رفتن به مطلب

MoHaMaD

کاربر سایت
  • پست

    294
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • بازخورد

    0%

پست ارسال شده توسط MoHaMaD

  1. من با بچه های یه سایت دیگه ( موبایلستان ) قرار گذاشتم که بیام الکامپ !!!! چه خوب میشه اگه اونجا هم بتونیم آقای حسینی رو + بقیه دوستان زیارت کنیم !!!

    فقط آقای حسینی 1000 تومن منو کی میده !؟!؟ :-S @};-

  2. توی این 16 صفحه ای که گذشت دوست عزیزم نیما جان زحمت کشیدن و یه سری مطلب گذاشتن ! ( البته یخورده بیشتر از یه سری @};- )

    امروز دیدم یه مطلب جالب پزشکی واسم اومده گفتم واستون بزارم ! خوب اینم یه نوع مطلب آموزنده هستش !

    -----------------------------------------------

    پنج توصیه عجیب پزشکی !!!! ...

    شايد باور نکنيد اما شما هميشه يک پزشک همراه خود داريد که آماده پاسخ به نيازهاي پزشکي‌تان است.

    اين پزشک، روان ماست.

    5 توصيه عجيب زير را بخوانيد تا باورتان شود.

    1. آلرژي داريد؟ بخنديد!

    وقتي دچار آلرژي مي‌شويد، سعي کنيد خود را در موقعيت‌ خنديدن قرار دهيد. شرکت‌کنندگان در تحقيقي که از سوي محققان ژاپني انجام شده بود.

    زماني‌که به تماشاي يک فيلم خنده‌دار نشسته بودند کمتر دچار حساسيت‌مي‌شدند اما همين افراد زماني‌که به تماشاي يک فيلم جدي نشستند، پياپي عسطه مي‌کردند. خنده موجب عملکرد سريع سيستم عصبي پاراسمپاتيک شما مي‌شود و سبب مي‌شود فرد کمتر دچار حساسيت شود.

    2. بدنتان زخم است؟ خوش‌اخلاق باشيد!

    خوش‌رفتاري موجب مي‌شود که زخم‌هاي بدنتان زودتر بهبود يابد. دکتر جانيت کيکلت، استاد روانپزشکي دانشگاه اوهايو معتقد است که رفتار خصمانه و خشونت‌آميز، روند بهبود زخم‌ها و کبودشدگي‌ها را افزايش مي‌دهد. اما خوش‌رفتاري و مثبت انديشي موجب مي‌شود که ميزان واسطه شيميايي سايتوکين در بدن افزايش يابد. سايتوکين موجب مي‌شود که سلول‌هايي که براي ترميم زخم يا هر نقطه آسيب‌ديده بدن نياز هستند، در نواحي اطراف زخم، زود‌تر تکثير شوند. بنابراين سعي کنيد شاداب و سرحال باشيد. دوستانتان را با يک دعوت براي شام يا ناهار غافلگير کنيد. به ديدن اقوام و خويشان‌تان برويد و سعي کنيد به مردم کمک کنيد. خواهيد ديد که در مدت کوتاهي خوب مي‌شويد.

    3. بيماريد؟ خوش‌بين باشيد!

    کنار گذاشتن بدبيني گاهي بيماري‌ شما را تا حد بسياري بهبود مي‌بخشد. نتايج تحقيقات نشان داده است افرادي که در تست‌هاي خوش‌بيني نمره خوبي گرفته‌اند 55 درصد کمتر از افرادي که هميشه احساس شکست و نااميدي مي‌کنند در معرض خطر مرگ به خاطر بيماري‌هاي قلبي و عروقي قرار دارند. بنابراين سعي کنيد در هر هفته فهرستي از افرادي که سپاس‌گزارشان هستيد مانند دوستان، اقوام و... تهيه کنيد. همچنين سعي کنيد از ناراحتي و نااميدي در خصوص نداشتن چيزهايي که هنوز به آنها دست‌ نيافته‌ايد، خودداري کنيد. تمرکز بر حس سپاس‌گزاري موجب مي‌شود که نگاه مثبتي به زندگي داشته باشيد.

    4. دنبال تناسب‌انداميد؟ تصويرسازي کنيد!

    در ذهن خود تصويري از ورزش‌ها و نرمش‌ها را تداعي کنيد تا روند بهبودتان سريع‌تر شود. دانشمندان دانشگاه کليولند آمريکا معتقدند که تنها ساختن تصويري ذهني از بلند کردن وزنه و يا وزنه‌برداري موجب مي‌‌شود که ماهيچه‌هاي قوي‌تر داشته باشيد و روند بهبودتان سريع‌تر شود. در تحقيقات دانشمندان دانشگاه کليولند مشخص شد مرداني که تنها در ذهن خود تصويري از ورزش و وزنه‌زدن براي عضله دوسربازو ساخته‌اند حجم ماهيچه‌اي آنها بدون اينکه حتي يک کيلوگرم وزنه زده باشند به اندازه 13 درصد افزايش يافته است. بنابراين هر روز براي 15 دقيقه در ذهن خود تصور کنيد که ماهيچه آسيب‌ديده‌تان را نرمش مي‌دهيد. تمام جزييات ورزش را در ذهن خود تصوير کنيد. هر فشاري را که به ماهيچه‌تان وارد مي‌شود، در ذهن تصوير کنيد. انبساط و انقباض ماهيچه‌تان را هم همين‌طور. اين‌کار را انجام دهيد و تاثير آن را ببينيد.

    5. کارتان حساس است؟ موسيقي گوش کنيد!

    وقتي در جاده در حال رانندگي هستيد و چشمان‌تان از فرط خستگي قرمز مي‌شود، راديوي اتومبيل‌تان را روشن مي‌کنيد. محققان ژاپني معتقدند موسيقي گوش کردن زماني‌که در حال انجام کارهاي روزانه‌تان هستيد، موجب مي‌شود کمتر احساس خستگي کنيد و کارتان را دقيق‌تر و با حوصله بيشتري انجام دهيد.

    موسيقي موجب مي‌‌شود بدنتان به درخواست‌هاي استراحتي که از مغز صادر مي‌شود، پاسخ دهد. همچنين موسيقي برخي احساسات بي‌حاصل و خستگي آفرين را در نطفه خفه مي‌کند و موجب مي‌شود بر سختي کارتان غلبه کنيد. بنابراين هنگامي‌که فرداي يک شب شلوغ و پر از مهمان در آشپزخانه مشغول شستشوي ظرف‌ها هستيد ضبط‌ صوت خانه خود را روشن کنيد و با فراغ بال به کارتان ادامه دهيد. د

  3. امور را به خدا بسپار

    مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود . با اینکه از همه ثروتهای مادی دنیا بهرهمند بود قلبش هیچگاه شاد نبود .

    او خدمتکاری داشت که ایمان به خداوند درونش موج می زد.

    روزی خدمتکار وقتی که دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت ” ارباب , آیا حقیقت ندارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را اداره می کرده است ؟ “

    او پاسخ داد : ” بله “….

    خدمتکار پرسید ” آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را اداره میکند . “

    ارباب دوباره پاسخ داد “بله”

    خدمتکار گفت : “پس چطور است به خداوند اجازه بدهید وقتی که شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند؟”

    به او اعتماد کن, وقتی که تردید های تیره به تو هجوم می آورد !

    به او اعتماد کن , وقتی که نیرویت کم است!

    به او اعتماد کن , زیرا وقتی که به سادگی به او اعتماد کنی , اعتمادت سخت ترین چیز ها خواهد بود.

    آیا راه سخت و ناهموار است؟.

    آن را به خدا بسپار . !

    آیا می کاری و برداشت نمی کنی؟

    آن را به خدا بسپار.

    اراده انسانی خود را به او واگذار .

    با تواضع گوش کن و خاموش باش.

    ذهن تو از عشق الهی لبریز می شود .

    آن را به خدا بسپار !

    در این دنیای گذارا دنیایی که چیزها می آیند و می روند , هیچ چیز باقی نمی ماند .پس آیا چیزی ارزش نگران شدن دارد

  4. داستان کوتاه تزریق خون

    سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.

    او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.

    پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟

    دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.

    او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!

    پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!

  5. خانمی در ژوهانسبورگ یک دستگاه سیتروئن C4 کرایه کرد

    و از این شهر تا شهر بلومفونتین را که تقریبا 220 کیلومتر است را با دنده 1 حرکت کرد!!!!!

    ایشان فکر می کرد ماشین دنده اتوماتیک است!

    این است نتیجه تلاش این خانوم راننده:

    02.jpg

    03.jpg

    04.jpg

    05.jpg

  6. پیله ابریشم

    روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای

    بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.

    ناگهان تقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.

    آن شخص خواست به پروانه کمک کندو با يك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثهاش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند.

    آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز كند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند .

    آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان

    پرواز دهد .

    گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.

  7. قرآن! من شرمنده توام – دکتر شریعتی

    قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند ” چه کس مرده است؟ ” چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

    قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .

    یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

    قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت

    می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به

    یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

    قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ، ‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

    خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

  8. با اعتقاد، اعتماد و امید زندگی کنید !!!! ...

    1- Confidence ( اعتقاد ) :

    اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.

    روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.

    2- Trust ( اعتماد ) :

    اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ..... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.

    3- Hope ( امید ) :

    هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.

    با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.

  9. سلام دوستان . امیدوارم حالتون خوب باشه ! راستش یکی از دوستانم قصد داشت واسه کاراش سه تا سیستم معمولی بگیره ! میخواد واسه هر کدومش نهایتا 200 تومن هزینه کنه !

    از دوستان اگه کسی چنین قطعاتی داره ممنون میشم بگه ! اینتل و AMD هم فرقی نمیکنه !

  10. احتمالا فتوشاپی، چیزی در کار نبوده؟ مثلا اونجا یک حرم بوده و اون حرم رو برداشتن و جاش این دیوار رو گذاشتن!

    برای من یکی که قابل درک نیست.

    دوست من این موضوع چیز جدیدی نیستش ! اون کعبه توی کرج یادتون هست ؟!؟!؟!

  11. ردپا ...

    یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند.

    روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند.

    در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود.

    هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

    بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود.

    او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.

    این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود.

    سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.

    خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.

    دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

  12. دانستی های جالب ... !!

    آيا ميدانستيد آنهايی که از نظر احساسی بسيار قوی به نظر ميرسند در واقع بسيار ضعيف و شکننده هستند

    آيا ميدانستيد که آنهايی که زندگيشان را وقف مراقبت از ديگران ميکنند خود به کسی برای مراقبت نياز دارند

    آيا ميدانستيد که سه جمله ای که بيان آنها از همه جملات سخت تر است

    دوستت دارم متاسفم و به من کمک کن ميباشد

    آيا ميدانستيد که کسانی که قرمز ميپوشند از اعتماد بيشتری نسبت به خود بر خوردارند

    آيا ميدانستيدکه کسانی که زرد ميپوشند از زيبايی خود لذت ميبرند

    و آیا ميدانستيد که کسانی که لباس مشکی به تن ميکنند نمیخواهند مورد توجه قرار

    گيرند ولی به کمک و درک شما نياز دارند

    آيا ميدانستيد که زمانی که به کسی کمک ميکنيد اثر آن دوبار به سوی شما بر ميگردد

    و آيا ميدانستيد که نوشتن احساسات بسيار آسانتر از رودرو بيان کردن آنهاست اما ارزش

    رودرو گفتن بسی بيشتر است

    آيا ميدانستيد که اگر چيزی رابا ايمان از خداوند بخواهيد به شما عطا خواهد شد

    آيا ميدانستيد که شما ميتوانيد به روياهايتان جامه عمل بپوشانيد روياهايی مانند عشق

    ثروت سلامت اگر آنها رابا اعتقاد بخواهيد و اگر واقعا اين موضوع را ميدانستيد از

    آنچه قادر به انجامش بوديد متعجب ميشديد

    اما به آنچه من به شما ميگويم ايمان نياوريد تا زمانيکه خودتان آنها را امتحان کنيد

    اگر شما بدانيد که کسی نياز به چيزی دارد که من گفتم و بدانيد که ميتوانيد به او

    کمک کنيد متوجه خواهيد شد که آن چيز دوبار به سوی شما باز خواهد گشت

    امروز توپ دوستی درزمين شماست آن را برای کسانی که به واقع دوستان شما هستند

    بفرستيد (مانند من اگر يکی از آنها ميباشم) همچنين ناراحت نشويد اگر کسی آن رابرای

    شما بازپس نفرستاد شما خواهيد فهميد که بايد اين توپ را برای کسانی که به آن نياز

    بيشتری دارند نگهداری کنيد

  13. دزد و عارف

    دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود

    عارف بیداربود او جز یک پتو چیزی نداشت .

    او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

    عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

    عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...

    آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .

    داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.

    استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

    اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .

    البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

    دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

    دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

    عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

    استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

    استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

    دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

    او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

    پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم...

  14. حقیقتی کوچک

    حقيقتي کوچک براي آناني که مي خواهند زندگي خود را 100% بسازند!!!

    اگر

    A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z

    برابر باشد با

    1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26

    (تلاش سخت) Hard work

    H+A+R+D+W+O+ R+K

    8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98%

    *

    (دانش) Knowledge

    K+N+O+W+L+E+ D+G+E

    11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96%

    (عشق) Love

    L+O+V+E

    12+15+22+5=54%

    *

    خيلي از ما فکر ميکرديم اينها مهمترين باشند مگه نه؟!!!

    پس چه چيز 100% را ميسازد؟؟؟

    (پول) Money

    M+O+N+E+Y

    13+15+14+5+25= 72%

    *

    (رهبري) Leadership

    L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P

    12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89%

    *

    پس براي رسيدن به اوج چه کنيم؟

    (نگرش) Attitude

    1+20+20+9+20+ 21+4+5=100%

    اگر نگرشمان را به زندگي، گروه و کارمان عوض کنيم زندگي 100% خواهد شد.

    نگرش همه چيز را عوض ميکند، نگرشت را عوض کن همه چيز عوض ميشود...

  15. اینو قبلا گذاشتم اما توی این تاپیک نه ! به نظرم این هم فوق العاده بودش !

    ---------------------------------

    دروغ های مادرم ...

    "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

    زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

    مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

    "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

    قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

    شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:

    "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

    به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

    مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:

    "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

    بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

    "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

    درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

    "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

    درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

    "فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

    و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

    مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

    "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

    وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

×
×
  • اضافه کردن...