از لیون کامپیوتر قســـــــــــــــــــــــــــــــــــطی خرید کنید فروش اقساطی برای سراسر ایران
اخبار سخت افزار ، نرم افزار ، بازی و دنیای آیتی در مجله لیون کامپیوتر 🤩
![](https://forum.lioncomputer.com/uploads/set_resources_8/84c1e40ea0e759e3f1505eb1788ddf3c_pattern.png)
MoHaMaD
کاربر سایت-
پست
294 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
بازخورد
0%
نوع محتوا
نمایه ها
انجمنها
بلاگها
فروشگاه
تمامی مطالب نوشته شده توسط MoHaMaD
-
خرید یه کیس تا 200 تومن
MoHaMaD پاسخی ارسال کرد برای یک تاپیک در خریدو فروش سیستم کامل و چند قطعه کامپیوتر با هم
سلام دوستان . امیدوارم حالتون خوب باشه ! راستش یکی از دوستانم قصد داشت واسه کاراش سه تا سیستم معمولی بگیره ! میخواد واسه هر کدومش نهایتا 200 تومن هزینه کنه ! از دوستان اگه کسی چنین قطعاتی داره ممنون میشم بگه ! اینتل و AMD هم فرقی نمیکنه ! -
دوست من این موضوع چیز جدیدی نیستش ! اون کعبه توی کرج یادتون هست ؟!؟!؟!
-
سلام . امروز یه سری عکس دیدم که واقعا جای تاسف داشت ! من که چیزی نمیگم . خودتون قضاوت کنین ... --------------------------------------- اين عكس ها متعلق به تجمع يه عده در پي شايعه ظهور تصوير يكي از ائمه در ديوار ...
-
ردپا ... یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ... بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است. این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی. خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد. دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.
-
دانستی های جالب ... !! آيا ميدانستيد آنهايی که از نظر احساسی بسيار قوی به نظر ميرسند در واقع بسيار ضعيف و شکننده هستند آيا ميدانستيد که آنهايی که زندگيشان را وقف مراقبت از ديگران ميکنند خود به کسی برای مراقبت نياز دارند آيا ميدانستيد که سه جمله ای که بيان آنها از همه جملات سخت تر است دوستت دارم متاسفم و به من کمک کن ميباشد آيا ميدانستيد که کسانی که قرمز ميپوشند از اعتماد بيشتری نسبت به خود بر خوردارند آيا ميدانستيدکه کسانی که زرد ميپوشند از زيبايی خود لذت ميبرند و آیا ميدانستيد که کسانی که لباس مشکی به تن ميکنند نمیخواهند مورد توجه قرار گيرند ولی به کمک و درک شما نياز دارند آيا ميدانستيد که زمانی که به کسی کمک ميکنيد اثر آن دوبار به سوی شما بر ميگردد و آيا ميدانستيد که نوشتن احساسات بسيار آسانتر از رودرو بيان کردن آنهاست اما ارزش رودرو گفتن بسی بيشتر است آيا ميدانستيد که اگر چيزی رابا ايمان از خداوند بخواهيد به شما عطا خواهد شد آيا ميدانستيد که شما ميتوانيد به روياهايتان جامه عمل بپوشانيد روياهايی مانند عشق ثروت سلامت اگر آنها رابا اعتقاد بخواهيد و اگر واقعا اين موضوع را ميدانستيد از آنچه قادر به انجامش بوديد متعجب ميشديد اما به آنچه من به شما ميگويم ايمان نياوريد تا زمانيکه خودتان آنها را امتحان کنيد اگر شما بدانيد که کسی نياز به چيزی دارد که من گفتم و بدانيد که ميتوانيد به او کمک کنيد متوجه خواهيد شد که آن چيز دوبار به سوی شما باز خواهد گشت امروز توپ دوستی درزمين شماست آن را برای کسانی که به واقع دوستان شما هستند بفرستيد (مانند من اگر يکی از آنها ميباشم) همچنين ناراحت نشويد اگر کسی آن رابرای شما بازپس نفرستاد شما خواهيد فهميد که بايد اين توپ را برای کسانی که به آن نياز بيشتری دارند نگهداری کنيد
-
دزد و عارف دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود او جز یک پتو چیزی نداشت . او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود. عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم... آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند . داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد . اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم . البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی . دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد . استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود . دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود . پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم...
-
مشاوره جهت خرید قطعات کامپیوتر
MoHaMaD پاسخی برای i-man ارسال کرد در تاپیک : مشاوره برای انتخاب قطعات سیستم
فکر کنم از ASUS این مدل خوب باشه ( ASUS RAMPAGE FORMULA ) قیمتش هم توی لیون 187 تومنه ! -
حقیقتی کوچک حقيقتي کوچک براي آناني که مي خواهند زندگي خود را 100% بسازند!!! اگر A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z برابر باشد با 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 (تلاش سخت) Hard work H+A+R+D+W+O+ R+K 8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98% * (دانش) Knowledge K+N+O+W+L+E+ D+G+E 11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96% (عشق) Love L+O+V+E 12+15+22+5=54% * خيلي از ما فکر ميکرديم اينها مهمترين باشند مگه نه؟!!! پس چه چيز 100% را ميسازد؟؟؟ (پول) Money M+O+N+E+Y 13+15+14+5+25= 72% * (رهبري) Leadership L+E+A+D+E+R+ S+H+I+P 12+5+1+4+5+18+ 19+9+16=89% * پس براي رسيدن به اوج چه کنيم؟ (نگرش) Attitude 1+20+20+9+20+ 21+4+5=100% اگر نگرشمان را به زندگي، گروه و کارمان عوض کنيم زندگي 100% خواهد شد. نگرش همه چيز را عوض ميکند، نگرشت را عوض کن همه چيز عوض ميشود...
-
اینو قبلا گذاشتم اما توی این تاپیک نه ! به نظرم این هم فوق العاده بودش ! --------------------------------- دروغ های مادرم ... "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت. قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت. به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود. درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت. درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
-
اعلام تاریخ و ساعت بازی وین در این تاپیک
MoHaMaD پاسخی برای سعید حسینی ارسال کرد در تاپیک : بازی های انلاین
آقای حسینی ما همچنان منتظریم ! فقط آرومتر بگین که محسن نفهمه ! @};- -
انشالله به حول قوه الهی ابکش میشیم و برمیگردیم ! =D> @};-
-
پیرمرد و دختر فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
-
شجاعت ... در یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ''شجاعت یعنی چه؟'' محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت یعنی این'' و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند . آن دانش آموز کسی نبود جز دکتر علی شریعتی !!!
-
غروری بزرگ در جسمی کوچک با اینکه چند روزی از آن اتفاق نمی گذشت اما بسیار فکرم را درگیر خودش کرده بود . همین دو سه روز پیش بود، داشتم از خیابان 24 متری به سمت فرودگاه می رفتم .با دوستم بودم، سوار بر یک زانتیا. در مسیر داشتیم در ارتباط با فقر گفتمان می کردیم، دوستم پول را وسیله ای برای رسیدن به فرهنگ می دانست و میگفت که پول هر چه قدر بد باشه اما در این جامعه پول از نظر اهمیت هم رده اکسیژن است، نمیدونم شاید دوستم درست میگفت اما زیاد موافق حرفاش نبودم. همینطور که گرم صحبت بودیم به چراغ راهنمای عامری (سی متری) رسیدیم. شیشه ماشین رو پایین کشیده بودم آفتاب تیزی به صورتم میزد، صدای موسیقی ماشین بغلی خیلی بلند بود و با صدای بوق و آژیر پلیس در آمیخته بود و موسیقیه خشنی را در فضا پخش می کرد. توی همین لحظه بود که چند تا پسر با صورت های لطیف آفتاب سوخته با موهای فر به سمت ماشین ها هجوم آوردن و می خواستن که زود کاکائوهاشون رو بفروشن، یکی از کاکائو فروش ها که قامت کوچیک و صورت سبزه داشت به سمت من اومد و گفت: آقا کاکائو ببر 3 تا هزار تومن. بیشتر از هزار تومن بام نبود، گفتم کمتر حساب کن که ببرم، گفت نمیشه. گفتم 2 تا بده که کمتر بشه من پوله زیاد همراهم نیست گفت : چی میگی عمو ماشینتون از این گرون هاست، پول نداری؟ نمی دونستم چطور بگم که باورش بشه. دوستم داشت با موبایل صحبت می کرد، پسر کاکائو فروش هم سرش توی ماشین بود و داشت برانداز می کرد همه جا رو، مثل اینکه سرش رو برده بود توی شهر فرنگ. خواستم دست از سرم بر داره گفتم : بگیر پسر این پونصد تومن اصلا کاکائو هم نمی خوام. مثل اینکه بدترین خبر دنیا رو به کوچولوی کاکائو فروش داده بودم صورت و سیرتش سرخ شد گفت برو عمو مگه من گدام؟ چیزی نگفتم ،چکار باید میکردم ؟چطور باید بهش میفهموندم بابا منم زیاد وضعم از تو بهتر نیست. یه لحظه توی صورت کوچولوی کاکائو فروش نیگا کردم .با صورتی سرخ مایل به سبزه به من خیره شده بود .گویی چشمهای کوچیک و معصومش سکته کرده بودند بر روی چشمهای من. دوستش صداش کرد علاوی بیا بیا اینجا اینا مشتری نیستن. تا به خودم اومدم چراغ سبز شد و دوستم زد توی دنده .همینطور که آرم آروم ماشین حرکت کرد پسر با چشمهاش منو دنبال کرد. بند وصل نگاهمون رو قطع کردم و جلو رو نگاه کردم که یه هو یک کاکائو پرت شد و خورد بالای شیشه ماشین و آروم آروم اومد پایین و گیر کرد روی برف پاک کن شیشه جلو نگاه به پسر کردم و زود نگاهش رو برگردوند و با دو به کنار خیابون رفت. رویم رو برگردوندم و همینطور که به کاکائوی گیر کرده به برف پاکن خیره شده بودم بغضم همراه با سرعت گرفتن ماشین با سرعت در گلوم ترکید و اشک هایم در چشمانم حلقه گرفند خیلی سعی کردم اشک هایم را در چشمانم قایم کنم اما................ .
-
دختر فداکار همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگو غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه . آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
-
کلاهبرداری چند میلیاردی از بازار کامپیوتر ایران
MoHaMaD پاسخی برای سعید حسینی ارسال کرد در تاپیک : گفتگوی آزاد
20 میلیارد !!! =D> @-) @-) @-) آقای حسینی صفر و اینا اضافه نذاشتین !؟!!؟؟!؟! :-? :-w ;) =D> =D> منم دقیقا همین فکرو میکنم ! :| -
این یکی به نظرم فوق العاده بودش !!!! طولانیه ولی حتما حتما تا آخرش بخونین !! ------------------------------------------------------ خلوت با بهترین دوست.(گفتگوی بنده و خدا) گفتم: خستهام گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله .:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::. گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه .:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::. گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم گفتی:نحن اقرب الیه من حبل الورید .:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::. گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی! گفتی: فاذکرونی اذکرکم .:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::. گفتم: تا کی باید صبر کرد؟ گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا .:: تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::. گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟ گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله .:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::. گفتم:خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره کنی تمومه! گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم .:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::. گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل...اصلا چطور دلت میاد؟ گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم .:: خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::. گفتم: دلم گرفته گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا .:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::. گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله گفتی: ان الله یحب المتوکلین .:: خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره (آل عمران/159) ::. گفتم: خیلی چاکریم! ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که: و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره .:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا میکنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر میکنن (حج/11) ::. گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم گفتی: فانی قریب .:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::. گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم...کاش میشد بهت نزدیک شم گفتی: و اذکر ربک فینفسکتضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، باخوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::. گفتم: این هم توفیق میخواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم ..:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::. گفتم: معلومه که دوست دارم منوببخشی گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::. گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار میتونم بکنم؟ گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده .:: مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/۱۰۴) ::. گفتم: دیگه روی توبه ندارم گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-۳) ::. گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا .:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/۵۳) ::. گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟ گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله .:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::. گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میکنه؛ عاشق میشم! ...توبه میکنم گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین .:: خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::. ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک گفتی: الیس الله بکاف عبده .:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::. گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟ گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)
-
خودم شخصا از این یکی خیلی خوشم اومد ! امیدوارم شما هم خوشتون بیاد ! خدایا با من حرف بزن مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید . و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید . مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد : « پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .» اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....
-
خواهش میکنم ! اختیار دارین ! -------------------------------------------------------------------- خانم زیبا و فرشته داستانک طنز خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید. از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟ فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت. بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد. خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد! بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد! وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟ … … … … فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت.......!
-
نیکی ها به ما باز می گردند پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ... مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!! این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ ..... بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری . وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت: هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
-
با سلام . ممنون از استقبالتون ! ------------------------------------------------------------ فاصله استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
-
دو روز مانده به پايان جهان... دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد) آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد) جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد) به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد) کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد) دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد! اين بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن! لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري ميتوان کرد...؟ فرشته گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نميآيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن! او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش ميدرخشيد. اما ميترسيد حرکت کند! ميترسيد راه برود! نکند قطرهاي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم. آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد و ميتواند... او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمنها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که نميشناختنش سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد! او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.
-
آزمون عشق امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست . شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.
-
با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز ! من چند وقت پیش یه سری تاپیک با موضوع همین مطالب آموزنده زدم . امروز یه سری دیگه از این مطالب به دستم رسید که گفتم بهتره همشون رو در یک تاپیک قرار بدم ! امیدوارم خوشتون بیاد ! از مدیران هم میخوام که اون چند تاپیک قبلی رو با این تاپیک ادغام کنن ! ممنون .
-
عکس های کیس و سیستم تون رو در این تاپیک قرار بدید !
MoHaMaD پاسخی برای بازنده ارسال کرد در تاپیک : کیس و پاور و سیستمهای خنک کننده
واقعا فوق العادست سیستمتون ! =D> =D> =D> حالا صداشو در نیار ! اسپیکرامونم یکیه ! :-? :-w فرامرز جان اون هدست دیگه پکیده و فقط جنبه شلوغ کردن محیط رو داره ! ;) حالا سالمم بود مهم نبود ! چون اونو 5 تومن گرفتم ! :| اگه خدا بخواد میخوام یه کارت صدا و یه هدفون واسه دوستم بگیرم ! اون موقع یکی هم واسه خودم میگیرم !
-
فعالترین کاربران بازارچه
-
آمار بازخوردها
31379
مثبت14
خنثی213
منفی99%
Total Positive