رفتن به مطلب

Nima2007

کاربر ویژه
  • پست

    3315
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    12
  • بازخورد

    100%

تمامی مطالب نوشته شده توسط Nima2007

  1. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    آدم های بزرگ، آدم های متوسط و آدم های کوچک !!!! ... آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند آدم هاي كوچك بي دردند آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند آدم هاي كوچك مسئله ندارند آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند
  2. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس !!!! ... شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟" وزير گفت: "الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!" شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه‌دوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم." تحليل حكايت : 1 يك شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سازمان باشد. 2 در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است.
  3. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    امنیت، آزادی و نان !!!! ... نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت . دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند :... جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند . جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند . جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی؟ پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد . جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است . آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد . جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد . فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود. ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان ...
  4. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    ترفند کتابخانه انگلیس !!!! ... ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد. قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند. یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. فصل باران فرا رسید، اگر کتاب ها به زودی منتقل نمی شد، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید. رئیس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید. روزی، کارمند جوانی از دفتر رئیس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رئیس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا این قدر ناراحت است. رئیس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مسئله را حل کنم. روز بعد، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون: همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتاب های کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی جدید تحویل دهند.
  5. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو
  6. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    مرد بدکار و تار عنکبوت! مرد بدكاری هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را ديد. ملكه گفت: "کافی است كه فقط يك كار خوب كرده باشی، تا همان يك كار تو را برهاند. خوب فكر كن." مرد به خاطر آورد يكبار كه در جنگلی قدم می‌زد. عنكبوتی سر راهش ديده بود و برای اين كه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود. ملكه لبخندی به لب آورد و در اين هنگام تار عنكبوتی از آسمان نازل كرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقيه محكومان نيز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پايين هل داد. در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنيد كه ملكه می‌گويد: "شرم آور است كه خودخواهی تو، همان تنها خير تو را به شر مبدل كرد".
  7. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    فرق احمق و دیوانه اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامیکه سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی پیچ های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب پیچ ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند . تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید پیچ چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک پیچ بازکن و این لاستیک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی ، پس چرا تو را توی تیمارستان انداخته اند ؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام ، ولی احمق که نیستم !!!
  8. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    عشق زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند ... آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ... زن جوان: یواش تر برو من می ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم! مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری ... زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی ... مرد جوان: مرا محکم بگیر ... زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه. . . . روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. . . . در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت ... مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .......
  9. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم. یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد. بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است. مورچه گفت: من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم. بالدار گفت: عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند. مورچه گفت: اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد. بالدار گفت: خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود. مورچه گفت: اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید بالدار گفت: ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم. مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت. بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد. مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم . مورچه گفت: بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند، حیوان خیرخواه. مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی،چه عسلی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پایش در عسل شد استوار از تپیدن سست شد پیوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم. گر جوی دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از این درماندگی بیرون جهم مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: هوسهای زیادی مایه گرفتاری است این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.
  10. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    چرا والدین پیر میشوند؟؟؟؟؟؟ روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟» ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه» رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس» رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟» ـ مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.» رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر» رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.» رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».
  11. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    بهلول و بهشت فروشی هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: - بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟! بهلول گفت: - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
  12. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    داستان كوتاه برادر شخصي به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه دلاري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: " اي كاش من هم يك همچو برادري بودم." پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟" "اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟" پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد." پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او دلاري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني." پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
  13. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    راهب و سامورایی راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: «پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!» راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند! راهب به آرامی گفت: « خشم تو نشانه ای از جهنم است.» سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد. آنگاه راهب گفت: « این هم نشانه بهشت!»
  14. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دكترش برای چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دكتر؟ دكتر چند لحظه فكر میكنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف كنم. من یه نفر رو می شناسم كه شكارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شكار كردن از دست نمیده. یه روز كه می خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل.. همینطور كه میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شكارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ كشته میشه و میفته روی زمین! پیرمرد با حیرت میگه: این امكان نداره! حتما' یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده! دكتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا' منظور منم همین بود
  15. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    پیرمرد رنجور تصمیم گرفت حال که ناتوان شده و قادر به انجام کارهایش نیست با پسر، عروس و نوه‌ 4 ساله‌اش زندگی کند. دستان پیرمرد می‌لرزید، چشمانش کم‌سو شده بود و قدم‌هایش دیگر استوار نبود. خانواده هر شب دور میزی جمع می‌شدند و شام را در کنار یکدیگر میل می‌کردند. اما برای پدر بزرگ با این وضعیت جسمانی حقیقتا صرف شام به این سبک کاری شاق و مشکل بود. غذا از قاشقش می‌ریخت، هنگام برداشتن لیوان اغلب نوشیدنی به روی میز می‌ریخت و تمام رومیزی را لکه‌دار می‌کرد. پسر و عروس پیرمرد به شدت از این خرابکاری‌ها و بریز و به‌ پاش‌های پیرمرد خسته و عصبی شده بودند. روزی پسر رو به همسرش کرد و گفت: «باید فکری برای پدربزرگ کنیم. این وضع دیگر قابل تحمل نیست. من از این همه ریخت و پاش و غذا خوردن پرسروصدای وی خسته شده‌ام.» پسر و عروس بعد از شور و مشورت تصمیم گرفتند میز کوچکی گوشه اتاق قرار دهند تا پدربزرگ هنگام شام از آن استفاده کند. بدین ترتیب پدر‌بزرگ تنها گوشه‌ای شرمگین می‌نشست و غذا می‌خورد درحالیکه دیگر اعضای خانواده در جمعی صمیمی دور میز می‌نشستند و شام صرف می‌کردند. از آنجایی که در اثر لرزش دست، پدربزرگ یکی دو بشقاب را شکسته بود تصمیم گرفتند برای جلوگیری از تکرار این امر در کاسه‌ای چوبی غذای وی را سرو کنند. اکثر اوقات قطره اشکی گوشه چشم پدربزرگ بود، از اینکه مجبور بود اینگونه تنهایی غذا بخورد غم عجیبی در چشمانش موج می‌زد؛ با این وجود هراز گاهی که قاشق از دستش می‌افتاد یا ظرف غذایی واژگون می‌شد باز هم با تذکر و نگاه سرزنش‌آمیز پسر و عروسش روبرو می‌شد. در این میان پسرک تمام این مناظر را در سکوت می‌دید. یک‌شب قبل از شام پدر متوجه شد پسرش در حال ساختن چیزی از چوب است. رو به وی کرد و گفت:«عزیزم، چی درست می‌کنی؟» پسر با شیرینی و حاضرجوابی خاصی پاسخ داد: «دارم یک کاسه چوبی برای غذای تو و مامان درست می‌کنم تا وقتی بزرگ شدم شما توی اون غذا بخورید!» سپس با لبخند معصومانه‌ای مشغول کارش شد. حرف پسرک آنقدر محکم و مستدل بود که پدر و مادر هیچ جوابی نداشتند! اشکی از ندامت در چشمشان حلقه زد. هر دو سکوت کرده بودند ولی می‌دانستند چه باید بکنند. آن شب پسر با مهربانی دست پدرش را گرفت و با احترام وی را سر میز شام نشاند تا در کنار یکدیگر شام صرف کنند. از آنروز به بعد پدربزرگ همیشه با خانواده شام صرف می‌کرد ولی اینبار هر وقت غدایی می‌ریخت، چیزی از دستش می‌افتاد یا همه چیز بهم می‌ریخت نه پسر مثل سابق اهمیتی به این موضوع می‌داد و نه عروسش. بچه‌ها موجودات فوق‌العاده باهوشی هستند. با چشم‌ تیزبین خود همه جوانب را می‌بینند، همانطور که با گوش خود همه چیز را به خوبی می‌شنوند و در ذهن خود به بهترین وجه آن چه را که دریافت کرده‌اند پردازش می‌کنند. اگر آنها ببینند که والدین‌شان صبورانه جو خانه را شاد و صمیمی نگاه می‌دارند مطمئنا آنها نیز همین گرایش و طرز رفتار را ادامه خواهند داد و از والدین خویش تقلید می‌کنند. والدین آگاه و عاقل متوجه هستند که هر چه امروز می‌سازیم روزی سر راه بچه‌های ما قرار خواهد گرفت. پس چه خوبست که الگویی خوب برای رفتارشان باشیم و سازندگان آینده‌ای روشن برای فردای آنان.
  16. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    با تشکر از جناب حسینی عزیز و توجه شما --------------------------------------- جعبه خالی در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله اش مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود . چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر کمد گذاشته بود. صبح روز بعد،دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه ی من است . پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد:مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر د و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد .
  17. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    با تشکر از دوستان که همیشه برای این تایپیک زحمت کشیده اند و در تلاش برای بهبودی این تایپیک هستند...خیلی ممنون میشم که یه مقدار توجه داشته باشید که یک مطلب، مکررا ذکر نشه تا یه تایپیک نمونه باقی بمونه و یه منبعی هم برای جمع اوری این مطالب زیبا و مفید ایجاد شده باشه ... شرمنده از این که این حرف رو مجبور شدم بزنم و اگر باعث ناراحتی دوستان شدم واقعا معذرت می خوام. @};- از یکی از دوستان و مسئولین نیز در خواست دارم تکراری ها رو پاک نمایند تا یک تایپیک نمونه بشه... بازم ممنون ;)
  18. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    تمام داستانهایی که از موفقیت‌های چشمگیر این و آن شنیده‌ایم درحقیقت داستان شکست‌های بزرگ آنها نیز می‌باشد. ما پیرزوی‌ها را می‌بینیم و در مورد آن می‌شنویم درحالیکه فقط چشم نکته‌بین متوجه وجود شکست‌های پیاپی در مسیر این پیروزی است. تفاوت اصلی افراد موفق با دیگران در اینست که انسان‌های موفق هربار که شکست می‌خورند قوی‌تر از قبل به صحنه مبارزه برمی‌گردند. شاید بتوان اینگونه برداشت کرد که شکست، بیشتر آنها را به جلو سوق داده تااينكه باعث عقب‌افتادگی آنها شده باشد. آنها شکست می‌خورند ولی از آن تجربه می‌کنند و به پیش می‌روند. به عنوان مثال "هنری فورد" در اولین ماشینی که ساخت فراموش کرد دنده عقب کار بگذارد. اما آیا جهان از وی به عنوان فردی شکست‌خورده یاد می‌کند؟ تک تک افراد نام‌آور با وجود مشکلات پیروز شدند نه در نبود مشکلات! تا به حال دیده نشده که فرد موفق و نامداری بدون وجود مشکلات پیروز شده باشد. گرچه ما که فقط دستاوردها و محصولات آنها را می‌بینیم فکر می‌کنیم اینها افراد خوش‌شانسی هستند که تمام شرایط برای رشد آنها میسر بوده. "توماس ادیسون" در سال 1914 در سن 67 سالگی تمام کارخانه‌اش را که قیمتی معادل چندین میلیون دلار داشت در اثر آتش‌سوزی از دست داد. وی بیمه کمی داشت، جوان هم نبود و تمام ماحصل تلاش و تجربیات علمی‌اش در اثر کوچکترین سهل‌انگاری دود شد و به هوا رفت. نقل شده که وقتی وی بالای تلی از خاکستر و دود و آتش کارخانه‌اش ایستاد فقط زمزمه کرد:« حتما این فاجعه دارای ارزش والایی است. چرا که لااقل تمام اشتباهاتم را سوزاند و خاکستر کرد. خدا را شکر! حال می‌توانم از نو شروع کنم.» درست سه هفته بعد از این فاجعه وی گرامافون را اختراع کرد!
  19. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    سه ماجرا، يك پند ماجرای اول: مگس مطمئنا تا به حال مگسی را که در اتاقی گیر افتاده، دیده‌اید! اگر مگس به شیشه پنجره برسد به ظن اینکه این تنها راه فرار است مدام به همان شیشه چسبسده و هی پر و بال می‌زند. محال است به ذهن این موجود مفلوک برسد که ممکن است راه دیگری نیز برای خروج وجود داشته باشد! ماجرای دوم: فروشنده فروشنده‌ای که میزان فروش محصولاتش رقمی بین 80 تا 95 درصد از کل بودجه‌اش بود، دلسرد از این تجارت تصمیم گرفت با یک مشاور تجاری و بازاریابی قرار ملاقاتی گذاشته، در مورد کارش مشورت نماید. زمان مقرر به دفتر مشاور رسید. وقتی وارد دفتر شد به جای اینکه با منشی و بخش پذیرشی روبرو شود دو در دید. روی یکی از درها نوشته شده بود: "فروش کمتر از 100٪ " و روی در دوم نوشته شده بود "فروش بالای 100٪ " از آنجایی که میانگین فروش وی کمتر از 100٪ بود، وی وارد اتاق اولی شد. بعد از ورود به اتاق مجددا دو در دید که روی اولی نوشته شده بود "وجود انگیزه "و روی دیگری نوشته شده بود "عدم انگیزه" . فروشنده که دیگر انگیزه و شوق کارش را از دست داده بود در دوم را انتخاب کرد. اما به محض ورود به اتاق به دو در دیگر برخورد کرد که روی یکی نوشته شده بود: " خشنود از خود"، روی در دوم نوشته شده بود: "ناخشنود از خود" فروشنده که چندان از مؤفقیت خود راضی نبود، در دوم را انتخاب کرد ولی با کمال تعجب خود را داخل همان خیابان، جلوی دفتر مشاور، روبروی دری که از آن وارد شده بود، دید! حکمت نهفته در پشت این دو داستان اگر با همان دیدگاه همیشگی به قضایا نگاه کنیم و با همان روش معمول به کارمان برسیم، اگر سبک و سیاق عملکرد‌ روزانه‌مان همچنان ثابت و غیرانعطاف بماند، هرچه در مسیر زندگی گام برداریم باز به همان خط محکوم سرنوشت می‌رسیم. انجام دادن پیاپی عملکردهای مشابه مطمئنا همان نتیجه همیشگی را دربردارد. برای ایجاد تغییر یا رسیدن به نتیجه دلخواه می‌بایست اول از همه در نگرش خود، بعد در روش برخورد خود و متعاقب آن در سبک عملکردمان تغییری ایجاد کنیم تا کم‌کم این تغییر موجب باز شدن درهای جدیدی به سوی آینده‌ای بهتر گردد. ماجرای سوم: زنبور و مگس اگر تعداد یکسانی زنبور و مگس را داخل بطری شییه‌ای قرار داده، و شیشه را بصورت افقی طوری روی روی سطح بگذاریم که از طرف باز بطری هیچ نوری وارد نشود ؛ زنبورها نمی‌توانند از شیشه بیرون بیایند، درحالیکه مگس‌ها می‌توانند. علت اینست که زنبورها حشرات بسیار باهوشی هستند و می‌دانند که راه خروج باید جایی باشد که نور از آنجا دیده می‌شود. آنها متوجه شیشه نیستند و بدنبال نور مدام خود را به شیشه می‌زنند. درحالیکه مگس‌ها کاملا از فلسفه نور و ارتباط آن با رهایی‌ نا‌آگاه هستند، هی به این ور و آن ور می‌زنند و بالاخره شانسی راه فرار را می‌یابند. درحقیقت اینجا اطلاعات زنبور مایه شکست و ناکامی وی شد! براستی چه تعداد از ما همانند زنبور این ماجرا به همان قواعد فورمول شده چسبیده‌ایم و هیچ‌گاه هم راه نجات را نمی‌یابیم؟! کدام‌یک از ما ساختار‌شکنی‌های مثبتی را تنها با کمی تغییر زاویه‌‌دید شروع کرده‌ایم؟ فراموش نکن هنگام تغییر و تحول، پاسخ مسئله در بطن سؤال نهفته است!
  20. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    پس از خرید، خانم خوش پسند هم برای خود یک جفت شورت انتخاب کرده و پس از اینکه هر دو بسته بندی آماده شد پول را به صاحب مغازه دادیم و هنگام تحویل غافل از اینکه شاگرد خرازی بسته ها را اشتباهی داده، یعنی بسته دستکش را به خانم و بسته شورت را به من داده ، من با اطمینان خاطر آن را باز نکردم و به منزل آمدم . نامه ای به خیال خود با انشا خوب برای نامزدم نوشتم و دستکش ها را برای او فرستادم . . وقتی نامه به دست او می رسد در حضور پدرش بسته را باز می کند و دو عدد شورت را در آن می بیند و چون نامه را می خواند می بیند چنین نوشته ام . . . سرکار علیه مهری خانم عزیز با تقدیم این نامه خواستم کمال معذرت خود را از ارسال این هدیه ناقابل که نمونه ای از محبت خالصانه من نسبت به شماست خواسته باشم و ضمناً یقین بدانید که هرگز تاریخ تولد شما از ذهن من محو نمی شود این هدیه مختصر را مخصوصا بدین منظور انتخاب نمودم که یقین دارم شما احتیاج خاصی به آن دارید و هرگز بدون پوشیدن آن به مهمانی نمی روید. البته این یک جفت نمونه را با انتخاب خانم همکارم خریده ام و ایشان به من اطلاع دادند که شما نوع کوتاه تر آن را می پسندید چنانچه ملاحظه می فرماید در انتخاب آن دقت کافی به کار رفته که خوش رنگ و ظریف و چسبان باشد. خانم خوش پسند خود یکی از این نمونه ها داشت و به من نشان داد و بخواهش خودش چند بار در مقابل من آنها را امتحان کرد عزیزم چقدر آرزو داشتم که آن را برای اولین بار که استفاده می کنی در مقابل خودم باشد، ولی یقین دارم تا دیدار آینده دستهای فراوانی آن را لمس خواهند کرد. درهر حال امیدوارم که هنگام پوشیدن و درآوردن آن مرا به خاطر داشته باشی البته اندازه واقعی آن را به خوبی نمی دانستم لیکن مطمئن هستم که هیچ ** بهتر از خودم به اندازه تقریبی آن واقف نیست. ضمناً اگر هم تنگ و چسبان باشد بهتر است چون پس از چند بار استفاده گشاد و به اندازه خواهد شد عزیزم خواهش می کنم شب جمعه آینده آن را در مهمانی خانه عموجان بپوشی تا زیبایی ان را به چشم خود ببینم ضمناً لازم می دانم این نکته را هم به عرض برسانم به عقیده من بهتر است برخلاف سابق که به هرجا می رسیدی فوراً آن را در می آوردی چنین کاری را تکرار نکنی زیرا تکرار این عمل آن را گشاد خواهد کرد و ممکن است در مجالس مهمانی بر اثر گشاد شدن بیافتد و موجب شرمندگی تو بشود در خاتمه امیدوارم با قبول این هدیه ناقابل که با کمال ادب تقدیم می شود این افتخار را داشته باشم با قلب پر از ارادت چند بوسه آبدار بر آن نثار نمایم با تقدیم احترام – نامزدت در روز بعد نامه ای با بسته به دستم رسید که در آن حلقه نامزدی را پس فرستاده و نوشته بود خدا رحم کرد که با کمال ادب تقدیم کرده بودی اگر بی ادبی بود چه می شد؟ بهتر است آقای با ادب مرا به فراموشی بسپاری! نتیجه اینکه اقا خواهشا ببین چی کادو کردی بعد بفرست جایی!!! برای من که پیش اومده... البته نه اینجوریش ها!!! @};-
  21. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    صداقت سالها پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند . وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا . دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود . دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند . لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ... همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .
  22. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    اشتباه فرشتگان درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟ از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و... حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
  23. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    استاد و شاگرد استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند. آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد" استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا" استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است" شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست. شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته" شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ " شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند. مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد" شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد." در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟" زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست." آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید. نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انیشتن
  24. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    نجس ترين چيز دنيا !!! گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم، شاید جواب تازه ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد. وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری. وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد. سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!
  25. Nima2007

    مطالب شنیدنی و آموزنده

    لبخند بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد . قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود . پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند. يك لبخند زندگي مرا نجات داد بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها من حقيقي وارزشمند نهفته است. من ترسي ندارم از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند وسبب تنهايي و انزوايي ما مي شوند." داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم روي من طبيعي خود نكشيده است و با همه وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ مي دهد . لبخند بهانه ايست براي زنده ماندن.......... لحظه هايت سرشار از اين بهانه
×
×
  • اضافه کردن...