رفتن به مطلب

AL! REZA

کاربر سایت
  • پست

    711
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • بازخورد

    0%

تمامی مطالب نوشته شده توسط AL! REZA

  1. با سلام دوست گرامی شما ارتقا نمیخواهید بدین شما دارین سیستم جدید خریداری میکنید پس بهتره ابتدا شما هزینه خودتون مشخص کنید . با تشکر
  2. مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب‌ام‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید. مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است. ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی." مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!" افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.
  3. با سلام با تشکر دوست من ، داستان بسیار زیبایی بود و همچنین نامه نامه چارلی چاپلی .
  4. راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت ! راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟! زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نكرد ... بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ... راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!! و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ... راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش ! زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟ خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ... روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند ! در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟! یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! " از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها " اثر : پائولو کوئلیو
  5. یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری میکنه . بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه . ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن. وقتی که هردو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه: -آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیزداغون شده ولی ما سالم هستیم …. ! این بایدنشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو باصلح و صفا آغاز کنیم …! مرد با هیجان پاسخ میده: - اوه … “بله کاملا” …با شماموافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه ! بعد اون خانم زیباادامه می ده و می گه : - ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا" داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم! و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده . مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری روباز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن . زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمیگردونه به مرد. مرد می گه شما نمینوشید؟! زن لبخندی می زنه و در جواب می گه : - نه عزیزم ،فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !
  6. AL! REZA

    مصاحبه با خدا

    با سلام خوب دوست من این مطالبی هست که خداوند در دین خود آورده و نویسنده نمیتونه مستقیم بگه که ، مجبوره با کنایه به من بفهمونه وقتی که دیگه از حرفهای تکراری خسته شدم ، در نتیجه میاد مطلب رو با یک دید دیگه به من القا میکنه با تشکر
  7. AL! REZA

    مصاحبه با خدا

    خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟ پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید. خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟ من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟ خدا جواب داد: - اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند. - اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند. -اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند. - اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند. دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت... سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟ خدا پاسخ داد: - اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند. - اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند. - اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند. - اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند. - یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است. - اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند. - اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. - اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند. با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟ خدا لبخندی زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه" منبع : pcnetwork.ir
  8. با سلام محمد جان منظور شما لیالیش هست ؟ به هر حال قیمتی بود که من از علائدین داشتم چون این چند وقت اونجا زیاد بودم و قیمت برای اوایل هفته بود .
  9. محمد جان قیمتهای گوشیهای فلاند شده هستن مثلا رنگ سیاه اصلا فلاند نیست ولی شما وقتی بخواهی بخری با لیبل فلاند هست N82Silver:400 N82Black:405
  10. ما چی رو میدونم رضا جان . منظورت چیه دی :
  11. با سلام اگرq6600 رو انتخاب میکنید حتما سری G0 رو بردارید
  12. .زاهد پیری به بارگاه قدرتمند ترین پادشاه دوران دعوت شد .پادشاه گفت: به مرد مقدسی که با اندک چیزی راضی می شود، غبطه می خورم .زاهد پاسخ داد: اعلی حضرتا، من به شما غبطه می برم که زودتر از من راضی می شوید .پادشاه با آزردگی گفت : منظورت چیست؟ تمام این سرزمین از آن من است .زاهد گفت: دقیقا". من آهنگ کرات را دارم، رودها و کوهسارهای سراسر جهان را دارم .ماه و خورشید را دارم، چون در روان خود، خدا را دارم. اما اعلی حضرتا شما فقط همین قلمرو را دارید
  13. جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشير زن کيست؟ استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگي آنجاست . به آن سنگ توهين کن. شاگرد گفت:اما چرا بايد اين کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمي دهد. استاد گفت خوب با شمشيرت به آن حمله کن. شاگرد پاسخ داد:اين کار را هم نمي کنم . شمشيرم مي شکند . و اگر با دست هايم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند . من اين را نپرسيدم . پرسيدم بهترين شمشيرزن کيست؟ استاد پاسخ داد:بهترين شمشير زن ، به آن سنگ مي ماند ، بي آن که شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد ، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند
  14. يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»! نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
  15. فعلا یه نما ببینید .
  16. با سلام دوست من اگر برا دانشگاه آزاد میخواهید ثبت نام کنید فقط اون اندازها رو که گفته رعایت کنید و همچنین حجمی که گفته باید داشته باشه یعنی کمتر از اون حجم . و اگر گفته 100 dpi باشه و برای شما 72 هست اون هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه
  17. با سلام علیرضا جان از آشنایی با شما خوشحالم امیدوارم در زندگی موفق باشید و شما بتونید جای مارو در این انجمن بگیرید هرچند بنده کاربر فعالی نبودم . خوب این طور که من میدونم بیشتر اعضای فعال اسمشون علیرضا هست و بیشتر کاربران هم مثل اینکه اهل شیراز هستن . مرد مومن بچه تهرانپارس هستی و صداش رو در نمیاری ؟ حالا کجای تهرانپارس هستی من میدان پروین هستم. در مورد کار آموزی کی اونجا بودی چون بردارم سال پیش اونجا ادمین شبکه بود . با تشکر
  18. من که همین الان اعلام آمادگی میکنم .
  19. گلشیفته تمام شد !!! تصمیم ندارم بخاطر بی حجابی گلشیفته از وی ایراد بگیرم. این همه بازیگر هر سال از کشور خارج می شوند و بدون روسری می چرخند و حتی عکس هم می گیرند، اما دوباره به کشورشان بر می گردند و ایفای نقش می کنند. گلشیفته هم می توانست مثل یک بانوی باشخصیت ایرانی در مراسم فرش قرمز هالیوود، جلوی دوربین قرار بگیرد. بدون روسری و بدون حجاب؛ همانطور که دلش می خواست. اما نه با آن پوشش حیرت انگیز و نیمه عریان! گلشیفته می توانست به هزاران هوادار مذهبی خود احترام بگذارد و حداقل در اولین نظر، اینگونه زننده ظاهر نشود. گلی می توانست آنگونه که انتظار هر ایرانی بود جلوی دوربین ها ظاهر شود. نه اینکه مثل کودکان دبستانی که روز اول مدرسه جلوی دوربین ها پا به پا می کنند، عکس بگیرد. گلی می توانست کمی “شجاع″ باشد. می توانست بجای آن که از ترس کم نیاوردن”همرنگ جماعت” هالیوودی شود، با یک پوشش مناسب، متفاوت باشد ولی به گذشته اش پشت پا نزند. طنز روزگار است که برخی، نیمه برهنه شدن گلشیفته را “شجاعت” می خوانند و او را بخاطر این عمل شجاعانه تحسین می کنند! گویی آن که معمولا “ترسوها” همرنگ جماعت می شوند. “با حجاب بودن” گلشیفته در آن جمع، “شجاعت” می خواست، نه بی حجابی و لباس نیمه عریان داشتن و همرنگ جماعت شدن!خیلی دلم می خواست بدانم مرحوم ملاقلی پور اگر زنده بود، با دیدن پوشش جدید قهرمان “میم مثل مادر”ش، چه احساسی داشت. گلی برای رفتن به هالیوود، قید پوشش ایرانی اش را زد. احتمالا تا چند وقت دیگر با پذیرش پیشنهادات جدید، قید فرهنگ ایرانی را هم خواهد زد. کیست که نداند هالیوود تصویری بهتر از “بدون دخترم هرگز″ و “سنگسار ثریا.م” از ایران نشان نخواهد داد.ای کاش گلی در تست بازیگری “شاهزاده پارس″ هم شرکت می کرد و بخاطر از دست دادن این فیلم،lحسرت نمی خورد. ای کاش مقامات، پاسپورتش را برای جلوگیری از ایفای نقش در این فیلم ضد ایرانی ضبط نمی کردند. ای کاش گلی آب پاک را بر پیشینه فرهنگی و ملی خود می ریخت تا زودتر و سریعتر پله های ترقی را طی کند و به قول خودش، به “قله های هالیوود” برسد! گذشتن از روی فرش قرمز هالیوود، گذشتن از این آب و خاک بود. این، مانیفست هالیوود است و حتی اگر گلشیفته تا کنون متوجه این موضوع نشده، به زودی خواهد فهمید. حالا هزار بار هم بگوید که “من عاشق ایرانم” و “ایران را خیلی دوست دارم”و این حرف های تکراری؛ کارگردان چشم آبی آنطور که می خواهد از بازیگرش بازی می گیرد. گلی قید روسری و مانتویش را زد. قطعا همسرش هم قید گیوه هایش را زده است. فرش قرمز جای گیوه پوشان نیست. مگر نمی بینید با چه ذوق و شوقی اطراف دوربین گزارشگر می پلکد و چشمانش برق می زند؟ چند وقت دیگرمحاسن و شال و یاهو کشیدن و علی علی گفتن هم از یادش می رود. درست مثل گیوه هایش. هالیوود،امین مهدوی بدون گیوه را بیشتر می پسندد.همه ما باید بپذیریم؛ گلشیفته تمام شد. خیلی زود هم تمام شد. دخترک سینمای ایران نفهمید که تا زمانی که در وطن بود، گلشیفته بود. الان دیگر گلشیفته نیست، و بقول فاکس نیوز بهتر است که “گلدی فرهی” باشد. بالاخره کسی که می خواهد هالیوودی شود، باید اسم هالیوودی هم داشته باشد. با اسم و فامیل ایرانی که نمی شود هالیوودی شد! گلی سینمای ایران تمام شد. خیلی هنر داشته باشد سی سال دیگر می شود یکی مثل شهره آغداشلوی ” سنگسار ثریا.م " والسلام. ********** پی نوشت: نگاه بعضی ها به اتفاقات رخ داده در این موضوع، خیلی بامزه است. همه آن هایی که از ایران رفته اند و دلشان می خواهد بدون روسری و حجاب ظاهر شوند، اما احتمالا از خانواده و دوستانشان خجالت می کشند، گلشیفته را بخاطر این کشف حجاب “شجاعانه” تحسین می کنند! برداشت های سیاسی مخالفان هم که حقیقتا با نمک است. باید از هر فرصتی برای ضربه زدن استفاده کرد. اینطور نیست؟! پی نوشت (بعدالتحریر): از آنجایی که مطمئن بودم طبق معمول حرفهایم “بد” فهمیده می شود، در همان پاراگراف اول تاکید کردم که قصد ندارم از “بی حجابی” گلشیفته فراهانی ایراد بگیرم. علتش را هم ذکر کردم. اما انگار این جماعت روشنفکرنمای دگم اندیش نمی خواهد بفهمد چقدر ذهنش بسته و فهمش کوتاه است! ای امت روشنفکر؛ ای کسانی که فکر می کنید خیلی “اوپن مایند” هستید؛ ای عزیزانی که از دین خدا تنها “لا اکراه فی الدین” را یاد گرفته اید؛ ای جماعتی که مدام دم از حرمت تجسس در بی دینی مردم می زنید، در حالی که هر لحظه در دین داری دیگران تجسس می کنید! چرا نفهمیدید که تم صحبت من اصلا و ابدا مذهبی و دینی نبوده و نیست و هرگز درباره دین و ایمان گلشیفته و هیچ کس دیگر اظهار نظر نکردم و نمی کنم؟! چطور ندیدید که در سرتاسر نوشته فوق، حتی یکبار هم کلمات “اسلام” و عقاید اسلامی بکار برده نشد؟! چرا نمی خواهید این ژست روشنفکری کور و این کیش شخصیت دردناک را کنار بگذارید و برای یکبار، حقایق را آنطور که هست (و نه آنگونه که دلتان می خواهد) ببینید؟ هنوز هم در شگفتم از این همه عقب افتادگی و تحجر نئوروشنفکران بی سوادی که نمی توان چهار کلمه فارسی ساده و روان را در ذهن متحجر و تاریکشان فرو کرد! منبع : روزگار نظر من احمق عوضی بره دیگه هم بر نگرده هرچند نام ایران رو لکه دار کرد
  20. بودن که هست من سه ماه پیش رنگ آبیش رو گیر آوردم که اون موقع نیاز نداشتم که اون موقع خیلی دنبالش گشتم خوب باید جای مناسب رو گشت من خودم اول رفتم لاله زار رو زیرو کردم که با 220 کار میکرد ولی باز که گشتم و سئوال کردم آخر سر از بازار ماشین فروشها در آوردم -- خ ملت که قطعات اسپورت ماشین رو میفروشن و در واقع برای اسپرت کردن ماشین هست و با 12 ولت کار میکنه البته یک سری دیگه هم بود که led بودن ولی من چون کیسی که میسازم روشن هست تابلو بود و مجبورم از همین نوع رو بگیرم و همین سه شنبه رفتم که بگیرم که دیگه آبی نداشت و فقط رنگ روشن رو داشت متاسفانه . با تشکر
  21. با سلام یاسر جان کی گفت که من برگشتم . من در مقابل فعالیت قبل در واقع هیچ فعالیتی نمیکنم . داستانه دیگه . میگه من کسی رو از دست دادم که هیچ وقت دوستم نداشت .
  22. ویولن کهنه ، آنقدر فرسوده ، و پر از لکه بود که مرد حراجی می پنداشت که ارزش آنرا ندارد که برای فروشش وقت صرف شود اما آنرا با لبخندی بر لب بالا برد: "چه کسی پیشنهاد قیمت می کند؟" " یک دلار ، یک دلار " و سپس دو دلار ! فقط دو دلار ؟ "سه دلار ، یک ، سه دلار ، دو ، فروخته شد به سه دلار ..." اما نه ، از اتاق پشتی مردی مو خاکستری جلو آمد و آرشه را برداشت. سپس خاک نشسته بر روی ویلون را پاک کرد و سیمهای شل آنرا محکم کرد و آهنگی روحنواز و ناب نواخت چونان آوای فرشته ای نغمه سرا. نوای موسیقی فروکش کرد و مرد حراجی با صدایی که آرام بود و ملایم گفت: " برای این ویولن کهنه ، چه قیمتی پیشنهاد کنم ؟" و آنرا با آرشه اش بالا گرفت. " هزار دلار ! چه کسی دو هزار دلار پیشنهاد میدهد؟ دو هزار دلار ! چه کسی با سه هزار دلار موافق است ؟ سه هزار یک ، سه هزار دو ، پس فروخته شد و به فروش رفت." مردم فریاد شادی سر دادند و شماری گفتند: " چه چیزی بر ارزش آن افزود ؟" بی درنگ پاسخی به گوش رسید: " نوازش ِ دست ِ یک استاد " هستند بیشمار افرادی با زندگی ناموزون و پر از نشیب و فراز خمیده و فرسوده ، همچون آن ویولون کهنه ، در حراج زندگی به بهایی بسیار ارزان به مردم بی خبر عرضه میشوند. آنها " فروخته میشوند " ، یک ، " فروخته میشوند " ، دو ، فروخته میشوند ... اما در این میان استاد می آید و جمعیت نادان هرگز کاملا در نمی یابند ارزش یک روح و دگرگونی ایجاد شده در آن به واسطه نوازش دست ِ استاد ِ ازلی است.
  23. خیلی ممنون از شما دوستان خوب یه داستان بسیار جالب که به نظر خودم بسیار جالب هست البته باید توی جوش باشی. بازنده کیست؟ پسری بود که عاشق دختری شده بود. دختر خیلی زیبا نبود ولی برای اون پسر همه چیز بود. پسر همیشه به دختره فکر می کرد. در خواب و بیداری، خلاصه زندگیش شده بود اون دختر. دوستان پسر بهش گفتند؛ تو که اینقدر دختره رو دوست داری چرا به خواستگاریش نمی ری! اون موقعس که می فهمی آیا اونم همچنین احساسی نسبت به تو داره یا نه! پسر دید بهترین کار همینه. البته جالب اینکه دختره از همون اول می دونست که پسره عاشقشه. چند باره هم دوستان دختره بهش با طعنه یه حرف هایی زده بودند. اما وقتی یک روز پسر سر صحبت رو با دختره باز کرد و از اون خواستگاری کرد، دختره با صراحت پسر رو رد کرد و به او گفت که علاقه ای به تو ندارم. بعد از اون شکست، دوستان پسره فکر کردند که الآن که بره یه بلایی سر خودش بیاره. یا معتاد بشه، یا الکلی. خلاصه بره زندگیش رو خراب کنه. اما وقتی که دیدنش، با کمال تعجب فهمیدن که اصلاً فرقی نکرده! ازش پرسیدن چطوریه که زیاد ناراحت نیستی؟ پسره گفت؛ چرا من باید ناراحت باشم؟ من یکی رو از دست دادم که هیچ وقت دوستم نداشت. ولی اون دختره کسی رو از دست داد که واقعاً دوستش داشت و همش بهش اهمیت می داد. پس این من نیستم که ضرر کردم.
×
×
  • اضافه کردن...