رفتن به مطلب

big VULTURE
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

از حافظ

 

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد  -  به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول  -  بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک  -  رهنمونیم به پای علم داد نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد  -  ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر  -  آشیان در شکن طره شمشاد نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار  -  زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد  -  هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق  -  که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیات عراقیست سرود حافظ

که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 174
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

از حافظ

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی  -  دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو  -  ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت  -  صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل  -  شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست  -  ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست  -  ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست  -  عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم  -  کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شاعر: هوشنگ ابتهاج

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 

کنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

ویرایش شده توسط farshid0018
لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

این شعر زیبا از حافظ جگر خسته هر عاشق دور مانده از معشوق را آتش میزند . :crying: :crying: :crying:

برای سلامتی فراق کشیده ها ضرر داره از من گفتن .

 

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند   --   محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید   --   هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب   --   فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست   --   بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر   --    تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو   --   نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست   --   چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش   --   که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف   --  گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من   --  گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد   --   وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من   --   کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل   --   یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی گوشه‌نشین و طرفه آنک   --   مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل   --   مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد  --   پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

از مولانا

 

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم  -  ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان  -  تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم  -  آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن  -  گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم  -  اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند  -  پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود  -  تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد  -  و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام  -  وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

بدون شرح

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست  -  پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان  -  نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین  -  گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند  -  کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر  -  که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم  -  اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

:crying: :crying: :crying:


 


هر که شد محرم دل در حرم یار بماند  -  وان که این کار ندانست در انکار بماند


اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن  -  شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند


صوفیان واستدند از گرو می همه رخت  -  دلق ما بود که در خانه خمار بماند


محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد  -  قصه ماست که در هر سر بازار بماند


هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم  -  آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند


جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت  -  جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند


گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس  -  شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر  -  یادگاری که در این گنبد دوار بماند


داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید  -  خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند


بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد  -  که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند


به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی


شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان  -  که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت  -  گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود  -  بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز  -  تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری  -  شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد  -  گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل  -  مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم  -  که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم  -  هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم  -  فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل  -  چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش  -  فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند  -  بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی  -  چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه  -  که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه  -  که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله  -  نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از شیخ بهایی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی  -  تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را  -  آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من  -  خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم  -  در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم  -  حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن  -  آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ رو ز می‌ دیدم  -  گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم  -  می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!  -  پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید

بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

بر دلبر دیوانه بگویید بیاید     دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید

لینک به دیدگاه
Share on other sites

چقدر خوبه این تاپیک

جرا من تاحالا ندیده بودم؟

 

 

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟      *********     که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟ 

          به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند      ********      که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟ 

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم        ******     چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

 

عراقی

ویرایش شده توسط ATER
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حضرت حافظ

 

 

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد  -  نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی  -  که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور  -  خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم کاین مگس قندپرست  -  تا هواخواه تو شد فر همایی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال  -  پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند  -  درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق  -  هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست  -  شادی روی کسی خور که صفایی دارد

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعایی دارد

 

(*)

:clapping: :clapping:

:wub:  :wub:  :wub: 

:x :x

@};- 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یعنی میخای بگی سهراب سپهری ادم نبوده یا شعراش اشغال بوده؟

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یعنی میخای بگی سهراب سپهری ادم نبوده یا شعراش اشغال بوده؟

؟؟؟

خیر

 

چندان از شعر نو خوشم نمیاد . شما یا هر کس دیگه ای میتونه یک تاپیک بزنه و فقط شعر نو بزاره .

ممنون از شما

 

..........................

از سعدی

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم  -  بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم  -  به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم  -  نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم  -  ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم  -  جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان  -  مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

آن لحضه که از نیاز انسان         دارد نه کم از هوای حیوان

     یه دانه گندم طلایی           از تشت طلا گرانبها تر

  در حادثه های ناگهانی           سالم ز مریض مبتلا تر

 آسوده مباش که بی نیازی           یک آن دگر پر از نیازی

آن جا که تو فرعون زمانی             در تیر رس با خزانی.

 

*****


نه تو میمانی نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم شهر

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه نیز هم میگذرد

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 

سهراب سپهری

 

*****



صورت زیبا نمی‌آید به کار

حرفی از معنی اگر داری بیار

مولوی


 


*****

 

ویرایش شده توسط ATER
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سلطان سخن سعدی

 

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی  -  کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی

راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند  -  مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی

سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ  -  نتواند که کند دعوی همبالایی

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست  -  عیبت آنست که بر بنده نمی‌بخشایی

به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز  -  که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی

بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم  -  به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی

نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال  -  همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی

بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید  -  خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست  -  چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی

ور به خواری ز در خویش برانی ما را  -  همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی

من از این در به جفا روی نخواهم پیچید  -  گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی

چه کند داعی دولت که قبولش نکنند  -  ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد  -  به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی

باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد

لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آن یار کز و خانه ی ما جای پری بود*** سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش*** بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد*** تا بود فلک شیوه ی او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را*** با حسن ادب شیوه ی صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بد مهر به در بُرد*** آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را*** در مملکت حُسن، سر تا جوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت*** باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین*** افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکُش ای بلبل ازین رشک که گل را*** با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ*** از یُمن دعای شب و ورد سحری بود

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت  -  بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم  -  افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار  -  حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت

با این همه هر آن که نه خواری کشید از او  -  هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت

ساقی بیار باده و با محتسب بگو  -  انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت

هر راهرو که ره به حریم درش نبرد  -  مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی

هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من  -  ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من

روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل  -  ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین  -  گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود  -  کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست  -  بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من

گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود  -  ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید  -  کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

ساقی به نور باده برافروز جام ما  -  مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم  -  ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق  -  ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان  -  کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری  -  زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری  -  خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است  -  زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست  -  نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان  -  باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد


مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد


راه دهید یار را آن مه ده چهار را


کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد


چاک شدست آسمان غلغله‌ای‌ست در جهان


عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد


رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد


غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد


تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود


ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد


باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند


سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد


خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند


روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد


چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما


زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد


مولوی


ویرایش شده توسط ATER
لینک به دیدگاه
Share on other sites

به نام الله

با عرض سلام و ادب بر خدمت دوستان عزیز و بزرگوار

سری به زلف تو گشتند چو نجم جلوه به جلوه

نه دست رسیده به زلفت نه نظم شانه به شانه

سیاهی ام که ندارم که جان شود چو شراره

نه سوی چشم دلی هست نه جوی بال اناره

به مجمعی که عارف به وعظ کرده اغاره

ز حال خود بنشستم که سر کنم به نظاره

به صف نشسته مریضان که دم کند به اشاره

ندای آه یتیمی که رفت عرش به بَساره

دل ای خرابه نشین ِ چشم و ذهن زغاره

دعا ز دل یتیم است و شیخ گشته سواره

تقدیم به دوستان گل

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از رهی معیری

 

ندانم کان مه نامهربان، يادم کند يا نه؟  -  فريب انگيز من، با وعده يي شادم کند يا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکين نمي يابم  -  لب گرمي شود پيدا، که آبادم کند يا نه؟
صبا از من پيامي ده، به آن صياد سنگين دل  -  که تا گل در چمن باقي است، آزادم کند يا نه؟
من از ياد عزيزان، يک نفس غافل نيم اما  -  نميدانم که بعد از اين، کسي يادم کند يا نه؟
رهي، از ناله ام خون ميچکد اما نميدانم
که آن بيدادگر، گوشي به فريادم کند يا نه؟

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...