رفتن به مطلب

big VULTURE
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

از حافظ

 

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی  -  بدان مردم دیده روشنایی

درودی چو نور دل پارسایان  -  بدان شمع خلوتگه پارسایی

نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای  -  دلم خون شد از غصه ساقی کجایی

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا  -  فروشند مفتاح مشکل گشایی

عروس جهان گر چه در حد حسن است  -  ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی

دل خسته من گرش همتی هست  -  نخواهد ز سنگین دلان مومیایی

می صوفی افکن کجا می‌فروشند  -  که در تابم از دست زهد ریایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند  -  که گویی نبوده‌ست خود آشنایی

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع  -  بسی پادشایی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیای سعادت  -  ز همصحبت بد جدایی جدایی

مکن حافظ از جور دوران شکایت

چه دانی تو ای بنده کار خدایی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 174
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

امروز برای خودم فال گرفتم این ابیات اومد .

نیتش سکرته :cool:

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند  -  واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند  -  باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی  -  آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال  -  که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب  -  مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد  -  که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد  -  اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

من ازین غزل حافظ خوشم میاد :

 

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند - پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند - ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند - نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند - رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند - ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد - ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند - بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

 

 

 

کسی هست درست و درمون برام ترجمش کنه ؟!!

ویرایش شده توسط Sina123
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سعدی

 

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی  -  که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد  -  دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن  -  تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به  -  که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا  -  به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا  -  تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را  -  تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری  -  که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد  -  چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو  -  و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن  -  وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها  -  وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی  -  گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده  -  آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما  -  فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی  -  چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد  -  ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما  -  مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را  -  کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را  -  دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه  -  ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی  -  تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها   -  هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی  -  یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

لینک به دیدگاه
Share on other sites

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه گرفتـن

هـمـه سالــه از پـی حـج، سفــر حجـاز کـردن

زمدینــه تا بـه کعبــه، سـر و پـا بـرهنــه رفتـن

دو لـب از بـرای لبیکــ بـه گفتــه بـاز کـردن

شب جمعـه هـا نخفتـن ، به خــدای راز گفتـن

ز وجــود بـی نیــازش، طلـب نیـــاز کــردن

به مساجـد و معابـد، همه اعتکاف کردن

ز ملاهـی و مناهی، همـه احتـراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی وجلی گرفتن 

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن 

گه وگه به آسمان ها سر خود فراز کردن 

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن 

زمبادی حقیقت گذر از مجاز کردن 

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد 

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را، ثمر آنقدر نبخشد

که به روی ناامیدی ، در بسته باز کردن... 

شیخ بهایی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور  -  کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن  -  وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن  -  چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت  -  دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب  -  باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند  -  چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم  -  سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید  -  هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب  -  جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

لینک به دیدگاه
Share on other sites

ساقیا سایه ی ابر است و بهار و لب جوی *** من نگویم چه کن اَر اهل دلی خود تو بگوی
بوی یکرنگی ازین نقش نمی آید، خیز *** دلق آلوده ی صوفی به مِی ناب بشوی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن *** ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر *** از در عیش در آ و به ره عیب مپوی
شکر آن را که دگر باز رسیدی به بهار *** بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز *** ورنه هرگز گل و نسرین ندهد ز آهن و روی
گوش بگشای که بلبل به فغان می گوید *** خواجه، تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید *** آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از رودکی

 

بوی جوی مولیان آید همی  -  یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او  -  زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست  -  خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی  -  میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان  -  ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان  -  سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی

گر به گنج اندر زیان آید همی

لینک به دیدگاه
Share on other sites



این شعر از مولوی در وصف حضرت علی(ع)(با وجود اینکه مولوی خودش شیعه نبوده)


 


 


از علی آموز اخلاص عمل




شیر حق را دان مطهر از دغل






در غزا بر پهلوانی دست یافت




زود شمشیری بر آورد و شتافت






او خدو انداخت در روی علی




افتخار هر نبی و هر ولی






آن خدو زد بر رخی که روی ماه




سجده آرد پیش او در سجده‌گاه






در زمان انداخت شمشیر آن علی




کرد او اندر غزااش کاهلی






گشت حیران آن مبارز زین عمل




وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل






گفت بر من تیغ تیز افراشتی




از چه افکندی مرا بگذاشتی






آن چه دیدی بهتر از پیکار من




تا شدی تو سست در اشکار من






آن چه دیدی که چنین خشمت نشست




تا چنان برقی نمود و باز جست






آن چه دیدی که مرا زان عکس دید




در دل و جان شعله‌ای آمد پدید






آن چه دیدی برتر از کون و مکان




که به از جان بود و بخشیدیم جان






در شجاعت شیر ربانیستی




در مروت خود کی داند کیستی






در مروت ابر موسیی بتیه




کآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه






ابرها گندم دهد کان را بجهد




پخته و شیرین کند مردم چو شهد






ابر موسی پر رحمت بر گشاد




پخته و شیرین بی زحمت بداد






از برای پخته‌خواران کرم




رحمتش افراخت در عالم علم






تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا




کم نشد یک روز زان اهل رجا






تا هم ایشان از خسیسی خاستند




گندنا و تره و خس خواستند






امت احمد که هستید از کرام




تا قیامت هست باقی آن طعام






چون ابیت عند ربی فاش شد




یطعم و یسقی کنایت ز آش شد






هیچ بی‌تاویل این را در پذیر




تا در آید در گلو چون شهد و شیر






زانک تاویلست وا داد عطا




چونک بیند آن حقیقت را خطا






آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست




عقل کل مغزست و عقل جزو پوست






خویش را تاویل کن نه اخبار را




مغز را بد گوی نه گلزار را






ای علی که جمله عقل و دیده‌ای




شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای






تیغ حلمت جان ما را چاک کرد




آب علمت خاک ما را پاک کرد






بازگو دانم که این اسرار هوست




زانک بی شمشیر کشتن کار اوست






صانع بی آلت و بی جارحه




واهب این هدیه‌های رابحه






صد هزاران می چشاند هوش را




که خبر نبود دو چشم و گوش را






باز گو ای باز عرش خوش‌شکار




تا چه دیدی این زمان از کردگار






چشم تو ادراک غیب آموخته




چشمهای حاضران بر دوخته






آن یکی ماهی همی‌بیند عیان




وان یکی تاریک می‌بیند جهان






وان یکی سه ماه می‌بیند بهم




این سه کس بنشسته یک موضع نعم






چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز




در تو آویزان و از من در گریز






سحر عین است این عجب لطف خفیست




بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست






عالم ار هجده هزارست و فزون




هر نظر را نیست این هجده زبون






راز بگشا ای علی مرتضی




ای پس سؤ القضا حسن القضا






یا تو واگو آنچ عقلت یافتست




یا بگویم آنچ برمن تافتست






از تو بر من تافت چون داری نهان




می‌فشانی نور چون مه بی زبان






لیک اگر در گفت آید قرص ماه




شب روان را زودتر آرد به راه






از غلط ایمن شوند و از ذهول




بانگ مه غالب شود بر بانگ غول






ماه بی گفتن چو باشد رهنما




چون بگوید شد ضیا اندر ضیا






چون تو بابی آن مدینهٔ علم را




چون شعاعی آفتاب حلم را






باز باش ای باب بر جویای باب




تا رسد از تو قشور اندر لباب






باز باش ای باب رحمت تا ابد




بارگاه ما له کفوا احد






هر هوا و ذره‌ای خود منظریست




نا گشاده کی گود کانجا دریست






تا بنگشاید دری را دیدبان




در درون هرگز نجنبد این گمان






چون گشاده شد دری حیران شود




مرغ اومید و طمع پران شود






غافلی ناگه به ویران گنج یافت




سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت






تا ز درویشی نیابی تو گهر




کی گهر جویی ز درویشی دگر






سالها گر ظن دود با پای خویش




نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش






تا ببینی نایدت از غیب بو




غیر بینی هیچ می‌بینی بگو



ویرایش شده توسط Rorschach
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

 

دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز  -  دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهن چاک ماه رویان باد  -  هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد  -  که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی  -  بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر  -  به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی  -  که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت  -  که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از نراقی

 

عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند  -  نه چنان است گمانم که گناهی بکند

مابه عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم  -  بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از پروین اعتصامی

 

 

کاشکی، وقت را شتاب نبود  -  فصل رحلت در این کتاب نبود

کاش، در بحر بیکران جهان  -  نام طوفان و انقلاب نبود

مرغکان میپراند این گنجشک  -  گر که همسایهٔ عقاب نبود

ما ندیدیم و راه کج رفتیم  -  ور نه در راه، پیچ و تاب نبود

اینکه خواندیم شمع، نور نداشت  -  اینکه در کوزه بود، آب نبود

هر چه کردیم ماه و سال، حساب  -  کار ایام را حساب نبود

غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت  -  طوطی چرخ، جز غراب نبود

ره دل زد زمانه، این دزدی  -  همچو دزدیدن ثیاب نبود

چو تهی گشت، پر نشد دیگر  -  خم هستی، خم شراب نبود

خانهٔ خود، به اهرمن منمای  -  پرسش دیو را جواب نبود

دورهٔ پیرت، چراست سیاه  -  مگرت دورهٔ شباب نبود

بس بگشت آسیای دهر، ولیک  -  هیچ گندم در آسیاب نبود

نکشید آب، دلو ما زین چاه  -  زانکه در دست ما طناب نبود

گر نمی‌بود تیشهٔ پندار  -  ملک معمور دل، خراب نبود

زین منه، اسب آز را بر پشت  -  پای نیکان، درین رکاب نبود

تو، فریب سراب تن خوردی  -  در بیابان جان سراب نبود

ز اتش جهل، سوخت خرمن ما  -  گنه برق و آفتاب نبود

سال و مه رفت و ما همی خفتیم

خواب ما مرگ بود، خواب نبود

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سعدی

 

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود  -  وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او  -  گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون  -  پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان  -  کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان  -  دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم  -  چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او  -  در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین  -  کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم  -  وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل  -  وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من  -  گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن  -  من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

لینک به دیدگاه
Share on other sites

منم عاشق این شعرم از حافظ

یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور                    کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

این دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن                     وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن                         چتر گل در سر کشی ای مرغ خوش خوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت               دائما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب               باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

ای دل از سیل فنا بنیاد هستی برکند                          چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم                   سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید           هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب                          جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار                       تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

ویرایش شده توسط بی بهار
لینک به دیدگاه
Share on other sites

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم

 

 

حافظ

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از شاهنامه

 

دلیری کجا نام او اشکبوس - همی بر خروشید بر سان کوس / بیامد که جوید ز ایران نبرد - سر هم نبرد اندر آرد بگرد

بشد تیز رهام با خود و گبر - همی گرد رزم اندر آمد بابر / برآویخت رهام با اشکبوس - برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

بران نامور تیرباران گرفت - کمانش کمین سواران گرفت / جهانجوی در زیر پولاد بود - بخفتانش بر تیر چون باد بود

نبد کارگر تیر بر گبر اوی - ازان تیزتر شد دل جنگجوی / بگرز گران دست برد اشکبوس - زمین آهنین شد سپهر ابنوس

برآهیخت رهام گرز گران - غمی شد ز پیکار دست سران / چو رهام گشت از کشانی ستوه - بپیچید زو روی و شد سوی کوه

ز قلب سپاه اندر آشفت طوس - بزد اسپ کاید بر اشکبوس / تهمتن برآشفت و با طوس گفت - که رهام را جام باده‌ست جفت

بمی در همی تیغ‌بازی کند - میان یلان سرفرازی کند / چرا شد کنون روی چون سندروس - سواری بود کمتر از اشکبوس

تو قلب سپه را به‌آیین بدار - من اکنون پیاده کنم کارزار / کمان بزه را ببازو فگند - ببند کمر بر بزد تیر چند

خروشید کای مرد رزم آزمای - هم آوردت آمد مشو باز جای / کشانی بخندید و خیره بماند - عنان را گران کرد و او را بخواند

بدو گفت خندان که نام تو چیست - تن بی‌سرت را که خواهد گریست / تهمتن چنین داد پاسخ که نام - چه پرسی کزین پس نبینی تو کام

مرا مادرم نام مرگ تو کرد - زمانه مرا پتک ترگ تو کرد / کشانی بدو گفت بی‌بارگی - بکشتن دهی سر بیکبارگی

تهمتن چنین داد پاسخ بدوی - که ای بیهده مرد پرخاشجوی / پیاده ندیدی که جنگ آورد - سر سرکشان زیر سنگ اورد

بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ - سوار اندر آیند هر سه بجنگ / هم اکنون ترا ای نبرده سوار - پیاده بیاموزمت کارزار

پیاده مرا زان فرستاد طوس - که تا اسپ بستانم از اشکبوس / کشانی پیاده شود همچو من - ز دو روی خندان شوند انجمن

پیاده به از چون تو پانصد سوار - بدین روز و این گردش کارزار / کشانی بدو گفت با تو سلیح - نبینم همی جز فسوس و مزیح

بدو گفت رستم که تیر و کمان - ببین تا هم اکنون سراری زمان / چو نازش باسپ گرانمایه دید - کمان را بزه کرد و اندر کشید

یکی تیر زد بر بر اسپ اوی - که اسپ اندر آمد ز بالا بروی / بخندید رستم به آواز گفت - که بنشین به پیش گرانمایه جفت

سزدگر بداری سرش درکنار - زمانی برآسایی از کارزار / کمان را بزه کرد زود اشکبوس - تنی لرز لرزان و رخ سندروس

برستم برآنگه ببارید تیر - تهمتن بدو گفت برخیره خیر / همی رنجه داری تن خویش را - دو بازوی و جان بداندیش را

تهمتن به بند کمر برد چنگ - گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ / یکی تیر الماس پیکان چو آب - نهاده برو چار پر عقاب

کمان را بمالید رستم بچنگ - بشست اندر آورد تیر خدنگ / برو راست خم کرد و چپ کرد راست - خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو سوفارش آمد بپهنای گوش - ز شاخ گوزنان برآمد خروش / چو بوسید پیکان سرانگشت اوی - گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی

بزد بر بر و سینهٔ اشکبوس - سپهر آن زمان دست او داد بوس / قضا گفت گیر و قدر گفت ده - فلک گفت احسنت و مه گفت زه

کشانی هم اندر زمان جان بداد - چنان شد که گفتی ز مادر نزاد

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

با من صنما دل یک دله کن  -  گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا  -  زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف در چله شدی  -  سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو با غول مرو  -  زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش  -  این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله رو  -  دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان شبان شده‌ای  -  بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو  -  در دست طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا  -  انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان

در گردن او رو زنگله کن

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از ملک‌الشعرای بهار

 

گر نیم‌شبی مست در آغوش من افتد  -  چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم  -  یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد  -  دور از تو چنانم که سری بی‌بدن افتد

آوازه کوچک دهنت ورد زبان‌هاست  -  ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد

طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند  -  در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد

شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز

شوری است که تنها به سرکوهکن افتد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

ساقیا آمدن عید مبارک بادت  -  وان مواعید که کردی مرواد از یادت

در شگفتم که در این مدت ایام فراق  -  برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی  -  که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست  -  جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت  -  بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد  -  طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی  -  خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد  -  از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش  -  که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج  -  نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان  -  ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر  -  در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست  -  گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست  -  کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت  -  بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.


به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،


عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم


نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .


اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،


شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،


غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،
در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور


رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !


با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !


كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !


« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو

 

 

 

 

 

 

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
Share on other sites

یا  از حافظ

 

 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها  -  که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید  -  ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم  -  جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید  -  که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل  -  کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر  -  نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

لینک به دیدگاه
Share on other sites

آن یار کز و خانه ی ما جای پری بود*** سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش*** بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد*** تا بود فلک شیوه ی او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را*** با حسن ادب شیوه ی صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بد مهر به در بُرد*** آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را*** در مملکت حُسن، سر تا جوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت*** باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین*** افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکُش ای بلبل ازین رشک که گل را*** با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ*** از یُمن دعای شب و ورد سحری بود

 

تفسیر عرفانی

1.من در خانه معشوقی دارم که از وجود او، خانه ی من به جایگاه پری رویان مبدّل شده است و سراپایش هم، چون فرشته از عیب و نقص پاک و مبرّا است.
2.دل با خود گفت:در اشتیاق دیدار معشوق و استشمام بوی خوش او در این شهر ماندگار خواهم شد، ولی بیچاره نمی دانست که یار او مسافر است و از اینجا رفتنی.
3.از رفتن او غمگین شدم و نمی خواستم کسی بفهمد، ولی این تنها من نیستم که راز دلم بر همه آشکار شده، بلکه تا دنیا بوده است، روش او افشا و رسوا کردن راز عاشقان بوده است.
4.معشوق دانا و زیبا همچون ماه من، عزیزی بود که همراه با زیبایی و جذابیت، رفتار پسندیده داشت و اهل نظر بود و اسرار عالم معنا را درک می کرد.
5.بخت و اقبال نحس و بی رحم و نامهربان، یارم را از دست من ربود.آری، چه می توان کرد.از بخت ناموافق من است که در روزگار بی سامان و آشوب واقع شده و بهتر از این نبوده است.
6.ای دل!گله نکن و عذر معشوق را قبول کن، زیرا تو درویش فقیری هستی و او در کشور حسن و جمال، پادشاه خوبان است و ادّعای سلطنت دارد.
7.ایام خوش و نشاط انگیز، لحظاتی بود که با معشوق به سر بردیم و در کنار او بودیم و باقی اوقات ما همه در بی ثمری و ناآگاهی گذشت.
8.نشستن بر لب جوی آب و کنار بوستان گل های سرخ و نسرین و بر روی چمن، لذت بخش است، اما افسوس که آن معشوق زیبا و دلربا به سرعت از اینجا گذشت و این تفریح بی وجود او خوب و خوش نبود.
9.ای بلبل عاشق!از رشک و غیرت اینکه معشوق تو، گل سرخ، سحرگاه برای باد بهاری دلربایی و عشوه گری می کرد، خود را هلاک کن.
10.هر وارستگی و معرفتی که خداوند به حافظ عطا کرد، همه به یُمن شب زنده داری و ذکر سحرگاهی بوده است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سعدی

 

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران  -  کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد  -  داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم  -  تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت  -  گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد  -  از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت  -  اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل  -  بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...