رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

سلامتيه اون پسري که:

وقتی 10سالش بودو باباش زد تو گوشش هيچي نگفت

20سالش شدو باباش زد تو گوشش هيچي نگفت

30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه...!!!

باباش گفت چرا گريه ميکني مرد گنده....؟

گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد بابا

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

  • کاربر ویژه

شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟فرمود : به زنبور بی عسل.عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت

فرمود : واقعیت که داشت .و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.

آورده اند که روزی شیخ و مریدان در جایگاه ویژه استادیوم آزادی بازی آبی و قرمز را به نظاره بنشسته بودند که ناگاه بادی عظیم وزیدن گرفت و جمله مریدان حامی تیم آبی را با خود ببُرد

مریدان قرمزدوست را دیدن این صحنه بسیار خوش آمد

پس شیخ را پرسیدند: یا شیخ، حکمت چیست که این باد، آبیان با خود بِبُرد و ما بر جای خویشتن استوار مانده ایم؟ آیا جز این است که ما حقیم و آنان باطل؟

فرمود: ای غافلان، شاد مشوید و دل خوش مدارید که شما خود سوراخید و باد از میان سوراخهایتان عبور همی کند و این گونه است که بر جای ماندید

و مریدان نعره ها بزدندی و گریبان ها دریدندی و به سوی بیابان رهسپارشدندی

ویرایش شده توسط nightkiler
لینک به دیدگاه
Share on other sites

عجله ممنوع حتي در دانشگاه !!!

ما در سالن غذاخوري دانشگاهي در اروپا هستيم. يک دانشجوي دختر با موهاي قرمز که از چهره‌اش پيداست اروپايي است، سيني غذايش را تحويل مي‌گيرد و سر ميز مي‌نشيند. سپس يادش مي‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند مي‌شود تا آنها را بياورد. وقتي برمي‌گردد، با شگفتي مشاهده مي‌کند که يک مرد سياه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفريقا (با توجه ...به قيافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذاي اوست!

بلافاصله پس از ديدن اين صحنه، زن جوان سرگشتگي و عصبانيت را در وجود خودش احساس مي‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغيير مي‌دهد و فرض را بر اين مي‌گيرد که مرد آفريقايي با آداب اروپا در زمينه اموال شخصي و حريم خصوصي آشنا نيست. او حتي اين را هم در نظر مي‌گيرد که شايد مرد جوان پول کافي براي خريد وعده غذايي‌اش را ندارد. در هر حال، تصميم مي‌گيرد جلوي مرد جوان بنشيند و با حالتي دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفريقايي نيز با لبخندي شادمانه به او پاسخ مي‌دهد.

دختر اروپايي سعي مي‌کند کاري کند؛ اين‌که غذايش را با نهايت لذت و ادب با مرد سياه سهيم شود. به اين ترتيب، مرد سالاد را مي‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشي از تاس کباب را برمي‌دارند، و يکي از آنها ماست را مي‌خورد و ديگري پاي ميوه را. همه اين کارها همراه با لبخندهاي دوستانه است؛ مرد با کمرويي و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهرباني لبخند مي‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام مي‌کنند. زن اروپايي بلند مي‌شود تا قهوه بياورد. و اينجاست که پشت سر مرد سياه‌پوست، کاپشن خودش را آويزان روي صندلي پشتي مي‌بيند، و ظرف غذايش را که دست‌نخورده روي آن يکي ميز مانده است.

توضيح:

چقدر خوب است که همه ما خودمان را از پيش‌داوري‌ها رها کنيم ، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنيم؛ مثل دختر بيچاره اروپايي که فکر مي‌کرد در بالاترين نقطه تمدن است، در حالي که آفريقايي دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذايش بخورد، و هم‌زمان مي‌انديشيد: «اين اروپايي‌ها عجب خُل‌هايي هستند!»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

روزنه آنلاین : دقت کردین هر موقع دارین سشوار میکشین حتی اگه تو خونه تنهام باشین هی حس میکنین یکی صداتون میکنه؟

. . .

تا حالا دقت کرده بودین تام و جری تمام مدت بدون لباس بودن، اما وقتی میرفتن لب ساحل شلوارک پاشون میکردن؟

. . .

تا حالا دقت کردین تو فیلمای ایرانی،همیشه وقتی طرف میفهمه بچه دار نمیشه همه بچه ها از ماشینای بغلی و جلویی و عقبی باهاش بای بای میکنن میخندن؟!

. . .

تا حالا دقت کردین تمام مریضا توی فیلما و سریالای ایرانی ، انتهای راهرو سمت راست بستری هستن !

. . .

تا حالا دقت کردین وقتی عجله نداری همه ی چراغا سبزن و راهها خلوت وقتی دیرت شده همه ی چراغا قرمزند و راهها بسته؟

. . .

تا حالا دقت کردین هر وقت یه تیکه یخ از دستت افتاده روی زمین با لگد زدی که بره زیر یخچال!

. . .

تا حالا دقت کردین تو مهمونی تا میای پشت سر یکی حرف بزنی موزیک قطع میشه و نصف حرفتو یهو همه میشنون…!!!!

. . .

تا حالا دقت کردی… مغز انسان پر کارترین جای بدنه ۲۴ ساعت در ۳۶۵ روز سال و کار میکنه فقط وقتی متوقف میشه که ما وارد سالن امتحانات میشیم …

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

فواید سربازی رفتن دخترها

اگر دخترها جاهایی برن که نمیرن......مثلا اگر دخترها هم برن سربازی چی میشه؟ ....

به نظر من که این کار توی مملکت مانشدنی هست ... آخه جنبه و ظرفیت می خواد که این چیزها رو ما عمرا نداریم .... حالا فرض کن که بشه:

۱) قضیه فرار از سربازی به کل منتفی میشه و همه (پسرها) می خوان برن سربازی ... حتی اونهایی هم که قبلا رفتن می خوان دوباره برن!!

۲) غذای پادگان ها نسبت به گذشته خیلی بهتر میشه ( دخترها می خوان هنرهاشون را نشون بدن)

۳) هیچ کس دیگه دنبال معافیت نمیره حتی کور کچل ها هم می خوان بیان سربازی!!!

۴) اضافه خدمت برداشته میشه ... کارایی که قبلا باعث اضافه خدمت می شده حالا باعث کاهش خدمت میشه

۵) ازدواج دانشجویی و لاو ترکوندن توی دانشگاه کم میشه و ازدواج در پادگان و عشق من هم سنگر من مد میشه!

۶) فرهنگ عمومی پادگان افزایش پیدا می کنه .... دیگه سربازها فحش رکیک به هم نمیدن از شوخی های شهرستانی(!!) هم خبری نیست

۷) حمام و دست شویی های پادگان ها بالاخره روی بهداشت رو هم می بینن

۸) دیگه رژه ها در پادگان درست انجام میشه .... چون دخترها را میذارن صف اول

۹)خاموشی از ۹ شب به ۱۲.۵ - ۱ شب میرسه

۱۰) خدمت سربازی از ۲سال به ۶ ماه کاهش پیدا می کنه ... اگه خواستی میتونی اصلا نری ...

چون تا ۱۵ سال بعدش سرباز نمی خوان از بس داوطلب هست

۱۱) بعد از ۶ ماه که از سربازی بر می گردی اندازه ۶ سال خاطره داری!!!

TakeDel.Com-9493742aeb.jpg

ویرایش شده توسط Core iMan
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و كار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم كه تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، این كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممكن را پیدا كردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است، نزدیكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى كه رفقایش متوجه او شدند و خیال كردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمك گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمكش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوریم و نمكدان او را هم بشكنیم و ...

آنها در آن دل سكوت سهمگین شب، بدون این كه كسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق كه كردند دیدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و ...

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر این كار برایش عجیب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده باید ریشه یابى كنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیك او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سركرده دزدها رسید، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسید: این كار تو بوده ؟ گفت : آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این كه مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟

گفت : چون نمك شما را چشیدم و نمك گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حیف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگیرى، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد.

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حكمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان

ميرفته،

يهو ميبينه یک موتور گازی ازش جلو زد!

>خيلی شاكی ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد

ميشه.

> یک مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو

زد!

>

>ديگه پاک قاطی می کنه با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه.

>همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور گازيه مثل تير از

بغلش رد شد!!

>طرف كم مياره، ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده . خلاصه دوتایی

واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه، ميره جلو موتوريه، ميگه: آقا ! من

مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!

>موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه :

>>والله ... داداش... خدا پدرت رو بيامرزه وایستادی!...کش شلوارم گیر کرده

به آیینه بغلت!

>

>نتیجه اخلاقی

>اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند

ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده...!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

آنکس که نداند و بداند که نداند ، لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و نداند که نداند ، در جهل مرکب ابدالدهر بماند

آنکس که بداند و نداند که بداند، بیدارش نمایید که تا خفته نماند

آنکس که بداند و بداند که بداند، اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

استاد باهوش :

چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند.

اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كردهاند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.

بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او به نوعي توجيه كنند .

آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري جهت تحقيق رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم و امتحان را از دست دادیم .»

استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد با آمادگي كامل براي امتحان به دانشگاه رفتند . استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هرکدام يك ورقه امتحاني داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. وسوال خيلي آساني بود به راحتي به آن پاسخ دادند .

سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند. هر چهار نفر مات و مبهوت ماندند . سوال اين بود:

آنروز در مسافرت، كدام لاستيك ماشين پنچر شده بود؟!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

دختــــری پشت یک 1000 تومنی نوشته بود:

پدر معتادم برای همین پولی که پیش توست مرا یک شب به دست صاحب خانه مان سپرد

خدایا چقدر میگیری که بگذاری شب اول قبر قبل از اینکه تو ازم سوال کنی من ازت بپرسم

چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟................

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 3 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم

همه ی عمر دمی بود و نمیدانستیم

حسرت رد شدن ثانیه های کوچک

فرصت مغتنمی بود و نمیدانستیم

تشنه لب، عمر بسر رفت و به قول سهراب

آب در یک قدمی بود و نمیدانستیم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

انسان سه راه دارد:

راه اول از انديشه مي‌گذرد،

اين والاترين راه است.

راه دوم از تقليد مي‌گذرد،

اين آسان‌ترين راه است.

و راه سوم از تجربه مي‌گذرد

اين تلخ‌ترين راه است.

کنفوسيوس

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

در زبان انگلیسی واژه های

FriEND ( دوست )

BoyfriEND ( دوست پسر )

GirlfriEND (دوست... دختر )

BestFriEND (بهترین دوست)

همگی سه حرف

END

(خاتمه)

را بهمراه دارند...

اما کلمه

FamILY

(خانواده)

سه حرف

" ILY"

را دارد

که همان مخفف

"I Love You"

می باشد ,,

و جالب است بدانید

FAMILY= Father And Mother I Love You

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

روزی بیل گیتس به رستورانی میره و بعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده.

گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، دختر شما دیروز به همین رستوران اومد و ۱۰۰ دلار به من پاداش داد، شما فقط ۲ دلار پاداش دادین !

بیل گیتس در جواب گفت:

اون دختره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز !

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با كمی مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ، آخر .... ،

و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

دو چيز را هميشه فراموش كن:

خوبي كه به كسي مي كني

بدي كه كسي به تو مي كند

هميشه به ياد داشته باش:

در مجلسي وارد شدي زبانت را نگه دار

در سفره اي نشستي شكمت را نگه دار

در خانه اي وارد شدي چشمانت را نگه دار

در نماز ايستادي دلت را نگه دار

دنيا دو روز است:

يك با تو و يك روز عليه تو

روزي كه با توست مغرور مشو و روزي كه عليه توست مايوس نشو. چرا كه هر دو پايان پذيرند.

به چشمانت بياموز كه هر كسي ارزش نگاه ندارد

به دستانت بياموز كه هر گلي ارزش چيدن ندارد

به دلت بياموز كه هر عشقي ارزش پرورش ندارد

دو چيز را از هم جدا كن:

عشق و هوس

چون اولي مقدس است و دومي شيطاني، اولي تو را به پاكي مي برد و دومي به پليدي.

در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود.

چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده ميكني؟ مانند تيري زهرآلود يا آفتابي جهانتاب، زندگي گير يا زندگي بخش؟

بدان كه قلبت كوچك است پس نميتواني تقسيمش كني، هرگاه خواستي آنرا ببخشي با تمام وجودت ببخش كه كوچكيش جبران شود.

هيچگاه عشق را با محبت، دلسوزي، ترحم و دوست داشتن يكي ندان، همه اينها اجزاء كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.

هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.

از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است.

از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.

پس هر چه مي خواهي از خدا بخواه و در نظر داشته باش كه براي او غير ممكن وجود ندارد و تمام غير ممكن ها فقط براي شماست.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب

دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت

عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!

حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

2005255087695706742_rs.jpg

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!

چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...

و این تفاوت عشـق است با ازدواج ..

ویرایش شده توسط HeX
لینک به دیدگاه
Share on other sites

"پیری برای جمعی سخن میراند. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید."

لینک به دیدگاه
Share on other sites

2005255087695706742_rs.jpg

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!

چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...

و این تفاوت عشـق است با ازدواج ..

+

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

مناظره با جناب خر

روزی به رهی مرا گذر بود

خوابیده به ره جناب خر بود

از خر تو نگو که چون گهر بود

چون صاحب دانش و هنر بود

گفتم که جناب در چه حالی

فرمود که وضع باشد عالی

گفتم که بیا خری رها کن

آدم شو و بعد از این صفاکن

گفتا که برو مرا رها کن

زخم تن خویش را دوا کن

خر صاحب عقل و هوش باشد

دور از عمل وحوش باشد

نه ظلم به دیگری نمودیم

نه اهل ریا و مکر بودیم

راضی چو به رزق خویش بودیم

از سفرۀ کس نان نه ربودیم

دیدی تو خری کشد خری را؟

یا آنکه برد ز تن سری را؟

دیدی تو خری که کم فروشد ؟

یا بهر فریب خلق کوشد ؟

دیدی تو خری که رشوه خوار است؟

یا بر خر دیگری سوار است؟

دیدی تو خری شکسته پیمان؟

یا آنکه ز دیگری برد نان؟

دیدی تو خری حریف جوید؟

یا مرده و زنده باد گوید؟

دیدی تو خری که در زمانه؟

خرهای دیگر پیش روانه

یا آنکه خری ز روی تزویر

خرهای دیگر کشد به زنجیر؟

هرگز تو شنیده ای که یک خر؟

با زور و فریب گشته سرور

خر دور ز قیل و قال باشد

نارو زدنش محال باشد

خر معدن معرفت کمال است

غیر از خریت ز خر محال است

تزویر و ریا و مکر و حیله

منسوخ شدست در طویله

دیدم سخنش همه متین است

فرمایش او همه یقین است

گفتم که ز آدمی سری تو

هرچند به دید ما خری تو

بنشستم و آرزو نمودم

بر خالق خویش رو نمودم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

روزی سگی به شیری گفت: با من کشتی بگیر

شیر سر باز زد، سگ گفت :

نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابله با من می هراسد

شیر گفت:

سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با

سگی کشتی گرفته ام!!!

ویرایش شده توسط ace
لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...