رفتن به مطلب

مطالب شنیدنی و آموزنده


MoHaMaD
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه
هر چقدر هم که ضعيف باشی گاهی اوقات

می توانی تکیه گاه باشی

tekyegah.jpg

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 1.3k
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

  • کاربر ویژه
عشق در پیاده رویی در همین شهر خودمان…
 
 
پیرمردی که در آغوش همسرش در حسرت نداشتن توان خرید دارو فوت کرد… 
به احترام عشق پیرزن به شوهرش که تا آخرین لحظه کنارش موند و جا نزد…
pirmard_pirzan.jpg
 
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه
عشق در پیاده رویی در همین شهر خودمان…
 
 
پیرمردی که در آغوش همسرش در حسرت نداشتن توان خرید دارو فوت کرد… 

به احترام عشق پیرزن به شوهرش که تا آخرین لحظه کنارش موند و جا نزد…

pirmard_pirzan.jpg
 

درود بر تو دوست عزیزم که قدرت عشق رو خیلی زیبا و حماسه وار به تصویر کشییدی !! @};- 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه


صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هرجوجه کلاغ (خلبان )ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد.
تنها 150 دقیقه پس از این مصاحبه صدام،عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند.
 
با این عملیات پاسخ گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .
 
لینک به دیدگاه
Share on other sites

خواندنش را از دست ندهید.

 

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر.

پرسیدند: چه كسی؟

 

گفت: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم

و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت

می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از

پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه

خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم

دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر

بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت

این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

 

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!

گفت: برای خودت! بخشیدمش!

 

سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان

سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یك مجله خورد دست کردم

تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله

رو بردار برای خودت.

 

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی

تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!

پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

 

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با

خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!

 

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد

رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم

بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...

یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست

مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

 

از او پرسیدم: منو میشناسی؟

گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی

دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی،

چرا این کار را کردی؟

 

گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.

 

گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به

من کردی را جبران کنم.

جوان پرسید: چطوری؟

گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.

(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)

جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟

گفتم: هرچی که بخواهی!

اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟

بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور

آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.

جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!

 

گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟

گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.

پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم

به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی

و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!

 

بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی

نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند ، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند …

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

انسان پدیده ای غریب است : به فتح هیمالیا می رود

به کشف اقیانوس آرام دست میابد ، به ماه و مریخ سفر می کند

تنها یک سرزمین است که هرگز تلاش نمی کند آن را کشف کند

و آن دنیای درونی وجود خود است . . .

.

.

.

خانه ات را برای ترساندن موش ، آتش نزن . . .

(مثل فرانسوی)

.

.

.

نه هر چشم بسته ای ، خواب است ؛ و نه هر چشم بازی ، بینا . . .

.

.

.

جــــاده هـــای زنــــــدگـی را خـــدا هـــمـوار میـکــنـد . .

کــــــار مــــا فـــقـــط بـــــرداشــــتـن ســـنــگ ریـــــزه هـــاسـت . . .

.

.

.

دوست داشتن یک موجود در این است که پیر شدن با او را بپذیریم . . .

(آلبر کامو)

.

.

.

مردمی را دیدم

برای داشتن ظاهری زیبا، وقت و هزینۀ زیادی صرف می کردند

اما برای داشتن ذهنی زیبا، هیچ . . .

.

.

.

دسـت نیافتـن بـه آنچـه میجویـی

گـاه اقبـالی بـزرگ اسـت . . .

.

.

.

دوست داشته باشید کسانی را که به شما پند میدهند

نه مردمانی که شما را ستایش میکنند . . .

.

.

.

عاشق شخصیت درونی آدم ها بشوید

چیزی که حتی بعد از مرگ هم ماندگار خواهد ماند . . .

.

.

.

‫یکی از فرق های انسان با خدا

این است که انسان تمام خوبیها

را با یک بدی فراموش میکند

ولی خدا تمام بدیها را با یک

خوبی فراموش میکند . . .

.

.

.

بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید

آنچه اصل است، از دیده پنهان است . . .

.

.

.

بــــــه یــــاد داشـــتـه بـــــاش :

آیـــــنـده کــــتـابـی اســت کـــه امــــروز مــــی نـــــویــسی

پـــــس چــــیـــزی بــــنـویـــس کـــه فـــــردا از خــــوانــدن آن لـــــذت بــــبـری . . .

.

.

.

آنان که قدرت را با پول می خرند ، عدالت را هم با پول می فروشند . . .

.

.

.

اسب اصیل هیچ گاه به دیگر اسب ها در طی مسابقه نگاه نمی کند

بلکه تمام توجه خود را روی سریع تر دویدن معطوف می کند . . .

.

.

.

مرگ انســـان زمـانیســت که نـــه شـــب بهانــه ای بـرای خـــوابـیـدن دارد

و نـــه صـــبح دلیلی بـرای بیــــدار شــــدن . . .

.

.

.

اینجا مهم نیست چه باشی ، مهم آن است از تو چه بگویند . . .

.

.

.

عــظـمت نـــصـیب کــسانی مــی شـود

کـه در اشـــتیاق رســیدن بـه هــــدف هـای عــالـی مـی ســـوزنـد . . .

.

.

.

اندیشه برانگیزترین امر در زمانهٔ اندیشه برانگیز ما آن است که ماهنوز فکر نمی‌کنیم . . .

.

.

.

برآنچه گذشت

آنچه شکست

آنچه نشد

حسرت نخور

زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد . . .

.

.

.

هــیـچـوقـت حــق نـداریـد احــساسات کـسی را بـه بــازی بــگـیـریـد

فـــقـط بـه ایــن خـاطر که تـکلیفـتان با خـودتان مـشـخـص نـیست . . .

.

.

.

هنر بزرگ، هنر فاصله‌هاست

آدم، زیادی نزدیک باشد می‌سوزد، زیادی دور، یخ می‌زند

باید نقطه‌ی درست را پیدا کرد و در آن ماند . . .

(کریستین بوبن)

.

.

.

اگر بر ناتوان خشمگین شوی دلیل بر این است که قوی نیستی . . .

.

.

.

آدمــیـزاد هــرگــز نـمـی‌فـهـمـد که تــا چــه انـــدازه عـــاشــق اســت

مــگـر زمـــانــی کــه بــکـوشــد دیــگـر عــاشــق نـبـاشــــد . . .

(هریت بیچر استو)

.

.

.

با “هیچ کس نبودن” بهتراست از حضور اشتباه درکنار کسی بودن . . .

.

.

.

شاید چالاک‌ترین انسان نباشم

شاید بالا بلندترین یا نیرومندترین نباشم

شاید بهترین و زیرک‌ ترین نباشم

اما قادرم کاری را بهتر از دیگران انجام دهم

و این کار ، هنر ” خود بودن ” است . . .

.

.

.

آدما به اندازه کمبودهاشون دیگران رو آزار میدن . . .

.

.

.

آنـچـه مـردم را دانـشمند مـی کـند ، مــطالبی نـیست کـه می خـوانـند ،

بــلـکه چـــیـزهـایـی اســت کـه یــاد مـی گــیـرنـد . . .

.

.

.

هرگز شادی آدمها را از میزان خنده هایشان نسنجید

هرگز تنهایی آدمها را از تعداد دوستانشان قضاوت نکنید . . .

.

.

.

ضرب المثل هندی :

سند پاره میشود

اما قول هرگز . . .

.

.

.

در سکوت هرکز اشتباه نمیکند

و هرچه طولانی تر باشد ، بهتر قضاوت میکند . . .

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یک اتفاق جالب...

 

چند وقت پيش رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن و پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,

 

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

 

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

 

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

 

 

ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,

 

ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

 

همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

 

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به آسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد آمدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,

 

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماها كه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشم ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

 

 

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه مدّتی روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه
یک اتفاق جالب...

 

چند وقت پيش رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن و پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,

 

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

 

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

 

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

 

 

ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,

 

ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

 

همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

 

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به آسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد آمدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,

 

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماها كه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشم ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

 

 

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه مدّتی روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد

 

درود

خیلی جالب و تکان دهنده بود.

مدیران خواهشا  در صورت صلاحدید امکان مثبت دادن به مطالب این قسمت رو اضافه کنید.

چون درسته که علمی در زمینه کامپیوتر نشر داده نمیشه و یا مشکل کسی حل نمیشه ولی درس زندگی و معرفت به انسان داده میشه.

کلا تاپیک پرباری هست و جای مثبت خالی هست اینجا...

با تشکر

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

برای انجام کارها سه راه وجود داره: راه درست، راه غلط، و راهی که من انجامشون میدم!

:دی

 

 

 

وقـتـي بـه انــدازه كــافــي شــجــاع بــاشــي بــدون اعــتـبـار هـم مــي تونــي كــار كني

 

 

هـیـچ وقـت چـاقـوی چـیـنـی ارزون قـیـمـت نـخـریـن حـتـی اگـه یـه چـراغ قـوه ی اِشـانـتـیـونـم در کــنــارش داشـتـه بـاشــه!

 

 

اهمیت یک مرد از تعداد دشمنانش معلوم میشه نه از دوستانش !

ویرایش شده توسط Farjam
لینک به دیدگاه
Share on other sites

یک داستان واقعی...

 

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

 

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»

 

منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»

 

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»

 

منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

 

خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

 

 

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
 
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
 
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
 
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
 
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.
 
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

 

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

وقتی صحبت از پول میشه ( حتی تو قسمت فانتزی مغزم ) :D اتوماتیک مغزم انواع ماشین حساب ها رو لود میکنه و شروع میکنه به جور کردن اعداد و رابطه ها و ... داستان بالا تو نگاه اول واقعی به نظر میرسه اما از فانتزی که بیرون بیاییم چیزی که تو زندگی نجربه کردیم خلافش رو ثابت میکنه با اون تعریف از سرو وضع خانم و آقای استنفورد مشخص میشه که اینها آدم های زحمت کشی بودن ثابت شده که کسی که برای کسب درآمد زحمت کشیده بسیار منطقی هم برای هزینه کردنش عمل میکنه پس بعید هست این خانم و آقا همینجوری بدون برنامه رفته باشن اونجا و بگن مثلا میخواهیم فلان ساختمان رو بسازیم حتی اگر برای یادبود فرزندشون بوده باشه. جستجو کنید : The Birth of the Stanford University دو لینک از دانشگاه استنفورد : http://www.stanford.edu/about/history/ و http://www-sul.stanford.edu/depts/spc/uarch/faq.html نوشته که این خانم و آقا چندین دانشگاه و انستیتو رو میرن برای این که وضعیت ها و شرایط رو ببیند و تصمیم بگیرند برای اقدام ( نکته اول ) ( برنامه ریزی برای هدف در هر شرایطی ) و همینطور اشاره کرده که اون شخصی که تو هاروارد بوده و با این زوج صحبت کرده خودش پیشنهاد ساخت یک دانشگاه دیگه رو داده (نکته دوم ) ( آدم تحصیل کرده واقعی شخصیت انسانها رو با نوع لباس و .. حدس نمیزنه) و همینطور اشاره کرده به این داستان که شایعه شده .... پوزش بابت اینکه در قسمت فانتزی مغزتون وقفه ایجاد کردم. ;)

ویرایش شده توسط UnforgiveN
لینک به دیدگاه
Share on other sites

درود

خیلی جالب و تکان دهنده بود.

مدیران خواهشا  در صورت صلاحدید امکان مثبت دادن به مطالب این قسمت رو اضافه کنید.

چون درسته که علمی در زمینه کامپیوتر نشر داده نمیشه و یا مشکل کسی حل نمیشه ولی درس زندگی و معرفت به انسان داده میشه.

کلا تاپیک پرباری هست و جای مثبت خالی هست اینجا...

با

 

معین جان

 

اگر خاطر شما باشه قبلا این قسمت دارای امتیاز بود و رونق  خیلی خوبی هم داشت . اما بعد از مدتی چند کاربر سایت از این تاپیک و یا تاپیک های مشابه برای جمع آوری امتیاز استفاده کردند و با کپی کردن مطلب از سایت های دیگر، به امر خطیر جمع آوری امتیاز مشغول شدند تا برای خودشان  اعتبار کسب کنند. البته اعتبار و حسن شهرتی که به راحتی و به قولی " مفت" بدست امده. در این بین تیم مدیریت  سایت لیون هم تصمیم گرفت که امتیازات از این بخش ها را حذف کنه  . یکی از دلایل کم شدن تاپیک های شبه اسپم بود که یک سری از کاربرها خیلی در آن فعال بودند که بعد از حذف امتیار ، کلا غیبشون زد.  دلیل دوم هم ، حمایت از کاربرانی مثل شما ، آرمین و unforgiven فرجام oc king metall_hero و خیلی از دوستان دیگر هست که کلی وقت میگذارند و جواب سوالات دیگران را می دهند. خود شما هم خوب میدانید  کلا داشتن امتیار بالاتر ، به نوعی نشان دهنده سابقه و فعالیت بیشتر یک کاربر در سایت هست . حالا شما در نظر بگیرید که یک کاربری میاد چند ساعت وقت میگذاره و مشکل کاربر دیگری را حل میکنه و در نهایت 2 تا مثبت میگیره ، وآن وقت من بیام  از یک سایت مطلبی را کپی کنم و 5 تا مثبت بگیرم.  قطعا این حرکت باعث دلسرد شدن ، کاربری میشه که داره زحمت میکشه.

 

برای همین در نهایت این تصمیم اتخاذ شد که امتیازات این بخش ها حذف بشه تا به نوعی از کاربران فعال سایت که برای راهنمایی دیگر دوستان زحمت میکشند ، حمایت بشه. :wub:

 

:wub:

آ

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

خیلی ممنون از توضیحات کاملتون هومن جان.

یکسری دوستان این سیستم امتیاز دهی شما رو دور زدن و مطالب عمومی مشابه همین مطلب رو در جایی عنوان می کنند که قابل دریافت امتیاز باشه!

با تشکر

لینک به دیدگاه
Share on other sites

@};- @};- مادر  @};- @};-

 

 

 

وقتی که تو ۱ ساله بودی، اون (مادرت) بِهت غذا میداد و تو رو تر و خشک می کرد ...
 
تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی!
 
 
وقتی که تو ۲ ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری. 

تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که وقتی صدات می زد، فرار می کردی!
 
 
وقتی که ۳ ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را آماده می کرد.

تو هم با ریختن ظرف غذات ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی !
 
 
وقتی ۴ ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید.
 
تو هم، با رنگ کردن میز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی!
 
 
وقتی که ۵ ساله بودی، اون، لباس شیک به تنت کرد تا به مهد کودک بری. 

تو هم، با انداختن (به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی !
 
 
وقتی که ۶ ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد. 

تو هم، با فریاد زدنِ : من نمی خوام برم!، ازش تشکر می کردی ...!
 
 
وقتی که ۷ ساله بودی، اون، برات یک توپ فوتبال خرید.
 
تو هم، با شکستن پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی!!!
 
 
وقتی که ۸ ساله بودی، اون، برات بستنی خرید. 

تو هم، با چکوندن (بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر کردی!
 
 
وقتی که ۹ ساله بودی، اون، هزینه کلاس پیانوی تو رو پرداخت.
 
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای یاد گیری پیانو، ازش تشکر کردی!
 
 
 
وقتی که ۱۰ ساله بودی، اون، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس ژیمناستیک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره....
 
تو هم با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه حتی پشت سرت رو هم نگاه کنی ازش تشکر کردی !
 
 
 
وقتی که ۱۱ ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد.
 
تو هم، ازش تشکر کردی: ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه!
 
 
وقتی که ۱۲ ساله بودی، اون دلسوزانه تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلوزِیِونی بر حذر داشت.
 
تو هم، ازش تشکر کردی: صبر کردی تا از خونه بیرون بره و بعد ...
 
 
وقتی که ۱۳ ساله بودی، اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.
 
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن این جمله: تو اصلاً سلیقه ای نداری!
 
 
وقتی که ۱۴ ساله بودی، اون، هزینه اردو یک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.
 
تو هم،ازش تشکر کردی: با فراموش کردن نوشتن یک نامه ساده !!!
 
 
وقتی که ۱۵ ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه ...
 
تو هم، ازش تشکر کردی: با قفل کردن درب اتاقت!
 
 
وقتی که ۱۶ ساله بودی، اون بهت رانندگی یاد داد ...
 
تو هم ،هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی ؛ اینجوری ازش تشکر کردی!
 
 
وقتی که ۱۷ ساله بودی،و وقتیکه اون منتظر یه تماس مهم بود :
 
تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اینطوری ازش تشکر کردی!
 
 
 
وقتی که ۱۸ ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد...
 
 
تو هم، ازش تشکر کردی،اینطوری که تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی!
 
 
 
وقتی که ۱۹ ساله بودی، اون، شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد. 

تو هم، ازش تشکر کردی،:با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بیرون خوابگاه، به خاطر اینکه نمی خواستی جلوی دوستات خودتو دست و پا چلفتی و بچه ننه نشون بدی!!!
 
 
 
وقتی که ۲۰ ساله بودی، اون، ازت پرسید که، آیا شخص خاصی به عنوان همسر مد نظرت هست؟ 

تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره !
 
 
 
 
وقتی که ۲۱ ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد خط مشی برای آینده ات داد.
 
تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم!!!
 
 
 
وقتی که ۲۲ ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت.
 
 
تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسیدی که: می تونی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه کنی؟!
 
 
 
 
وقتی که ۲۳ ساله بودی، اون، برای اولین آپارتمانت، بهت اثاثیه داد.
 
 
تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن این جمله، پیش دوستات،:اون اثاثیه ها زشت و قدیمی هستن!
 
 
 
وقتی که ۲۴ ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد...
 
تو هم با دریدگی و صدایی (که ناشی از خشم بود) فریاد زدی:مــادررر،لطفا تو کارام دخالت نکن !
 
 
 
وقتی که ۲۵ ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه... 

تو هم ازش تشکر کردی، اینطوری که، یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی!!!
 
 
 
وقتی که ۳۰ ساله بودی، اون، از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد. 
 

تو هم با گفتن این جمله ،ازش تشکر کردی، همه چیز دیگه تغییر کرده !!!
 
 
 
وقتی که ۴۰ ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد یکی از اقوام رو یادآوری کنه. 
 
تو هم با گفتن"من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکرکردی!
 
 
وقتی که ۵۰ ساله بودی، اون، مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت. 

تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی!!!
 
 
 
و سپس، یک روز، اون، به آرامی از دنیا میره و تمام کارهایی که در حق مادرت انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد ...
 
 
------------ --------- ------ --------- --------- --------- -------
 
اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی :
 با كوچكی یك بوسه تا بزرگی گفتن : مادر دوستت دارم. :x
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

خیلی ممنون از توضیحات کاملتون هومن جان.

یکسری دوستان این سیستم امتیاز دهی شما رو دور زدن و مطالب عمومی مشابه همین مطلب رو در جایی عنوان می کنند که قابل دریافت امتیاز باشه!

با تشکر

 

در صورت مشاهده این گونه تاپیک ها ، حتما منتقل می شوند مگر اینکه از چشم مدیران ،دور بمونه. ^_^

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شداو دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند

تا پدرش به زندان نیفتد.لحظه ای به این شرایط فکر کنید.معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

۳ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود.

 

صورتحساب !!!

کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان

مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان

نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان

بیرون بردن زباله 1000 تومان

جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !

 

 

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

 

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.

 

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد.

 

گفت: مامان ... دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

 

 

نتیجه گیری اخلاقی :

قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان آنها را بزرگ کرده و حالا که
هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

 

 

نتیجه گیری منطقی:

جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000
تومان نه 12.000 تومان

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

داستان زیبا و شیرین و پند آموز منطق و احتمال!

 

استادی از شاگردان خود پرسید : دو مرد پیش من می آیند . یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

 

شاگردان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه ! استاد گفت : نه ، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند؟
حالا شاگردان می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.

 

باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد وکثیفه به حمام احتیاج دارد.خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

 

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم پاسخ به نظر منطقی است
استاد در پاسخ گفت :خودتان میگویید به نظر منطقی است ،یک گنجشک را هم اگر رنگ کنید به نظر میرسد که یک قناری است !

 

این ها که شما ها گفتید همگی به نظر منطقی هستند ولی این ها تنها احتمالاتی هستند که شما ها نسبت به یک موضوع بیان کرده اید و ممکن است روی دهند یا ندهند و این دیگر بسته به آن افراد دارد که خودشان بخواهند به حمام بروند یا نه !

 

نتیجه گیریهر احتمالی ممکن است منطقی باشد ولی هیچ منطقی احتمال نیست؟!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه

با دروود

لااقل  به جای امتیاز مثبت و منفی....... میگذاشتید (می پسندم و نمی پسندم) بهتر نبود. بعدشم همه که یکی نیستند و نمیشه زود قضاوت کرد شاید برای کسی مشکلی پیش آمده باشد تا کم تر به لیون سر بزند من هر چی بشه و هر کاری هم پیش بیاد باز به لیون سر میزنم و فضای اینجا رو دوست دارم. امیدوارم آقای حسینی تدابیری بیندیشند نسبت به این موضوع . در مورد امتیاز دهی اگر دقت کنید کمتر سایتی پیدا میشه که مثل اینجا حق دادن امتیاز به کاربران بده و این یعنی احترام و اعتبار برای کاربران....و باعث میشه خیلی از دوستاران کامپیوتر جذب چنین فضایی بشوند و این یعنی متمایز بودن و ارزش کاری ولی نمیدونم شاید اینطور صلاح بوده بعضی از کاربران بودند که کارهاشون بسیار ت ا ب ل و بود...........

دوستار همه بچه های لیون:کاربر افتخار20

لینک به دیدگاه
Share on other sites

با دروود

لااقل  به جای امتیاز مثبت و منفی....... میگذاشتید (می پسندم و نمی پسندم) بهتر نبود. بعدشم همه که یکی نیستند و نمیشه زود قضاوت کرد شاید برای کسی مشکلی پیش آمده باشد تا کم تر به لیون سر بزند من هر چی بشه و هر کاری هم پیش بیاد باز به لیون سر میزنم و فضای اینجا رو دوست دارم. امیدوارم آقای حسینی تدابیری بیندیشند نسبت به این موضوع . در مورد امتیاز دهی اگر دقت کنید کمتر سایتی پیدا میشه که مثل اینجا حق دادن امتیاز به کاربران بده و این یعنی احترام و اعتبار برای کاربران....و باعث میشه خیلی از دوستاران کامپیوتر جذب چنین فضایی بشوند و این یعنی متمایز بودن و ارزش کاری ولی نمیدونم شاید اینطور صلاح بوده بعضی از کاربران بودند که کارهاشون بسیار ت ا ب ل و بود...........

دوستار همه بچه های لیون:کاربر افتخار20

درود

از پیشنهادتون ممنونم و امروز حتما بررسی میشه

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • کاربر ویژه
اگر خاطر شما باشه قبلا این قسمت دارای امتیاز بود و رونق  خیلی خوبی هم داشت . اما بعد از مدتی چند کاربر سایت از این تاپیک و یا تاپیک های مشابه برای جمع آوری امتیاز استفاده کردند و با کپی کردن مطلب از سایت های دیگر، به امر خطیر جمع آوری امتیاز مشغول شدند تا برای خودشان  اعتبار کسب کنند. البته اعتبار و حسن شهرتی که به راحتی و به قولی " مفت" بدست امده. در این بین تیم مدیریت  سایت لیون هم تصمیم گرفت که امتیازات از این بخش ها را حذف کنه  . یکی از دلایل کم شدن تاپیک های شبه اسپم بود که یک سری از کاربرها خیلی در آن فعال بودند که بعد از حذف امتیار ، کلا غیبشون زد.

 

سلام

 

آقا هومن با استدلال شما تا 80 درصد موافق هستم در حال حاضر پروفایل خودم را چک کردم و دیدم اکثر فعالیت من در همین بخش بوده :D و اکثر امتیاز من هم در این قسمت بوده به عنوان اولین فرد در خواست دارم شما یا هر کدام از مدیران عزیز که این پست را می خوانید امتیاز بنده را به صفر کاهش بدهند ..........طبیعتا قبل این توضیحات شما و برداشتن امتیاز این قسمت فکر می کردم که این بخش ارزش داره( حالا در حد همین کپی پیست کردن) اما به نظر میرسه این بخش برای مدیران یک سایت سخت افزاری زیاد قابل توجه نیست پس بهتره امتیازهای بنده صفر بشه تا اعتبار نا متناسب یوزر من   با یک سایت کامپیوتری بر طرف بشه یا به تعبیر شما اعتبار مفت من از بین بره ;)

لینک به دیدگاه
Share on other sites

                                                             نامه پندآموز چارلی چاپلین به دخترش " جرالدین "                

 

نصيحت يك اسطوره به تنها دخترش سرشار از نكته‌هاي هشداردهنده است، به انسان‌ها عموماً و به دختران و زنان خصوصاً درباب زندگي و زيستن شرافتمندانه اگرچه از نوشتن اين نامه سال‌هاي بسيار مي‌گذرد ولي تاكنون غبار زمان نتوانسته است تأثير قلم شيواي چاپلین را بي‌اثر سازد. چارلی چاپلین هنرمند بزرگ سينما، سينماگري كه در آثارش به انسان ارج نهاد و فساد و تباهي را با طنز گزنده‌اش به باد انتقاد گرفت آن هنگام كه دخترش در پاريس به كار آموختن هنر اشتغال داشت نامه‌اي بدو نوشت كه در حيطه ادبيات يكي از با ارزش‌ترين نوشته‌هاست. نوشته سرشار از نكته‌هاي هشداردهنده است، به انسان عموماً به دختران و زنان و خصوصاً در باب زندگي و زيستن شرافتمندانه.

 

" جرالدين دخترم، از تو دورم، ولي يك لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نمي‌شود اما تو كجائي؟ در پاريس صحنه تئاتر پرشكوه شانزليزه ... اين را مي‌دانم و چنان است كه گويي در اين سكوت شبانگاهي آهنگ قدم‌هايئ را مي‌شنوم، شنيده‌ام نقش تو در اين نمايش پرشكوه، نقش آن دختر زيباي حاكمي است كه اسير خان تاتار شده است. جرالدين، در نقش ستاره باش، بدرخش اما اگر فرياد تحسين‌آميز تماشاگران و عطر مستي‌آور گل‌هايي كه برايت فرستاده‌اند، تو را فرصت هوشياري داد، بنشين و نامه‌ام را بخوان، من پدر تو هستم. امروز نوبت توست كه هنرنمايي كني و به اوج افتخار برسي، امروز نوبت توست كه صداي كف‌زدن‌هاي تماشاگران گاهي تو را به آسمان‌ها ببرد. به آسمان‌ها برو ولي گاهي هم روي زمين بيا و زندگي مردم را تماشا كن، زندگي آنان را تماشا كن، زندگي آنان كه گرسنه‌اند درحاليكه پاهايشان از بينوايي مي‌لرزد و هنرنمايي مي‌كنند، من خود يكي از ايشان بودم. جرالدين دخترم تو مرا درست نمي‌شناسي ، در آن شب‌هاي بس دور، با تو قصه‌ها بسيار گفتم اما غصه‌هاي خود را هرگز نگفتم كه آن هم داستاني شنيدني است ، داستان آن دلقك گرسنه كه در پست‌ترين صحنه‌هاي لندن آواز مي‌خواند و صدقه مي‌گيرد. اين داستان من است، من طعم گرسنگي را چشيده‌ام، من درد نابساماني را چشيده‌ام و از اينها بالاتر، رنج حقارت آن دلقك دوره گرد كه اقيانوسي از غرور در دلش موج مي‌زند، اما سكه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمي‌كند را نيز احساس كرده‌ام، با اين همه زنده‌ام و از زندگان پيش از آنكه بميرند حرفي نبايد زد. داستان من به كار نمي‌آيد از تو حرف بزنم به دنبال نام تو، نام من است چاپلين .جرالدين دخترم، دنيايي كه تو در آن زندگي مي‌كني، دنياي هنرپيشگي و موسيقي است نيمه شب آن هنگام كه از سالن پرشكوه تئاتر بيرون مي‌آيي، آن ستايشگران ثروتمند را فراموش كن ولي حال آن راننده تاكسي را كه تو را به منزل مي‌رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولي براي خريد لباس بچه نداشت. مبلغي پنهاني در جيبش بگذار به نماينده خود در پاريس دستور داده‌ام فقط وجه اين نوع خرج‌هاي تو را بي ‍‍چون و چرا بپردازد اما براي خرج‌هاي ديگرت بايد براي او صورت حساب بفرستي . جرالدين، گاه و بيگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد. مردم را نگاه كن. زنان بيوه، كودكان يتيم را بشناس، دست كم روزي يكبار بگو: من هم از آنها هستم. تو واقعاً يكي از آنها هستي، نه بيشتر... هنر قبل از آنكه دو بال براي پرواز به انسان بدهد اغلب دو پاي او را مي‌شكند... وقتي به مرحله‌اي رسيدي كه خود را برتر از تماشاگران خويش بداني همان لحظه تئاتر را ترك كن و با تاكسي خود را به حومه پاريس برسان. من آنجا را خوب مي‌شناسم، آنجا بازيگراني همانند خويش را خواهي ديد كه از قرن‌ها پيش زيباتر از تو، چالاكتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمايي مي‌كنند اما در آنجا از نور خيره كننده نورافكن‌هاي تئاتر شانزليزه خبري نيست . نورافكن كولي‌ها تنها نور ماه است. نگاه كن آيا بهتر از تو هنرنمايي نمي‌كنند؟ اعتراف كن.

 

دخترم ، هميشه كسي هست كه بهتر از تو هنرنمائي كند و اين را بدان كه هرگز در خانواده چارلي‌ چاپلین كسي آنقدر گستاخ نبوده است كه يك كالسكه ران با يك گداي كنار رود سن يا كولي هنرمند حومه پاريس را ناسزائي بگويد. دخترم، جرالدين چكي سفيد براي تو فرستادم كه هر چه دلت مي‌خواهد بگيري و خرج كني ولي هر وقت خواستي دو فرانك خرج كني با خود بگو، سومين فرانك از آن من نيست، شايد اين مال يك مرد فقير گمنام باشد كه امشب به فرانك احتياج دارد، جستجو لازم نيست ، اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت اگر از پول و سكه براي تو حرف مي‌زنم براي آن است كه از نيروي فريب و افسون پول، اين فرزند شيطان، خوب آگاهم من زماني دراز در سيرك زيسته‌ام و هميشه و هر لحظه براي بندبازاني كه بر روي ريسماني بس نازك و لرزنده نگران بوده‌ام اما دخترم، اين حقيقت را بگويم كه مردم بر روي زمين استوار و گسترده بيشتر از بندبازان ريسمان نااستوار سقوط مي‌كنند.

 

دخترم جرالدين، پدرت با تو حرف مي‌زند، شايد شبي درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان ترا فريب دهد، آن شب است كه اين الماس، آن ريسمان نااستوار زير پاي تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است.روزي كه چهره زيباي يك اشراف‌زاده‌اي بي بندوبار ترا بفريبد، آن روز است كه بندبازي ناشي خواهي بود، بندبازان ناشي هميشه سقوط مي‌كنند. از اين رو دل به زر و زبور مبند؛ بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است كه خوشبختانه بر گردن همه مي‌درخشد اما اگر روزي دل به مردي آفتاب‌گونه بستي، با او يكدل باش و به راستي او را دوست بدار و معني اين را، وظيفه خود در قبال اين موضوع بدان. به مادرت گفته‌ام كه در اين خصوص براي تو نامه‌اي بنويسد، او بهتر از من معني عشق را مي‌داند، او براي تعريف عشق كه معني آن يكدلي است شايسته‌تر از من است.

 

دخترم ، هيچكس و هيچ چيز ديگر را در اين جهان نمي‌توان يافت كه شايسته آن باشد كه دختري ناخن پاي خود را به خاطر آن عريان كند برهنگي بيماري عصر ماست.

 

دخترم جرالدين، براي تو حرف بسيار دارم ولي يه موقع ديگر مي‌گذارم و با اين آخرين پيام، نامه را پايان مي‌بخشم. انسان باش، پاكدل و يكدل، زيرا كه گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل‌تر از پست و بي‌عاطفه بودن است. ‍

 

سر چارلز اسپنسر چاپلین

لینک به دیدگاه
Share on other sites

بعدش چی؟؟؟

 

يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود, در همان موقع يك قايق كوچك ماهيگيري رد شد كه داخلش چند تا ماهي بود.

 

از ماهيگير پرسيد: چقدر طول كشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي؟


ماهيگير: مدت خيلي كمي.


تاجر: پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟


ماهيگير: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است.


تاجر: اما بقيه وقتت را چي كار مي كني؟


ماهيگير: تا ديروقت مي خوابم، يك كم ماهيگيري مي كنم، با بچه ها بازي مي كنم بعد مي رم توي دهكده و با دوستانم شروع مي كنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي.


تاجر:  من تو هاروارد تجارت خوندم، پس مي تونم كمكت كنم. تو بايد بيشتر ماهيگيري كني. آن وقت مي توني با پولش قايق بزرگتري بخري و بعد چند تا قايق ديگر اضافه كني، آنوقت يك عالمه قايق براي ماهيگيري داري.


ماهيگير: خوب، بعدش چي؟


تاجر: به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيماً به مشتري ها مي دي و براي خودت كار و باردرست وحسابي دست و پا مي كني... بعدش كارخونه راه ميندازي و به توليداتش نظارت مي كني...


اين دهكده كوچيك رو هم ترك مي كني و مي ري مكزيكوسيتي! بعد از اون هم لس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري مي زني...

 

ماهيگير: اين كار چقدر طول مي كشه؟


تاجر: پانزده تا بيست سال!


ماهيگير: اما بعدش چي آقا؟


تاجر: بهترين قسمت همينه.


در يك موقعيت  مناسب كه گيرت اومد مي ري و سهام شركتت رو به قيمت خيلي بالا مي فروشي . با اين كار ميليون ها دلار گيرت مي ياد.


ماهيگير: ميليون ها دلار! خوب، بعدش چي؟


تاجـــــــر: اونوقت بازنشسته مي شي! مي ري توي يك دهكده ساحلي كوچيك! جايي كه مي توني تا ديروقت بخوابي! يه كم ماهيگيري كني! با بچه هات بازي كني! بري دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني!!!!

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...