرده رو بهم بده . »

مزرعه ‌دار گفت : « می ‌خوای باهاش چی کار کنی ؟ »

چاک گفت : « می‌ خوام باهاش قرعه ‌کشی برگزار کنم . »

مزرعه‌ دار گفت : « نمی ‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه ‌کشی گذاشت ! »

چاک گفت : « معلومه که می ‌تونم . حالا ببین . فقط به کسی نمی‌ گم که الاغ مرده است . »

یک ماه بعد مزرعه ‌دار چاک رو دید و پرسید : « از اون الاغ مرده چه خبر ؟ »

چاک گفت : « به قرعه ‌کشی گذاشتمش . ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم . »

مزرعه ‌دار پرسید : « هیچ کس هم شکایتی نکرد ؟ »

چاک گفت : « فقط همونی که الاغ رو برده بود . من هم ۲ دلارش رو پس دادم . »

خداییش طرف عجب مغز اقتصادی داشته :-j Oh%20Go%20On.gif 8-}

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت :

دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

ویرایش شده توسط otello
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.

سوال:

اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟

بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور .... ؟

در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر)

که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.

این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره ، جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.

کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.

اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.

مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.

گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.

زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.

"به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!"

لینک به دیدگاه
Share on other sites

=D> :-w :-w

بسیار عالی بود جناب شعبانی و واقعا لذت بردم .

من با نظر شما موافقم و داستان گویای همه چیز بود .

هر کدوم از ماها امکان داره که پامون رو روی یکی از این ریلها بگذاریم . و شیطنت کنیم ولی راه حل من اینه . یا نخوابیم و یا اگر کسی روی ریل خوابیده قبل از رسیدن قطار بیدارش کنیم .

مدیریت همیشه سخت ترین بخش زندگیه انسانهاست و تصمیم در مواقع حساس از سخترین این لحظات محسوب میشه .

8-} ;)

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.

شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه یک معجزه! جرگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت.

پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.

جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.

اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.

یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین.

همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.

چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

جریان آب خشک شده بود.

چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.

اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است.

اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.

دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

ویرایش شده توسط otello
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

هرگز براي عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهي در انتهاي خارهاي يک کاکتوس به غنچه‌اي مي رسي که زندگيت را روشن مي‌کند.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

یه خاطره از خودم

6-7 سال پیش تو یه مجلس عزائی نشسته بودیم و کم کم آماده صرف شام شدیم در کنار من یه پیر مرد حدود 80 ساله نشسته بود و در کنار پیر مرد هم یه پسر 12-13 ساله همه داشتن غذاشون رو میخوردند که اون پسر نو جوان باد شکمش خارج شد و سکوت مجلس رو شکست خیلی خجالت کشید و سرش و انداخت پائین تو همین حین اون پیر مرده دستاش بر بالا و خدا رو شکر کرد منم گفتم حاجی حالا چرا خدا رو شکر کردی گفت:

خدا رو شکر کردم که این نوجوون به صورت من نگاه نکرد و سرش رو انداخت پائین اگه به صورت من نگاه میکرد مینداخت گردن من 8-} ;) منم خدا رو شاکر شدم که این اتفاق نیفتاد

ویرایش شده توسط otello
لینک به دیدگاه
Share on other sites

یه خاطره از خودم

6-7 سال پیش تو یه مجلس عزائی نشسته بودیم و کم کم آماده صرف شام شدیم در کنار من یه پیر مرد حدود 80 ساله نشسته بود و در کنار پیر مرد هم یه پسر 12-13 ساله همه داشتن غذاشون رو میخوردند که اون پسر نو جوان باد شکمش خارج شد و سکوت مجلس رو شکست خیلی خجالت کشید و سرش و انداخت پائین تو همین حین اون پیر مرده دستاش بر بالا و خدا رو شکر کرد منم گفتم حاجی حالا چرا خدا رو شکر کردی گفت:

خدا رو شکر کردم که این نوجوون به صورت من نگاه نکرد و سرش رو انداخت پائین اگه به صورت من نگاه میکرد مینداخت گردن من 8-} ;) منم خدا رو شاکر شدم که این اتفاق نیفتاد

عجب خاطراتی دارید شما =D>

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...