رفتن به مطلب

MoHaMaD

کاربر سایت
  • پست

    294
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • بازخورد

    0%

پست ارسال شده توسط MoHaMaD

  1. پیرمرد و دختر

    فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

    پیرمرد از دختر پرسید :

    - غمگینی؟

    - نه .

    - مطمئنی ؟

    - نه .

    - چرا گریه می کنی ؟

    - دوستام منو دوست ندارن .

    - چرا ؟

    - جون قشنگ نیستم .

    - قبلا اینو به تو گفتن ؟

    - نه .

    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

    - راست می گی ؟

    - از ته قلبم آره

    دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

    چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

  2. شجاعت ...

    در یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ''شجاعت یعنی چه؟'' محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت یعنی این'' و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند . آن دانش آموز کسی نبود جز دکتر علی شریعتی !!!

  3. غروری بزرگ در جسمی کوچک

    با اینکه چند روزی از آن اتفاق نمی گذشت اما بسیار فکرم را درگیر خودش کرده بود .

    همین دو سه روز پیش بود، داشتم از خیابان 24 متری به سمت فرودگاه می رفتم .با دوستم بودم، سوار بر یک زانتیا.

    در مسیر داشتیم در ارتباط با فقر گفتمان می کردیم، دوستم پول را وسیله ای برای رسیدن به فرهنگ می دانست و میگفت که پول هر چه قدر بد باشه اما در این جامعه پول از نظر اهمیت هم رده اکسیژن است، نمیدونم شاید دوستم درست میگفت اما زیاد موافق حرفاش نبودم.

    همینطور که گرم صحبت بودیم به چراغ راهنمای عامری (سی متری) رسیدیم. شیشه ماشین رو پایین کشیده بودم آفتاب تیزی به صورتم میزد، صدای موسیقی ماشین بغلی خیلی بلند بود و با صدای بوق و آژیر پلیس در آمیخته بود و موسیقیه خشنی را در فضا پخش می کرد.

    توی همین لحظه بود که چند تا پسر با صورت های لطیف آفتاب سوخته با موهای فر به سمت ماشین ها هجوم آوردن و می خواستن که زود کاکائوهاشون رو بفروشن، یکی از کاکائو فروش ها که قامت کوچیک و صورت سبزه داشت به سمت من اومد و گفت: آقا کاکائو ببر 3 تا هزار تومن. بیشتر از هزار تومن بام نبود، گفتم کمتر حساب کن که ببرم، گفت نمیشه. گفتم 2 تا بده که کمتر بشه من پوله زیاد همراهم نیست گفت : چی میگی عمو ماشینتون از این گرون هاست، پول نداری؟

    نمی دونستم چطور بگم که باورش بشه.

    دوستم داشت با موبایل صحبت می کرد، پسر کاکائو فروش هم سرش توی ماشین بود و داشت برانداز می کرد همه جا رو، مثل اینکه سرش رو برده بود توی شهر فرنگ.

    خواستم دست از سرم بر داره گفتم : بگیر پسر این پونصد تومن اصلا کاکائو هم نمی خوام. مثل اینکه بدترین خبر دنیا رو به کوچولوی کاکائو فروش داده بودم صورت و سیرتش سرخ شد گفت برو عمو مگه من گدام؟

    چیزی نگفتم ،چکار باید میکردم ؟چطور باید بهش میفهموندم بابا منم زیاد وضعم از تو بهتر نیست.

    یه لحظه توی صورت کوچولوی کاکائو فروش نیگا کردم .با صورتی سرخ مایل به سبزه به من خیره شده بود .گویی چشمهای کوچیک و معصومش سکته کرده بودند بر روی چشمهای من.

    دوستش صداش کرد علاوی بیا بیا اینجا اینا مشتری نیستن.

    تا به خودم اومدم چراغ سبز شد و دوستم زد توی دنده .همینطور که آرم آروم ماشین حرکت کرد پسر با چشمهاش منو دنبال کرد. بند وصل نگاهمون رو قطع کردم و جلو رو نگاه کردم که یه هو یک کاکائو پرت شد و خورد بالای شیشه ماشین و آروم آروم اومد پایین و گیر کرد روی برف پاک کن شیشه جلو نگاه به پسر کردم و زود نگاهش رو برگردوند و با دو به کنار خیابون رفت.

    رویم رو برگردوندم و همینطور که به کاکائوی گیر کرده به برف پاکن خیره شده بودم بغضم همراه با سرعت گرفتن ماشین با سرعت در گلوم ترکید و اشک هایم در چشمانم حلقه گرفند خیلی سعی کردم اشک هایم را در چشمانم قایم کنم اما................ .

  4. دختر فداکار

    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به

    دختر جونت بگو غذاشو بخوره؟

    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن

    عصبانی بودم.

    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

    تقاضای او همین بود.

    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

    فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن

    مسخره ش کنن .

    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم

    نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

    سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

  5. تا الان امار تا 20 میلیارد تومان هم رسیده .

    20 میلیارد !!! =D> @-) @-) @-)

    آقای حسینی صفر و اینا اضافه نذاشتین !؟!!؟؟!؟! :-? :-w ;) =D> =D>

    فکر کنم با این حساب نصف بازار رو به خاک سیاه نشونده این کلاه بردار

    منم دقیقا همین فکرو میکنم ! :|

  6. این یکی به نظرم فوق العاده بودش !!!! طولانیه ولی حتما حتما تا آخرش بخونین !!

    ------------------------------------------------------

    خلوت با بهترین دوست.(گفتگوی بنده و خدا)

    گفتم: خسته‌ام

    گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله

    .:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.

    گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره

    گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه

    .:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.

    گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم

    گفتی:نحن اقرب الیه من حبل الورید

    .:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.

    گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

    گفتی: فاذکرونی اذکرکم

    .:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.

    گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

    گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا

    .:: تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.

    گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟

    گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله

    .:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.

    گفتم:خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!

    گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم

    .:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.

    گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل...اصلا چطور دلت میاد؟

    گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم

    .:: خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.

    گفتم: دلم گرفته

    گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا

    .:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.

    گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله

    گفتی: ان الله یحب المتوکلین

    .:: خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل عمران/159) ::.

    گفتم: خیلی چاکریم!

    ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:

    و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره

    .:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می‌کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11) ::.

    گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم

    گفتی: فانی قریب

    .:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.

    گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم...کاش می‌شد بهت نزدیک شم

    گفتی: و اذکر ربک فینفسکتضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال

    .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، باخوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.

    گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

    گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم

    ..:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.

    گفتم: معلومه که دوست دارم منوببخشی

    گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه

    .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.

    گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

    گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده

    .:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.

    گفتم: دیگه روی توبه ندارم

    گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب

    .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳) ::.

    گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

    گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا

    .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) ::.

    گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

    گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله

    .:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.

    گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ...توبه می‌کنم

    گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین

    .:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.

    ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

    گفتی: الیس الله بکاف عبده

    .:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.

    گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟

    گفتی:

    یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما

    .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)

  7. خودم شخصا از این یکی خیلی خوشم اومد ! امیدوارم شما هم خوشتون بیاد !

    خدایا با من حرف بزن

    مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .

    و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .

    مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :

    « پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»

    اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....

  8. با اجازه ی صاحب تاپیک....من مطالب قبلی شما رو نخوندم امیدوارم تکراری نباشه...

    خواهش میکنم ! اختیار دارین !

    --------------------------------------------------------------------

    خانم زیبا و فرشته

    داستانک طنز

    خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید.

    از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟

    فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.

    بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد.

    خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!

    بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!

    وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟

    فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت.......!

  9. نیکی ها به ما باز می گردند

    پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

    مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

    هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!

    این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

    یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....

    بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

    مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

    آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:

    مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .

    وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .

    به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

    هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.

  10. با سلام . ممنون از استقبالتون !

    ------------------------------------------------------------

    فاصله

    استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

    شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

    استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

    شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

    سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

    آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.

  11. دو روز مانده به پايان جهان...

    دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

    داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

    آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)

    جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

    به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)

    کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

    دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

    اين بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!

    لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟

    فرشته گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!

    او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.

    آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

    او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

    او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

    او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.

  12. با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز ! من چند وقت پیش یه سری تاپیک با موضوع همین مطالب آموزنده زدم . امروز یه سری دیگه از این مطالب به دستم رسید که گفتم بهتره همشون رو در یک تاپیک قرار بدم ! امیدوارم خوشتون بیاد ! از مدیران هم میخوام که اون چند تاپیک قبلی رو با این تاپیک ادغام کنن !

    ممنون .

  13. واقعا فوق العادست سیستمتون ! =D> =D> =D>

    اااااااااا ! : دی ما چرا همچیمون یکیه !؟ مانیتور و کیسو مودم و دی وی دی رایتر !

    حالا صداشو در نیار ! اسپیکرامونم یکیه ! :-? :-w

    سلام ! محمد جان این کاری که با هدست تون کردید ، خیلی ریسک داره و اگه نشکنه ، حداقل به مرور، باعث انحنا در قالب و بدنه هدست تون میشه .

    فرامرز جان اون هدست دیگه پکیده و فقط جنبه شلوغ کردن محیط رو داره ! ;) حالا سالمم بود مهم نبود ! چون اونو 5 تومن گرفتم ! :|

    اگه خدا بخواد میخوام یه کارت صدا و یه هدفون واسه دوستم بگیرم ! اون موقع یکی هم واسه خودم میگیرم !

  14. آيا مي دانيد بدن جوجه تيغي در هنگام تولد حالت ژله اي دارد و حتي ممكن است در حين تولد نيمي از بدنش توسط تيغهاي بدن مادر كنده شود اما به مرور بدن كاملاً ترميم مي شود؟

    آيا مي دانيد سگ از نژاد اسب است و خود اسب هم از نژاد ماموت يا همين فيلهاي امروزي است؟

    آيا مي دانيد ضريب هوشي نوزاد انسان در سه روز اول تولد بيش از هفتصد و پنجاه است اما اين مقدار در روز چهارم به سرعت پايين مي آيد؟ و آيا مي دانيد با كمك اين هوش نوزاد سينه مادر را به روش استنتاجي پيدا مي كند و در واقع به اين نتيجه مي رسد كه بايد سينه را بمكد؟

    آيا مي دانيد يك نوع سمندر در آفريقا وجود دارد كه تحمل شانزده هزار ولت برق با شدت جريان پنجاه هرتز را دارد و در اين حالت بدنش تنها نوري معادل يك لامپ 70 وات توليد مي كند؟

    آيا مي دانيد زرافه ها در اصل گوشتخوار هستند اما به دليل عدم توانايي در بلعيدن غذا از روي زمين به دليل مري طولاني و نداشتن اندام مناسب شكار گياه خواري مي كنند و به همين دليل يك زرافه در تمام طول عمر خود سوء هاضمه دارد؟

    آيا مي دانيد در قطب شمال تنها دو ماه از تابستان امكان آتش روشن كردن وجود دارد و در بقيه ايام سال به دليل سرماي شديد آتش به صورت تكه هاي بلور در آمده و خورد مي شود؟

    آيا مي دانيد اگر سر خود را سه بار محكم به ديوار بكوبيد اصلاً دردتان نمي گيرد؟

    آيا مي دانيد اگر انگشت انداخته چشمتان را از حدقه دربياوريد كار درستي انجام داده ايد؟

    آيا مي دانيد اگر بياييد من يك تيپا به شما بزنم كليه سموم بدنتان دفع مي شود؟

    آيا مي دانيد كه همه اينها چرت و پرت بود؟

    آيا مي دانيد هرچه در اينترنت به دستتان رسيد را نبايد باور كنيد چون شما عقل داريد؟

  15. خلاصه من قسمت اول رو دانلود کردم(البته اضافه کنم که همواره قصدم این بود که باز هم برم مجموعه رو بخرم بعد از دیدنش ، برای حمایت)

    آره میدونم ! محسن تو و این کارا ؟!؟!؟!؟! :D

    مهران مدیری که اولش توضیح میده کپی نکنین اینم وجدان درد گرفته و تصمیم گرفته بخره ! :-? :mad: :-S :D =D> =D> :-j

    منم مثل محسن قصدم اینه که بخرمش ! :D

    ---------------------------------------

    کلا سریال های مهران مدیری از وسطاش جا میفته و جالب میشه ! مثلا برره یادتونه ! قسمت اولش که کیانوش رو زندانی کردن ... ؟

  16. من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم

    تو به مدرسه ميرفتي . به تو گفته بودند بايد دکتر شوي .

    او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا ؟!

    من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم.

    تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود .

    او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس ميفروخت !

    معلم گفته بود انشا بنويسيد

    موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت ؟

    من نوشته بودم علم بهتر است ، مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد!

    تو نوشته بودي علم بهتر است ، شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي

    او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود ، چون خودکارش روز قبل تمام شده بود !

    معلم آن روز او را تنبيه کرد

    بقيه بچه ها به او خنديدند

    آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد

    هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد

    خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته

    شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند

    گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت

    من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهارتوي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد

    تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد

    او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

    سال هاي آخر دبيرستان بود

    بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده

    من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم.

    تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد .

    او اما نه انگيزه داشت نه پول . درس را رها کرد دنبال کار مي گشت

    روزنا مه چاپ شده بود

    هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

    من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم.

    تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي .

    او اما نامش در روزنامه بود . روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود

    من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است .

    تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به کناري انداختي .

    او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه ، براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود !!!!

    چند سال گذشت

    وقت گرفتن نتايج بود

    من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم.

    تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت .

    او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

    وقت قضاوت بود

    جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

    من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند .

    تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند .

    او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند .

    زندگي ادامه دارد

    هيچ وقت پايان نمي گيرد

    من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!

    تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!

    او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

    من , تو , او

    هيچگاه در کنار هم نبوديم

    هيچگاه يکديگر را نشناختيم

    اما من و تو اگر به جاي او بوديم

    آخر داستان چگونه بود؟؟؟

  17. خوب است که بدانیم!؟ شايد كه عمل كنيم!!!

    تفاوت كشورهای ثروتمند و فقير، تفاوت قدمت آنها نيست

    برای مثال كشور مصر بيش از 3000 سال تاريخ مكتوب دارد و فقير است !

    اما كشورهای جديدي مانند كانادا، نيوزيلند، استراليا كه 150 سال پيش

    وضعيت قابل توجهی نداشتند، اكنون كشورهایی توسعه يافته و ثروتمند هستند .

    تفاوت كشورهای فقير و ثروتمند در ميزان منابع طبيعی قابل استحصال آنها هم نيست .

    ژاپن كشوری است كه سرزمين بسيار محدودي دارد كه 80 درصد آن كوههایی است كه مناسب كشاورزی و دامداری نيست اما دومين اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمريكا را دارد. اين كشور مانند يك كارخانه پهناور و شناوری ميباشد كه مواد خام را از همه جهان وارد كرده و به صورت محصولات پيشرفته صادر ميكند

    مثال بعدي سويس است. كشوری كه اصلاً كاكائو در آن به عمل نميآيد اما بهترين شكلاتهای جهان را توليد و صادر ميكند. در سرزمين كوچك و سرد سويس كه تنها در چهار ماه سال ميتوان كشاورزی و دامداری انجام داد، بهترين لبنيات (پنير) دنيا توليد ميشود . سويس كشوری است كه به امنيت، نظم و سختكوشی مشهور است و به همين خاطر به گاوصندوق دنيا مشهور شده است بانكهای سويس

    افراد تحصیلکرده ای كه از كشورهاي ثروتمند با همتايان خود در كشورهای فقير برخورد دارند برای ما مشخص ميكنند كه سطح هوش و فهم نيز تفاوت قابل توجهی در اين ميان ندارد .

    نژاد و رنگ پوست نيز مهم نيستند.. زيرا مهاجرانی كه در كشور خود برچسب تنبلی ميگيرند، در كشورهای اروپايی به نيروهای مولد تبديل ميشوند .

    پس تفاوت در چيست؟

    تفاوت در رفتارهای است كه در طول سالها فرهنگ و دانش نام گرفته است .

    وقتي كه رفتارهای مردم كشورهاي پيشرفته و ثروتمند را تحليل ميكنيم، متوجه ميشويم كه اكثريت غالب آنها از اصول زير در زندگي خود پيروی ميكنند:

    1 - اخلاق به عنوان اصل پايه

    2 - وحدت

    3 - مسئوليت پذيری

    4 - احترام به قانون و مقررات

    5- احترام به حقوق شهروندان ديگر

    6 - عشق به كار

    7 - تحمل سختيها به منظور سرمايه گذاری روی آينده

    8 - ميل به ارائه كارهای برتر و فوق العاده

    9 - نظم پذيریی

    اما در كشورهای فقير، عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی میكنند .

    ما ايرانيان فقير هستيم نه به اين خاطر كه منابع طبیعی نداريم يا اينكه طبيعت نسبت به ما بيرحم بوده است

    ما فقير هستيم برای اينكه رفتارمان چنين سبب شده است.

    ما برای آموختن و رعايت اصول فوق كه (توسط كشورهای پيشرفته شناسایی شده است) فاقد اهتمام لازم هستيم ...

    اگر شما اين نامه را براي ديگران نفرستيد:

    اتفاقی براي شما نميافتد،

    گربه شما نميميرد،

    از محل كارتان اخراج نميشويد،

    هفت سال بدبختی بر سرتان آوار نميشود

    و مريض هم نخواهيد شد .

    اما اگر ميهن خود را دوست داريد،

    اين پيغام را به گردش بياندازيد تا شايد تعداد بيشتری از هموطنانمان مانند شما آن را بفهمند، تغيير كرده و .....

    فقر

    ميخواهم بگويم ......

    فقر همه جا سر ميكشد .......

    فقر ، گرسنگي نيست .....

    فقر ، عرياني هم نيست ......

    فقر ، گاهي زير شمش هاي طلا خود را پنهان ميكند .........

    فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا

    نيست .......

    فقر ، ذهن ها را مبتلا ميكند .....

    فقر ، بشكه هاي نفت را در عربستان ، تا ته سر ميكشد .....

    فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي

    نشيند ......

    فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را

    خرد ميكند ......

    فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....

    فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....

    فقر ، همه جا سر ميكشد ........

    فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ..

    فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است

  18. جالبه یه نفر هم از من پرسیده ! ( محسن چه کردی ؟؟!!!! )

    راستی محسن آمارتو به بروبچ انونور دادم ! ببیننت باید 200 هزارتومن شیرینی بدی ! @};-

    برو درخواست بازنشستگی بده و الفرااااااااااااار !!!! :DB))

  19. دوست عزیز بهتون پیشنهاد میکنم اگه دنبال کارهای گرافیکی هستین یه مقدار بودجه رو افزایش بدین و مک بوک بگیرین !

    پسر خاله بنده مدل 1558 اینسپایرون داره ( Core i5 ) توی برنامه اتوکد باهاش به مشکل برخورده !

    البته فکر کنم با مدل 1558 ( Core i7 ) مشکلی نداشته باشین ! ( قیمتش حول و حوش 1 میلیون 160 تا 170 هستش )

×
×
  • اضافه کردن...