رفتن به مطلب

MoHaMaD

کاربر سایت
  • پست

    294
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • بازخورد

    0%

پست ارسال شده توسط MoHaMaD

  1. قطار

    از کودکی همیشه این سوال برایم مطرح بود که

    چرا قطار تا وقتی ایستاده است کسی به او سنگ نمی زند...

    اما وقتی قطار به راه افتاد سنگباران می شود...

    این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم دیدم این‏

    قانون کلی زندگی ما این است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن‏

    است مورد احترام است .

    تا ساکت است مورد تعظیم است

    اما همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‏کند ،

    بلکه‏ سنگ است که بطرف او پرتاب می‏شود

    و این نشانه یک جامعه مرده است

    ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که :

    متکلم هستند نه‏ ساکت ، متحرکند نه ساکن ، باخبرترند نه بی‏خبرتر .

  2. اگه تکراریه ببخشین :

    خدا همیشه با توست.

    شبي‌ مردي‌ خوابي‌ عجيب‌ ديد. در خواب‌ ديد كه‌ در ساحلي‌ راه‌ مي‌رود. و حضور خدا را نزد خودبيش‌ از پيش‌ حس‌ كرد. او مي‌توانست‌ با نگاهي‌ به‌ آسمان‌، صحنه‌هايي‌ از زندگي‌اش‌ را ببيند. او با هرصحنه‌، دو رد پا را روي‌ ماسه‌هاي‌ ساحل‌ مي‌ديد، يكي‌ متعلق‌ به‌ خود و ديگري‌ ردپايي‌ كه‌ نشانگر حضورخدا بود. وقتي‌ آخرين‌ صحنه‌ زندگي‌اش‌ در برابرش‌ نمايان‌ گشت‌، او به‌ ماسه‌هاي‌ ساحل‌ نگاهي‌ انداخت‌و متوجه‌ شد كه‌ در بسياري‌ از مواقع‌ در طول‌ راه‌ زندگي‌اش‌، فقط يك‌ رد پا روي‌ ماسه‌ها ديده‌ مي‌شود.همچنين‌ متوجه‌ شد كه‌ در اوقاتي‌ فقط يك‌ رد پا ديده‌ مي‌شود كه‌ ناهموارترين‌ و بحراني‌ترين‌ اوقات‌زندگي‌اش‌ محسوب‌ مي‌شدند. او كه‌ به‌ شدت‌ غمگين‌ شده‌ بود، از خدا پرسيد: “باريتعالي‌، خودت‌فرمودي‌ كه‌ وقتي‌ تصميم‌ بگيرم‌ از تو دنباله‌روي‌ كنم‌ و مطيعت‌ باشم‌، در تمام‌ طول‌ همراهم‌ خواهي‌ بود.ولي‌ متوجه‌ شده‌ام‌ كه‌ در طول‌ بدترين‌ و بحراني‌ترين‌ اوقات‌ زندگي‌ام‌، فقط يك‌ رد پا وجود دارد.نمي‌فهمم‌ چرا زماني‌ كه‌ بيشتر از هميشه‌ به‌ تو نياز داشتم‌، مرا به‌ حال‌ خود رها كردي‌ و تنهايم‌ گذاشتي‌”.

    خداوند يكتا پاسخ‌ داد: “اي‌ بنده‌ عزيز و ارزشمندم‌، من‌ به‌ تو عشق‌ مي‌ورزم‌ و هرگز تو را به‌ خود رهانمي‌كنم‌ و تنهايت‌ نگذاشته‌ام‌. در مواقعي‌ كه‌ با رنج‌ و دشواري‌ زياد دست‌ و پنجه‌ نرم‌ مي‌كردي‌، يعني‌زماني‌ كه‌ فقط يك‌ رد پا ديده‌اي‌، من‌ تو را روي‌ شانه‌هاي‌ همراهي‌ خود حمل‌ مي‌كردم‌”.

  3. اهميت كمك به ديگران ....

    یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"

    خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!

    افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

    مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"

    آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!

    افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"

    خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"

  4. پنج نصیحت ماندگار

    یک روز مردی مداد بسیار زیبایی را ساخت تا به بازار برده و بفروشد .اما قبل از فروش مداد به او چند نصیحت کرد . او به مداد گفت : پنج چیز وجود دارد که تو باید از آنها کاملا مطلع باشی تا بتوانی یک مداد خوب و زیبا باقی بمانی .

    اول آنکه شاید بتوانی خیلی از کلمات را بنویسی اما فقط باید چیزهایی را بنویسی که صاحبت از تو

    می خواهد.

    دوم ،قطعاًهرازگاهی تو را می تراشند و درد زیادی به جانت می افتد ،

    اما باید صبور باشی و بدانی که تنها در این صورت می توانی به مداد بودنت ادامه بدهی .

    سوم ، شاید بعضی از کلمات را اشتباه بنویسی ، اما باید بعداً آنها را تصحیح کنی .

    چهارم ، مبادا از نو تیزت برای آزار دادن دیگران استفاده کنی ، چون در آن صورت قطعاً مورد نفرت همه واقع می شوی .پس بهتر است از نوکت در جهت خوب استفاده کنی.

    پنجم ، به ظاهر زیبایت مغرور نباش و فقط به فکر نوشتن کلمات پر معنا و نیکو باش

    چون فقط آنها از تو به یادگار می مانند و جسمت تا آخر تراشیده خواهد شد !!

    مداد نصیحت های سازنده اش را قبول کرد و تک تک آن ها را به کار برد.

    اما آیا ما انسانها ، به نصایح خالق خود یعنی پرورگار دانا و توانا ، گوش می کنیم؟

    اول ، شاید ما قادر به انجام هر کاری باشیم ، اما فقط باید کارهایی را انجام دهیم که رضایت خداوند در آن است.

    دوم ، در زندگی با مشکلات بسیاری رو برو می شویم که گاه اشکمان را جاری می سازد ، اما تجربه کردن این مشکلات ما را قوی می سازد و به ما انگیزه حل مشکلات و ادامه راه را خواهند داد.

    سوم ، شاید در زندگی دچار اشتباه شویم اما باید آنها را جبران کنیم .

    چهارم ، هرگز از توانایی های خود برای آزار دیگران و قدرت نمایی استفاده نکنیم چون در آن صورت عشق اطرافیانمان را از دست می دهیم .

    و پنجم ، این دنیا و تمام متعلقاتمان فانی است و تنها چیزی که از ما به یادگار می ماند ، اعمال ماست .

    پس بیاییم بیشتر مراقب اعمالمان باشیم!!!

  5. سلام . من نمیخواستم درخواست تغییر نام کاربری رو بدم ! فقط خواستم بگم عنوان تاپیک دوتا غلط املایی توش داره ! @};- @};- :-j

    یکیش تغییر هستش که نوشته شده تفییر

    یکیش هم یافته هستش که نوشته شده بافته

    ببخشید اگه فضولی کردم ! :-j :unsure:

  6. سلام آقای فلاح . خسته نباشین ! راستش این قطعه ای که الان میخواستم در موردش صحبت کنم نمیدونم جزء قطعات الکترونیکی حساب میشه یا نه ! ولی اگه بتونین واسم تهیه کنین واقعا ممنون میشم !

    راستش من دنبال یه لنز 25 میلیمتری فیکس از نوع مینیاتوری میگردم ! میخواستم ببینم شما میتونین کمکم کنین یا نه !

    این قطعه رو من از کجا میتونم تهیه کنم !؟ ( اگه شما نداشتین )

    با تشکر ...

  7. سلام دوستان .

    این مطلبی رو که اینجا میزارم خودمم نمیدونم چه چیزی رو میشه ازش استنباط کرد . اما حداقل فهمیدم که قدر خانوادمو بدونم . همین ...

    این مطلب خاطرات یه پزشک هستش .

    خانم جوان به همراه یک دختر نوجوان وارد اتاق میشن. اختلاف سن زیادی ندارن. از روی شباهت ظاهری حدس میزنم با هم خواهر باشن. دختر کنار من میشینه ولی اون خانم گوشه اتاق یه صندلی رو انتخاب میکنه. جایی که معمولا کسی نمیشینه. ارتباط چشمی هم برقرار نمیکنه. آروم به جلوش خیره شده.

    از دختر می پرسم که جریان چیه؟ ولی یه لبخند میزنه و چیزی نمیگه. مانتو و شلوار مدرسه تنش هست. یه ژاکت رنگ و رو رفته هم روی اون پوشیده. شونزده سال داره و دانش آموز هست. اینا رو از روی فرم پذیرش می فهمم. سکوت توی اتاق برقراره. کسی حرفی نمیزنه. هر سئوالی که از دختر می پرسم یه لبخند تحویلم میده. از همون لبخندهایی که از روی بی خیالی و شایدم نا آگاهی هست.

    از خانمی که دورتر نشسته می پرسم شما چه نسبتی دارین با این دختر؟ البته جوابشو میدونم فقط برای باز کردن سر صحبت بود. ولی در کمال ناباوری میشنوم که مادرشه.

    ــ شما مگه چند سالتونه؟

    ــ سی و دو سال.

    ــ پس خیلی زود ازدواج کردین.

    ــ بله!

    ــ خب برای چی اومدین اینجا؟

    مکثی میکنه و انگار که جواب دادن براش دشواره به زحمت میگه:

    ــ معرفینامه میخواستیم برای بهزیستی.

    ــ که چی بشه؟

    ــ میخواستم بچمو تحویل بهزیستی بدم!

    ــ آهان! بچه معلول داری؟

    ــ نه! همین دخترمو.

    دختر سرشو پایین انداخته و به نوک کفش رنگ و رو رفتش نگاه میکنه. دیگه اثری از اون لبخندا هم نیست.

    برام قابل هضم نیست. گیج میشم. نامه قضایی هم از ما گواهی سلامت میخواد.

    ــ پدرش کجاست؟

    ــ خیلی وقته که مارو ترک کرده و ازش خبری نداریم. تا حالا هم خودم کار میکردم و خرجمونو در میاوردم ولی دیگه نمیتونم.

    ــ چرا نمیتونی؟ کارتو از دست دادی؟

    ــ نه!

    ــ میتونی بیشتر توضیح بدی؟

    ــ راستش یه خواستگار برام اومده و میخوام باهاش ازدواج کنم. ولی گفته که نمیتونه از دخترم نگهداری کنه. چون کسی رو نداشتم تصمیم گرفتم اونو بسپارم بهزیستی. اونجا لااقل خیالم راحته.

    هر سه تامون به زمین خیره شدیم. ای کاش کنجکاوی نمیکردم. چقدر سخته فهمیدن چیزی که تحملشو نداری. من جای اون دختر نوجوون احساس بی پناهی کردم. چقدر سخته که آدم دیگه توی خونواده خودش جایی نداشته باشه. ممکنه یه بچه ای از ابتدا توی بهزیستی بزرگ بشه ولی همیشه این امیدو داره که پدر و مادرش به سراغش میان و پیداش میکنن. ولی کی به سراغ این دختر میاد؟ کی ممکنه اونو پیدا کنه در حالیکه همه میدونن اون کجاست؟

    من کار اون مادرو تقبیح نمیکنم. بالاخره حق داشتن یه زندگی حق دوست داشتن و حق داشتن بچه های بیشترو داره. ولی تکلیف این دختر چیه؟ در بحرانی ترین دوران زندگی چطور میتونه این ناکامی رو تحمل کنه؟

    امیدوارم این دختر الان در جمع گرم یه خونواده باشه. حالا دیگه نوزده سالشه. بزرگتر از اونه که از نقاشی کشیدن روی شیشه بخار گرفته پنجره های بهزیستی توی این روزای سرد زمستونی لذت ببره.

  8. سلام . واقعا تاپیک خوبی هستش این تاپیک ! البته ماهیت اینجور تاپیک ها یه چیز دیگست ولی تبدیل اون به پرسش و پاسخ های علمی واقعا کار جالبی بودش !

    خوب من در مورد تکنولوژی Trim فقط تونستم همین یه جمله رو پیدا کنم !

    با استفاده از این فناوری در هنگام ذخیره فایل ها تکه تکه نمی شوند.

    -----------------------------------------------

    تکنولوژی Turbo V EVO در مادر بورد های P55 ایسوس به چه دردی میخوره !؟

  9. اینم اسم نداره ... 8-}

    از خدا پرسیدم : وقت داری با من مصاحبه کنی؟

    خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من آبدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

    من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

    خدا جواب داد:

    - اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

    - اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

    - اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

    - اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.

    دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

    سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

    خدا پاسخ داد:

    - اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

    - اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

    - اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

    - اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

    - یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

    - اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

    - اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

    - اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

    با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟

    خدا لبخندی زد و گفت:

    فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"

  10. اسم نداره ولی جالبه ... 8-}

    پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی

    کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو

    درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست

    جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو

    درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه

  11. عرضه گناه در محضر خدا

    يكي از صالحين به فرزند خود گفت‎: مرا به تو حاجتي است‎. پسر گفت‎: هر چه بفرمايي اطاعت‎ مي‎كنم‎. پدر گفت‎: شب كه به منزل مي‎آيي هر چه از هنگام خارج شدن از منزل گفته و انجام داده‎اي برايم‎ نقل كن‎. پسر قبول كرد.

    شب كه آمد شروع به نقل كرد، تا رسيد به حرف‎هاي زشتي كه زده بود و كارهاي ناروايي كه انجام داده‎ بود، از پدر خجالت كشيد كه بگويد. دست پدر را بوسيد و گريه كرد و گفت‎: اي پدر از اين حاجت بگذر و جز آن هر چه بفرمايي اطاعت مي‎كنم‎. زيرا از تو خجالت مي‎كشم‎.

    پدر فرمود: اي پسر من بندة ضعيف و عاجزم از من خجالت مي‎كشي‎، ولي فرداي قيامت در محضر رب العالمين چه خواهي كرد. اين موضوع و موعظه سبب توبة پسر گرديد.

    اميرالمؤمنين‎(ع‎) در نهج البلاغه مي‎فرمايد: كاري كه مي‎خواهي انجام دهي‎، حرفي كه مي‎خواهي‎ بزني چنان باشد كه فردا بتواني آن را بخواني‎.

    آيا مي‎تواني فردا بخواني كه در فلان روز فحش دادم‎؟ در فلان روز كار زشت را انجام دادم‎؟

    پس اگر نمي‎تواني چرا؟!... هم اكنون در فكر باش‎.

  12. در بیمارستانی،دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره ی اتاق بود،بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.انها ساعتها با هم صحبت می کردند؛از همسر،خانواده،سربازی یا تعتیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر،بیماری که تختش کنار پنجره بود،می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید،برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در اب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد،هم اتاقیش چشمهایش را می بست واین مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت.روزها و هفته ها سپری شد.تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمین بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد.مرد با ارامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.بالاخره توانست ان منظره ی زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب،با یک دیوار بلند مواجه شد!مرد،متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظری دل انگیز را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی ان مرد کاملاً نابینا بود!

  13. پدر

    وقتي 4 ساله بودم: بابا هر كاري مي تونه انجام بده.

    وقتي 5 ساله بودم: بابام خيلي چيزها مي دونه.

    وقتي 6 ساله بودم: بابام از باباي تو باهوش تره.

    وقتي 8 ساله بودم: بابام هر چيزي رو دقيقا نمي دونه.

    وقتي 10 ساله بودم: در گذشته زماني كه بابام بزرگ مي شد همه چيز مطمئنا متفاوت بود.

    وقتي 12 ساله بودم: خوب طبيعيه پدر در آن مورد چيزي نمي دونه، اون براي به خاطر آوردن كودكيش خيلي پير است.

    وقتي 14 ساله بودم: به پدر توجه نكن، او خيلي قديمي فكر مي كنه.

    وقتي 20 ساله بودم: آه خداي من! او خيلي قديمي فكر مي كنه!

    وقتي 25 ساله بودم: پدر كمي درباره آن اطلاع دارد. بايد اينطور باشد، چون او تجربه ي زيادي دارد.

    وقتي 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر كوچك ترين كاري نمي كنم.

    وقتي 40 ساله بودم: متعجبم كه پدر چگونه اين جريان را حل كرد. او خيلي عاقل و دانا بود و دنيايي تجربه داشت.

    وقتي 50 ساله بودم: اگر پدر اينجا بود همه چيز را در اختيار او قرار مي دادم و دراين باره با او مشورت مي كردم. خيلي بد شد كه نفهميدم او چقدر فهميده بود. مي توانستم خيلي چيزها از او ياد گيرم.

  14. پاره آجر

    روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان كم رفت و آمدی می گذشت.

    ناگهان از بین دو اتومبیل پارك شده در كنار خیابان یك پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد كرد .

    مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید كه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختی تنبیه كند .

    پسرك گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی كه برادر فلجش از رویصندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب كند.

    پسرك گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت كسی از آن عبور می كند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان كمك خواستم كسی توجه نكرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمینافتاده و من زور كافی برای بلند كردنش ندارم.

    "برای اینكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده كنم ".

    مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....

    در زندگی چنان با سرعت حركت نكنید كه دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!

    خدا در روح ما زمزمه می كند و با قلب ما حرف می زند.

    امابعضی اوقات زمانی كه ما وقت نداریم گوش كنیم، او مجبورمی شود پاره آجری به سمت ما پرتاب كند.

  15. مسابقه دوي زندگي

    سال‎ها قبل‎، نُه ورزشكار كه همگي از نظر جسمي يا ذهني دچار معلوليت بودند در مسابقه دوي صد متر شركت كرده بودند. وقتي سوت آغاز مسابقه به گوش رسيد، همگي شروع به دويدن كردند.

    هر نُه ورزشكار با تمام توان مي‎دويدند و مي‎خواستند مقام اول را از آن خود سازند. تا اينكه پسري زمين خورد و به گريه افتاد. هشت ورزشكار ديگر صداي گريه پسرك‎ را شنيدند و از دويدن باز ايستادند. برگشتند و به سراغ پسرك رفتند تا ببينند چه‎ اتفاقي افتاده بود.

    دختري كه دچار معلوليت ذهني بود، كنار او نشست و گفت‎: «تا وقتي حالت بهتر شود، هيچكدام نخواهيم دويد».

    پسرك به كمك ورزشكاران ديگر از جايش بلند شد و چون ديگر قادر به دويدن‎ نبود، بقيه شانه به شانه او تا خط پايان راه رفتند و همگي در يك زمان به خط پايان‎ مسابقه رسيدند. تماشاچيان كه به شدت تحت تأثير اين فداكاري و از خود گذشتگي قرار گرفته بودند، از جاي خود بلند شدند و آنان را تشويق كردند. آنان‎ دقايقي طولاني هورا مي‎كشيدند و كف مي‎زدند.

    آيا مي‎دانيد چرا؟

    چون همه ما در اعماق وجود خود مي‎دانيم كه حقيقت بسيار مهم‎تر و ارزشمندتري‎ءے؛ظظ از برنده شدن در مسابقات وجود دارد. مهم‎ترين و ارزشمندترين حقيقت زيباي‎ زندگي‎، كمك به ديگران براي برنده شدن است‎؛ حتي اگر اين بدان معنا باشد كه از سرعت خود بكاهيم و تغيير مسير دهيم تا دست افتاده‎اي را بگيريم كه به ياري ما نياز دارد. هرگز فراموش نكنيد كه يك شمع اگر براي روشن كردن شمع ديگر مورد استفاده قرار بگيرد، چيزي را از دست نخواهد داد.

  16. آرامش ابدی

    روز مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا راه رسیدن به آرامش ابدی را به او بیاموزد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: آرامش کامل و دایمی وجود ندارد. هر یک از ما شبیه قطرات آبی هستیم که در یک رودخانه بی نهایت و ابدی در حرکتیم. مرد به شدت عصبانی شد و فریاد زد: این یعنی که ما انسان ها مجبوریم تا ابد در ناآرامی و بی قراری زندگی کنیم و هرگز روی آرامش را نبینیم!؟ شیوانا لبخندی زد و پاسخ داد: مادامی که خود را قطره ای مستقل و بی ارتباط با دیگر قطرات رودخانه هستی بدانی آری! هرگز روی آرامش را نخواهی دید. اما وقتی خود را با رودخانه یکی بدانی دیگر آرام ماندن برای تو اهمیتی نخواهد داشت. تو کل رودخانه را و تمام عظمت آن را وقتی به صورت ابر در آسمان است و به شکل باران به اعماق زمین فرو می رود و سپس به صورت چشمه از کوه ها جریان می یابد و در نهایت به دریا می ریزد تا زیر اشعه خورشید به بخار و ابر تبدیل شود یک جا حس می کنی. وقتی تو کل رودخانه را به این شکل واحد و یک پارچه و یک جا ببینی آن گاه احساس می کنی آرامش مورد نظرت ناگهان در تمام وجود تو حاکم می شود و تو ابدیت یک آرامش پویا اما ماندگار را با تمام اجزای وجودت حس می کنی. تنها در این صورت است که آرامش ابدی را درک خواهی کرد. مرد از شیوانا پرسید: چگونه می توانم کل این ارتباط یک پارچه و عظیم را به یکباره درک کنم!

    شیوانا تبسمی کرد و گفت: از طریق جست و جوی دایمی معرفت! این همان روشی است که من عمری در تلاش آن هستم.

  17. با سلام خدمت شما دوستان عزیز ! یکی از دوستانم یه نوکیا N8 ساخت فنلاند داشت که قصد داشت بفروشتش ! این گوشی ساخت فنلاند هستش و و برای اروپا ساخته شده ( شارژر سه شاخه و ... )

    قیمت پایه رو 620 تومن قرار میدم !

    در خدمتم !

    اینم یه عکس از لیبل گوشی :

    qc8c1hhnwsy0dzr5a5.jpeg

×
×
  • اضافه کردن...