رفتن به مطلب

big VULTURE
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

  • کاربر ویژه

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 1 ماه بعد...
  • ارسال 174
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

از حافظ شیرین سخن :

 

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد  -  ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو  -  که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین  -  که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند  -  عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی  -  که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش  -  که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز  -  برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است  -  دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس  -  زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را  -  که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است  -  چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار  -  اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت  -  دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

 حافظ شیرازی

اگـر آن تـرک  شیرازی بـه دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بـخارا را


صائب تبریزی

اگـــر آن تـــرک شـیرازی  بـــه دست آرد  دل مـــــا را
بــه خــال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نــه چـون حـافظ کـه می بخشد سمرقند و بـخارا را


شهریار تبریزی

اگـــــر آن تــــــرک  شیرازی  بـــه دست آرد دل مــــا را
بـــه خـــال هـنـدویـش بخـشم تــمــام  روح و اجـــزا را
هــر آنکس چـیز می بخشد بـه سـان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سـر و دسـت و تـن و پــا را به خــاک گور  می بخشند
نـــه بـــر آن تـــرک شـیرازی کـــه بــرده  جـمله دلها را

منن سیزه...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 1 ماه بعد...
  • کاربر ویژه

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیرخدا هیچ ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همّت طلب از باطن پیران سحر خیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازه هرکس نبریدند
مرغان نظربازِ سبک سیر " فروغی " 
از دامگه خاک بر افلاک پریدند
فروغی بسطامی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 هفته بعد...

حافظ

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد  -  شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن  -  گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما  -  بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی  -  جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان  -  ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند  -  عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن  -  سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است  -  چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست  -  گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی  -  باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

واقعا که تاپیک قشنگ و ادامه داری هستش

...

 

 

ویرایش شده توسط Javadmpower
لینک به دیدگاه
Share on other sites

در 1 ساعت قبل، Javadmpower گفته است :

....

ممنون دوست گرامی .

اما توی پست اول نوشتم :

قرار دادن شعرها در این تاپیک برای همه آزاده اما شعر نو و ترانه و ... رو در این تاپیک قرار ندید .

 

ممنون میشم ویرایش کنید .

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در 6 دقیقه قبل، big VULTURE گفته است :

ممنون دوست گرامی .

اما توی پست اول نوشتم :

قرار دادن شعرها در این تاپیک برای همه آزاده اما شعر نو و ترانه و ... رو در این تاپیک قرار ندید .

 

ممنون میشم ویرایش کنید .

والا ترانه و شعرنو و عاشقانه نیست

بیشتر یه مفهوم از دل جامعه و یه سری حقایق هست که باین شکل عنوان میشه

کلا پاکش میکنم

شخصا بهش سخت نمیگیرم که توی چه مدل تاپیکی باشه

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 3 ماه بعد...

گریه کن 

تصنیفی از عارف قزوینی

اجرای تصنیف از بنان به نظرم زیباترین است.

گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد

ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد

دیده غیر اشک تر ندارد

این محرم و صفر ندارد

گر زنیم چاک، جیب جان چه باک

مرد جز هلاک هیچ چارۀ دگر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد

شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عسس دزد

دادخواه و آن که او رسد به داد و دادرس دزد

میر کاروان کاروانیان تا جرس دزد

خسته دزد بس که داد زد دزد

داد تا بهر کجا رسد دزد

کشوری بدون دست رد دزد

بشنو ای پسر، ز این وکیل خر

روح کارگر می خورم قسم خبر ندارد

که این وکیل جز ضرر ندارد

دامنی که ناموس عشق داشت می درندش

هر سری که سرّی ز عشق داشت می بُردنش

کو به کوی و برزن به برزن همچو گو برندش

ای سرم فدای همچو سر باد

یا فدای آن تنی که سر داد

سر دهد زبان سرخ بر باد

مملکت دگر، نخل بارور، کاو دهد ثمر،

جز تو هیچ، یک نفر ندارد

چون تو باشرف پسر ندارد

ریشۀ خیانت ز جنگ مرو اندر ایران

ریشه کرد زان شد دو نخل بارور نمایان

یک وثوق دولت یکی قوام سلطنت زان

این دو بدگهر چه ها نکردند

در خطا بدان خطا نکردند

آنچه بد که آن به ما نکردند

چرخ حیله گر، زین دو بی پدر،

ناخلف پسر، زیر قبۀ قمر ندارد

آن شجر جز این ثمر ندارد

ویرایش شده توسط سعید بهمنیان
لینک به دیدگاه
Share on other sites

عجب تاپیک جالبی خوبه که اینجور تاپیکا هم وجود خارجی داره

-------------------

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

از حافظ لسان الغیب

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید

معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید

معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار

در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید

گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد

هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید

ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد

یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید

آن خانــــه لطیفست نشان‌هـــاش بگفتیــد

از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد

یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت

یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید

با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

از خداوندگار مولانا

لینک به دیدگاه
Share on other sites

 

5b403396b024c_.thumb.jpg.a77ace6ae7a872e59312a2852e646213.jpg

 

بخشی معروف از شاهنامه بزرگ فردوسی که طومار ادبیات جهان را در هم پیچید !

 

بمالید چاچی کمان را بدست

به چرم گوزن اندر آورد شست

چو چپ راست کرد و خم آورد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو آورد یال یلی رابه‌گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بگذشت پیکان از انگشت اوی

گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی

سر ساوه آمد بخاک اندرون

بزیر اندرش خاک شد جوی خون

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 5 ماه بعد...
  • کاربر ویژه

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 5 هفته بعد...
  • کاربر ویژه

 

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

کشته شدن سهراب :

 

دگر باره اسپان ببستند سخت - به سر بر همی گشت بدخواه بخت

به کشتی گرفتن نهادند سر - گرفتند هر دو دوال کمر

هرآنگه که خشم آورد بخت شوم -   کند سنگ خارا به کردار موم

سرافراز سهراب با زور دست - تو گفتی سپهر بلندش ببست

غمی بود رستم ببازید چنگ - گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان - زمانه بیامد نبودش توان

زدش بر زمین بر به کردار شیر - بدانست کاو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان برکشید - بر شیر بیدار دل بردرید

بپیچید زانپس یکی آه کرد - ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید - زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوژپشت - مرابرکشید و به زودی بکشت

به بازی بکویند همسال من - به خاک اندر آمد چنین یال من

نشان داد مادر مرا از پدر - ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خون - بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود - براندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شوی - و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر - ببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من - چو بیند که خاکست بالین من

ازین نامداران گردنکشان - کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار - ترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشت - جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که آمد به هوش - بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان - که کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی - بکشتی مرا خیره از بدخویی

ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای - نجنبید یک ذره مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درم - بیامد پر از خون دو رخ مادرم

همی جانش از رفتن من بخست - یکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاین از پدر یادگار - بدار و ببین تا کی آید به کار

کنون کارگر شد که بیکار گشت - پسر پیش چشم پدر خوار گشت

همان نیز مادر به روشن روان - فرستاد با من یکی پهلوان

بدان تا پدر را نماید به من - سخن برگشاید به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شد - مرا نیز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشای از جوشنم - برهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید - همه جامه بر خویشتن بردرید

همی گفت کای کشته بر دست من - دلیر و ستوده به هر انجمن

همی ریخت خون و همی کند موی - سرش پر ز خاک و پر از آب روی

بدو گفت سهراب کین بدتریست - به آب دو دیده نباید گریست

ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود - چنین رفت و این بودنی کار بود

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت - تهمتن نیامد به لشکر ز دشت

ز لشکر بیامد هشیوار بیست - که تا اندر آوردگه کار چیست

دو اسپ اندر آن دشت برپای بود - پر از گرد رستم دگر جای بود

گو پیلتن را چو بر پشت زین - ندیدند گردان بران دشت کین

گمانشان چنان بد که او کشته شد - سرنامداران همه گشته شد

به کاووس کی تاختند آگهی - که تخت مهی شد ز رستم تهی

ز لشکر برآمد سراسر خروش - زمانه یکایک برآمد به جوش

بفرمود کاووس تا بوق و کوس - دمیدند و آمد سپهدار طوس

ازان پس بدو گفت کاووس شاه - کز ایدر هیونی سوی رزمگاه

بتازید تا کار سهراب چیست - که بر شهر ایران بباید گریست

اگر کشته شد رستم جنگجوی - از ایران که یارد شدن پیش اوی

به انبوه زخمی بباید زدن - برین رزمگه بر نشاید بدن

چو آشوب برخاست از انجمن - چنین گفت سهراب با پیلتن

که اکنون که روز من اندر گذشت - همه کار ترکان دگرگونه گشت

همه مهربانی بران کن که شاه - سوی جنگ ترکان نراند سپاه

که ایشان ز بهر مرا جنگجوی - سوی مرز ایران نهادند روی

بسی روز را داده بودم نوید - بسی کرده بودم ز هر در امید

نباید که بینند رنجی به راه  - مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه

نشست از بر رخش رستم چو گرد - پر از خون رخ و لب پر از باد سرد

بیامد به پیش سپه با خروش - دل از کردهٔ خویش با درد و جوش

چو دیدند ایرانیان روی اوی - همه برنهادند بر خاک روی

ستایش گرفتند بر کردگار - که او زنده باز آمد از کارزار

چو زان گونه دیدند بر خاک سر - دریده برو جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند کاین کار چیست - ترادل برین گونه از بهر کیست

بگفت آن شگفتی که خود کرده بود - گرامی‌تر خود بیازرده بود

همه برگرفتند با او خروش - زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

چنین گفت با سرفرازان که من - نه دل دارم امروز گویی نه تن

شما جنگ ترکان مجویید کس - همین بد که من کردم امروز بس

چو برگشت ازان جایگه پهلوان - بیامد بر پور خسته روان

بزرگان برفتند با او بهم - چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشکر از بهر آن ارجمند - زبان برگشادند یکسر ز بند

که درمان این کار یزدان کند - مگر کاین سخن بر تو آسان کند

یکی دشنه بگرفت رستم به دست - که از تن ببرد سر خویش پست

بزرگان بدو اندر آویختند - ز مژگان همی خون فرو ریختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود - که از روی گیتی برآری تو دود

تو بر خویشتن گر کنی صدگزند - چه آسانی آید بدان ارجمند

اگر ماند او را به گیتی زمان - بماند تو بی‌رنج با او بمان

وگر زین جهان این جوان رفتنیست - به گیتی نگه کن که جاوید کیست

شکاریم یکسر همه پیش مرگ

سری زیر تاج و سری زیر ترگ

 

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 هفته بعد...

از سعدی :

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بوده‌ست از ولوله آسوده‌ست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 1 سال بعد...

از سعدی :

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ گریه (ناله) خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


هوشنگ ابتهاج

لینک به دیدگاه
Share on other sites

نمی دانم چه می خواهم خدایا                             به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خستهٔ من                              چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می گریزم                                      به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها                                   به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من                               به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت                                      به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم ، که تا شعرم شنیدند                         به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند                               مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ، ای دل دیوانهٔ من                                   که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد                                 خدا را ، بس کن این دیوانگی ها

فروغ فرخزاد

اصلا اهل شعر نیستم ولی با این شعر حال کردم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

تـــاج از فـرق فلــک بــرداشتــن
جــاودان(تا ابد) آن تــاج بـر سرداشتــن

در بهشـــت آرزو ره یـــافـتــــــن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انــواع نعمـت هــا و نـاز
شب بتی چون ماه در بر داشتــن

صـبح از بـام جهـان چون آفتــاب
روی گیتــــی را منـــور داشـتـــن

شــامگـــه چـون ماه رویا آفـرین
نــاز بــر افلاک اخـــتر داشـــــتن

چـون صـبا در مـزرع سبـز فلک
بــال در بــال کبـــوتــر داشتـــــن

حشمــت و جـاه سلیمــانی یافــتن
شــوکت و فــر سکنــدر داشتـــن

تــا ابــد در اوج قـــدرت زیستــن
ملــک هستــی را مسخـر داشتـن
 

برتوارزانی که ما راخوش تراست
لـذت یـک لحظـه "مادر" داشتن!

 

شعر مادر از فریدون مشیری

 

ویرایش شده توسط Little Man
لینک به دیدگاه
Share on other sites

گفت دانایی که گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور و بازو چارهء این گرگ نیست
صاحبِ اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجورِ پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگِ خود اسیر
هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
آنکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست!
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گرکه باشی همچو شیر
ناتوانی در مصافِ گرگ پیر
مردمان گر یکدیگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان است این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...

لینک به دیدگاه
Share on other sites

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند   چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند
گوئیا باور نمیدارند روز داوری   کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند 

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپُرستوبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند...

..................................................................................................................................

که چون گربه زانو به دل برنهند  و گر صیدی افتد چو سگ در جهند

سوی مسجد آورده دکان شید   که در خانه کمتر توان یافت صید

ره کاروان شیرمردان زنند        ولی جامه مردم اینان کنند

سپید و سیه پاره بر دوخته      به سالوس و پنهان زر اندوخته

زهی جو فروشان گندم نمای      جهانگرد شبکوک خرمن گدای

مبین در عبادت که پیرند و سست    که در رقص و حالت جوانند و چست

چرا کرد باید نماز از نشست      چو در رقص بر می‌توانند جست؟

عصای کلیمند بسیار خوار      به ظاهر چنین زرد روی و نزار

نه پرهیزگار و نه دانشورند

همین بس که دنیا به دین می‌خرند .... !!!

 

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 سال بعد...
  • کاربر ویژه

 

 

بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم
مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم

ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست
از عمر که با نالۀ مستانه نباشیم

سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید
آن روز که ما در غم جانانه نباشیم

#مهدی_اخوان_ثالث

لینک به دیدگاه
Share on other sites

انگار نفرین کرده اند این خاک را اجداد ما           تا بوده زاری بوده و تا مانده غم در یاد ما

تا بوده زاری بوده و تا مانده غم در یاد ما           ما نسل بازی خورده ایم آتش به پرهامان زدند

شاهان به آتش بازیو نیرنگ و استبداد ما          بازندگان بازی شطرنج قدرت نسل ماست

بازندگان بازی شطرنج قدرت نسل ماست            پایان بازی مات بود از کیش مادرزاد ما

یا غرق سیلابیم و جنگ یا زیر آواریم و سنگ       یا غرق سیلابیم و جنگ یا زیر آواریم و سنگ

انگار نفرین کرده اند این خاک را اجداد ما            من با تو همدردم رفیق خنجر به پشت من نزن

                            هرگز نمیخواهد رسید جز ما کسی بر داد ما                                        

 

 

 

 

 

کدخدایی که گمان کرده خدای ده ماست

♬♫♪ کدخدایی که گمان کرده خدای ده ماست  ♬♫♪
♬♫♪ کدخدا نیست خدا نیست بلای ده ماست ♬♫♪

کدخدا نیست خدا نیست بلای ده ماست
روزگاریست به گوش همه خواند که خداست

♬♫♪ روزگاریست به گوش همه خواند که خداست  ♬♫♪
♬♫♪ خانه اش در ده ما نیست، جدای ده ماست ♬♫♪

بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست
♬♫♪ بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست  ♬♫♪
♬♫♪ کدخدا دیر زمانیست که دیوانه شده ست ♬♫♪

کدخدا دیر زمانیست که دیوانه شده ست
♬♫♪ از زمانی که به دیدار خدا رفته و در خانه شده ست ♬♫♪

خانه را دیده خدا را نه ولی با همه بیگانه شده ست

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

ویرایش شده توسط Sabertooth
لینک به دیدگاه
Share on other sites

دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد     یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت     یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم     چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من     سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من     کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع     او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...