رفتن به مطلب

AL! REZA

کاربر سایت
  • پست

    711
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • بازخورد

    0%

تمامی مطالب نوشته شده توسط AL! REZA

  1. هوا بارانی بود .... شب بسیار تاریکی بود ... به سرعت به سوی نور کمی که در نزدیکی میامد میدویدم ،... خسته شدم و تنها بودم و کسی نبود ... باران هنگامه کرده بود ... صدای رعد و برق نوری زیبا به اطراف میداد ... تنها مشکلم این بود که تنم میلرزید ... تمام سر و تنم خیس شده بود . کلبه‌ی درویشانه‌ی ما روی تبه‌ی خاک‌رسی بود که در اطرافش گل و سبزه بود و در پشتش دریایی زیبا ... ولی بسیار دیر بود ... باید میرسیدم ... زمین گل آلود و صدای شیرین باران به روحم شادی میبخشید ... سردیش تا جایی خوب بود ... به آسمان نگاه کردم ... ماه را ندیدم ... وقتی بر دویدنم در ان بارانی شتاب بخشیدم ... پول تو جیبیم افتاد و خیس شد ... ساعت 9 بود و درخت توتی را که در پشت خانه‌یمان بود ، دیدم : یاد روزهای کودکی افتادم که با پدرم بازی میکردم ... به تبه رسیدم و سرو وضع خود را نگاه کردم ... کفشم گِل‌آلود شده بود ... به خانه‌ی درویشانه‌یمان رسیدم ... در را زدم ... در را باز کردن ... رفتم تو و گفتم بیا پدر جان پفک اشی‌مشی رو خریدم تا با هم بخوریم !
  2. فرشته تصميمش را گرفته بود.پيش خدا رفت و گفت: خدايا می خواهم زمين را از نزديک ببينم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمينی است. خداوند درخواست فرشته را پذيرفت فرشته گفت تا بازگردم، بالهايم را اينجا می سپارم؛اين بالها در زمين چندان به کار من نمی آید خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای ديگر گذاشت و گفت: بالهايت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمينم اسيرت نکند زيرا که خاک زمينم دامنگير است فرشته گفت: باز می گردم، حتما باز می گردم. اين قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را که می ديد، به ياد می آورد. زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود. اما نمی فهميد چرا اين فرشته ها برای پس گرفتن بالهايشان به بهشت برنمی گردند روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزی را از ياد برد و روزی رسيد که فرشته ديگر از آن گذشته ی دور و زيبا به ياد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را فرشته فراموش کرد. فرشته در زمين ماند فرشته هرگز به بهشت برنگشت
  3. مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"
  4. … در حالی که نوازشش می کرد گفت : “بدون تو زندگی برام بی معنیه” و اشکهاش رو پاک کرد مادر رو تخت بیمارستان کمی جا به جا شد و به همسرش دلداری داد که “مطمئن باش خوب میشم” و به دختر شش ساله ش نگاه کرد ، دخترک دوید و پرید تو بغل مامان … دخترک اشکهاش رو از روی قاب عکس مامان با روبان سیاه، پاک کرد و زیر لب گفت :” مامان، بابا دروغ گفت” ، صدای همسر جدید بابا از آشپزخونه افکارش رو پاره کرد …
  5. مردی را سخت خو گرفته از دنیا و درست، روی سوی روستایی شد. در آن اثنا ، پیری بر او وارد گشت و به او خیره شد . مرد روزگار دیده ، سلامی بکرد و راه گشود ، مرد پیر بگفت ، ای کودک تو را چه شده راه ز روستا جویی مگر! مرد باتجربه ، به تامل فرو رفت و با خود بگفت که چرا این عجوز مرا کودک نام نهاده است . و چندی که بگذشت پاسخی از مرد نیامد ، مرد پیر با تبسمی بدو گفت : دانی که چرا تو را کودک نهادم ، بدان که با نهادن نام کودکان بر کودکان ، کودکان به تامل هم نمیروند ! مرد روزگار دیده سخن مرد پیر را دانست لیک لب نگشود ... مرد همچنان او را در نظر داشت ، بدو گفت :سخن نرانیدنت دلیل بر ندانسته ات نیست چون بر دانسته ات نیز نباشد ، ولیکن دانند که دانایان چیزی گر ندانند به کلام نیز نیارند. مرد که این سخن را ز عجوز بشنید ، دیگر راه خویش را به روستا ندید ، چشم خود را ز روستا بر بست و مسیر را عوض ... چنان رفت که عجوز میرفت ، که زیرا آباده‌ای را که مرد پیر راه بگرداند مرا بس جایی نیست !
  6. سلام موت ابوالمراد : ابوالمراد جیلانی مردی بود صاحب رأی و صائب نظر . مریدان بسیار داشت و پیروان بی شمار . روزی بر سکوی خانه نشسته بود و مریدان گرد وی حلقه زده بودند و حل مشکل می کردند . مردی گفت : « ای پیر ، مرا با اهل خانه جنگ افتاده است و اهل ، مرا از خانه بیرون رانده انده و در را بسته . » گفت : « به خانه آییم و آشتی تو با اهل باز کنیم . » و چنین شد . مردی گفت : « ای پیر ، صاحب خانه مرا گوید که بیرون شو . » گفت : «صاحب خانه را بگوی که پیر گوید ، خانه بر من ببخش و خود بیرون شو .» و چنین شد . مردی گفت : « ای پیر ، صد درم سنگ زرّ ناب می جویم . » گفت : « بیابی » و چنین شد . یک یک مریدان می آمدند و مراد می جستند از ابوالمراد . ناگاه مردی درآمد و عریضه‌ای بداد سرگشاده و برفت . ابوالمراد ، نخست آن عریضه ببویید و ببوسید و بر دیده نهاد و سپس ، خواندن بیاغازید. ناگاهی ، کف بر لب آورد و فریاد زد : « آب ، آب . » و از سکو درغلتید و بیهوش بیوفتاد . مریدان بر گرد وی جمع آمدند و چندان که پف نم بر صورت وی زدند و کاه گل در دماغ وی گرفتند ، با هوش نیامد . پس او را به بیمارستان بردند و در « سی . سی . یو » بخوابانیدند که مگر سکته ی ملیح ! کرده است . ساعتی در آن حالت ببود تا طبیب بیامد و گفت : « ای پیر ، تو را چه افتاده است ؟ » ابوالمراد از لحن وی بدانست که طبیب از مریدان وی است . پس زبان باز کرد و گفت : « آب . آب . » آب بیاوردند که : « بنوشد » ننوشید و بمرد - رحمت الله علیه . - مریدان بر جنازه ی وی گرد آمدند و می گریستند که : « دریغا ، آن پیر روشن ضمیر و آن شیر بیشه‌ی تدبیر که به یک عریضه از پای دراوفتاد و بمرد . » مریدی گفت : « ای یاران ، شاید بود که آن عریضه باز نگریم تا چه شعوذه و طامات در آن نوشته است ؟ باشد که علت تشنگی وی دریابیم و سبب موت بازشناسیم . » عریضه بگشودند . قبض آب بهای خانگاه ابوالمراد بود - انار الله برهانه - به نرخ تصاعدی ! و جز آن هیچ نبود . تمّت .
  7. _ بازم لباساتو خاکی کردی ! _ مگه نگفتم تو خاکا بازی نکن ، مامانم دعوات می کنه دخترک همون طور که وسط خرابه ها نشسته بود برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد مردم جمع شده بودن و غلقله شده بود دستای کوچیکش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد . یدونه از استکان های پلاستیکیه کوچیکش رو بداشت و به سمت خادم مسجد رفت . شلوارش رو تکون داد و گفت : _ پس چی شد ؟ چرا نیومد ؟ مگه نگفتی الآن بر میگرده ؟ استکان پلاستیکی رو به دسته خادم داد _ این چایی ماله باباس … _ دوباره میرم کوچه کناری پیشه دوستام بازی کنیم دوید و دور شد ، خادم اشکاش رو پاک کرد ، پارچه سفید رو کنار زد و استکان رو کف دست بابا گذاشت:confused:(
  8. هنوز سر کوچه جاش خالیه. دلم برای لب خند همیشگیش تنگ شده. سر کوچه سیگار و آدامس می فروخت . هر وقت از کنارش رد می شدیم سلام و احوالپرسی می کرد . با همه بگو بخند داشت . اصلا سوگولی کوچه بود . با همه ی مغازه دارا کاسه کوزه یکی شده بود. با همه ندار بود . کاسبیش کوچیک بود اما دلش بزرگ بود . تنها کاسبی بود که نسیه می داد ! ازش آدامس می گرفتم می گفتم بعدا حساب می کنم ، می خندید و بهم یه بسته آدامس می داد . به آدامس های اربیت میگفت اُربی . زبونش بعضی وقتا می گرفت . هر وقت که می خواستم باهاش حساب کنم دقیق یادش نمیومد چقدر بدهکارم . ولی من یادم می موند . اکثر اوقات یه نون بربری گاز زده کنار دخلش داشت . اضافه ش رو خورد می کرد می ریخت برای گنجشکا . همیشه گنجشکا دورش جمع بودن . پیرمرد صداش می کردم . دوست داشت این اسم رو . یه کلاه بافتنی قدیمی داشت که همیشه سرش بود . یه کت کهنه و یه بافتنی قرمز . تابستون و زمستون لباسش همین بود. حالا یه سالی میشه که رفته ، نمی دونم مزارش کجاست ، ولی هرجا که هست روحش شاد . براش فاتحه می خونم . نمی دونم کسی هست الآن به یادش باشه یا نه ، ولی من همیشه به یادش خواهم بود . دیگه کسی نیست بهم آدامس اُربی بفروشه . پیرمرد رفت . لبخند هاش رفت . گنجشکا رفتند …
  9. نیمه شبی روی سنگ فرش خیابانی راه میرفتم . باران نم نم می بارید . باد مرا نوازش میکرد . شب سردی بود . پا برهنه بودم .انگار روی فرشی سنگی راه میرفتم و راضی بودم . اما در دلم غم عجیبی نهفته بود . غمی که هر بار باعث شکستن آن بغض ناتمام میشد . چشمانم لرزید . اشک های محرومانه ای از چشمانم جاری میشد . شب عید بود . مردم در خانه هایشان کنار خانواده در کنار شومینه شب عید را بیدار مانده بودند و صحبت میکردند . بی هدف به گوشه ای از پیاده رو پناه بردم . سکوت شب خیلی حرف ها با من میزد . نور تیرک فلزی چراغ کنار خیابان چشم مرا خیره کرده بود . منتظر کسی بودم . کسی که مرا بفهمد . نه به من جا و غذا دهد . صدای سقوط قطرات ریز باران مرا آرام میکرد . رفته رفته خوابم برد . گفت : اطرافت را نگاه کن ! خدا نزدیک است . گفتم او را نمیبینم . گفت : باز هم نگاه کن . دیدم باد مرا نوازش میکند . باران مرا میخنداند . نور چراغ به من گرما میدهد . سنگ فرش خیابان برایم نرم شده بود . نور ماه که روی خیابان خیس افتاده بود دلم را روشن کرد . ناگهان بیدار شدم . دستانم سرد بود . اما دلم گرم بود . من خدا را در آنها دیدم . نعماتش یکی یکی به من نازل شد . آگاه نبودم . بهترین لطفی که به من کرد . به سویش سبکبار میرفتم . همچنان میرفتم ........ صبح شده بود . مردم که از آن خیابان رد میشدند پسر بچه ای را دیدند که به راحتی خوابیده . هر چه او را صدا کردند جوابی نداد . انگار تبسمی در چهره اش بود . او به مهمانی خدایش رفته بود تا شب عید را جشن بگیرد . عجب مهمانی بود . او دلش نمیخواست از آن مهمانی برگردد . و خدا هم آرزویش را برای همیشه برآورده کرد...
  10. معلم دفتر مشق یکی از دانش آموزان را بالا گرفت وگفت:بچه ها ببینید دارا چه قدر مشق هایش را تمیز و مرتب نوشته.برایش دست بزنید. احمد آخرین نفری بود که دفترش را روی میز معلم گذاشت. چشمانش سیاهی رفت.به میز معلم تکیه داد. معلم همان طور که مشق های او را خط می زد گفت:آفرین٬ فقط یک کم دقت کن. سپس دفتر را به او داد. نگاهی به چهره او انداخت.دستش را زیر چانه او گذاشت . سرش را بالا آورد و پرسید:احمد جان چرا اینقدر رنگت زرده؟ احمد با دستپاچگی گفت:نه خانم زرد نیست.سرخه. آخه همین دیشب مامانم می گفت ماصورتمان را با سیلی سرخ نگه می داریم..
  11. :confused: خوب دیگه همه شمشیرها رو غلاف کنید که استاد اومد وحید جان اسم بچه های PCN رو آوردی رئیسشون اومد :confused: اونم کسی که ما هرچی مقاله میپیچونیم از ایشون هست :( خوب من اگر تا الان به نفر اولی امید داشتم دیگه میگم دیگه نا امید شدم 8-X
  12. با سلام امید جان د رمورد سوال 2 شفاف سازی کنید خواهشا .
  13. میگم علی جان تلوزیون همین الان داره نشونش میده دی:

    آره ، مخصوصا transporter2

  14. سلام عرض کنم که ما برای این امر حتی پیشنهاد یک دستگاه خودروی پرادو نیز دادیم ولی رد شده :confused: در ضمن این قانون در کجا بود که ما ندیدیم :confused: با تشکر
  15. با سلام آقای حسینی یه لحظه در گوشتون رو بگیرین میخوام از طراح تقلب بگبرم :confused: خوب امید جان الان آقای حسینی هیچی نمیشنوه البته میبینه 8-X حالا عرض کنم که برای سوال 2 شما تکنولوژی ساخت و کش و چیزهای دیگه رو که لحاظ نکردین انشا ا.. سعید جان چون شما گفتین نمیشه جواب ها رو تغییر داد دوستان همه گزاشتن دقایق آخر بعدش هم میخوای تاپیک رو صفح اول نگه داری :confused: با تشکر
  16. با سلام آقا کی میره این همه راه رو فکر من بیچاره هم باشین که دایل آپ دارم ای adsl دارها آخه هر عکس 400 kb :confused:(
  17. سلام علی جان

    آره ، مخصوصا transporter2

    خیلی ممنونم

    اگر بشه همین چند وقته بهت بر میگردونم هم محلی دی:

    با تشکر

  18. با سلام شما به جای اینکه اینقدر خودتون رو آزار میدین که سیستمم خوب نیست بهتره به خودتون بقبولین که سیستم خیلی عالی دارین شما با عوض کردن این سیستمی که دارین تنها ضرر خواهید کرد و عملا افزایش کارائی مشاهده نخواهید کرد من بودم با همین سیستم فضا میرفتم با تشکر
  19. با سلام سعید جان تا چند بار میتونیم جوابهای خودمون رو تغییر بدیم ؟ ::confused: با تشکر
  20. فکر کردی سعید جان من ، من گمراه بشم کسی که گمراه هست اگر بازم گمراه بشه به راه راست میره - در - میشه +
  21. نه بابا چی میگی رضا این اون نیست که ، این از اوناست ، منظورم همون sli هست دیگه ، چرا من رو به گمراهی میندازی :)
  22. تا پست من رو نقل قول نکردین من ویرایش کردم اصلا به من چه
  23. خیر سرش سال 2008 بهتری گوشی دوربین دار معرفی شد البته در 5 مگا پیکسلی ها و الن دیگه کسی حسابش نمیاره :) چون 8 مگاپیکسلی ها اومدن :confused:( مشخصات سیستم min : foxconn black ops cpu: intel QX9650 3@4GHZ MEM:GSKIL DDR3 1333 2X2GB VGA: 2X CLUB-3D HD 4870X2 HDD: WESTERN VELOCIRAPTOR
×
×
  • اضافه کردن...