رفتن به مطلب

big VULTURE
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

سلامی گرم خدمت همه دوست داران شعر و هنر ایرانی .

این تاپیک تعلق داره به همه کسانی که شعر و هنر ایرانی رو دوست دارن .

 

هدف از این تاپیک قرار دادن بهترین شعرهای هست که مایه مباهات هر ایرانی در هرکجای دنیاس .

 

 

قرار دادن شعرها در این تاپیک برای همه آزاده اما شعر نو و ترانه و ... رو در این تاپیک قرار ندید .

 

ممنون از همه دوستان

 

 

 

 

اما بی مقدمه میرم سراغ اولین شعر .

 

   از در درآمدی و من از خود به درشدم     ---     گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست     ---     صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

           چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب     ---     مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

        گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق     ---      ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

            دستم نداد قوت رفتن به پیش یار     ---     چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

               تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم     ---     از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت    ---     کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

 بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان     ---     مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من     ---     من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

 

استاد سخن سعدی

 

 

 

 

فهرست شعرها

صفحه اول

شعر شماره 1 : از در درآمدی و من از خود به درشدم

شعر شماره 2 : مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

شعر شماره 3 : ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

شعر شماره 4 : شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد

شعر شماره 5 : بیا ساقی آن می که حال آورد

شعر شماره 6 : مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

شعر شماره 7 : ای سرو بلند قامت دوست

شعر شماره 8 : برزگری پند به فرزند داد

شعر شماره 9 : بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

شعر شماره 10 : به نام خداوند جان و خرد

شعر شماره 11 : ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را

شعر شماره 12 : رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

شعر شماره 13 : روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

شعر شماره 14 : محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

شعر شماره 15 : علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را 

شعر شماره 16 : اینکه خاک سیهش بالین است

شعر شماره 17 : فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

شعر شماره 18 : کنون خورد باید می خوشگوار

شعر شماره 19 : دریاب که از روح جدا خواهی رفت

شعر شماره 20 : درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

شعر شماره 21 : هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

شعر شماره 22 : برد دزدی را سوی قاضی عسس

شعر شماره 23 : حکایت کرد سرهنگی به کسری

شعر شماره 24 : کودکی کوزه‌ای شکست و گریست

شعر شماره 25 : راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست 

صفحه دوم

شعر شماره 26 : یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

شعر شماره 27 : سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

شعر شماره 28 : نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

شعر شماره 29 : حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

شعر شماره 30 : طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف

شعر شماره 31 : آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم 

شعر شماره 32 : زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

شعر شماره 33 : هر که شد محرم دل در حرم یار بماند 

شعر شماره 34 : شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

شعر شماره 35 : مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

شعر شماره 36 : ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

شعر شماره 37 : به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

شعر شماره 38 : مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

شعر شماره 39 : در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

شعر شماره 40 : آن لحضه که از نیاز انسان

شعر شماره 41 : تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

شعر شماره 42 : آن یار کز و خانه ی ما جای پری بود

شعر شماره 43 : دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

شعر شماره 44 : چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من

شعر شماره 45 : ساقی به نور باده برافروز جام ما

شعر شماره 46 : آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

شعر شماره 47 : ندانم کان مه نامهربان، يادم کند يا نه؟

صفحه سوم

شعر شماره 48 :

 

.

 

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 174
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

شعر بعدی

این یکی از مولانا

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

 

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

 

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

 

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

 

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

 

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

 

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

 

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

 

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

 

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

 

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

 

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

 

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

 

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

 

شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو

کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

 

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

 

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

 

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

 

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

 

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

 

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

 

.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد   ---   دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت   ---   به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا   ---  فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست   ---   گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندر   ---   به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور   ---   که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا   ---   که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود   ---   که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیز وجود است نظم من آری   ---   قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید   ---   چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد .

 

حافظ

 

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

این هم از مولانا

 

شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد

وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد

 

مستی سرم آمد نور نظرم آمد

چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد

 

آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد

وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد

 

امروز به از دینه ای مونس دیرینه

دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد

 

آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را

امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد

 

دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر

زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد

 

آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین

وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد

 

از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد

وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

 

امروز سلیمانم کانگشتریم دادی

وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

 

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم

یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد

 

وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم

وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد

 

وقتست که درتابم چون صبح در این عالم

وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد

 

بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا

جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ساقی نامه حافظ

 

بیا ساقی آن می که حال آورد  -  کرامت فزاید کمال آورد

به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام  -  وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام

بیا ساقی آن می که عکسش ز جام  -  به کیخسرو و جم فرستد پیام

بده تا بگویم به آواز نی  -  که جمشید کی بود و کاووس کی

بیا ساقی آن کیمیای فتوح  -  که با گنج قارون دهد عمر نوح

بده تا به رویت گشایند باز  -  در کامرانی و عمر دراز

بده ساقی آن می کز او جام جم  -  زند لاف بینایی اندر عدم

به من ده که گردم به تایید جام  -  چو جم آگه از سر عالم تمام

دم از سیر این دیر دیرینه زن  -  صلایی به شاهان پیشینه زن

همان منزل است این جهان خراب  -  که دیده‌ست ایوان افراسیاب

کجا رای پیران لشکرکشش  -  کجا شیده آن ترک خنجرکشش

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد  -  که کس دخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور  -  که گم شد در او لشکر سلم و تور

بده ساقی آن می که عکسش ز جام  -  به کیخسرو و جم فرستد پیام

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج  -  که یک جو نیرزد سرای سپنج

بیا ساقی آن آتش تابناک  -  که زردشت می‌جویدش زیر خاک

به من ده که در کیش رندان مست  -  چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست

بیا ساقی آن بکر مستور مست  -  که اندر خرابات دارد نشست

به من ده که بدنام خواهم شدن  -  خراب می و جام خواهم شدن

بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز  -  که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز

بده تا روم بر فلک شیر گیر  -  به هم بر زنم دام این گرگ پیر

بیا ساقی آن می که حور بهشت  -  عبیر ملایک در آن می سرشت

بده تا بخوری در آتش کنم  -  مشام خرد تا ابد خوش کنم

بده ساقی آن می که شاهی دهد  -  به پاکی او دل گواهی دهد

می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک  -  بر آرم به عشرت سری زین مغاک

چو شد باغ روحانیان مسکنم  -  در اینجا چرا تخته‌بند تنم

شرابم ده و روی دولت ببین  -  خرابم کن و گنج حکمت ببین

  من آنم که چون جام گیرم به دست  -  ببینم در آن آینه هر چه هست

به مستی دم پادشاهی زنم  -  دم خسروی در گدایی زنم

به مستی توان در اسرار سفت  -  که در بیخودی راز نتوان نهفت

که حافظ چو مستانه سازد سرود  -  ز چرخش دهد زهره آواز رود

مغنی کجایی به گلبانگ رود  -  به یاد آور آن خسروانی سرود

که تا وجد را کارسازی کنم  -  به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم

به اقبال دارای دیهیم و تخت  -  بهین میوهٔ خسروانی درخت

خدیو زمین پادشاه زمان  -  مه برج دولت شه کامران

که تمکین اورنگ شاهی از اوست  -  تن آسایش مرغ و ماهی از اوست

فروغ دل و دیدهٔ مقبلان  -  ولی نعمت جان صاحبدلان

الا ای همای همایون نظر  -  خجسته سروش مبارک خبر

فلک را گهر در صدف چون تو نیست  -  فریدون و جم را خلف چون تو نیست

به جای سکندر بمان سالها  -  به دانادلی کشف کن حالها

سر فتنه دارد دگر روزگار  -  من و مستی و فتنهٔ چشم یار

یکی تیغ داند زدن روز کار  -  یکی را قلمزن کند روزگار

مغنی بزن آن نوآیین سرود  -  بگو با حریفان به آواز رود

مرا با عدو عاقبت فرصت است  -  که از آسمان مژدهٔ نصرت است

مغنی نوای طرب ساز کن  -  به قول وغزل قصه آغاز کن

که بار غمم بر زمین دوخت پای  -  به ضرب اصولم برآور ز جای

مغنی نوایی به گلبانگ رود  -  بگوی و بزن خسروانی سرود

روان بزرگان ز خود شاد کن  -  ز پرویز و از باربد یاد کن

مغنی از آن پرده نقشی بیار  -  ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار

چنان برکش آواز خنیاگری  -  که ناهید چنگی به رقص آوری

رهی زن که صوفی به حالت رود  -  به مستی وصلش حوالت رود

مغنی دف و چنگ را ساز ده  -  به آیین خوش نغمه آواز ده

فریب جهان قصهٔ روشن است  -  ببین تا چه زاید شب آبستن است

مغنی ملولم دوتایی بزن  -  به یکتایی او که تایی بزن

همی‌بینم از دور گردون شگفت  -  ندانم که را خاک خواهد گرفت

دگر رند مغ آتشی میزند  -  ندانم چراغ که بر می‌کند

در این خونفشان عرصهٔ رستخیز  -  تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست

به یاران رفته درودی فرست

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم  -  هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم    /   صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم  -  فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل  -  چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم    /    مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش  -  فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند  -  بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم  /   سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی  -  چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه  -  که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم  /  خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه  -  که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله  -  نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم   /   به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن  -  چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

ای سرو بلند قامت دوست  -  وه وه که شمایلت چه نیکوست


در پای لطافت تو میراد  -  هر سرو سهی که بر لب جوست


نازک بدنی که می‌نگنجد  -  در زیر قبا چو غنچه در پوست


مه پاره به بام اگر برآید  -  که فرق کند که ماه یا اوست؟


آن خرمن گل نه گل که باغ است  -  نه باغ ارم که باغ مینوست


آن گوی معنبرست در جیب  -  یا بوی دهان عنبرین بوست


در حلقهٔ صولجان زلفش  -  بیچاره دل اوفتاده چون گوست


می‌سوزد و همچنان هوادار  -  می‌میرد و همچنان دعاگوست


خون دل عاشقان مشتاق  -  در گردن دیدهٔ بلاجوست


من بندهٔ لعبتان سیمین  -  کاخر دل آدمی نه از روست


بسیار ملامتم بکردند  -  کاندر پی او مرو که بدخوست


ای سخت دلان سست پیمان  -  این شرط وفا بود که بی‌دوست


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


در عهد تو ای نگار دلبند  -  بس عهد که بشکنند و سوگند


دیگر نرود به هیچ مطلوب  -  خاطر که گرفت با تو پیوند


از پیش تو راه رفتنم نیست  -  همچون مگس از برابر قند


عشق آمد و رسم عقل برداشت  -  شوق آمد و بیخ صبر برکند


در هیچ زمانه‌ای نزاده‌ست  -  مادر به جمال چون تو فرزند


باد است نصیحت رفیقان  -  واندوه فراق کوه الوند


من نیستم ار کسی دگر هست  -  از دوست به یاد دوست خرسند


این جور که می‌بریم تا کی؟  -  وین صبر که می‌کنیم تا چند؟


چون مرغ به طمع دانه در دام  -  چون گرگ به بوی دنبه در بند


افتادم و مصلحت چنین بود  -  بی بند نگیرد آدمی پند


مستوجب این و بیش از اینم  -  باشد که چو مردم خردمند


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


امروز جفا نمی‌کند کس -- در شهر مگر تو می‌کنی بس


در دام تو عاشقان گرفتار  -  در بند تو دوستان محبس


یا محرقتی بنار خد  -  من جمرتها السراج تقبس


صبحی که مشام جان عشاق  -  خوشبوی کند اذا تنفس


استقبله و ان تولی  -  استأنسه و ان تعبس


اندام تو خود حریر چین است  -  دیگر چه کنی قبای اطلس؟


من در همه قولها فصیحم  -  در وصف شمایل تو اخرس


جان در قدمت کنم ولیکن  -  ترسم ننهی تو پای بر خس


ای صاحب حسن در وفا کوش  -  کاین حسن وفا نکرد با کس


آخر به زکات تندرستی  -  فریاد دل شکستگان رس


من بعد مکن چنان کز این پیش  -  ورنه به خدا که من از این پس


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


گفتار خوش و لبان باریک  -  ما أطیب فاک جل باریک


از روی تو ماه آسمان را  -  شرم آمد و شد هلال باریک


یا قاتلتی بسیف لحظ  -  والله قتلتنی بهاتیک


از بهر خدا، که مالکان، جور  -  چندین نکنند بر ممالیک


شاید که به پادشه بگویند  -  ترک تو بریخت خون تاجیک


دانی که چه شب گذشت بر من؟  -  لایأت بمثلها اعادیک


با اینهمه گر حیات باشد  -  هم روز شود شبان تاریک


فی‌الجمله نماند صبر و آرام  -  کم تزجرنی و کم اداریک


دردا که به خیره عمر بگذشت  -  ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


چشمی که نظر نگه ندارد  -  بس فتنه که با سر دل آرد


آهوی کمند زلف خوبان   -  خود را به هلاک می‌سپارد


فریاد ز دست نقش، فریاد  -  و آن دست که نقش می‌نگارد


هرجا که مولهی چو فرهاد  -  شیرین صفتی برو گمارد


کس بار مشاهدت نچیند  -  تا تخم مجاهدت نکارد


نالیدن عاشقان دلسوز  -  ناپخته مجاز می‌شمارد


عیبش مکنید هوشمندان  -  گر سوخته خرمنی بزارد


خاری چه بود به پای مشتاق؟  -  تیغیش بران که سر نخارد


حاجت به در کسیست ما را  -  کاو حاجت کس نمی‌گزارد


گویند برو ز پیش جورش  -  من می‌روم او نمی‌گذارد


من خود نه به اختیار خویشم  -  گر دست ز دامنم بدارد


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


بعد از طلب تو در سرم نیست  -  غیر از تو به خاطر اندرم نیست


ره می‌ندهی که پیشت آیم  -  وز پیش تو ره که بگذرم نیست


من مرغ زبون دام انسم  -  هرچند که می‌کشی پرم نیست


گر چون تو پری در آدمیزاد  -  گویند که هست باورم نیست


مهر از همه خلق برگرفتم  -  جز یاد تو در تصورم نیست


گویند بکوش تا بیابی  -  می‌کوشم و بخت یاورم نیست


قسمی که مرا نیافریدند  -  گر جهد کنم میسرم نیست


ای کاش مرا نظر نبودی  -  چون حظ نظر برابرم نیست


فکرم به همه جهان بگردید  -  وز گوشهٔ صبر بهترم نیست


با بخت جدل نمی‌توان کرد  -  اکنون که طریق دیگرم نیست


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


ای دل نه هزار عهد کردی  -  کاندر طلب هوا نگردی؟


کس را چه گنه تو خویشتن را  -  بر تیغ زدی و زخم خوردی


دیدی که چگونه حاصل آمد  -  از دعوی عشق روی زردی؟


یا دل بنهی به جور و بیداد  -  یا قصهٔ عشق درنوردی


ای سیم تن سیاه گیسو  -  کز فکر سرم سپید کردی


بسیار سیه، سپید کردست  -  دوران سپهر لاجوردی


صلحست میان کفر و اسلام  -  با ما تو هنوز در نبردی


سر بیش گران مکن، که کردیم  -  اقرار به بندگی و خردی


با درد توام خوشست ازیراک  -  هم دردی و هم دوای دردی


گفتی که صبور باش، هیهات  -  دل موضع صبر بود و بردی


هم چاره تحملست و تسلیم  -  ورنه به کدام جهد و مردی


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


بگذشت و نگه نکرد با من  -  در پای کشان، ز کبر دامن


دو نرگس مست نیم خوابش  -  در پیش و به حسرت از قفا من


ای قبلهٔ دوستان مشتاق  -  گر با همه آن کنی که با من


بسیار کسان که جان شیرین  -  در پای تو ریزد اولا من


گفتم که شکایتی بخوانم  -  از دست تو پیش پادشا من


کاین سخت دلی و سست مهری  -  جرم از طرف تو بود یا من؟


دیدم که نه شرط مهربانیست  -  گر بانگ برآرم از جفا من


گر سر برود فدای پایت  -  دست از تو نمی‌کنم رها من


جز وصل توام حرام بادا  -  حاجت که بخواهم از خدا من


گویندم ازو نظر بپرهیز  -  پرهیز ندانم از قضا من


هرگز نشنیده‌ای که یاری  -  بی‌یار صبور بود تا من


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


ای روی تو آفتاب عالم  -  انگشت نمای آل آدم


احیای روان مردگان را  -  بویت نفس مسیح مریم


بر جان عزیزت آفرین باد  -  بر جسم شریفت اسم اعظم


محبوب منی چو دیدهٔ راست  -  ای سرو روان به ابروی خم


دستان که تو داری ای پریروی  -  بس دل ببری به کف و معصم


تنها نه منم اسیر عشقت  -  خلقی متعشقند و من هم


شیرین جهان تویی به تحقیق  -  بگذار حدیث ما تقدم


خوبیت مسلمست و ما را  -  صبر از تو نمی‌شود مسلم


تو عهد وفای خود شکستی  -  وز جانب ما هنوز محکم


مگذار که خستگان بمیرند  -  دور از تو به انتظار مرهم


بی‌ما تو به سر بری همه عمر  -  من بی‌تو گمان مبر که یکدم


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


گل را مبرید پیش من نام  -  با حسن وجود آن گل اندام


انگشت‌نمای خلق بودیم  -  مانند هلال از آن مه تام


بر ما همه عیب‌ها بگفتند  -  یا قوم الی متی و حتام؟


ما خود زده‌ایم جام بر سنگ  -  دیگر مزنید سنگ بر جام


آخر نگهی به سوی ما کن  -  ای دولت خاص و حسرت عام


بس در طلب تو دیگ سودا  -  پختیم و هنوز کار ما خام


درمان اسیر عشق صبرست  -  تا خود به کجا رسد سرانجام


من در قدم تو خاک بادم  -  باشد که تو بر سرم نهی گام


دور از تو شکیب چند باشد؟  -  ممکن نشود بر آتش آرام


در دام غمت چو مرغ وحشی  -  می‌پیچم و سخت می‌شود دام


من بی تو نه راضیم ولیکن  -  چون کام نمی‌دهی به ناکام


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


ای زلف تو هر خمی کمندی  -  چشمت به کرشمه چشم‌بندی


مخرام بدین صفت مبادا  -  کز چشم بدت رسد گزندی


ای آینه ایمنی که ناگاه  -  در تو رسد آه دردمندی


یا چهره بپوش یا بسوزان  -  بر روی چو آتشت سپندی


دیوانهٔ عشقت ای پریروی  -  عاقل نشود به هیچ پندی


تلخست دهان عیشم از صبر  -  ای تنگ شکر بیار قندی


ای سرو به قامتش چه مانی؟  -  زیباست ولی نه هر بلندی


گریم به امید و دشمنانم  -  بر گریه زنند ریشخندی


کاجی ز درم درآمدی دوست  -  تا دیدهٔ دشمنان بکندی


یارب چه شدی اگر به رحمت  -  باری سوی ما نظر فکندی؟


یکچند به خیره عمر بگذشت  -  من بعد بر آن سرم که چندی


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


آیا که به لب رسید جانم  -  آوخ که ز دست شد عنانم


کس دید چو من ضعیف هرگز  -  کز هستی خویش درگمانم؟


پروانه‌ام اوفتان و خیزان  -  یکباره بسوز و وارهانم


گر لطف کنی بجای اینم  -  ور جور کنی سزای آنم


جز نقش تو نیست در ضمیرم  -  جز نام تو نیست بر زبانم


گر تلخ کنی به دوریم عیش  -  یادت چو شکر کند دهانم


اسرار تو پیش کس نگویم  -  اوصاف تو پیش کس نخوانم


با درد تو یاوری ندارم  -  وز دست تو مخلصی ندانم


عاقل بجهد ز پیش شمشیر  -  من کشتهٔ سر بر آستانم


چون در تو نمی‌توان رسیدن  -  به زان نبود که تا توانم


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


آن برگ گلست یا بناگوش  -  یا سبزه به گرد چشمهٔ نوش


دست چو منی قیامه باشد  -  با قامت چون تویی در آغوش


من ماه ندیده‌ام کله‌دار  -  من سرو ندیده‌ام قباپوش


وز رفتن و آمدن چه گویم؟  -  می‌آرد و جد و می‌برد هوش


روزی دهنی به خنده بگشاد  -  پسته، دهن تو گفت خاموش


خاطر پی زهد و توبه می‌رفت  -  عشق آمد و گفت زرق مفروش


مستغرق یادت آنچنانم  -  کم هستی خویش شد فراموش


یاران به نصیحتم چه گویند  -  بنشین و صبور باش و مخروش


ای خام من اینچنین بر آتش  -  عیبم مکن ار برآورم جوش


تا جهد بود به جان بکوشم  -  وانگه به ضرورت از بن گوش


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


طاقت برسید و هم بگفتم  -  عشقت که ز خلق می‌نهفتم


طاقم ز فراق و صبر و آرام  -  زآن روز که با غم تو جفتم


آهنگ دراز شب ز من پرس  -  کز فرقت تو دمی نخفتم


بر هر مژه قطره‌ای چو الماس  -  دارم که به گریه سنگ سفتم


گر کشته شوم عجب مدارید  -  من خود ز حیات در شگفتم


تقدیر درین میانم انداخت  -  چندانکه کناره می‌گرفتم


دی بر سر کوی دوست لختی  -  خاک قدمش به دیده رفتم


نه خوارترم ز خاک بگذار  -  تا در قدم عزیزش افتم


زانگه که برفتی از کنارم  -  صبر از دل ریش گفت رفتم


می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت  -  بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


باری بگذر که در فراقت  -  خون شد دل ریش از اشتیاقت


بگشای دهن که پاسخ تلخ  -  گویی شکرست در مذاقت


در کشتهٔ خویشتن نگه کن  -  روزی اگر افتد اتفاقت


تو خنده زنان چو شمع و خلقی  -  پروانه صفت در احتراقت


ما خود ز کدام خیل باشیم  -  تا خیمه زنیم در وثاقت؟


ما اخترت صبابتی ولکن  -  عینی نظرت و ما اطاقت


بس دیده که شد در انتظارت  -  دریا و نمی‌رسد به ساقت


تو مست شراب و خواب و ما را  -  بیخوابی کشت در تیاقت


نه قدرت با تو بودنم هست  -  نه طاقت آنکه در فراقت


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


آوخ که چو روزگار برگشت  -  از من دل و صبر و یار برگشت


برگشتن ما ضرورتی بود  -  وآن شوخ به اختیار برگشت


پرورده بدم به روزگارش  -  خو کرد و چو روزگار برگشت


غم نیز چه بودی ار برفتی  -  آن روز که غمگسار برگشت


رحمت کن اگر شکسته‌ای را  -  صبر از دل بیقرار برگشت


عذرش بنه ار به زیر سنگی  -  سر کوفته‌ای چو مار برگشت


زین بحر عمیق جان به در برد  -  آنکس که هم از کنار برگشت


من ساکن خاک پاک عشقم  -  نتوانم ازین دیار برگشت


بیچارگیست چارهٔ عشق  -  دانی چه کنم چو یار برگشت؟


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


هر دل که به عاشقی زبون نیست  -  دست خوش روزگار دون نیست


جز دیدهٔ شوخ عاشقان را  -  بر چهره دوان سرشک خون نیست


کوته نظری به خلوتم گفت  -  سودا مکن آخرت جنون نیست


گفتم ز تو کی برآید این دود  -  کت آتش غم در اندرون نیست؟


عاقل داند که نالهٔ زار  -  از سوزش سینه‌ای برون نیست


تسلیم قضا شود کزین قید  -  کس را به خلاص رهنمون نیست


صبر ار نکنم چه چاره سازم؟  -  آرام دل از یکی فزون نیست


گر بکشد و گر معاف دارد  -  در قبضهٔ او چو من زبون نیست


دانی به چه ماند آب چشمم؟  -  سیماب، که یکدمش سکون نیست


در دهر وفا نبود هرگز  -  یا بود و به بخت ما کنون نیست


جان برخی روی یار کردم  -  گفتم مگرش وفاست چون نیست


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


در پای تو هرکه سر نینداخت  -  از روی تو پرده بر نینداخت


در تو نرسید و پی غلط کرد  -  آن مرغ که بال و پر نینداخت


کس با رخ تو نباخت اسبی  -  تا جان چو پیاده در نینداخت


نفزود غم تو روشنایی  -  آن را که چو شمع سر نینداخت


بارت بکشم که مرد معنی  -  در باخت سر و سپر نینداخت


جان داد و درون به خلق ننمود  -  خون خورد و سخن به در نینداخت


روزی گفتم کسی چون من جان  -  از بهر تو در خطر نینداخت


گفتا نه که تیر چشم مستم  -  صید از تو ضعیفتر نینداخت


با آنکه همه نظر در اویم  -  روزی سوی ما نظر نینداخت


نومید نیم که چشم لطفی  -  بر من فکند، و گر نینداخت


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


ای بر تو قبای حسن چالاک  -  صد پیرهن از محبتت چاک


پیشت به تواضعست گویی  -  افتادن آفتاب بر خاک


ما خاک شویم و هم نگردد  -  خاک درت از جبین ما پاک


مهر از تو توان برید؟ هیهات  -  کس بر تو توان گزید؟ حاشاک


اول دل برده باز پس ده  -  تا دست بدارمت ز فتراک


بعد از تو به هیچ‌کس ندارم  -  امید و ز کس نیایدم باک


درد از جهت تو عین داروست  -  زهر از قبل تو محض تریاک


سودای تو آتشی جهانسوز  -  هجران تو ورطه‌ای خطرناک


روی تو چه جای سحر بابل؟  -  موی تو چه جای مار ضحاک؟


سعدی بس ازین سخن که وصفش  -  دامن ندهد به دست ادراک


گرد ارچه بسی هوا بگیرد  -  هرگز نرسد به گرد افلاک


پای طلب از روش فرو ماند  -  می‌بینم و حیله نیست الاک


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


ای چون لب لعل تو شکر نی  -  بادام چو چشمت ای پسر نی


جز سوی تو میل خاطرم نه  -  جز در رخ تو مرا نظر نی


خوبان جهان همه بدیدم  -  مثل تو به چابکی دگر نی


پیران جهان نشان ندادند  -  چون تو دگری به هیچ قرنی


ای آنکه به باغ دلبری بر  -  چون قد خوش تو یک شجر نی


چندین شجر وفا نشاندم  -  وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی


آوازهٔ من ز عرش بگذشت  -  وز درد دلم تو را خبر نی


از رفتن من غمت نباشد  -  از آمدن تو خود اثر نی


باز آیم اگر دهی اجازت  -  ای راحت جان من، و گر نی


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


شد موسم سبزه و تماشا  -  برخیز و بیا به سوی صحرا


کان فتنه که روی خوب دارد  -  هرجا که نشست خاست غوغا


صاحبنظری که دید رویش -  دیوانهٔ عشق گشت و شیدا


دانی نکند قبول هرگز  -  دیوانه حدیث مرد دانا


چشم از پی دیدن تو دارم  -  من بی تو خسم کنار دریا


از جور رقیب تو ننالم  -  خارست نخست بار خرما


سعدی غم دل نهفته می‌دار  -  تا می‌نشوی ز غیر رسوا


گفتست مگر حسود با تو  -  زنهار مرو ازین پس آنجا


من نیز اگرچه ناشکیبم  -  روزی دو برای مصلحت را


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


بربود جمالت ای مه نو  -  از ماه شب چهارده ضو


چون می‌گذری بگو به طاوس  -  گر جلوه‌کنان روی چنین رو


گر لاف زنی که من صبورم  -  بعد از تو، حکایتست و مشنو


دستی ز غمت نهاده بر دل  -  چشمی ز پیت فتاده در گو


یا از در عاشقان درون آی  -  یا از دل طالبان برون شو


زین جور و تحکمت غرض چیست؟  -  بنیاد وجود ما کن و رو


یا متلف مهجتی و نفسی  -  الله یقیک محضر السو


با من چو جوی ندید معشوق  -  نگرفت حدیث من به یک جو


گفتم کهنم مبین که روزی  -  بینی که شود به خلعتی نو


در سایهٔ شاه آسمان قدر  -  مه طلعت آفتاب پرتو


وز لفظ من این حدیث شیرین  -  گر می‌نرسد به گوش خسرو


بنشینم و صبر پیش گیرم


دنبالهٔ کار خویش گیرم


 


استاد سخن : سعدی


ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

صاعقهٔ ما ستم اغنیاست

برزگری پند به فرزند داد  -  کای پسر، این پیشه پس از من تراست   /   مدت ما جمله به محنت گذشت  -  نوبت خون خوردن و رنج شماست
کشت کن آنجا که نسیم و نمی است  -  خرمی مزرعه، ز آب و هواست   /   دانه، چو طفلی است در آغوش خاک  -  روز و شب، این طفل به نشو و نماست

میوه دهد شاخ، چو گردد درخت  -  این هنر دایهٔ باد صباست   /   دولت نوروز نپاید بسی  -  حمله و تاراج خزان در قفاست

دور کن از دامن اندیشه دست  -  از پی مقصود برو تات پاست   /   هر چه کنی کشت، همان بدروی  -  کار بد و نیک، چو کوه و صداست

سبزه بهر جای که روید، خوش است  -  رونق باغ، از گل و برگ و گیاست   /   راستی آموز، بسی جو فروش  -  هست در این کوی، که گندم نماست

نان خود از بازوی مردم مخواه  -  گر که تو را بازوی زور آزماست   /   سعی کن، ای کودک مهد امید  -  سعی تو بنا و سعادت بناست

تجربه میبایدت اول، نه کار  -  صاعقه در موسم خرمن، بلاست   /   گفت چنین، کای پدر نیک رای  -  صاعقهٔ ما ستم اغنیاست

پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب  -  قسمت ما، درد و غم و ابتلاست   /   دولت و آسایش و اقبال و جاه  -  گر حق آنهاست، حق ما کجاست

قوت، بخوناب جگر میخوریم  -  روزی ما، در دهن اژدهاست   /   غله نداریم و گه خرمن است  -  هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را، دگران می‌برند  -  زحمت ما زحمت بی مدعاست   /   از غم باران و گل و برف و سیل  -  قامت دهقان، بجوانی دوتاست

سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است  -  در ده ما، بس شکم ناشتاست   /   گه نبود روغن و گاهی چراغ  -  خانهٔ ما، کی همه شب روشناست

زین همه گنج و زر و ملک جهان  -  آنچه که ما راست، همین بوریاست   /   همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است  -  لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

رنجبر، ار شاه بود وقت شام  -  باز چو شب روز شود، بی‌نواست   /   خرقهٔ درویش، ز درماندگی  -  گاه لحاف است و زمانی عباست

از چه، شهان ملک ستانی کنند  -  از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست   /   پای من از چیست که بی موزه است  -  در تن تو، جامهٔ خلقان چراست
خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟  -  از چه درین دهکده قحط و غلاست   /   در عوض رنج و سزای عمل  -  آنچه رعیت شنود، ناسزاست
چند شود بارکش این و آن  -  زارع بدبخت، مگر چارپاست   /   کار ضعیفان ز چه بی رونق است  -  خون فقیران ز چه رو، بی بهاست
عدل، چه افتاد که منسوخ شد  -  رحمت و انصاف، چرا کیمیاست   /   آنکه چو ما سوخته از آفتاب  -  چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست
ز انده این گنبد آئینه‌گون  -  آینهٔ خاطر ما بی صفاست   /   آنچه که داریم ز دهر، آرزوست  -  آنچه که بینیم ز گردون، جفاست
پیر جهاندیده بخندید کاین  -  قصهٔ زور است، نه کار قضاست   /   مردمی و عدل و مساوات نیست  -  زان، ستم و جور و تعدی رواست
گشت حق کارگران پایمال  -  بر صفت غله که در آسیاست   /   هیچکسی پاس نگهدار نیست  -  این لغت از دفتر امکان جداست
پیش که مظلوم برد داوری  -  فکر بزرگان، همه آز و هوی ست   /   انجمن آنجا که مجازی بود  -  گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست

رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم  -  خدمت این قوم، به روی و ریاست   /   نبض تهی دست نگیرد طبیب  -  درد فقیر، ای پسرک، بی دواست

ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم  -  مرد غنی، با همه کس آشناست   /   بار خود از آب برون میکشد  -  هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

مردم این محکمه، اهریمنند  -  دولت حکام، ز غصب و رباست   /  آنکه سحر، حامی شرع است و دین  -  اشک یتیمانش، گه شب غذاست

لاشه خورانند و به آلودگی  -  پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست   /   خون بسی پیرزنان خورده‌است  -  آنکه بچشم من و تو، پارساست

خوابگه آنرا که سمور و خز است  -  کی غم سرمای زمستان ماست   /   هر که پشیزی بگدائی دهد  -  در طلب و نیت عمری دعاست

تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست  -  بی خبران را، چه خبر از خداست

 

پروین اعتصامی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد  -  بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد


غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب  -  بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد


چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود  -  ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم  -  کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد


چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق  -  به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد


بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو  -  که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد


چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل  -  که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد


خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس  -  که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد


به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن  -  که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد


ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را  -  بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد


ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری  -  که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد


چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب


به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد


لینک به دیدگاه
Share on other sites

به نام خداوند جان و خرد  -  کزین برتر اندیشه بر نگذرد


خداوند نام و خداوند جای  -  خداوند روزی ده رهنمای


خداوند کیوان و گردان سپهر  -  فروزنده ماه و ناهید و مهر


ز نام و نشان و گمان برترست  -  نگارندهٔ بر شده پیکرست


به بینندگان آفریننده را  -  نبینی مرنجان دو بیننده را


نیابد بدو نیز اندیشه راه  -  که او برتر از نام و از جایگاه


سخن هر چه زین گوهران بگذرد  -  نیابد بدو راه جان و خرد


خرد گر سخن برگزیند همی  -  همان را گزیند که بیند همی


ستودن نداند کس او را چو هست  -  میان بندگی را ببایدت بست


خرد را و جان را همی سنجد اوی  -  در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی


بدین آلت رای و جان و زبان  -  ستود آفریننده را کی توان


به هستیش باید که خستو شوی  -  ز گفتار بی‌کار یکسو شوی


پرستنده باشی و جوینده راه  -  به ژرفی به فرمانش کردن نگاه


توانا بود هر که دانا بود  -  ز دانش دل پیر برنا بود


از این پرده برتر سخن‌گاه نیست


ز هستی مر اندیشه را راه نیست


 


شاهنامه فردوسی


ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

 این شعر مولوی را خیلی دوست دارم

 

ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را
باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی
با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود
خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را
ویرایش شده توسط amin333
لینک به دیدگاه
Share on other sites

غزلی ناب از مولوی

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن  -  ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها  -  خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی  -  بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده  -  بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا  -  بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد  -  ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد  -  پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم  -  با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد  -  از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از ملکه شاعران جهان پروین اعتصامی :

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی  -  فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم  -  کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست  -  پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت  -  این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است  -  این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است  -  آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن  -  تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین ! به کجروان ، سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

 

post-15235-0-18191900-1461067391_thumb.jpg

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

مناظره ای کم نظیر از پروین اعتصامی استاد مناظره

مست و هشیار

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت   -   مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی   -   گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم   -   گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم   -   گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب   -   گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان   -   گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم   -   گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه   -   گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی   -   گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

به مناسبت سال روز ولادت مولای متقیان حضرت علی ( ع )

 

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را   -   که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین   -   به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند   -   چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ   -   به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن   -   که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من   -   چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب   -   که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان   -   چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت   -   متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت   -   که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت   -   چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان   -   که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم   -   که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی   -   به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

اینکه خاک سیهش بالین است  -  اختر چرخ ادب پروین است


گر چه جز تلخی از ایام ندید  -  هر چه خواهی سخنش شیرین است


صاحب آنهمه گفتار امروز  -  سائل فاتحه و یاسین است


دوستان به که ز وی یاد کنند  -  دل بی دوست دلی غمگین است


خاک در دیده بسی جان فرساست  -  سنگ بر سینه بسی سنگین است


بیند این بستر و عبرت گیرد  -  هر که را چشم حقیقت بین است


هر که باشی و زهر جا برسی  -  آخرین منزل هستی این است


آدمی هر چه توانگر باشد  -  چو بدین نقطه رسد مسکین است


اندر آنجا که قضا حمله کند  -  چاره تسلیم و ادب تمکین است


زادن و کشتن و پنهان کردن  -  دهر را رسم و ره دیرین است


خرم آن کس که در این محنت‌گاه


خاطری را سبب تسکین است


 


پروین اعتصامی


لینک به دیدگاه
Share on other sites

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم  -  بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق  -  که در این دامگه حادثه چون افتادم


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود  -  آدم آورد در این دیر خراب آبادم


سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض  -  به هوای سر کوی تو برفت از یادم


نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست  -  چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت  -  یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق  -  هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


می‌خورد خون دلم مردمک دیده سزاست  -  که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم


پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک


ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


 


حافظ


لینک به دیدگاه
Share on other sites

کنون خورد باید می خوشگوار  -  که می‌بوی مشک آید از جویبار


هوا پر خروش و زمین پر ز جوش  -  خنک آنک دل شاد دارد به نوش


درم دارد و نقل و جام نبید  -  سر گوسفندی تواند برید


مرا نیست فرخ مر آن را که هست  -  ببخشای بر مردم تنگدست


همه بوستان زیر برگ گلست  -  همه کوه پرلاله و سنبلست


به پالیز بلبل بنالد همی  -  گل از نالهٔ او ببالد همی


چو از ابر بینم همی باد و نم  -  ندانم که نرگس چرا شد دژم


شب تیره بلبل نخسپد همی  -  گل از باد و باران بجنبد همی


بخندد همی بلبل از هر دوان  -  چو بر گل نشیند گشاید زبان


ندانم که عاشق گل آمد گر ابر  -  چو از ابر بینم خروش هژبر


بدرد همی باد پیراهنش  -  درفشان شود آتش اندر تنش


به عشق هوا بر زمین شد گوا  -  به نزدیک خورشید فرمانروا


که داند که بلبل چه گوید همی  -  به زیر گل اندر چه موید همی


نگه کن سحرگاه تا بشنوی  -  ز بلبل سخن گفتنی پهلوی


همی نالد از مرگ اسفندیار  -  ندارد به جز ناله زو یادگار


چو آواز رستم شب تیره ابر  -  بدرد دل و گوش غران هژبر


 


شاهنامه فردوسی


لینک به دیدگاه
Share on other sites

در یاب که از روح جدا خواهی رفت*

در پرده اسرار فنا خواهی رفت*

می نوش ندانی از کجا آمده ای*

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت*

<خیام>

ویرایش شده توسط 3hooman
لینک به دیدگاه
Share on other sites

یک شاهکار از حافظ شیرین سخن

 

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس  -  زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار  -  دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش  -  می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش  -  سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی  -  لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش  -  رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

غزلی از حافظ

 

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد  -  خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست  -  که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای  -  فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان  -  نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی  -  ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت  -  ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری  -  که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راهگذارت کجاست تا حافظ

به یادگار نسیم صبا نگه دارد

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

مناظره ای زیبا از پروین اعتصامی

دزد و قاضی

 

برد دزدی را سوی قاضی عسس  -  خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود  -  دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است  -  گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن  -  گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست  -  گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد  -  گفت، میدانیم و میدانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین  -  گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست  -  مال دزدی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور میبری  -  من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی  -  گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق  -  در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامهٔ درویش عور  -  تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم  -  خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد  -  تو سیه دل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد  -  دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند  -  خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید  -  شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را  -  تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی  -  راستی از دیگران میخواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش  -  با ردای عجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان میربایند آنچه هست  -  میبرند آنگه ز دزد کاه، دست

در دل ما حرص، آلایش فزود  -  نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست  -  دزدی حکام، روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد

دیو، قاضی را بهرجا خواست برد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شعری زیبا از پروین اعتصامی

دزد خانه

 

حکایت کرد سرهنگی به کسری  -  که دشمن را ز پشت قلعه راندیم

فراریهای چابک را گرفتیم  -  گرفتاران مسکین را رهاندیم

به خون کشتگان، شمشیر شستیم  -  بر آتشهای کین، آبی فشاندیم

ز پای مادران کندیم خلخال  -  سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم

ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم  -  همان شربت به بدخواهان چشاندیم

بگفت این خصم را راندیم، اما  -  یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم

کجا با دزد بیرونی درافتیم  -  چو دزد خانه را بالا نشاندیم

ازین دشمن در افکندن چه حاصل  -  چو عمری با عدوی نفس ماندیم

ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم  -  ز جهل، این بار را با خود کشاندیم

نداده ابره را از آستر فرق  -  قبای زندگانی را دراندیم

درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم  -  نوشتیم و به اهریمن رساندیم

دویدیم استخوانی را ز دنبال  -  سگ پندار را از پی دواندیم

فسون دیو را از دل نهفتیم  -  برای گرگ، آهو پروراندیم

پلنگی جای کرد اندر چراگاه  -  همانجا گلهٔ خود را چراندیم

ندانستیم فرصت را بدل نیست

ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

خیلی با حال بود

ممنون

 

یک شعر دیگه از پروین اعتصامی

 

طفل یتیم

 

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست  -  که مرا پای خانه رفتن نیست

چه کنم، اوستاد اگر پرسد  -  کوزهٔ آب ازوست، از من نیست

زین شکسته شدن، دلم بشکست  -  کار ایام، جز شکستن نیست

چه کنم، گر طلب کند تاوان  -  خجلت و شرم، کم ز مردن نیست

گر نکوهش کند که کوزه چه شد  -  سخنیم از برای گفتن نیست

کاشکی دود آه میدیدم  -  حیف، دل را شکاف و روزن نیست

چیزها دیده و نخواسته‌ام  -  دل من هم دل است، آهن نیست

روی مادر ندیده‌ام هرگز  -  چشم طفل یتیم، روشن نیست

کودکان گریه میکنند و مرا  -  فرصتی بهر گریه کردن نیست

دامن مادران خوش است، چه شد  -  که سر من بهیچ دامن نیست

خواندم از شوق، هر که را مادر  -  گفت با من، که مادر من نیست

از چه، یکدوست بهر من نگذاشت  -  گر که با من، زمانه دشمن نیست

دیشب از من، خجسته روی بتافت  -  کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست

من که دیبا نداشتم همه عمر  -  دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست

طوق خورشید، گر زمرد بود  -  لعل من هم، به هیچ معدن نیست

لعل من چیست، عقده‌های دلم  -  عقد خونین، بهیچ مخزن نیست

اشک من، گوهر بناگوشم  -  اگرم گوهری به گردن نیست

کودکان را کلیج هست و مرا  -  نان خشک از برای خوردن نیست

جامه‌ام را به نیم جو نخرند  -  این چنین جامه، جای ارزن نیست

ترسم آنگه دهند پیرهنم  -  که نشانی و نامی از تن نیست

کودکی گفت: مسکن تو کجاست  -  گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست

رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش  -  چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست

خوشه‌ای چند میتوانم چید  -  چه توان کرد، وقت خرمن نیست

درسهایم نخوانده ماند تمام  -  چه کنم، در چراغ روغن نیست

همه گویند پیش ما منشین  -  هیچ جا، بهر من نشیمن نیست

بر پلاسم نشانده‌اند از آن  -  که مرا جامه، خز ادکن نیست

نزد استاد فرش رفتم و گفت  -  در تو فرسوده، فهم این فن نیست

همگنانم قفا زنند همی  -  که ترا جز زبان الکن نیست

من نرفتم بباغ با طفلان  -  بهر پژمردگان، شکفتن نیست

گل اگر بود، مادر من بود  -  چونکه او نیست، گل بگلشن نیست

گل من، خارهای پای من است  -  گر گل و یاسمین و سوسن نیست

اوستادم نهاد لوح بسر  -  که چو تو، هیچ طفل کودن نیست

من که هر خط نوشتم و خواندم  -  بخت با خواندن و نوشتن نیست

پشت سر اوفتادهٔ فلکم  -  نقص حطی و جرم کلمن نیست

مزد بهمن همی ز من خواهند  -  آخر این آذر است، بهمن نیست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد  -  دیگرش سنگ در فلاخن نیست

چه کنم، خانهٔ زمانه خراب

که دلی از جفاش ایمن نیست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حضرت حافظ

 

 

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست  -  آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود  -  در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار  -  کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد  -  جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال  -  هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان  -  چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...