رفتن به مطلب

AL! REZA

کاربر سایت
  • پست

    711
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • بازخورد

    0%

تمامی مطالب نوشته شده توسط AL! REZA

  1. AL! REZA

    اتوبوس اینترنت گوگل در هند

    :confused: :confused: 8-X :(
  2. سلام Advanced Configuration and Power Interface (ACPI) در تنظیمات بایوس برو که همون اول با زدن کلید delete میاد بالا بعد برو power management و بعد ACPI Function: Enabled و اگر Enabled بود شما disbled کن Video Off Option: Suspend->Off Soft-off by PWRBTN: Start off و اگر نشد مثل یه مرد نیک :confused: ویندوز رو عوض کن مثلا جای اون xp نصب کن . و دیگه اگر خودت هم یه سرچ بزنی توی نت بد نیست . =D> و دیگه اینکه بایوس رو آپدیت کن . با تشکر
  3. AL! REZA

    Mainboard P45

    با سلام نظر من مین فوق العاده Gigabyte GA-EP45-UD3 در لینک زیر هم چند ریو که نشون میده یک مین عالی هست . http://www.bit-tech.net/hardware/motherboards/2008/11/21/gigabyte-ga-ep45-ud3r/1 ادامه از زبان دیگر دوستان وقتي مقاله سايت anandtech رو درباره اين برد رو ديدم .نوشته بود Gigabyte GA-EP45-UD3P - P45 at its Finest اينطور ميشه نتيجه گرفت نهايت يا اوج بازدهي با چيست INTEL P45 فكر ميكنم چيپست P45 يكي از بهترين چيپستهاي عرضه شده توسط اينتل باشد همه از لحاظ كارائي و اوركلاك و سازگاري . GA-EP45-UD3P اين برد داراي طراحي بسيار خوبي هست و تمام امكانات يك برد HIGH-END رو دارد . پشتيباني از Ultra Durable 3 يكي از امكانات خوب اين برد هست پشتيباني از DDR2-1366 و كارت شبكه dual PCI-E Gigabit LAN و .... اين برد توانائي پشتياني از حالت كراس فاير بصورت 8X داراست.داشتن IEEE 1394a براي يك برد 135$ واقعا عالي هست با تشکر:confused:
  4. AL! REZA

    پیش بینی نتیجه دربی + نظرسنجی

    با سلام در نظر سنجی شرکت کنید و نتیجه رو حدس بزنید و از توهین به تیم دیگر بپرهیزید . من خودم 2-0 برد استقلال
  5. سلام وحید جان بابا یه مقدار نظم هم خوبه :cool: بعدش جریان این دور نزدیک چیه ، یه نما از دور یه نما از نزدیک یکی از بالا یکی از زیر یکی از شمال شرق یه نما از جنوب شمالشرق و هم اکنون نمای بیرونی :confused: ولی باید گفت ایول چون همچین سیستمی حیفه که توی یه کیس باشه که هیچی ازش معلوم نباشه ولی میگم خیلی به خنکی سیستم اهمیت میدی ، میگم اگر بری مسافرت دلت براش تنگ میشه درست میگم ( آخه شده زنت دیگه :confused: :confused: ) در ضمن جریان اون کارت 8600 خدا بیامورز چیه گزاشتی اونجا . آخه بابا ضایع که جای خود داره ، ظلم و ستم که آدم 4870x2 داشته باشه بعد از 8600 استفاده کنه :confused: :confused: و دیگه اینکه رفتی یه سطل رنگ آوردی کردی مخزن تازه درش هم که بازه 8-X در ضمن فن بدم خدمتتون ، من زمانی که اون کیس رو که ساختم همونی که شما هم زیارت فرمودید هرکس میدیدم مغز ما رو آچار کشی میکرد که چرا این همه فن ، حالا خبر ندارن که من تازه کم فن گزاشتم :( و اینکه موقعی که داشتی درجه حرارت میگرفتی فکر کنم خودتون سردتون بود ( در پنجره رو باز کرده بودین و کولر هم روشن برای اینکه میخواستی رکورد درجه حرارت بزنی :( ( این رو بزار روی حساب شوخی ) در کل سیستم خوبی داری =D>
  6. از لئو بوسكاليا (نويسنده و استاد دانشگاه كاليفرنيا) دعوت كردند تا در مدرسه‌اي، عضو هيات داوران مسابقه‌اي با اين موضوع باشد : « كودكي كه بيشتر نگران ديگران است.» برنده‌ي مسابقه پسركي بود كه همسايه‌اش – مردي كه بيش از هشتاد سال داشت – همسرش را از دست داده بود. پسرك كه پيرمرد را گريان در حياط خانه‌اش ديده بود، به طرفش رفت، در آغوشش نشست و مدت درازي همان جا ماند. وقتي به خانه برگشت مادرش از او پرسيد كه به آن پيرمرد بيچاره چه گفته است؟ پسرك گفت: « چيزي نگفتم. او زنش را از دست داده بود، و اين حتماً خيلي دردآور است. فقط رفتم تا كمكش كنم گريه كند.»
  7. پادشاهي قصري بنا كرد و گفت : « بنگريد كه هر كس عيبي در آن بيند ، آن عيب را برطرف كنيد و دو سكه دهيد بدان كس كه عيب را آشكار كرده است. » مردي نزد شاه رفت و گفت: « در اين قصر دو عيب جاودانه است.» پرسيد: «چه عيبي؟» گفت: «مرگ پادشاه و ويراني قصر.» پادشاه او را تصديق كرد و ترك مال دنيا كرد. --- سراج الملوك--- گويند اميري، وزير خود را فرا خواند و گفت : «به من بگو خدا چه مي‌خورد، چه مي‌پوشد و چه‌كار مي‌كند؟» وزير جواب سوال را نمي‌دانست ولي اين را خوب مي‌دانست كه اگر جواب ندهد نه تنها از وزارت خلع مي‌شود، بلكه ممكن‌ است سر از تنش جدا كنند. او زيركانه يك روز از شاه مهلت گرفت. وزير تا پاسي از شب درگير يافتن پاسخ بود كه غلامش پس از اينكه او را پريشان ديد، علت را جويا شد. وزير ماجرا را تعريف كرد و غلام گفت: من پاسخ را مي‌دانم. وزير خوشحال گشت و جواب را طلبيد. غلام گفت : « جواب اول اين است كه خداوند غم بندگانش را مي‌خورد. و دوم اينكه، خدا گناهان امتش را مي‌پوشاند.» وزير گفت جواب سومي چيست؟ غلام در پاسخ به او گفت: جواب سوم را في‌الحال نمي‌توانم بگويم. فرداي آن روز وزير سعي كرد پادشاه را با همان دو جواب قانع كند ولي شاه كه فهميده بود اين جوابها از خود وزير نيست، از او خواست تا اسرار فاش كند... سپس از وزير خواست آن غلام را نزد وي بياورد... وزير و غلام وارد قصر شدند. پادشاه لباس غلام را بر تن وزير پوشاند ، لباس وزارت را به غلام دانا داد و گفت چنين فردي بايد وزير من باشد. در اين حين غلام رو به وزير كرد و گفت: « جواب سوم را يافتي؟ ديدي خدا چه‌كار مي‌كند؟» پادشاه ايراني از سعدي شيرازي پرسيد: - «هنگام گذر از شهرهاي كشور من ، به من و كارهاي من انديشيدي؟» پاسخ آن خردمند چنين بود: - «پادشاها ، هر گاه خدا را از ياد مي‌بردم ، به تو مي‌انديشيدم.» ** هر سو دود آنكش زبر خويش براند وآن را كه بخواند، به در كس ندواند ** --- گلستان سعدي --- در قصه‌اي قديمي آمده‌ است كه وقتي عيسي روي صليب درگذشت، بيدرنگ به دوزخ رفت تا گناه‌كاران را نجات دهد. شيطان بسيار ناراحت شد و گفت: «ديگر در اين دنيا كاري ندارم. از حالا به بعد، همه‌ي تبه‌كارها، خلافكارها، گناهكارها و بي‌ايمان‌ها به بهشت مي‌روند.» عيسي يه شيطان بيچاره نگاه كرد و خنديد: « ناراحت نباش. آنهايي كه خودشان را بسيار با تقوا مي‌دانند و تمام عمرشان كساني را كه به حرفهاي من عمل نمي‌كنند، محكوم مي‌كنند، به اينجا مي‌آيند. چند قرن صبر كن و مي‌بيني كه دوزخ پر تر از هميشه مي‌شود.» --- پائولو كوئليو ---
  8. "یک داستان واقعی" يه روز يه دختر کوچولو کنار يک کليساي کوچک محلي ايستاده بود؛ دخترک قبلا يک بار آن کليسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوي کشيش رد شد، با گريه و هق هق گفت: "من نميتونم به کانون شادي بيام!" کشيش با نگاه کردن به لباس هاي پاره پوره، کهنه و کثيف او تقريباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جايي براي نشستن او در کلاس کانون شادي پيدا کرد.دخترک از اينکه براي او جا پيدا شده بود بي اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هايي که جايي براي پرستيدن خداوند عيسي نداشتند فکر مي کرد. چند سال بعد گذشت تا اينكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقيرانه اجاره اي که داشتند، فوت کرد. والدين او با همان کشيش خوش قلب و مهرباني که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهاي نهايي و کفن و دفن دخترک را انجام دهد. در حيني که داشتند بدن کوچکش را جا به جا مي کردند، يک کيف پول قرمز چروکيده و رنگ و رو رفته پيدا کردند که به نظر مي رسيد دخترک آن را از آشغال هاي دور ريخته شده پيدا کرده باشد. داخل کيف 57 سنت پول و يک کاغذ وجود داشت که روي آن با يک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "اين پول براي کمک به کليساي کوچکمان است براي اينکه کمي بزرگ تر شود تا بچه هاي بيش تري بتوانند به کانون شادي بيايند." اين پول تمام مبلغي بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هديه اي پر از محبت براي کليسا جمع کند. وقتي که کشيش با چشم هاي پر از اشک نوشته را خواند، فهميد که بايد چه کند؛ پس نامه و کيف پول را برداشت و به سرعت سمت کليسا رفت و پشت منبر ايستاد و قصه فداکاري و از خود گذشتگي آن دختر را تعريف کرد. او احساسهاي مردم کليسا را برانگيخت تا مشغول شوند و پول کافي فراهم کنند تا بتوانند کليسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اينجا تمام نشد ... يک روزنامه که از اين داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن يک دلال معاملات ملکي مطلب روزنامه را خواند و قطعه زميني را به کليسا پيشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتي به آن مرد گفته شد که آن ها توانايي خريد زميني به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمينش را به قيمت 57 سنت به کليسا بفروشد. اعضاي کليسا مبالغ بسياري هديه کردند و تعداد زيادي چک پول هم از دور و نزديک به دست آن ها مي رسيد. در عرض پنج سال هديه آن دختر کوچولو تبديل به 250.000 دلار پول شد که براي آن زمان پول خيلي زيادي بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتيازات بسياري را به بار آورد. وقتي در شهر فيلادلفيا هستيد، به کليساي Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفيت دارد سري بزنيد و همچنين از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصيل داشته نيز ديدن کنيد. همچنين بيمارستان سامري نيکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادي" که صدها کودک زيبا در آن هستند را ببينيد. مرکز "کانون شادي" به اين هدف ساخته شد که هيچ کودکي در آن حوالي روزهاي يکشنبه را خارج از آن محيط باقي نماند. در يکي از اتاق هاي همين مرکز مي توانيد عکسي از صورت زيبا و شيرين آن دخترک ببينيد که با 57 سنت پولش، که با نهايت فداکاري جمع شده بود، چنين تاريخ حيرت انگيزي را رقم زد. در کنار آن، تصويري از آن کشيش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نويسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم مي خورد
  9. یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم روحاني اول به منظور جذب مردم ، بر بالاي منبر چنين گفت: شب معراج ، پيامبر كارواني بسيار طويل از شتر ديدند كه هر چه نگاه كردند انتهاي آن معلوم نشد. پيامبر پرسيدند: بار اين شترها چيست؟ ندا آمد : اينها همه فضايل اميرالمومنين است. روحاني دوم براي اينكه مطلبي جذاب تر براي حاضران داشته باشد اين گونه بر منبر گفت: هنگام فتح خيبر، اميرالمومنين درب خيبر را از جا كنده و به آسمان پرتاب كردند. درب خيبر بالا و بالا رفت به آسمان اول رسيد ملائك از سر راهش فرار كردند. همين طور آسمانهاي دوم و سوم تا ششم. به آسمان هفتم كه رسيد ملائك به خدا گفتند : خدايا فرار كن كه درب خيبر دارد به آسمان هفتم مي‌رسد. حاضران شگفت‌زده بودند كه يكي از آنها از روحاني پرسيد : سند اين روايت كجاست؟ روحاني كه منتظر اين سوال بود در پاسخ گفت: بار آخرين شتري‌ كه فضايل اميرالمومين را حمل مي‌كرد. سیریه معنوی ! روزی روزگاری یه خانواده‌ای فقیر و کم درامد برای صرف نهار به یه رستورانی رفتند که در اون رستوران غذاهایی گران قیمت وجود داشت .... دو بچه‎ی خانم سیلی که مشتاق خوردن یه غذایی دبش بودن ، همراه مادرشان وارد رستوران شدند ... گارسون که سرش خیلی شلوغ بود ، اونا رو ندید . بچه‌ها که کمی نشستن و استرحت کردند به غذاهای آماده گرون نگاه میکردند .... و بچه‌های فقیر به غذاهای گرون قیمت نگاه میکردن و توی فکرشون اونا رو میخوردن ... بعد دو سه دقیقه بچه ها گفتند " مامان پاشو بریم ... مامان پاشو بریم ... ما دیگه سیر شدیم ..." ... مادرشون همراه اونا پاشد که بره ... گارسون که دید اونا دیگه میلی به غذاهاشون ندارند و سیر شدن ... به سرعت پیش اونا رفت و گفت : خوب خانم هزینشون میشه 100 دلار !!! اونا با تعجب میگن ما که چیزی نخوردیم . اون مرده بازم طلب میکنه و ازشون پول میخواد !!! بچه‌ی باهوش خانم یه سکه‌ی 50 سنتی رو روی میز می‌اندازه و میگه بفرمایید اینم هزینش ... گارسون با تعجب به پسر نگاه میکنه ... پسر بچه میگه : ما غذای شما رو معنون خوردیم و شما هم صدای پول رو بشنوید و هزینشو دریافت کنید !
  10. شداد مردي بود از كافران و سركشان كه همه‌ي جهان به قهر گرفت و نهصد سال عمر كرد و دعوي خدايي نمود. پيامبران بدو گفتند: ايمان به خدا بياور تا به بهشت روي. گفت: بهشت چيست! گفتند: جايي بود خرم، همه شادي و هيچ اندوه نه! او گفت : من خود چنين بهشتي مي‌سازم. خشتي از زر و خشتي از سيم و ستون‌هاي زرين و سيمين برآوردند و جوي‌هاي مي و شير روان كردند... وقتي خبر بدو دادند كه بهشت تمام شده است، برخاست كه به نظاره‌ي آن رود. چون نزديك آن رسيد، شب بود. گفتند: تا فردا در آنجا خراميم. جبرئيل آمد و بانگي بر ايشان زد و همه را هلاك كرد --- قصص سورآبادي --- مردي را زني بود و بر آن زن عاشق بود و يك چشم آن زن سپيد بود و شوي را از آن عيب خبر نبود. چون مرد را روزگار برآمد و مراد خويش بسيار ازو بيافت و عشق كم گشت، سپيدي بديد. زن را گفت: «آن سپيدي در چشم تو كي پديد آمد؟» زن گفت: «آنگه كه محبت ما در دل تو نقصان گرفت.» --- شرح تعرف --- معلم داشت انشای دانش آموزان راتصحیح میکرد که به این انشا رسید... پدرم هميشه مي‌گويد : اين خارجي‌ها که الکي خارجي نشده‌اند، خيلي کارشان درست بوده که توي خارج راهشان داده‌اند. البته من هم مي‌خواهم درسم را بخوانم؛ پيشرفت کنم؛ سيکلم را بگيرم و بعد به خارج بروم. ايران با خارج خيلي فرغ دارد. خارج خيلي بزرگتر است. من خيلي چيزها راجب به خارج مي‌دانم. تازه دايي دختر عمه‌ي پسر همسايه‌مان در آمريکا زندگي مي‌کند. براي همين هم پسر همسايه‌مان آمريکا را مثل کف دستش مي‌شناسد. او مي‌گويد "در خارج آدم‌هاي قوي کشور را اداره مي‌کنند" مثلن همين "آرنولد" که رعيس کاليفرنيا شده است. ما خودمان در يک فيلم ديديم که چطوري يک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با يک خانم... البته آن قسمت‌هاي بي‌تربيتي فيلم را نديديم اما ديديم که چقدر زورش زياد است، بازو دارد اين هوا. اما در ايران هر آدم لاغر مردني را مي گذارند مدير بشود. خارجي‌ها خيلي پر زور هستند و همه‌شان بادي ميل دينگ کار مي‌کنند. همين برج‌هايي که دارند نشان مي‌دهد که کارگرهايشان چقدر قوي هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند. ما اصلن ماهواره نداريم. اگر هم داشته باشيم؛فقط برنامه‌هاي علمي آن را نگاه مي‌کنيم. تازه من کانال‌هاي ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدينم خداي نکرده از راه به در نشوند. اين آمريکايي‌ها بر خلاف ما آدم‌هاي خيلي مهرباني هستند و دائم همديگر را بقل مي‌کنند و بوس مي‌کنند.. اما در فيلم‌هاي ايراني حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مي‌نشينند که به فکر بنده همين کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. از نظر فرهنگي ما ايراني‌ها خيلي بي‌جمبه هستيم. ما خيلي تمبل و تن‌پرور هستيم و حتي هفته‌اي يک روز را هم کلاً تعطيل کرده‌ايم. شايد شما ندانيد اما من خودم ديشب از پسر همسايه‌مان شنيدم که در خارج جمعه‌ها تعطيل نيست. وقتي شنيدم نزديک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌هاي پسر همسايه‌مان از بي بي سي هم مهمتر است. ما ايراني‌ها ضاتن آي کيون پاييني داريم. مثلن پدرم هميشه به من مي‌گويد "تو به خر گفته‌اي زکي". ولي خارجي‌ها تيز هوشان هستند. پسر همسايه‌مان مي‌گفت در آمريکا همه بلدند انگليسي صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگليسي بلدند. ولي اينجا متعسفانه مردم کلي کلاس زبان مي‌روند و آخرش هم بلد نيستند يک جمله‌ي ساده مثل I lav u بنويسند. واقعن جاي تعسف دارد. و معلم با خود فکر کرد:"به او چند بدهم خوبست؟"
  11. حضرت ابراهیم (علیه السلام) هرگز تنها و بدون مهمان غذا نمی خورد, گاهی که مهمان نداشت سر راه می ایستاد, هر مسافری که عبور می کرد او را دعوت به خوردن غذا می نمود. روزی شخص کافری از انجا می گذشت حضرت ابراهیم (علیه السلام) از او دعوت کرد که به خانه اش برود و با او هم غذا شود, وقتی کافر سر سفره نشست, حضرت ابراهیم (علیه السلام) بسم الله الرحمن الرحیم گفت, از آن مرد نیز درخواست کرد که این عبارت را تکرار کند. مرد گفت : من خدایی را نمی شناسم تا نام او را ببرم. حضرت ابراهیم (علیه السلام ) ناراحت شد و فرمود: پس برخیز و برو. مهمان بلند شد و از خانه بیرون رفت , در این موقع وحی الهی نازل شد که : ای ابراهیم , چرا مهمان را رد کردی؟ هفتاد سال ما به او روزی می دادیم, یک روز , رزقش را به تو حواله نمودیم , او را رد کردی؟ حضرت ابراهیم(علیه السلام) پشیمان شد . با سرعت از خانه خارج شد و خود را به مهمان رسانید و از او در خواست کرد که باز گردد . مرد کافر گفت :تا نگویی چرا دنبال من آمده ای بر نمیگردم. حضرت ابراهیم جرایان را تعریف کرد , کافر خجالت کشید و گفت : خاک بر سر من که از چنین خداوند بخشنده مهربانی روی گردان بودم. آنگاه مرد به خداوند یگانه ایمان آورد و جزو نیکوکاران شد. نقل است كه يك بار عبدا... بن مبارك به جنگ رفته بود. با كافري جنگ مي‌كرد. وقت نماز شد. از كافر مهلت خواست و نماز كرد. چون وقت نماز كافر شد او نيز مهلت خواست تا نماز بگذارد. چون كافر روي به بت آورد، عبدا... با خود گفت: اين ساعت بر وي ظفر يافتم. با تيغ بر سر او رفت تا او را بكشد. آوازي شنيد كه « از وفاي عهد خواهند پرسيد» عبدا... بگريست. كافر سر از نماز برداشت، عبدا... را ديد با تيغي كشيده و گريان. گفت: تو را چه افتاد؟ عبدا... شرح حال گفت. كافر چو اين بديد في‌الحال مسلمان شد. --- منطق‌الطير --- آفتاب رنگ باخته ، هوا از عطر گلها معطر است . صدای گریه از هر سو میاید . زن با قدم هایی شمرده با یك بغل گل مریم ، نزدیك میشود مرد : سلام عزیزم . حالت چطوره ؟ زن : سلام عزیزم . حالا كه پیش تو هستم ، خوبم مرد : چرا اومدی زن : دلم برات تنگ شده بود عزیزم مرد : دوست ندارم زود به زود به دیدنم بیایی . زن : با پشت دست ، اشك چشمانش را پاك كرد و گفت : تو نامهربان بودی ! مرد : مرا فراموش كن . دیگه دوستت ندارم . واقعیت اینه ... زن : دروغ میگی ، واقعیت اینه كه تو رفیق نیمه راه بودی ... مرد : هیچكس از من نپرسید كه چی دوست دارم ... برام تصمیم گرفتند و مهر سكوت به لبم زدند . زن : یادت میاد 20 سال پیش یك چنین روزی با هم ازدواج كردیم ؟ مرد : هیچ وقت فراموش نمیكنم ... خواهش میكنم از اینجا برو ... زن گلهای مریم را بر روی سنگ قبر گذاشت . خم شد و بوسه ای بر سنگ زد و سپس به راه افتاد ...
  12. شخصي پيش عارفي آمد و با تضرع گفت: خواهش مي كنم «اسم اعظم» را به من بياموز . عارف گفت: آيا تو اهل آن هستي؟ پاسخ داد: بلي. فرمود: برو دروازه شهر و هرچه ديدي مرا خبردار كن آن شخص رفت و در آنجا ديد پيرمردي قدري هيزم باركرده مي آورد. مأمور پادشاه رسيد و پيرمرد را كتك مفصلي زد و هيزمش را به زور از او گرفت آن شخص نزد عارف آمد و حكايت را بيان داشت. عارف گفت: اگر تو «اسم اعظم» مي داشتي با آن پاسبان چه مي كردي؟ جواب داد: نفرين مي كردم جايي سكته كند و بميرد. عارف گفت: بدان كه آن پير هيزم‌فروش خود «اسم اعظم» را به من آموخته و استاد من است. اسم اعظم سزاواركسي است كه صبر و خويشتن داري او به اين درجه رحمت و گذشت به خلق خدا رسيده باشد. هدایایی برای مادر چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره. چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن. پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم. مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم. ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.
  13. كلاغ پدر به فرزندش گفت: فرزندم هر زمان انساني را ديدي كه خم شده است تا سنگي را بردارد سريعاً فرار كن. فرزند در پاسخ گفت : پدر جان من هر زمان انسان را ديدم پا به فرار مي‌گذارم.
  14. مردي ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده ۴۵ ساله اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ! پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه اين طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسيد و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم
  15. - نشست رو به روی من. گردنش را کمی خم کرد و قیافه معصومانه ای به خود گرفت... - گردنم را کمی خم کردم، خیلی ناچیز، او می خواست از چهره من نقاشی کند... - می خواستم از چهره او نقاشی کنم. به ترکیب صورتش نگاه می کردم. رسیدم به چشم هایش. خواستم رنگ را روی بوم بگذارم. نمی شد. دستم پیش نمی رفت. چشم های ژان کشیدنی نبود... - مادیگلیانی هیچی نمی کشید. من بی حرکت نشسته بودم به انتظار اینکه یک لحظه در چشم های من نگاه کند... - نمی توانستم در چشم هایش نگاه کنم. دست آخر سیگارم را روی تکه چوب کنار دستم خاموش کردم و از بطری بغل دستم گلویی تر کردم. با یک دست پایه بوم را به سمت ژان برگرداندم... - با یک دستش بوم را به سمت من برگرداند، من بودم ، اما بدون چشم، چیزی نپرسیدم. دست آخر مادیگلیانی خیلی آرام بی آنکه به من نگاه کند گفت: وقتی با روحت آشنا شدم چشم هاتو نقاشی می کنم... و رفت... و رفتم...
  16. گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است. او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم ،انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه
  17. خوان هميشه به مراسم مذهبي كليسايش مي‌رفت. اما به نظرش مي‌رسيد كشيش هميشه حرفهاي تكراري مي‌زند و كم كم ديگر به كليسا نرفت. دو ماه بعد در شبي زمستاني، كشيش به ديدنش آمد. خوان فكر كرد: حتماً آمده مرا مجاب كند به كليسا برگردم. فكر كرد نمي‌تواند به كشيش بگويد علت غيبتش موعظه‌هاي تكراري اوست. بايد بهانه‌اي پيدا مي‌كرد و وقتي فكر كرد، دو صندلي جلوي آتشدان گذاشت و شروع كرد به صحبت درباره‌ي آب و هوا. كشيش چيزي نگفت. خوان بعد از اينكه بي‌فايده سعي كرد مدتي مكالمه را ادامه دهد، خودش هم ساكت شد. دو نفري در سكوت نشستند و نيم ساعت به آتش خيره شدند. بعد كشيش برخاست و با تكه چوبي كه هنوز نسوخته بود، زغالي را جدا كرد و دور از آتش گذاشت. زغال كه حرارت كافي نداشت تا شعله‌ور بماند، كم كم خاموش شد. خوان با عجله زغال را به داخل آتش انداخت. كشيش بلند شد تا برود و گفت: «شب خوبي بود.» خوان جواب داد: «شب خوبي بود و خيلي متشكرم. زغال دور از آتش، هر چه هم درخشان باشد، به سرعت خاموش مي‌شود. انساني كه از همنوعانش دور بماند، هر چه هم هوشمند باشد، نمي‌تواند حرارت و شعله‌اش را حفظ كند. يكشنبه‌ي ديگر به كليسا مي‌آيم.»
  18. در سال 250 قبل از ميلاد در چين باستان شاهزاده‌ي منطقه‌ي تينگ زدا آماده‌ي تاجگذاري مي‌شد. اما بنا به قانون بايد ابتدا ازدواج مي‌كرد. از آنجا كه همسر او ملكه‌ي آينده مي‌شد بايد دختري را پيدا مي‌كرد كه بتواند به او كاملاً اطمينان كند. پس از مشورت تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند و دختري را كه سزاوار ازدواج با امپراطور است انتخاب كند. پيرزني كه سالها در قصر خدمت مي‌كرد ماجرا را شنيد و به شدت غمگين شد. دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود. وقتي به خانه برگشت و ماجرا را به دخترش گفت، تعجب كرد. چرا كه دخترش گفت او هم به آن مهماني مي‌رود. پيرزن گفت: دخترم مي‌خواهي آنجا چكار كني؟ آنجا فقط زيباترين و ثروتمندترين دختران دربار حضور دارند. اين فكر جنون آميز را از سرت بيرون كن. ميدانم رنج ميكشي، اما رنج را به جنون تبديل ميكن. و دختر پاسخ داد: مادر عزيزم، نه رنج مي‌برم و نه ديوانه‌ام، مي‌دانم هرگز مرا انتخاب نميكند، اما اين فرصتي است كه دست كم يك بار نزديك شاهزاده باشم. اين خوشحالم مي‌كند. شب وقتي دختر به قصر رسيد، زيباترين دختران با زيباترين لباسها و جواهرات آنجا بودند و همه كار مي‌كردند تا شاهزاده آنها را انتخاب كند. شاهزاده در ميان درباريان ايستاد و شرايط رقابت را اعلام كرد: به هر يك از شما دانه‌اي مي‌دهم، كسي كه بتواند پس از شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد ملكه‌ي چين خواهد شد. دختر دانه را گرفت و و در گلداني كاشت، با دقت و بردباري زيادي به خاك گلدان رسيد. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دختر هر چيزي را امتحان كرد. با كشاورزها و كارگران صحبت كرد اما هيچ كدام از راه‌ها نتيجه نداد. هر روز احساس ميكرد از رويايش دورتر شده، اما عشقش مثل قبل زنده بود. سرانجام شش ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. روز ملاقات فرا رسيد. دختر در دلش مي‌دانست كه اين آخرين ملاقات با معشوق است. او با گلدان خالي ‌اش منتظر ماند و ديد دختران ديگر نتايج خوبي گرفته‌اند: هر كدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شكلهاي مختلف در گلدانهاي خود داشتند. لحظه‌ي موعود فرا رسيد شاهزاده وارد شد و گلدانها را به دقت بررسي كرد. وقتي كارش تمام شد نتيجه را اعلام كرد. دختر خدمتكار همسر آينده‌ي او بود. همه‌ي حاضران اعتراض كردند و گفتند شاهزاده درست همان كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده با خونسردي دليل انتخابش را توضيح داد : «اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري امپراطور است، گل صداقت. همه‌ي دانه‌هايي كه به شما دادم عقيم بودند، امكان نداشت گلي از آنها سبز شود»
  19. پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می کند!!! .... منصرف شد. شمني با سه خواهرش در سفر بود كه مشهورترين جنگجوي زمان نزديك او شد و به او گفت: مي‌خواهم با يكي از اين دخترهاي زيبا ازدواج كنم. شمن گفت: اگر يكيشان ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج مي‌برند. به دنبال قبيله‌اي مي‌گردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند. سالها قاره‌ي استراليا را پيمودند بدون آنكه چنين قبيله‌اي را بيابند. هنگامي كه پير شدند و خسته، از راهپيمايي ماندند، يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما مي‌توانست شاد باشد. شمن گفت: من اشتباه مي‌كردم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده. و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد، تا هر كس از آنجا مي‌گذرد، بفهمد كه «شادي يك نفر نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد» ---نقل از پائولو كوئليو ---
  20. فصل اول: میعادگاه ... درست در آخرین لحظات تصمیمش را برای رفتن به میعادگاه همیشگیمان می گیرد. با بی حوصلگی دنده ماشین را 2 می کنم و دنبال جای پارک برای ماشین می گردم ... فصل دوم: ازدحام هیچگاه این ساعت از شب به اینجا نیامده ایم. قرارمان همیشه شنبه ها بود و ساعت 3. ولی آنروز 4شنبه بود و ساعت 4:30. 13آذر بود و شومی آن ... چشمم به طبقه بالا میافتد. می گوید برویم بالا. می رویم و در کمال تعجب می بینم میز همیشگیمان خالیست! گویی اینکه برای ما نگاه داشته اند ... فصل سوم: تاریکی هنوز ننشسته غرغرهایش را شروع میکند؛ از قاب عکس "مارکس" آویخته شده بر دیوار گرفته تا فنجانها و حصیرهای تیره رنگ آنجا. حرفهایش را باید تحمل کنم، راهی نیست ... فصل چهارم: 13 پسر جوان منو را روی میز می گذارد و میرود. اول او سفارش میدهد. می گوید: این نوشیدنی را قبلاً هم جایی خورده ام ... با یک خانوم و خیره نگاهم می کند ! با این حرفش ناگهان به دنیای سرد و تاریکم پرتاب می شوم. چه خوش باور بودم من که او را انسان عاقلی می پنداشتم ... راستی ! کسی آنجا صدای خرد شدن روحم را نشنید ؟! فصل پنجم: کاپوچینو کلافه است ... علتش را می دانم. نگاهش رنگ حسرت گرفته است . چه صبر طولانی دارم که با آن حرف هنوز هم آنجا نشسته ام و لبخند به لب دارم ! پسر جوان می آید و من کاپوچینو سفارش داده ام ... فصل آخر: آغاز یک پایان این بار من کلافه ام ... تصمیم خود را گرفته ام! به قول "سهراب": دور باید شد از این خاک غریب ... می خواهم دور شوم. تنها، بدون او. سفری غیر واقعی که محتاجم تا همه چیز را تا ابد فراموش کنم. کوله بارم را باید کم کنم؛ خاطراتمان را باید سوزاند تا سبک شوم ... آخرین جرعه را با شتاب سر می کشم و می گویم: برویم !
  21. يك روز صبح چنگيزخان مغول و درباريانش براي شكار بيرون رفتند. همراهانش تير و كمانشان را برداشتند و چنگيزخان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند. شاهين از هر پيكاني دقيق‌تر و بهتر بود، چرا كه مي‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند كه انسان نمي‌ديد. اما با وجود تمام شور و هيجان گروه، شكاري نكردند. چنگيزخان مايوس به اردو برگشت، اما براي آنكه ناكامي‌اش باعث تضعيف روحيه‌ي همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصميم گرفت تنها قدم بزند. بيشتر از حد در جنگل مانده بود و نزديك بود خان از خستگي و تشنگي از پا دربيايد. گرماي تابستان تمام جويبارها را خشكانده بود و آبي پيدا نمي‌كرد، تا اينكه – معجزه! – رگه‌ي آبي ديد كه از روي سنگي جاري بود. خان جام نقره‌اش را برداشت. پر شدن جام مدت زيادي طول كشيد، اما وقتي مي‌خواست آن را بنوشد، شاهين بال زد و جام را انداخت. چنگيز خشمگين شد، جام را برداشت آنرا تا نيمه پر كرد كه شاهين دوباره آنرا پرت كرد. چنگيزخان حيوانش را دوست داشت، اما مي‌دانست نبايد بگذارد كسي به هيچ شكلي به او بي‌احترامي كند. اين بار شمشير را از غلاف بيرون كشيد، جام را برداشت و شروع كرد به پر كردن آن. شاهين دوباره بال زد و به طرف او حمله‌ور شد. اين بار چنگيزخان با يك ضربه‌ي دقيق سينه‌ي شاهين را شكافت. جريان آب خشك شده بود. از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پيدا كند. اما در كمال تعجب ديد كه آن بالا بركه‌ي آب كوچكي است و وسط آن يكي از سمي‌ترين مارهاي منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، ديگر در ميان زندگان نبود. خان شاهين مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه‌‌ي زريني از اين پرنده بسازند و روي يكي از بالهايش حك كنند: « يك دوست، حتي وقتي كاري مي‌كند كه دوست نداريد، هنوز دوست شماست » و بر بال ديگرش نوشتند: « هر عمل از روي خشم محكوم به شكست است » --- پائولو كوئليو ---
  22. برف میومد ، پهنه ی مزرعه سفید بود. نگاهش در امتداد زمینی که یه زمانی مزرعه ذرت بود ، پرواز کرد و در افق به غروب خورشید افتاد. دلش برای شونه های بی حسش تنگ شده بود. سوز سرما انتظار رو مشکل کرده بود ، پرواز کرد و برگشت تا … تا دوباره فردا به انتظار مترسک بنشینه نمی دونست مترسک بی مزرعه برنمی گرده. شایدم می دونست ، ولی … بازم قصه ی ما به سر رسید ، کلاغه به …… نرسید …
  23. در خيابان زني بسيار متدين گفت : قدرت اين پادشاه از عهدي مي‌آيد كه با شيطان بسته . پسرك گيج شد. مدتي بعد پسرك به شهر ديگري سفر كرد و شنيد كه مردي در كنارش مي‌گفت : همه‌ي اين زمينها فقط مال يك نفر است. مطمئنم دست شيطان در كار است. در پايان روزي تابستاني زن زيبايي از كنار جواني گذشت. واعظي خشمگينانه فرياد زد: اين زن كنيز شيطان است. از آن روز به بعد پسرك تصميم گرفت دنبال شيطان بگردد و همينكه او را پيدا كرد ، گفت: مي‌گويند شما مردم را قدرتمند ، ثروتمند و زيبا مي‌كنيد.!؟ شيطان پاسخ داد : دقيقاً اين طور نيست. تو فقط نظر كساني را شنيده‌اي كه مرا تبليغ مي‌كنند. -- نقل از پائولو كوئليو --
  24. من ، من ، من ! روز برفی بود و خیابونا یخ زده بودند ... من و جکی و لورد و آنلی به پیش اقای کرمیت رفتیم .مغازه‎ها که در روزهای دوشنبه کمی زودتر بسته میشن باعث میشه مردم این محل زودتر خردیداشونو بکنن و به خونشون برن . ما که قصد خرید نداشتیم و از قضای آمده اقای کرمیت هم توی خونشون نبودن ، ما که مجبور بودیم در گزارش کارمون که باید به دانشگاه تحویل میدادیم از کرمیت رزال کمک بگیریم ، باید به هر نحو او را میدیدیم ... ساعت 5 بعداز ظهر شد و لورد دیگه حوصله‌اش به هم خورد و به خونشون رفت و ما سه نفر موندیم ، دم در خونه کرمیت یه نگه بانی بود بد مزاج ... آدم میترسید بهش نزدیک بشه اون وقت هم خدا رحم کرد که زنش بیرون بود . به هر حال تا ساعت 8 علاف میگشتیم ، تا اینکه سرو کله این مرد کچل "آقای کرمیتو میگم" پیداش شد . دیری نپایید که آنلی به خاطر انتظاری که داشتیم با ذوق بسیار به سوش دوید ... که یک هو کفشش لیز خورد و به شدت به زمین خوردش ... ندونستم که چه اتفاقی افتاده بود ... فقط سرش به زمین چسبیده بود و نمیتونست حرکتش بده . ما با هزار مصیبت به بیمارستان بردیمش اونم توی این شب سرد زمستانی ... من و جکی متحیر مانده بودیم که چه کنیم ... جکی بیچاره به خاطر ترسی که از به زمین خوردن آنلی داشت ، دیگه حاضر نشد با من ادامه بده ... فقط منو لورد مونده بودیم که چون لورد هم این موضوع رو می‌شنید ، با من ادامه نمیداد ... من که فردا شب از خواب بیدار شدم به ذهنم خورد که یه داستانی بنویسم ... جکی و لورد و آنلی ، اره شخصیت های خوبی هستند ... من که 12 سال بیش نداشتم ، شروع به نوشتن انشاء با این موضوع کردم . و در کلاس نمره a رو اوردم . گفتم نه ، من این کتاب داستان را با این شخصیت‌ها که یه بچه‌ی دوازده ساله یه انشایی با این موضوع بنویسه ، مخالفم ... با ژولی درباره‌ی این موضوع حرف زدم ، او ذوق زده شد که من دارم کتاب می‌نویسم ... ولی من الانیش از این موضوع هیچ خوشم نمیاد ، توی این فروم بیام و داستان "هملتو" را که قصد نوشتن کتابی را که در ان پسری 12 ساله ، با یه موضوع انشاء نمره‌ی خوب میگیره ، رو نگم .
×
×
  • اضافه کردن...