رفتن به مطلب

big VULTURE
 اشتراک گذاری

Recommended Posts

از امیر خسرو دهلوی

 

چشم را در ملک خوبی شحنه بیداد کن  -  غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن

زلف بر دست صبا نه تا پریشانش کند  -  خان و مانی را به هر مویی از آن آباد کن

تیغ عیاری بکش، سرهای مشتاقان ببر  -  پس طریق عشقبازی را ز سر بنیاد کن

ای که از حسن و جوانی مست و خواب آلوده ای  -  گاه گاه از حال بیداران شبها یاد کن

ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم  -  سینه می گوید که من تنگ آمدم «فریاد کن »

دل به زلفت بستم، ار در بندگی در خورد نیست  -  ای سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن

حسرت رویت هلاکم کرد از بهر خدا  -  روی بنما و دل درمانده ای را شاد کن

من نیم زینها که خواهم از جنابت سر کشید  -  خواه فرمان ستم فرمای و خواهی داد کن

ملک خوبی را شنیدم سکه نو زد، ای صبا  -  اولش جان خدمتی ده، پس مبارک باد کن

سینه من کوه در دست و به ناخن می کنم  -  آن که نامم بود خسرو، بعد از این فرهاد کن

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...
  • ارسال 174
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

برترین ارسال کننده‌های این تاپیک

از مولانا

 

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم  -  وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم

ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم  -  وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج  -  هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم

ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من  -  صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم

ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم  -  زیرا که مطلق حاکمم مؤمن کنم کافر کنم

ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما  -  خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم

تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی  -  سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم

من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم  -  من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم

ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان  -  تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان  -  آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم

ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی  -  چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم

ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی

حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 4 هفته بعد...

از مولانا

 

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا  -  دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر  -  تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی  -  بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی  -  یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان  -  بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی  -  ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو  -  گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون  -  پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو  -  ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا  -  ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا  -  مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو  -  شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان  -  چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا

لینک به دیدگاه
Share on other sites

فرمودید شعر نو نباشه
ولی خب بعدشم اضافه کردید شعر هایی که مایه مباهاته هر ایرانیست.....

استاد شفیعی کدکنی-سفر به خیر

به کجا چنین شتابان؟
ﮔﻮن از ﻧﺴﯿﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ
دل ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ زﯾﻨﺠﺎ
ﻫﻮس ﺳﻔﺮ ﻧﺪاری
ز ﻏﺒﺎر اﯾﻦ ﺑﯿﺎﺑﺎن؟
ﻫﻤﻪ آرزوﯾﻢ اﻣﺎ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﺎﯾﻢ
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺘﺎﺑﺎن؟
ﺑﻪ ﻫﺮ آن ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﺟﺰ اﯾﻦ ﺳﺮا ﺳﺮاﯾﻢ
ﺳﻔﺮت ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ! اﻣﺎ ﺗﻮ و دوﺳﺘﯽ ﺧﺪا را
ﭼﻮ ازﯾﻦ ﮐﻮﯾﺮ وﺣﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﮔﺬﺷﺘﯽ
ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺑﺎران
ﺑﺮﺳﺎن ﺳﻼم ﻣﺎ را...

Sent from My Galaxy


لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولوی

 

سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من  -  سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من

سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او  -  تشنه‌تر است هر زمان ماهی آب خواه من

درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را  -  جانب بحر می روم پاک کنید راه من

چند شود زمین وحل از قطرات اشک من  -  چند شود فلک سیه از غم و دود آه من

چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل  -  چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من

جانب بحر رو کز او موج صفا همی‌رسد  -  غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من

آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام  -  یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من

سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم  -  دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من

خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم  -  صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من

در دل من درآمد او بود خیالش آتشین  -  آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من

گفت که از سماع‌ها حرمت و جاه کم شود  -  جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من

عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است  -  نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من

لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش  -  زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من

از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو  -  راه زند دل مرا داعیه اله من

لینک به دیدگاه
Share on other sites

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن

همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن 

ز مدینه تا به کعبه سر پابرهنه رفتن

ز ملاهی و مناهی  همه احتزار کردن

شب جمعه ها نخفتن به خدای راز  گفتن

به خدا  که هیچکس را  ثمر آنقدر ندارد

که به روی نا امیدی در بسته را باز کردن

ناصر خسرو

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در این خاک زر خیز ایران زمین/ نبودندجز مردمی پاک دین / همه دینشان مردی و داد بود / وزآن کشور آزاد و آباد بود / چو مهر و وفا بود خود کیششان/ گنه بود آزار کس پیششان / همه بنده ناب یزدان پاک / همه دل پر از مهر این آّب وخاک /پدر در پدر آریایی نژاد /ز پشت فریدون نیکو نهاد / بزرگی به مردی و فرهنگ بود / گدایی در این بوم بر ننگ بود/کجا رفت آن دانش و هوش ما /چه شد مهر میهن فراموش ما/که انداخت آتش در این بوستان / کز آن سوخت جان و دل دوستان / چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟/ خرد را فکندیم زین سان ز کار / نبودند این چنین کشور ودین ما / کجا رفت آیین دیرین ما ؟/به یزدان پاک که این کشور آباد بود/ همه جایش مردان آزاد بود/ در این کشور آزادگی ارز داشت / کشاورز خود خانه و مرز داشت/ گرانمایه بود آنکه بودی دبیر / گرامی بد آنکس که بودی دلیر /نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت /نه بیگانه جایی در این خانه داشت /از آن روز دشمن بما چیره گشت / که مارا روان و خرد تیره گشت/ از آن روز این خانه ویرانه شد / که نان آورش مرد بیگانه شد / چو ناکس به ده کد خدایی کند / کشاورز باید گدایی کند / به یزدان که گر ما خرد داشتیم / کجااین سرانجام بد داشتیم / بسوزد در آتش گرت جان و تن / به زندگی کردن و زیستن / اگر مایه زندگی بندگی است / دو صد بار مردن به از زندگی است/ بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم / برون سر از این بار ننگ آوریم

 

«حکیم ابوالقاسم فردوسی»

لینک به دیدگاه
Share on other sites

استاد شفیعی کدکنی-پاسخ
ﻫﯿﭻ ﻣﯽ داﻧﯽ ﭼﺮا ﭼﻮن ﻣﻮج
در ﮔﺮﯾﺰ از ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﺎﻫﻢ؟
زان ﮐﻪ ﺑﺮ اﯾﻦ ﭘﺮده ی ﺗﺎرﯾﮏ اﯾﻦ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻧﺰدﯾﮏ
آﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ و آﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﻢ

Sent from My Galaxy


لینک به دیدگاه
Share on other sites

در در 1395/08/16, 08:01:34، Hassan3313 گفته است :

.....

 

لطفا دیگه شعر نو قرار ندید
 

اگر به شعر نو علاقه دارید یه تاپیک براش بزنید

 

ممنون

 

 

شعر بعدی از حافظ :

 

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد  -   وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر  -  ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم  -  چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود  -  هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد  -  بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات  -  با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد  -  با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود  -  بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

دیر است که دلدار پیامی نفرستاد  -  ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران  -  پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیده  -  آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست  -  وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست  -  دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات  -  هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد  -  گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سعدی

 

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است  -  پیغام آشنا نفس روح پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای  -  من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر  -  چون هست اگر چراغ نباشد منور است

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ  -  صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق  -  درمانده‌ام هنوز که نزلی محقر است

کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان  -  بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی  -  وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است

شب‌های بی توام شب گور است در خیال  -  ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود  -  معشوق خوبروی چه محتاج زیور است

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل  -  هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است

زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات از این خیال محالت که در سر است

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن  -  چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای  -  بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو  -  خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی  -  بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم  -  با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام  -  او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو  -  گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای  -  چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد  -  ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو  -  گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو  -  کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا  -  گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو  -  باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون  -  بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو  -  چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از سعدی

 

خوشتر از دوران عشق ایام نیست  -  بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع  -  عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخریست  -  عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران در یکی گیرد سماع  -  زانکه هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند  -  در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد برنیاید بوی عود  -  پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست  -  می‌برد، معشوق ما را نام نیست

سرو را با جمله زیبایی که هست  -  پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی  -  و آن کجا داند که درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشیست  -  هر که را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی‌هنگامت از ره می‌برد  -  ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست

سعدیا چون بت شکستی خود مباش

خود پرستی کمتر از اصنام نیست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

امروز برای خودم فال گرفتم
این شعر اومد

به تیغم گر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زند منت پذیرم

کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم

غم گیتی گر از پایم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم

برآی ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم

به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم

به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم

بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم

 

حافظ

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

از مولانا

 

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن  -  مهر حریف و یار دگر می‌کنی مکن

تو در جهان غریبی غربت چه می‌کنی  -  قصد کدام خسته جگر می‌کنی مکن

از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو  -  دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی مکن

ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست  -  ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی مکن

چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری  -  سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی مکن

کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌ای  -  از عهد و قول خویش عبر می‌کنی مکن

ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو  -  از خطه وجود گذر می‌کنی مکن

ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو  -  بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی مکن

اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم  -  آن زهر را حریف شکر می‌کنی مکن

جانم چو کوره‌ای است پرآتش بست نکرد  -  روی من از فراق چو زر می‌کنی مکن

چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم  -  قصد خسوف قرص قمر می‌کنی مکن

ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری  -  چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی مکن

چون طاقت عقیله عشاق نیستت  -  پس عقل را چه خیره نگر می‌کنی مکن

حلوا نمی‌دهی تو به رنجور ز احتما  -  رنجور خویش را تو بتر می‌کنی مکن

چشم حرام خواره من دزد حسن توست  -  ای جان سزای دزد بصر می‌کنی مکن

سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست

در بی‌سری عشق چه سر می‌کنی مکن

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

سلطان منی سلطان منی  ---  و اندر دل و جان ایمان منی

در من بدمی من زنده شوم  ---  یک جان چه بود صد جان منی

نان بی‌تو مرا زهرست نه نان  ---  هم آب منی هم نان منی

زهر از تو مرا پازهر شود  ---  قند و شکر ارزان منی

باغ و چمن و فردوس منی  ---  سرو و سمن خندان منی

هم شاه منی هم ماه منی  ---  هم لعل منی هم کان منی

خاموش شدم شرحش تو بگو  ---  زیرا به سخن برهان منی

ویرایش شده توسط big VULTURE
لینک به دیدگاه
Share on other sites

از حافظ

 

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست  -  که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق  -  چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا  -  که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا  -  ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد  -  زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر  -  چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

از حضرت مولانا

 

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند  -  مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر  -  وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر  -  خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند

افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی  -  بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو  -  من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند

ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا  -  وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند

حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن  -  نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند

شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر  -  وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند

آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو  -  وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو  -  وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست  -  آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند

آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو -  وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو  -  وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو  -  وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو  -  وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو  -  وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا  -  ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی  -  به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی

بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد  -  هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی

دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق  -  دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی

بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد  -  ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی

زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین  -  تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی

زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت  -  چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی

اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه  -  وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی

اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر  -  ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی

که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی  -  که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

اگر میتونستید توی پست اول یک لیست از اشعار و شماره پست بزارید عالی میشد

 

خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش

لینک به دیدگاه
Share on other sites

در 5 دقیقه قبل، amir_amd گفته است :

اگر میتونستید توی پست اول یک لیست از اشعار و شماره پست بزارید عالی میشد

 

خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش

چه ایده خوبی

حتما سعی خودم رو می کنم

 

 

برای اسپم نبودن

 

از سعدی

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم  -  بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم  -  به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم  -  نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم  -  ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم  -  جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان  -  مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 2 هفته بعد...

از مولانا

 

ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر  -  پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر

ساقی روح چون تویی کشتی نوح چون تویی  -  تا که تهیست ساغرم خون چه پرست این جگر

طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین  -  در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا دگر

آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو  -  گفت که‌های گم شدم این ملکست یا بشر

جان و جهان چرا چنین عیب و ملامتم کنی  -  در دل من درآ ببین هر نفسی یکی حشر

عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا  -  خشک لبی و چشم تر مایده بین ز خشک و تر

چونک چشیدی این دو را جلوه شود بتی تو را  -  شهره یکی ستاره‌ای بنده او دو صد قمر

فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین  -  در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر

لینک به دیدگاه
Share on other sites

  • 1 ماه بعد...

از مولانا

 

فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری  -  گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش  -  چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری

گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین  -  و آن نرگس خمار بین و آن غنچه‌های احمری

گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر  -  آویزها و حلقه‌ها بی‌دستگاه زرگری

در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر  -  وز رنگ در بی‌رنگ پر تا بوک آن جا ره بری

گل عقل غارت می‌کند نسرین اشارت می‌کند  -  کاینک پس پرده است آن کو می‌کند صورتگری

ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را  -  چون این گل بدرنگ را در رنگ‌ها می‌آوری

گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری  -  ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری

چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل  -  چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از خواجوی کرمانی

 

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی  ---  گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری  ---  گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی  ---  گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی  ---  گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی  ---  گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی  ---  گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم - --  گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی  ---  گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند  ---  گفتم حدیث مستان سری بود خدائی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

از مولانا

 

ای وصل تو آب زندگانی  -  تدبیر خلاص ما تو دانی   /   از دیده برون مشو که نوری  -  وز سینه جدا مشو که جانی

آن دم که نهان شوی ز چشمم  -  می‌نالد جان من نهانی   /   من خود چه کسم که وصل جویم  -  از لطف توم همی‌کشانی

ای دل تو مرو سوی خرابات  -  هر چند قلندر جهانی   /   کان جا همه پاکباز باشند  -  ترسم که تو کم زنی بمانی

ور ز آنک روی مرو تو با خویش  -  درپوش نشان بی‌نشانی   /   مانند سپر مپوش سینه  -  گر عاشق تیر آن کمانی

پرسید یکی که عاشقی چیست؟  -  گفتم که مپرس از این معانی   /   آنگه که چو من شوی ببینی  -  آنگه که بخواندت به خوانی

مردانه درآ چو شیرمردی  -  دل را چو زنان چه می‌طپانی   /   ای از رخ گلرخان غیبت  -  گشته رخ سرخ زعفرانی

ای از هوس بهار حسنت  -  در هر نفسم دم خزانی   /   ای آنک تو باغ و بوستان را  -  از جور خزان همی‌رهانی

ای داده تو گوشت پاره‌ای را  -  در گفت و شنود ترجمانی   /   ای داده زبان انبیا را  -  با سر قدیم همزبانی

ای داده روان اولیا را  -  در مرگ حیات جاودانی   /   ای داده تو عقل بدگمان را  -  بر بام دماغ پاسبانی

ای آنک تو هر شبی ز خلقان  -  این پنج چراغ می‌ستانی   /   ای داده تو چشم گلرخان را  -  مخموری و سحر و دلستانی

ای داده دو قطره خون دل را  -  اندیشه و فکر و خرده دانی   /   ای داده تو عشق را به قدرت  -  مردی و نری و پهلوانی

این بود نصیحت سنایی  -  جان باز چو طالب عیانی   /   شمس تبریز نور محضی  -  زیرا که چراغ آسمانی

لینک به دیدگاه
Share on other sites

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پست در این تاپیک...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

 اشتراک گذاری


×
  • اضافه کردن...