رفتن به مطلب

big VULTURE
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

از حافظ

 

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند  -  همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس  -  گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او  -  زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی  -  گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند

با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب  -  کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن  -  وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند

دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود  -  جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد  -  کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر  -  بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • ارسال 174
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

از حافظ

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد  -  عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت  -  عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد  -  برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز  -  دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند  -  دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت  -  دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ


 


 


مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت  -  خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت


پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن  -  که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت


سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم  -  که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت


تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی  -  صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت


و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی  -  برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت


من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل  -  من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت


زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی


نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت


لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ شیرین سخن

 

 

شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت  -  فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر  -  کنایتیست که از روزگار هجران گفت

نشان یار سفرکرده از که پرسم باز  -  که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل  -  به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب  -  که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنید  -  که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود  -  که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو  -  تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل  -  قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز

من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

 



ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد




دل رمیده ما را رفیق و مونس شد






نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت




به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد






به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا




فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد






به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست




گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد






خیال آب خضر بست و جام اسکندر




به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد






طربسرای محبت کنون شود معمور




که طاق ابروی یار منش مهندس شد






لب از ترشح می پاک کن برای خدا




که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد






کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود




که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد






چو زر عزیز وجود است نظم من آری




قبول دولتیان کیمیای این مس شد






ز راه میکده یاران عنان بگردانید




چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد




حافظ


لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

ز خاک من اگر گندم برآید  -  از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد  -  تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت  -  تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

میا بی‌دف به گور من برادر  -  که در بزم خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته  -  دهان افیون و نقل یار خاید

بدری زان کفن بر سینه بندی  -  خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان  -  ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست  -  همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق  -  بگو از می به جز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یک دم نپاید

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار  -  نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار

نگفتی تا قیامت با تو جفتم  -  کنون با جور جفتی یاد می‌دار

مرا بیدار در شب‌های تاریک  -  رها کردی و خفتی یاد می‌دار

به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها  -  مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار

نگفتی خار باشم پیش دشمن  -  چو گل با او شکفتی یاد می‌دار

گرفتم دامنت از من کشیدی  -  چنین کردی و رفتی یاد می‌دار

همی‌گویم عتابی من به نرمی  -  تو می‌گویی به زفتی یاد می‌دار

فتادی بارها دستت گرفتم

دگرباره بیفتی یاد می‌دار

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سعدی

 

 

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست  -  هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ  -  دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست  -  حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان  -  گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست

مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل  -  عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند  -  زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول  -  هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام  -  کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر  -  حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب  -  عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت  -  بازآید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید  -  تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند  -  آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن  -  فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق  -  ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا  -  کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی  -  بر می‌شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم  -  بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

از حافظ

 

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو  -  پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز  -  کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان  -  قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار  -  گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند  -  این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر  -  کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست  -  جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 هفته بعد...

از مولانا

 

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده   --    دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد   --   غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن   --   با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه   --   یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر   --   پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند   --   مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار   --   زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند   --   ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی   --   که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد   --   رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن   --   ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در دیار شعر و ادب حقیقتاً شمس تبریزی اعجوبه ای بود که مثالش به دیدگان عام کم نظیر و به یک معنای خاص بی نظیر است

شعر زیر از شگفتی های ادبیات اوست که به شیوه ای حریصانه خواننده مختص خود را می طلبد.

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام
دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن ؛ که اندر دل اندیشیده‌ام

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرویده‌ام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام
من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی ؛ قاصد چنین گیجیده‌ام
از کاسهٔ استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام

چندان که خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام
پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام
هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام

 
ویرایش شده توسط amin333
لینک به دیدگاه
Share on other sites

در 2 ساعت قبل، amin333 گفته است :

در دیار شعر و ادب حقیقتاً شمس تبریزی اعجوبه ای بود که مثالش به دیدگان عام کم نظیر و به یک معنای خاص بی نظیر است

شعر زیر از شگفتی های ادبیات اوست که به شیوه ای حریصانه خواننده مختص خود را می طلبد.

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام
......

توجه کنید که شمس تبریزی شاعر بزرگی محسوب نمی شه

بلکه این مولانا هستش که دیوانی به نام شمس داره و یکی از بزرگترین شاعر های دنیاست

شمس تبریزی کسی بود که با مولانا جلال الدین محمد بلخی ملاقات می کنه و روی ایشان تاثیر عمیقی میگذارد .

بعد از این ملاقات مولانا دیوان اشعاری میسراید و به افتخار شمس تبریزی آن را دیوان شمس نام گذاری می کند .

 

......................

 

يك پروفسور فرانسوی در جشن بازنشستگی اش در دانشگاه سوربن فرانسه چنین گفت :
 من عمرم را وقف ادبیات فارسی ایرانی کردم  و برای اینکه به شما اساتید و روشنفکران جهان توضیح دهم که این ادبیات عجیب چیست ، چاره ای ندارم جز اینکه به مقایسه بپردازم و بگویم که ادبیات فارسی بر چهار ستون اصلی استوار است :

فردوسی ، سعدی ، حافظ و مولانا .

فردوسی ، هم سنگ و همتای هومر یونانی است و برتر از او .

سعدی ، آناتول فرانس فیلسوف را به یاد ما می آورد و داناتر از او .

حافظ با گوته ی آلمانى قابل قیاس است ، که او خود را ، شاگرد حافظ و زنده به نسیمی که از جهان او به مشامش رسیده ، میشمارد .

 اما مولانا ، در جهان هیچ چهره ای را نیافتم ، که بتوانم مولانا را به او تشبیه کنم ،  او یگانه است و یگانه باقی خواهد ماند ، او فقط شاعر نیست ، بلکه بیشتر جامعه شناس است و روانشناسی کامل ، که ذات بشر و خداوند را دقیق می شناسد ، قدر او را بدانید و به وسیله ی او خود و خدا را بشناسید .

 من اگر تا پایان عمرم دیگر حرفی نزنم ، همین شعر برای همیشه کافی است :

باران که شدى مپرس ، اين خانه کيست

سقف حرم  و مسجد و ميخانه  يکيست

باران  که  شدى   ،   پياله ها   را   نشمار

جام  و قدح  و کاسه  و  پيمانه  يکيست

باران  !  تو که  از  پيش  خدا  مى  آیی !

توضيح  بده  عاقل  و  فرزانه  يکيست ؟

بر   درگه   او   چونکه   بيفتند  به   خاک

شير  و  شتر  و  پلنگ و  پروانه  يکيست

با  سوره ى  دل  ،   اگر  خدا  را  خواندى

حمد  و فلق  و  نعره ى  مستانه  يکيست

از  قدرت  حق  ،  هر چه  گرفتند  به  کار

در  خلقت حق ، رستم و موریانه يکيست

گر   درک  کنى   ،   خودت   خدا  را  بينى

درکش  نکنى  ،  کعبه  و  بتخانه  يکيست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

https://fa.wikipedia.org/wiki/مولوی

 

 

شاعر پارسی‌گوی مولانا در ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و مردم از وجودش بهره‌مند بودند تا اینکه شمس‌الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز سه شنبه ۲۶ جمادی‌الثانی ۶۴۲ قمری نزد مولانا رفت و مولانا شیفته او شد. در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این ۳۰ سال مولانا آثاری برجای گذاشت که از عالی‌ترین نتایج اندیشه بشری است؛ و مولانا حال خود را چنین وصف می‌کند:

زاهد بودم ترانه گویم کردی   سر حلقهٔ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم   بازیچهٔ کودکان کویم کردی

دیدار شمس تبریزی و مولانا

روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمی‌گشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقهٔ انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود بگوی. گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او می‌ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می‌کرد. اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی! پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. نگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده‌ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می‌توانی رسید؟

و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و این‌بار مزاحم را از شانه‌هایم بردار.»

شمس تبریزی در حدود سال ۶۴۲ قمری به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پرشور عرفانی پرداخت. کسی نمی‌داند شمس تبریزی به مولانا چه گفت و چه آموخت که اینگونه دگرگونش کرد؛ اما واضح است که شمس تبریزی عالم و جهاندیده بود و برخی به خطا گمان کرده‌اند که او از حیث دانش و فن بی‌بهره بوده‌است که نوشته‌های او بهترین گواه بر دانش گسترده‌اش در ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

غزلی دیگر از مولانا محمد ابن محمد ابن حسین . ملقب به جلال الدین 

این غزل پیش نمایشی از قربت به ذات لایزال الهی را از منظر عرفان به تصویر می کشد. به ویژه در مصرع های پایانی که به وضوح این مرتبه و قرب عیان است

moulavi.gif 

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من
یادت نمی‌آید که او   می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن  اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان    نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را ؛ که آگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان ؛ خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو ؛ چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان ؛ وانگه ببین بازار من

ویرایش شده توسط amin333
لینک به دیدگاه
Share on other sites

شعری کوتاه و قابل تامل از ادگار آلن پو

ترجمه : چیستا یثربی

download.jpg

اعتنایی ندارم که سهم زمین من
بسیار اندک است


و این که سالها عشق
در دقیقه ای نفرت فراموش می شود


شکوه نمی کنم که خرابه ها
از من شادتر و شیرین ترند


اما از این ناراحتم
که تو برای سرنوشت من تاسف می خوری
برای من که تنها یک رهگذرم.

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی  -  عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو  -  دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو  -  عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها  -  امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی

ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی  -  ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی

زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه  -  زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی

زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان  -  همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد  -  چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان  -  ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی

دهان عشق می‌خندد، دو چشم عشق می‌گرید  -  که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی

مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را  -  گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی

بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن

کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن

توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی  -  که سلطان‌السلاطینی و خوبان جمله طغرایی

حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی  -  کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!

جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی  -  جهان راضیست و می‌داند که صد لونش بیارایی

شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون  -  زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که می‌آیی

بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین  -  که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی

به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن  -  تو خندان‌روتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی

توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل  -  بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی

توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص  -  توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی

چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد  -  تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی

تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو  -  شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی

وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت  -  عطا و بخشش شادت، نه نسیه‌ست و نه فردایی

به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را

بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را

سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟  -  چنین تنها چه می‌گردی؟ درین صحرا چه می‌کاری؟

زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند  -  اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری

مرا گویی: « چه می‌گویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی  -  دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری

ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی  -  گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری

گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی  -  گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟

سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت  -  بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری

سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان  -  سلام علیک بی‌پایان، بر آن کرسی جباری

چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن  -  چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری

تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین  -  بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری

وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان  -  وگر قربان نگردی تو، یقین می‌دان که مرداری

خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان  -  چرایی بی‌نمک ای جان، نه همسایهٔ نمکساری؟

رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها

فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها

 

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

ای پیک راستان خبر یار ما بگو   -  احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور  -  با یار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار  -  با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست  -  گو این سخن معاینه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند  -  گو در حضور پیر من این ماجرا بگو

گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود  -  بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر  -  شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان  -  با این گدا حکایت آن پادشا بگو

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند  -  بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان پرور است قصهٔ ارباب معرفت  -  رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند  -  می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

لینک به دیدگاه
Share on other sites

شعری از سيف الدين محمد فرغانی شاعر معاصر سعدی، خطاب به سپاهيان مغول

 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد... هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب… بردولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان… بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت... این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلو گیر خاص و عام... بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چونیزه برای ستم دراز... این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد... بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست... گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت... هم برچراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت... پس نوبت کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن... تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید... نوبت زناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان... بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم... تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دیگران بود مدتی... این گل زگلستان شما نیز بگذرد

آبی است ایستاده درین خانه مال و جاه... این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع... این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا به حکم اوست... هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف... یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این  -  خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانی است این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این  -  سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این

آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این  -  ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این  -  آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر  -  از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم  -  بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام  -  اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا  -  ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین  -  در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند  -  داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این

ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو  -  کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد  -  با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود  -  چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود  -  در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو  -  سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم

ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم

 

ای نور هر دو دیده بی‌تو چگونه بینم

وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم

 

ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو

وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم

 

دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته

جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم

 

گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را

از دل نه‌ای گسسته از تو کجا گریزم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او  -  شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود  -  بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود  -  آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد  -  ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند  -  چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او  -  بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او  -  شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان  -  چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل  -  بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای  -  ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان  -  چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند  -  نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری  -  چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد  -  بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او  -  ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او  -  این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری  -  ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل  -  غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود  -  از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او  -  فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او  -  کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من  -  صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم  -  ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل  -  سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از عطار

 

دلم در عشق تو جان برنتابد  -  که دل جز عشق جانان برنتابد

چو عشقت هست دل را جان نخواهد  -  که یک دل بیش یک جان برنتابد

دلم در درد تو درمان نجوید  -  که درد عشق درمان برنتابد

مرا در عشق تو چندان حساب است  -  که روز حشر دیوان برنتابد

ز عشقت قصهٔ گفتار ما را  -  یقین دانم که دو جهان برنتابد

اگر با من نمی‌سازی مسوزم  -  که یک شبنم دو طوفان برنتابد

چو پروانه دلم در وصل خود سوز  -  که این دل دود هجران برنتابد

دل عطار بر بوی وصالت  -  ز هجرت یک سخن زان برنتابد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سعدی

 

لاابالی چه کند دفتر دانایی را  ---  طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند  ---  نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند  ---  ور نبیند چه بود فایده بینایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست  ---  یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

همه دانند که من سبزه خط دارم دوست  ---  نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

من همان روز دل و صبر به یغما دادم  ---  که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

سرو بگذار که قدی و قیامی دارد  ---  گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

گر برانی نرود ور برود باز آید  ---  ناگزیر است مگس دکه حلوایی را

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس  ---  حد همین است سخندانی و زیبایی را

سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت  ---  یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سعدی

 

آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد  -  نه دل من که دل خلق جهانی دارد

به تماشای درخت چمنش حاجت نیست  -  هر که در خانه چنو سرو روانی دارد

کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند  -  باری آن بت بپرستند که جانی دارد

ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر  -  کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد

علت آنست که وقتی سخنی می‌گوید  -  ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد

حجت آنست که وقتی کمری می‌بندد  -  ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد

ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش  -  با کسی گوی که در دست عنانی دارد

عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود  -  هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد  -  که نه بحریست محبت که کرانی دارد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...